حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

حافظ در ماهشهر

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ب.ظ

امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه ای بنبست که به منزل پدری ختم می شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام  که نفسش بند بیابد .

طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است  هیچی دیگه من هم اجازه می خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی می وزد حافظ می گوید انگار باد صبا است می گویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا می آید باد حیرون یا شرجی می گوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد می گوییم و حافظ در این جا سکوت را می شکند و تکرار می کند کهباد چه جالب و من می گویم نکنه طبع شعرت گل کرده و می خواهی برای کهباد شعر بسرایی می گوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .

و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم می ماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خورده ای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای می ماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش می کنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که می تواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم می گویند که شانس یک بار درب خونه آدم را می زند مثل مرگ که یه باراست  و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک می داد و من  ذوق می کردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه می کرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمی کنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم می برمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر می خواند از غزل و سپید و نو ....درست مثل کودکی که نمی شود لحظه ای ساکتش کرد.
می گفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است  مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است می گویم کدام هواپیما!

می گوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .

گفتم نگو؟!

گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .

گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت می خوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم ...گفت راست می گی ها .

گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد   انگار  نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است  
گفتم شوخی می کنی !نکنه فکر می کنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
می گفت نه والله جدی می گم .
او مست گل در بر و می در کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود ...گفت راست می گی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را می گویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی ..
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله می رود...
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند   آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبی ها...
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس می کنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است  سرش را از پنجره بیرون آورده و می خواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی می کنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم

ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۰۱
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی