خلاصه آدمی
ویلیام فالکنر می گوید انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش، اگر بپذیریم که عالم معادله ریاضی دومجهولی ساده ای بین تصادف لذتی آنی درزندگی ازسویی است و قطعیت مرگ از سوی دیگر ...
آنگاه به این نتیجه محتوم می رسیم که مقوله های بینا بین چو ن زمان و مکان ...حرکت و ایستایی ...جبن و شجاعت با همه توان اسب سرکش خرد را افسار می زنند!...
یعنی اینکه ممکن است روزی بدبختی خسته و بی اثر شود اما باز به تعبیر فاکنر آن وقت خود زمان است که سرچشمه رنجش و هجران آدمی می شود و این دوری غم انگیز است که پایان ندارد ...
خوب ردای وجد و سرخوشی من وتو در کجای این معادله قرار دارد...ردای مهر ورزی و دل افروزی ........ به عبارتی می شود گفت که عشق و مرگ داستان همه حیات آدمی ست که آغاز و پایانش خلاصه آدمی است....که از ناکجایی شروع و به ناکجایی ختم می گردد ...توالی آرزو ها هم هرچه بلندتر لبخند دیو زمانه تلختر ....صیرورتی بی انتها که هیچش به منظر دل و عقل این حقیر در کار نمی آید
مزامیر غم
صدایم کن ای مرغ شبگیر غم
صبا را بگو تا بیاید به تغییر غم
گریزی بزن با سمند سحر
به تاریکی دشت پامیر غم
جهانی بیفروز با مهر یار
خزان را بشوران بر تیر غم
ندیدم کسی همدل و همنفس
که باور پذیرد به تدبیر غم
به همراهی کولی سر خوشی
سفر کن به پایان تقدیر غم
کویر و بیابان و خاکند همزاد هم
که شرحی نویسند برپیر غم
غروب است وشبکوره ها عاصیند
سلوک شکستند و تآثیر غم
صبوحی دگر ساز در محفلی
که خون ریزد از ساز دلگیر غم
غریبند فرزانگان جهان
چنان صوت داوود در مزامیر غم
تابستان 1380 در جاده علی بهار