حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه ای بنبست که به منزل پدری ختم می شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام  که نفسش بند بیابد .

طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است  هیچی دیگه من هم اجازه می خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی می وزد حافظ می گوید انگار باد صبا است می گویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا می آید باد حیرون یا شرجی می گوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد می گوییم و حافظ در این جا سکوت را می شکند و تکرار می کند کهباد چه جالب و من می گویم نکنه طبع شعرت گل کرده و می خواهی برای کهباد شعر بسرایی می گوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .

و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم می ماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خورده ای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای می ماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش می کنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که می تواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم می گویند که شانس یک بار درب خونه آدم را می زند مثل مرگ که یه باراست  و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک می داد و من  ذوق می کردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه می کرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمی کنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم می برمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر می خواند از غزل و سپید و نو ....درست مثل کودکی که نمی شود لحظه ای ساکتش کرد.
می گفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است  مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است می گویم کدام هواپیما!

می گوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .

گفتم نگو؟!

گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .

گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت می خوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم ...گفت راست می گی ها .

گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد   انگار  نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است  
گفتم شوخی می کنی !نکنه فکر می کنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
می گفت نه والله جدی می گم .
او مست گل در بر و می در کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود ...گفت راست می گی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را می گویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی ..
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله می رود...
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند   آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبی ها...
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس می کنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است  سرش را از پنجره بیرون آورده و می خواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی می کنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم

ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۵
علی ربیعی(ع-بهار)

امر اخلاقی کانتی!
کانت نسبت به طبیعت و ذات آدمی بدبین بود و باور داشت که انسان با توجه به طبیعتش مستعد فساد است همان که این روزها و شاید هم همه روزها زیاد در باره اش حرف زده می شود که پر بیراه نیست .
لذا همین جنبه از ذات بشراز دید کانت بود که باعث شد  چیزی را صورت بندی کند که رسالت زندگی او شد یعنی میل به جایگزینی اقتدار مذهب با اقتدار امر مطلق  یا خرد انسانی.
به همین دلیل کانت در جهت پیشبرد اهداف اخلاقی زیستن به نتیجه ای رسید که هنوز به خاطرش معروف است و آن امر مطلق یا بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق است که مشهور به اخلاق کانتی ست.
و این نتیجه عمری مشاهده و تجربه و رنج برای ساختن جهانی بود که بتواند فضای بهتری برای زندگی به مفهوم طبیعی آن فراهم کند  هرچند کانت مثل هر امر بشری به مراد مطلوب  نرسید اما سنگ بنایی شد که زندگی اندکی قابل تحمل تر شود و در اخر چنانکه همه میدانند  او چراغ بر افروخته عصر روشنگری بود،بعلاوه  اندیشه اش  در باره امر مطلق را در وجه سیاسی آن نیز تعمیم داد یعنی در این خصوص به این باور رسید که هدف اصلی دولت‌ها باید  اطمینان از آزادی و انتخاب شهروندان باشد .
کانت اعتقاد داشت  وقتی آزاد هستیم که منطبق با بهترین وجه طبیعت خود عمل کنیم اما زمانیکه تحت سلطه هیجانات خود و دیگران باشیم برده ای بیش نیستیم همانکه امروز هم  بعد از دویست سال در دنیای پر آشوب  و پسامدرنیسم قرن بیست و یک  و عبور از گذرگاههای پیچ در پیچ تاریخی، بشریت کماکان درگیر ناملایمات و بی سرانجامی آن امر اخلاقی ست که آرزوی کانت بودیعنی آزادی و حقوق بشر!
از دفتر یادداشت ها ع-بهار

سروده تا صحرای عزلت دل

منتظرم تا ابرهای  رقصنده

کولی های  بی محابای آسمان

جلگه ها را

از شوق تنفسی عمیق  بشورانند

این  قطره ها ی باران

چشمان گریان

عمری آرزوهای من بودند

 که می بارند و می بارند

تا دشت ها ی سبز

 به سمت خشکترین

بیابانها بشتابند

ومادیانها ی  مست و بی باک

در انبوه رویایی چمن زارها بخرامند

نی لبکی  از رویش نیزار بروید

چوپانی نی نوازی کند

تا صحرای عزلت دل

ماهشهر پاییز 1369 علی ربیعی(ع- بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

    چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند        

      پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سروده چشمان معشوق

دلم می خواهد
در صبحی بی تنش
از فضای باز بیابانهای ماهشهر
به پوچ دنیا بنگرم

و بعد از سالیان دریغ و درد

از عمر رفته در فراق
به تعدادی مرغابی و آهو تبسم کنم
دلم می خواهد
مثل ابر سیراب باشم
مثل صحرا تشنه
مثل باران بخشنده
و مثل تو عاشق
که آغوشت آشیانه آسودگی ست
دلم می خواهد
در ازدحام  پیاده روهای شهر بدنبال کودکم بدوم
و آسمان مهتابی را
زیر چتر چشمان معشوقم پنهان کنم
تا نگویند آسمان هر جا همین رنگ است
ماهشهر (علی ربیعی )ع-بهار

 

زباله دان تاریخ
زمانیکه تفکر آزار دهنده و بی مرز خودی و غیر خودی در ریز ترین زوایای جامعه اعمال می شود آنوقت هیچکس حتی خودی فعلی نیز از آزار آن ایمن نیست زیرا لحظه ای می رسد که او نیز از این دایره تنگ و خود ساخته خارج می شود و سیکل معیوب ادامه می یابد و چاره کار نیز ریختن تعداد بیشتری از غیر خودی ها به زباله دان تاریخ فرا می رسد تا بتوان فرایند اجتماع را باب میل ارباب قدرت ساخت و در این میان همه ابزار های ممکن تبلیغی به کار گرفته می شود تا اندیشه خودی  مثل یک قضیه هندسی  ثابت گردد.
از طریق تعریف پوشش لباس از طریق لحن گفتگو از طریق صدا و سیما و حتی از طریق زمان و مکان لبخند و گریه که همه خرج تفرقه جامعه به خودی و غیر خودی می کنند و در آخر نقطه سر خطی که تمامی ندارد.
یادش بخیر باد دکتر باستانی پاریزی همیشه اشاره طنز آمیزی به چاه ویل زباله دان تاریخ داشت که نه هیچ گاه پر می شود و نه هیچ گاه از عظمتش کاسته می گردد زیرا دائما قدرت های قاهر زمانه یکدیگر را حواله به این زباله دان می دهند.
از دفتر یادداشتها ع-بهار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

حال هیچ کس خوب نیست
نه حال ایران ما
نه حال دنیای ما
نرگسی های سفید و طلایی
در دست کودکان گلفروش پژمرده شدند
از بس مردم این روزها فقیرند
و حادثه اخطار نمی کند
و حادثه بی خبر از راه می رسد
هنوز خون سردار بر زمین مانده
که هواپیمایی با آن همه مایوس
از وطن
فرش زمین می شود
هیچ کس زنده نماند
خوشا به حالشان
که رفتند و زخم های بیشتر عزابشان نمی دهد
من هم هنوز عاشقم
و از درخت و گل و بچه های وطن
می نویسم
عکس می گیرم
و تا آنجا که بتوانم
زندگی را فریاد می زنم

ماهشهر ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۶
علی ربیعی(ع-بهار)

آمریکا آمریکا
باشگاه فرومایگانگی
و فرودگاه خشم جهانیان
چقدر بنام زیبای آزادی آدم کشتید شما!
تا این پاکترین خونی که از آدم تا اکنون بر زمین ریخت
بی تعارف حالا می توان نوشت
دنیا به پیش و بعد از سردار سلیمانی تقسیم می شود
و این آتش افروزی دامن ظالمین را خواهد گرفت.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)

توهم قدرت امریکایی
احتمالا نظام سیاسی حاکم بر امریکا بخاطر توهم قدرت به جنگ جهان آمده است .

می توان  در چهره تک تک گروههای سیاسی آمریکای معاصر غرور وجنون هیتلری را مشاهد کرد و به تعبیری شاهد   بیماری توهم قدرت بود  مثل آن همه متوهمان گذشته و  حال  که جهان را به تباهی کشاندند.

و باید اضافه کنم وبر جامعه شناس  و آرنت فیلسوف در بحث نظام های توتالیتر  بارها در مقالات خود اشاره می کنند   توهم قدرت از خود قدرت خطرناکتر است.

و بی شک امروز حال و روز آمریکا و شاید هم همه دنیا به این توهم خطرناک که قدرت افسار گسیخته در بسط قدرت است دامن می زنند   بعلاوه  دنیای احمقانه ای ست و شاید ترامپ آخرین فردی باشد که این حماقت را به سرانجامی کور برساند !
         ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۰
علی ربیعی(ع-بهار)

قصد دارم صبحی بتراشم

با نگین شبنم

الماس خورشید

و به هوای پاک سرزمینم

بابونه و ریحان تعارف کنم

اما هنوز بر نخواسته

چاقوی تیز رهگذری

همه رویاهایم را

درو می کند

ماهشهر ع-بهار

یادداشتی  بر کتاب  کافکا در کرانه اثر موراکامی
در باره بعضی شرایط واز بعضی کس ها قلم بی اندکی هدایت گری خودش پیش میرود از بس سهل الوصل هستند آنها، ! انگار که از دهلیز لیز غاری شیشه ای می گذرند و تو شفاف آن ها را ورانداز می نمایی بی آنکه برای تو زحمتی درست کنند مثلا همین نوول ها و رمانهای موراکامی که وقتی شروع به خواندن می کنی نویسنده یکراست تورا با قصه همراه می نماید و مثل کنه به ذهنت می چسبد و این کار و بار بی واهمه و رقیق در قلمفرسایی تا جایی ادامه میابد که انگار تو خود نویسنده هستی و ماجراها را نیز باید بیافرینی من این سبک نوشتن را که اشتراک عمیقی بین خواننده و نویسنده رقم می زند جهانهای موازی می گویم هر چند منتقدین و خود موراکامی نیز چند بار به جهان موازی داستانهایش اشاره کرده اند اما انها منظورشان متن روایی قصه یا همان سبک نگارش بوده است اما از دید من در این داستانها خواننده و رمان در یک مشارکت غیبی پابپای هم پیش میروند تا آنجا که خواننده حس می کند قلم بدست گرفته و شروع به خلق اثری تازه نموده است و لذا این همه اشتراک بین خواننده و نویسنده را من در کمتر اثر ادبی دیده ام به همین علت با کتاب هایی سراسر معما گونه روبروهستی که هر کسی از ظن خود یارت می شود بویژه آخرین رمان موراکامی یعنی کافکا در کرانه که در یک ارتباط و موازنه مورد دلخواه خواننده پیش می رود با دو قصه به ظاهر بی‌ربط به همدیگر یعنی زندگی کافکا تامورا و  ساتورو ناکاتا که اولی در روزهای فرد شروع می شود و خواننده فکر می کند باید یک شخصیت واقعی باشد که دارد بحرانهای روزمرگی را پشت سر می گذارد از نوجوانی پانزده ساله که با پدر بوده و حالا می خواهد بدنبال خواهر و مادرش برود شاید جا دوی خوشبختی را در پیدا کردن این دو بیابد و داستان دومین قهرمان قصه یعنی ساتورو ناکاتا در روزهای زوج قصه می گذرد که اگر افلاطونی به زندگی بنگریم شاید به این نتیجه برسیم که ساتورو ناکاتا بخش اتوپیایی زندگی ست که موراکامی خلق می کند اما هیچ مزیتی بر قسمت واقعی آن ندارد زیرا اول و اخر ماجرا به شکست می انجامد که من فکر می کنم زندگی نه یک  فرصت است و نه یک شانس بلکه فقط یک اتفاق ساده است که بی هیچ هدفی رقم می خورد.

من بشخصه در عمق آثار هنری ژاپنی از موسیقی تا شعر و رمان نوعی شکست و سرافکندگی مشاهده می کنم وبعلاوه یک  تیرگی مدام در فضای ترسیم شده که همه جا غالب است بویژه اگر به آثار بعد از جنگ جهانی دوم رجوع کنی این شکست را بیشتر حس می کنی و آثار موراکامی نیز از این قائده مبرا نیست زیرا در زیر پوست این آثار که هم پوچ و هم غم انگیز و هم تلخ است ضمیر ناخودآگاه وجدان عمومی  کماکان در پی انتقام است اما راه رسیدن و چیرگی را علیرغم جستجوی کنجکاوانه نمی داند و نمی یابد زیرا بی خیال هم نیست که اگر می بود این نگرش را در زوایای قصه ها و بطور کلی هنر ملی  خویش وارد نمی کرد و به ثمن بخسی هر چه را داشت ارزانی قوم برنده می دانست و می گفت من را هست بط را ز طوفان چه باک!.

موراکامی نویسنده شهیر ژاپنی در کتاب کافکا در کرانه جایی اشاره دارد  که زندگی همیشه مثل طوفان شنی ترا آنجا که دوست دارد پرتاب می کند حالا تو هی تلاش کن که در مسیری که خودت انتخاب کرده ای قرار بگیری شاید که رستگار شوی اما  این طوفان لامصب جسم و جان را آنجایی می برد که ثوابش در آن است و این کشاکش مدام ادامه میاید تا آنجا که سر از خانه ارواح چارلز دیکنز در می آوری ! خانه ای جهنمی که قصد فرار از آن را داری اما هر بار به مناسبتی باز جذبه خانه تو را به همان سمت کذایی می کشاند لذا وکیل می گیری که برایت خانه را بفروشد اما در کشاکش دادگاه و خریدار ، فروشنده که تویی آنقدر هزینه می کنی که در صورت فروش خانه دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند پس آن به که خانه را با همه اجنه اش به همان وکیل بسپاری و خود مثل قهرمان کتاب کافکا ی در کرانه موراکامی اجازه دهی طوفان حوادث هر جا که میلش کشید تو را ببرد حالا می خواهد کافکا نامورا یا اوساتورو ناکاتا دو قهرمان بی خیال کتاب باشند که عاقبت با علائق و نفرت های موازی از زندگی سگی جایی در کرانه ساحل دریا به هم می رسند انجا که طوفان آنها  را می برد و این طوفان نه سرنوشت تو که حتما خود تو باید باشی با شمایلی و دنیایی که در ذهن مثل هر آدمی از توهمات خویش ساخته ای و فکر می کنی حقیقت همین بدیها و خوبی های تو است .

باری بارها درگیر رویا ها و واقعیت های ابدی هستیم و شاید هم خود را جا پای خدای فرضی می گذاریم و خلاصه اش می کنیم به اینکه باید کاری کرده باشیم با دلایل خاصی از تن دادن به آن لحظه ها از رویا و واقعیت بی آنکه حتی خودمان را بتوانیم قانع کنیم و یا برای درونیات خود قابل دفاع باشیم  که مرز این دو کجاست و اصلا مرزی وجود دارد گاهی هم فکر می کنی فقط جامعه ای که تو در آن زندگی می کنی در چنبره مار خودی و غیر خودی گرفتار است اما دقت که می کنی جهان ما و بلکه همه تاریخ بشر با همین دو ابریشم خودی و ترکش غیر خودی تا اینجا کش اومده و تا دنیا دنیاست شک نکن درب موریانه خورده قیل و قال بشری! بر همین مدار بچرخد هر چند عنقریب است که به آرزوی من و تو  این بنای پوسیده فرو ریزد مثل آرزوی قهرمان کافکا در کرانه شاد و سرخوش با گربه ای ملوس بدنبال افسانه های خیالی یونان باستان و خدایی که همواره یکی را نجات می دهد و صد تا را در چاه می اندازد.
پیچیده اش نباید کرد زندگی  به تعبیر موراکامی در همین کتاب فقط یک جور سعادت هست که دست نایافتنی ست اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد و به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است کوتاه و مختصر اما بدبختی داستانی ست هزار تو که با ادمی اغاز می شود و با هماو به ابدیت می پیوندد به فرض که ابدیتی باشد .این قصه رازی است که همان به که نامکشوف بماند زیرا این طور حداقل وجدان تو آسوده تر است زیرا شخصا برای موقعیت بهتر تلاشت را کرده ای به نتیجه نرسیدی نرسیدی بدرک! زیرا تو فقط یک سر قضیه سرنوشت هستی آن سوی ماجرا که حوادث تنیده در طوفان شن باشند به جایی می برند ترا که از خاطر خطیر هیچ جنی نمی گذرد مگر همان گربه ای که دوست داری در کنارش اندکی به آرامش برسی اما دریغ از انصاف روزگار که هیچ وقت به انصاف رفتار نکرد نه با شاه و نه گدا و دقت هم که می کنی می بینی فاصله ای میان خانه ارواح دیکنز تا کافکا ی در کرانه موراکامی نیست نه مکانی که بتوانی در آن قرار و مداری بگذاری و نه زمانی که فرصتی برای تجدید خاطره باشد تا به خود بیاییم رمان زندگی به آخر خط رسیده تازه اگر عزیزترین کسانت ارزوی مرگت را نکرده باشند و من هنوز دنبال کفش هایم می گردم تا اندکی برهنه پا نباشم زیرا تا بخواهم از آن همه پیچ راه ها بگذرم شرق و غرب و شمال و جنوبم را نمی یابم و باور کنید همه هدف موراکامی در کافکا در کرانه و دیکنز در خانه جنی همین است که به خوانندگان این دو اثر یادآوری کنند حتی در خیال نویسنده هم محل کوچکی برای امن و آسایش بشر نیست.

 ونویسنده چه صمیمانه و خوب وظیفه روشنفکری خود را در این رمان جانکاه از وضع سرکوب بشر در عرصه های مختلف از خانواده از  هم پاشیده بر اثر جدایی تا آواره گی نسلی و قومی و ستیز بی پایان با درون و بیرون و در آخر بدنبال نخود سیاه رفتن کافکا نامورا  تا دانای کل یعنی اوساتورو نامورا هر یک به صورتی فقط جنون آدمی را آشکارا فریاد می زنند  .

بعلاوه نمی خواهم مجددا باور کنم اما در پیرنگ آثار نویسندگان ژاپنی دقت که می کنم نوعی سرشکستگی و تحقیر در ماجرای حضور همه جانبه آمریکا در ضمیر ناخودآگاه این جامعه از بعد از ریزش بمب اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی تا تسلیم بی قید و شرط امپراطور مشاهده می کنم  که به نوعی نویسنده و شاعر ژاپنی آن را به هر صورتی که بتواند بازتاب میدهد مثل نویسندگان ایران ما بعد از کودتای ۲۸ مرداد که اتفاقات بعدی رقم می خورد تا اندکی سرافکندگی شکست التیام یابد هر چند بعد از این همه ماجرا که بر ما رفت عاقبت زندگی در فضای پر التهای انقلاب و جنگ و تنش نیز مالی نبود می بینی از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم که البته دلیل دارد و آن هم همگونی قصه شکستها و پیروزی های آدمی که در همه جا یکسان است فقط جغرافیا فرق می کند که آن هم آداب خود را دارد.به تعبیر مترجم خوب کتابهای موراکامی آقای مهدی غبرایی آثار این نویسنده از حضور نوعی فقدان و پوچی محض و روابطی که شکل نمی گیرد اوج و فرود و گره می آفریند و به یاد داشته باش که موراکامی بارها اشاره می کند نوشتن رمان برای من مثل خواب دیدن است لذت بخش و در آخر چون مرد تنهای شب در کنار ساحل به آواز باد گوش می سپارم که پر از تنهایی و ناامیدی ست .
ماهشهر از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بدترین عادت بشر!

هر چند من

سالیانی طولانی در جبهه بودم
اما حس دشمنی نداشتم
حتی نسبت به سرباز دشمن
اصلا من نمی دانستم
دشمنی یعنی چه
و ما چرا این همه دشمن داریم!
جنگیدن بدترین عادت بشر است

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)
این قطار لعنتی!
بعد از مدتها به جهت کاری فوری با قطار عازم اهواز و سپس ماهشهر هستم ...یادش بخیر سالهای دانشجویی سفر با قطارهای درجه ۳ معمولا جزء جدایی ناپذیر سفرهای من بود. آن سالها که حالا خاطراتش نیز در ذهنم کم رنگ شده است از اهواز تا مشهد را یکسره با قطارهایی که هر کوپه ۸ نفره به اضافه سه چها مسافر بدون بلیط بر روی  صندلی ها ی زمخت چوبی می نشستیم  تا بعد از 20 ساعت هن و هن کنان به تهران برسیم .

 آنگاه توقفی یک روزه در تهران آلوده به فقر و غنا که چشم و دل را آزار میداد و در همه مظاهر زندگی این فقر و غنا نمود داشت از کیف و کفش تا رنگ رخسار که حکایت بود از سر ضمیر ستم!،سالهایی که نسل جوان نمی توانست بی تفاوت باشد و نبود ،راستی که تهران آزار دهنده بود و لذا فشار و التماس برای تهیه بلیط برای گریز از جنوب مسلولش و شمال فربه اش .

لذا مجددا سوار بر قطاری دیگر و طی طریق طولانی و خلاصه آش همان و کاسه همان  و ایستگاه اخری راه آهن مشهد بود که بی نای و نی ای ناشی از سفری دور و دراز به یک سکه ۱۰ ریالی با تاکسی زرد و فرسوده عازم خانه می شدم خانه ای که هیچ گاه ثابت نبود زیرا از خصوصیات زندگی کوتاه دانشجویی جابجایی از این خانه به آن خانه از این دوست به آن دوست می شد که برای تنوع و تمدید روحیه و روان چیز بدی هم نبود.

خاطرات مثل برق و باد در این بعد از ظهر اردیبهشت ۹۸ از مقابل ذهنم می گذرند بسان همین قطاری که روبروی پنجره اش ایستاده ام تا شاید بچه های نازی آباد و جوادیه برای پاسخ به حس تنفر خویش مثل همه ازمنه ها ی تاریخ سنگی به سمت پنجره های قطار  پرتاب کنند و سری بشکند و دستی خراش بردارد یکی بخندد وعده ای عصبانی فریاد بزنند و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نباشد.
آره حالا در دهه ششم عمر باز هم با قطار شرکت رجاء عازم اهواز هستم و البته با تغییر کمی و کیفی در همه مراحل سفر از وضعیت مرتب قطار تا محیط آرام بخش راه آهن مدرن تهران  که حقیقتا چشم نواز است مخصوصا تغییر و محو آن سقف مسقف که به شکل SS گویا نمادی از آلمان هیتلری بود که در روزهای آخر سلطنت رضا شاه درست شده بود یعنی همان روزها که بین نظام شاهنشاهی مدرن و دولت نازی آدولف هیتلر رابطه ای گل و بلبلی برقرار است و صدها قرارو مدار بین دو کشور آریایی جدا افتاده در حال انجام است  و همین دلیل کافی ست که به تریز قبای انگلیس برخورده و حالا هم که با اتحاد متفقین و به میل آنان ایران پل پیروزی جنگ جهانی دوم شده بود آستین رضاشاه قدر قدرت را گرفته و داخل کشتی گذاشته و به جزیره موریس تبعید می کنند تا همان جا نیز به دار فنا یا دیار باقی میرود و خلاصه در آن روزگاران من با نگاه کردن به سقف راه آهن تهران و دیدن این علائم خاص یعنی SS آن همه خاطره های لجن از فلاکت ملی در ذهن و ضمیرم مرور می شدند .

و البته خاطرات سفرهای دورو درازمتمادی با قطار از تهران به مشهد و زندگی سراسر ماجرای سالهای پر التهاب ۵۵ تا ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ تلنباری از مقاطع حساس تاریخی ست که همچنان ادامه دارد و ترس ها و تردیدها سر باز ایستادن ندارند.

شروع تحصیل با هیجان  ناشی از تغییر و  تحول در ذات اجتماع آن روزهای ایران است که  با کینه کودتای ۲۸ مرداد تکمیل می شد زیرا حس می کردی باید از آن همه ظلم و ستمی که بر کشور و ملت رفته از کسی یا چیزی انتقام بگیری و من نیز خواهی نخواهی مثل اکثریت همنسلانم به این موج و احساس پیوستم بگونه ای که در همان سال اول در حالی که هنوز در حال و هوای دبیرستان بودم بوسیله گارد دانشگاه بازداشت شده و روانه بازداشتگاه می شوم و در همان جا مصائب و مسائلی دستگیرم می شود و بعد هی دویدیم و دویدیم
که بسازیم جهان فردا را
بهار زیبا را
ما که به آخر رسیدیم
نه بهار زیبا شد
نه ساختیم جهان فردا را
و خلاصه قطار زندگی هی رفت و رفت و نسل من از کودتای ۳۲ با انقلاب ۵۷ انتقام گرفت و بعد تسخیر سفارت آمریکا بوسیله دانشجویان نسل ما که از دید من سیلی متقابلی به آمریکای کودتا چی بود و اندکی بعد به سرکردگی خیلی ها از جمله دکتر عبدالکریم سروش و بنی صدر و....کی و کی به نام انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاهها هجومی غیر قابل تصور  آغاز شد و تا بجنبیم تراژدی های دردناک در آن فضای رعب و وحشت رقم خورد و برای سالها دانشگاه ها تعطیل گردید و جنگی خانمان سوز با عراقی که صدام حاکمش بود پدیده غالب آن سالها گردید.
برای سالها دانشگاه باید تعطیل می ماند اما برای ما ترم آخریها بعد از ۲ سال که از انقلاب فرهنگی می گذشت با قید و تبصره های من درآوردی و عناوین بلامانع و مشروط و مشروط مقید و در آخر اخراج ،تعداد اندکی از سال آخری ها که من هم جزء آنها بودم با عبور از دیوارهای متعدد و بتونی پاکسازی و بازسازی دانشگاه به عنوان مشروط مقید و آخرین رده ای که اجازه داشت ترم آخر را به سلامتی طی کند مجددا به دانشگاه برگشتیم که ای کاش این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گرفت زیرا جای خالی هزاران دوست و همدل و همنشین را در کنار خود خالی می دیدم اما به هر ترتیبی بود آن چهار ماه ترم آخر نیز به همراه توپ و تشر استاد و دانشجوی انجمن اسلامی طی شد و کلی منت که به ما اجازه دادند بتوانیم به سلامتی لیسانس بگیریم .و زندگی به تمام معنا زهر ماری ادامه پیدا کند و برای یافتن کار باز باید از دیوار بتونی گزینش نیروی انسانی عبور کردن و در آنجا بعد از کلی چانه زدن به تو پیشنهاد کنند از این کشور برو اینجا جای شما نیست یاد همان گفته شاه بعد از تاسیس حزب رستاخیز می افتم که فرمود هر کس مخالف است دنبش را بگذارد سر کولش و از این مملکت برود و همه دیدیم که کی رفت و کی ماند اما حکایت من و امثال من همچنان باقی بود. و راستی این قطار لعنتی چه خاطراتی را که زنده نمی کند!
در قطار اردیبهشت ۹۸ ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

مسیر توسعه آزادی ست
کلید واژه اندیشه جان لاک فیلسوف انگلیسی آزادی طبیعی انسان است که بر روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد منظور از آزادی از دید لاک آن است که نباید به افراد بدون اجازه آنان وظایفی را تحمیل کرد.لاک پایه گذار لیبرالیسم و پدر انقلاب انگلستان بود و شاید به تعبیری توانست از طریق اندیشه متکی بر آزادی مسیر تاریخ قوم آنگلوساکسون را تغییر دهد.او توصیه گر روابط اجتماعی بر اساس دو اصل وضع طبیعی بشر و قرارداد اجتماعی در میان جوامع بشری است که از مسیر علوم انسانی متحول و پویا می گذرد .راستی چه ساده و مختصر و مفید با همین نظریه های راهنمای عمل بی آنکه لازم باشد پیچیده اش کنیم می توان جامعه ای بی چالش از تقسیم به خودی و غیر خودی ساخت.
از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

سروده نه دیو و نه دیوار
آنگاه که آسمان
بعد از باران غرق رنگین کمان  شود
و بره های سیراب
به شبدر های اشباه بی اعتنایی کنند
و غازها و اردکها
با آهنگ صدایشان جفت جفت
شهد زندگی برویانند
و پلنگان در شب های روشن
به ماه رسند
من نیز با همه خسته گی
به رنج بی طاقت هستی لبخند می زنم
باشد که زنده گان
  روزگاری
از رنگین کمان تا بره ها
و از پرنده گان و پلنگان تا انسانها
با اتفاق های قشنگ
بر همین زمین ناهموار و امین
دنیایی بسازند
که نه دیو باشد و نه دیوار
نه زندان باشد و نه آزار

آتش بس وظیفه انسان است!
که هستی
بی دلیل راه نیز
همه صلح است و
آشتی ست

از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۸:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)

در باره اتللو!
نوشتن ازآثار شکسپیر در همه حال دشوار است بویژه از سوی همچو منی ! زیرا که از جنبه هنری بی نظیر ودست نایافتنی ست و بی هیچ حرف و حدیثی بر قله معرفت هنری ادبیات جهان جای دارد.

 بعلاوه آثار این نمایشنامه نویس قرن ۱۶ میلادی   فریاد بیداری برضمیر ناخودآگاه  ادمی ست یعنی آنجا که وجدان آلوده به گناه را به محاکمه می کشاند بی آنکه نیازی به قاضی باشدبویژه هنگامیکه جیفه دنیایی یعنی قدرت و ثروت و به طبع آن دروغ و ریا او را دچار فراموشی و خاموشی کرده است .

در عین حال همه اثارش آموزشی نیز هست زیرا راه و رسم انسانی زیستن را به ما می آموزد به اضافه جنبه های عمیق اخلاقی را در خود دارد که طی فرآیند سخت و شکننده فرهنگ و تمدن بشری بدست آمده است بگونه ای که  کردارنیک  در متن نمایشنامه هایش نهادینه شده است  بی آنکه شائبه تزویر و ریا  در انها باشد .

از نگاه من آثار شکسپیر  به حقیقت شعر حافظ می ماند که شلاق بر اسب چموش نادانی و جهل می زند شاید که بشریت اندکی رستگار شود هر چند دست خرد کوتاه و خرمای امید بر نخیل  .
من به شخصه به جهت یاد آوری جنبه های مثبت  اخلاقی چون راست گویی و اعتماد و بردباری و مقابله با تحقیر و نفرت بارها و بارها به آثار ایشان مراجعه کرده ام که هر بار یاد آور درسی بوده است  بویژه دو نمایشنامه هملت و اتللو که قصد دارم در اینجا اشاره ای مختصر در باره این دومی داشته باشم ...نمایش اتللو در باره فرمانده ای ست به همین نام که به علت دروغ های غلامش یاگو برای برانگیختن حس حسادت او و شک به همسر ش دزد مونا و فکر خیانت همسر به تحریک یاگو تصمیم های دیوانه وار  بگیرد و سرانجام آن تراژدی هولناک حادث شود  یعنی  مثل اکثر نمایش نامه های شکسپیر تراژدی مرگ قهرمانان  رقم بخورد.
این نمایشی ست که سریع  به عواطف و رفتارها و ابعاد مختلفی از وجود آدمی مثل قضاوت و دروغ و شک و ریاکاری اشاره دارد و در آخر  عدم اعتماد در روابط آدمها را بزرگنمایی می کند. به گونه ای که مخاطب با خواندن آن می تواند طبق تاویلی کاملا شخصی هر کدام از این ویژگی ها را موثرتر و نیروی محرکی قوی تر در تصمیمات تلخ بشر و بازتاب آن در زندگی این جهان پیچیده یعنی روابط انسانها که رنج و درد را با هم مقدر میکند .
و البته  در این میان آنچه باعث دگرگونی و کنش و واکنش قهرمان و ضد قهرمان میگردد شک و تردیدی ست که بین آنان شکل می گیرد . قهرمان نمایش در آزاری جانکاه بین شک و یقینی که مهتر افریده گرفتار است  و در آخر جان    مایه شک است که اتللو دیوانه وار به دزدمونا می گوید دلم می خواهد تو را بکشم سپس آسوده  دوستت بدارم!

زیرا سزای خیانت در عشق مرگ است و پرده حقیقت با فریاد یکی و سکوت دیگری خاموش می شود و آنچه می ماند خاکستر ی از گناهکاری همه آدمهای نمایش نسبت به یکدیگر است از یاگوی حسود تا اتللو زود باور و دزدمونا ی بیچاره..و" راستی کدام سینه پاک است که گاهی گمانهای ناپاک در آن راه نیابد" از نمایش اتللو
  
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

عاقبت توتالیتاریسم

می گویند تقدیر این بودکه ملت آلمان به جای انقلابی سوسیالیستی، در دام فاشیسمِ حزب نازی بیفتد. اما چرا چنین شد؟ بی‌گمان بسترهای اجتماعی و سیاسی برای این اتفاق مهیا بوده‌اند و مهمتر از همه، ملت آلمان  (در اواخر دومین دهه از قرن بیستم) به التیام غرور جریحه‌دار شده خود (با شعارهای پرشور نازی‌ها که قرار بود دوباره آنها را به اوج اقتدار بازگردانند) می دادند، بیشتر گرایش داشتند، تا رسیدن به بهشت برابری که مارکسیست‌ها وعده می‌دادند. جالب اینکه تاریخ نشان داد نه نازی ها آلمان را عاقبت به خیر کردند و نه کمونیست ها روسیه را! البته از دید من تا اوضاع همین است و آدمی همین، عاقبت بخیری را متصور نیستم!

 از کتاب گراند هتل پرتگاه اثر استوارت جفریز

در آشوب دریا

ترانه های امواج را دوست دارم
اگر چه سهمگین

 بر تخته سنگ ها می کوبند

در آشوب طوفانی دریا!
و کشتی ها

که در دالان گرداب ها می پیچند

در آشوب طوفانی دریا
و ماهیان رقصنده
که از تلاطم  امواج  می گریزند

درآشوب طوفانی دریا
جهان !
ساحل شکننده ای ست

 تسلیم آوار طبیعت
هول ابرهای  تیره

سیلاب های بی محابا

گویی دگردیسی جهان زاینده را رازی نیست

مگر یکی بود یکی نبود

شاید هم هیچ کس نبود

اینها مظاهر غوغای هستی یند
اگر که آدمی بداند!

در آشوب طوفانی دریا

می رقصم و می رقصم
چون گیسوی دراز دامن یار و انوار درخشان مهتاب
به شب ظلمانی ترس

استغاثه و یاس

در آشوب طولانی دریا

و زمانی که مستی غالب است
بسان مرغان طوفان

 همه حجم باد را به ستیز می طلبم

در آشوب طولانی دریا

گاهی می نویسم به تاریخ شکوفه های گیلاس

بوته های نورس ریواس

در اردیبهشت غمگین هرسال
کاش صبوری  قلب این مرغان
در سینه آدمیان می تپید
تا سبکبال از اکسیژن صبحی درخشان
به سکونی میرسیدند ابدی!

در آشوب طوفانی دریا
کیش علی ربیعی (ع-بهار)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۷:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)