حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

لذت زندگی به سختی آنست ...

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۴ ق.ظ

نوستالوژی معشور   3   سال 1355با تلخیص و اصلاح  

ازکوچه های تنگ و باریک که می گذری بوی نم و رطوبت هوای شرجی وکوس و  زُخم تند ماهی قوه بویایی ترا نوازش می دهد خلوتکده ای گرم در بیابانی دور و دراز پیرمردها ی ساده و صمیمی را می بینی که کنار حسینه ها و دم پیشخوان مساجد  نشسته اند که بار خاطرات و خطرات گذشته خویشند و از دریا و بیابان و باد و خاک و چاه و سّده و تُل گورو و خورخشکی که از حاشیه شهر می گذرد داستانها دارند.....برای آنان گویی امروز  زمان مرده است .....حس توقف و سکون و آینده ای که مثل این بیابان دورو دراز ناشناس است .تابستان و رطوبت و زمستان و دیوارهای کاهگلی وآن سوتر سدّه ای  و دیواره ای کم ارتفاع  و چاه های آبی که گله داران را به سفره دلشان مهمان می کندزیرا که مسئله اب در این سرزمین خشک همه چیز است و در نتیجه تقدسی تام ...هنوز هم آثار آب انبارهای قدیمی  ترا به بستر لذت یک قطره اب برای رفع تشنگی می برد و خنکای آب وآبانبارها در آن گرمای طاقت فرسا بر چهره های خسته جلایی می دهد بهشت گونه که باید معشوری  باشی و قدر آن  بدانی و تو قدر آب چه دانی که در میان فراتی! به تعبیر سعدی ...و جنوبیهای گذشته دور  ازمیناب تا معشورتعریف می کنند که چه جنگها و نزاعها و بزن و بکوبها ی خانه برباد ده  برای قطره چکانی آب این  آب انبارهای جنوبی شاهد نبوده اند .آب آنبارهای معشور ما در شمالترین نقطه سرپایینی  شهر بوده اندو از سیلابهای زمستانی اگر حادث می شد پر می شدند و نوید تابستان خوشی را می دادند و گر نه درآن  پایین ویا وسط سّده چاه و چاه وچاه بود هم برای گوسفندان و هم مردم که خدا می کرد باران ببارد تا شوری این چاهها از حد نگذرد مردمی که در زمستان فکرتابستانشان بودند و در تابستان جنوبتر چاه ها نزدیک قبرستان حیرونی !شهر، زمینی که هم کشتگاه گندم و جو بود وهم قبله دعا که برای باران در زمستان دعا می خواندند –بیا بریم قبله دعا....بزن بارون توای خدا ..... زیرا اینجا نیامدن باران علاوه بر خشک سالی که نوید بخش ! بادهای گرم و خاکسار تیرو مرداد راست ...طوفانهایی که با عبور از بالای هر بوته خشک خاراشتری تلی و تپه ای را بیادگار می گذارد .نه کوهی و نه دره ای و نه دریا که با شهر خیلی فاصله داشت  .تنهایی و بی کسی شهر خوف انگیز بود برای ماهیگیرپیاده ای که راه دور تا خور غزاله را که ابتدای دریا بود زیر سیلی و سلام باد و خاک که بر صورتش می زد می پیمود.حسرت برگی و بوته ای و گلی در دلمان مانده بود . همیشه اطراف خانه ای که درختی از پشت دیوارش سرک می کشد بچه هایی را می دیدی  که انگشت به دهان با آه و افسوس به برگها و شاخه ها نگاه می کنند و جرئت می خواهد که از دیوار بالا بروی تا بتوانی درخت و اگر شد پرنده ای را بر شاخه های آن نگاه کنی گویی درخت هم با این سرزمین قهرش آمده است وشاید که نه قطعآ این دستان همه شهرهای جنوبی ست . ابن بطوطه راست می گوید که ((از عبدّان رهسپار شدیم پس از چهار روز با کشتی از راه دریا به معشور رسیدیم و آن شهر کوچک در کنار خلیج فارس جادارد که در زاویه پیچ به داخل آن نواحی خوری است رفته در میان صحرایی ))و امروز ازان خور اثری نیست مگر گندابی که به خورکون معروف است و قرار است روزی آباد شود اگر خدا بخواهد..و لیکن امروز زباله گاه ومحل بیماری است.از پیران شهر پرسیدم که این خوررا چه شد.... گفتند که گِل با آب دریا آمد و آمد تا زورش به آب مد دریا رسید و در نتیجه خاک بالا آمد و آب بالانیامد و امروز همین است که می بینیم و در آخر آن خور((شهر کوچک معشور جای گرفته که در ان سرزمین نه گیاهی و نه درختی روییده بود)) ...معشور بازار ی بزرگ داشت و بعد تمام ...ابن بطوطه نتوانست بماند زیرا هم گرم بود و هم شوره زار  و هم تفتان و لذا رفت به سمت رامهرمز خدایش رحمت کند البته ظاهرا گذر ناصر خسرو قبادیانی و احمد شاملوی اخیر هم دراین شهر افتاده  وهمو می گوید :

 و نَفَس ِ گرم و شور ِ مردان ِ بندر ِ معشور

         در احساس ِ خشمگینم میکشد شیپور

این شعر را احمد شاملو در بحبوحه جنگ جهانی دوم  سروده که کشور ما برای متفقین پل پیروزی بود و برای ما حسرتکده ای جانفرسا که زیر چکمه های بیگانه به سختی نفس می کشید و خشک سال و قحطی و فقر بیداد می کرد و نان جوین هم بر سفره مردم یافت نمی شد واز طرفی کاروان آذوقه و  سلاح از همین نزدیکی  قطار قطار به  روسیه گسیل می شدبرای جنگ با آلمان هیتلری! ببینید که دنیای ما آنقدر ها هم بزرگ نیست والله معشورما کجا و آلمان هیتلری  کجا؟ که همه این شیطنت ها زیر سر انگلیسیها بود.باری  این خاطرات و خطرات  تلخ برذهن و ضمیر مردم قدیم معشور پیوسته حک شده باقی مانده است ....که این قصه سر دراز دارد .بگذریم

....اگر دقت کنیم بین هجرت فرهنگی و تمدنی که  پیچیده در جغرافیایی خاصی است مثل همین جغرافیای سوزان و شکننده ما  شاید تارمویی و یا بهتر بگویم لایه نازکی فاصله نیست جهان کوچک ما با تاریخ و تمدنش و مدنیتش می گرددو می گذرد تمدنی می میرد و تمدنی زاده می شود و تاریخ از بستر همان جغرافیای سخت و خشن زایش می کندو قرنهاو هزاره ها که از راستای طولی تمدنها در عرصه عرض های جمع و جور شده قرار می گیرد ماهی و سالی که هیچ نیست جهانی در پس و پیش غبار ارض ها وجغرافیا ی گذشتگان زاده می شود  با واسطه هجومی و فتحی و شکستی و یا آوار سیلی و زلزله ای و تند بادی به همین ساده گی و اگر چند صباحی فرصت داریم به گفته حافظ:

...چند روزی که دراین مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

 چه خوشبختیم که شهد زندگی را در این جغرافیای تنیده با جان و دل مردمانی عاشق و دل زنده طی می کنیم که لذت زندگی به سختی آنست ...

واین همان داستان صیروت و تطوری است که در سیر جهان مفهومی به کمک  انسان امکان حضور میابد تمدنی به شمایل شهری یا روستایی یا ایلی و عشایری از وجود آن جان می گیردو به طبع معشور ما نیز با اراده سخت و جانکاه بشریت تلاشگر و آزاده به هستی قدم می گذارد ....این کوچه های تنگ و باریک این تنگاره های دلبستگی با  امنیتی  که در گذشته ها داشته ایم شرح حال جغرافیای ما بوده است و نیاز مفرط ما به زمین وآب چنانکه حالا هم چنین است.... امید که در آینده دلبستگی ها بزرگتر و قشنگتر باشندو آدمی در پی تعلقات بهتر !

.....برای گریز از آفتاب تموز پنجره ها را در پناه سایه بان هایی که آفتاب را به ان راهی نباشد کوچک و دایره وار می ساختندمعروف  به نیم دری درست در پایین ترین آستانه اطاق مماس با سطح زمین برای عبور باد ی که اگر می وزیدو اینجا این چنین زندگی جریان داشت.......

از پیرانه پیر قدیم معشور- بو بارون پیر و شکسته و دوست داشتنی با لبخند همیشگی خود لنگان لنگان با خر پیرش نزدیک می شود به سمتش میروم- می پرسم راستی چرا این کوچه ها اینقدر تنگ و باریکند با خنده می گوید بابا جان زمانی که ما می خواستیم در این محله یعنی گوشه ای از سر این تُل خانه بسازیم فکرمان به این قد میداد که از این تنگاره خری بگذرد با دو شلیف کاهی که بر مازه (کمر) خر بسته شده و لذا کوچه های ما برای عبور خر و دو شلیف کاه بس بود و کوچه ها را به همین دلیل تنگاره می گفتیم زیرا آنچنان تنگ بود که وقتی درب منزل باز می شد چهره به چهره همسایه می شدیم که به دنیایی می ارزید و ببین که این پیر زنده دل چقدر مو شکافانه شرح کلمه تنگاره می کرد  باید معشوری باشی که تنگاره و بیابان و آفتاب را نه حس کنی که لمس کنی ...بشناسی

                                              ماهشهر علی ربیعی ( علی بهار)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۳
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی