حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

عاقبت توتالیتاریسم

می گویند تقدیر این بودکه ملت آلمان به جای انقلابی سوسیالیستی، در دام فاشیسمِ حزب نازی بیفتد. اما چرا چنین شد؟ بی‌گمان بسترهای اجتماعی و سیاسی برای این اتفاق مهیا بوده‌اند و مهمتر از همه، ملت آلمان  (در اواخر دومین دهه از قرن بیستم) به التیام غرور جریحه‌دار شده خود (با شعارهای پرشور نازی‌ها که قرار بود دوباره آنها را به اوج اقتدار بازگردانند) می دادند، بیشتر گرایش داشتند، تا رسیدن به بهشت برابری که مارکسیست‌ها وعده می‌دادند. جالب اینکه تاریخ نشان داد نه نازی ها آلمان را عاقبت به خیر کردند و نه کمونیست ها روسیه را! البته از دید من تا اوضاع همین است و آدمی همین، عاقبت بخیری را متصور نیستم!

 از کتاب گراند هتل پرتگاه اثر استوارت جفریز

در آشوب دریا

ترانه های امواج را دوست دارم
اگر چه سهمگین

 بر تخته سنگ ها می کوبند

در آشوب طوفانی دریا!
و کشتی ها

که در دالان گرداب ها می پیچند

در آشوب طوفانی دریا
و ماهیان رقصنده
که از تلاطم  امواج  می گریزند

درآشوب طوفانی دریا
جهان !
ساحل شکننده ای ست

 تسلیم آوار طبیعت
هول ابرهای  تیره

سیلاب های بی محابا

گویی دگردیسی جهان زاینده را رازی نیست

مگر یکی بود یکی نبود

شاید هم هیچ کس نبود

اینها مظاهر غوغای هستی یند
اگر که آدمی بداند!

در آشوب طوفانی دریا

می رقصم و می رقصم
چون گیسوی دراز دامن یار و انوار درخشان مهتاب
به شب ظلمانی ترس

استغاثه و یاس

در آشوب طولانی دریا

و زمانی که مستی غالب است
بسان مرغان طوفان

 همه حجم باد را به ستیز می طلبم

در آشوب طولانی دریا

گاهی می نویسم به تاریخ شکوفه های گیلاس

بوته های نورس ریواس

در اردیبهشت غمگین هرسال
کاش صبوری  قلب این مرغان
در سینه آدمیان می تپید
تا سبکبال از اکسیژن صبحی درخشان
به سکونی میرسیدند ابدی!

در آشوب طوفانی دریا
کیش علی ربیعی (ع-بهار)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۷:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)

دل تاریکی!
در رمان دل تاریکی جوزف کنراد می نویسد  آوخ که زندگی این ترتیب اسرار آمیز بی منطق و بی امان برای هدفی بیهوده چه بی مزه است آدمی برای هیچ چیز نمی تواند به آن دل ببندد جز برای رسیدن به معرفتی اندک در باره خودش که آن هم دیر بدست میاید و خرمنی از حسرت هایی که آتش آن خاموش نمی شود. آره آدمی زاد است و کوهی از خاکستر بر جای مانده از آتش آرزوها و حسرت های بر باد رفته از آن همه خاکستر!
اینها که نوشتم ادبیات نومیدی نیست اینها حقیقت حال آدمی ست تا بعد چه پیش آید و میلش به که افتد؟!

ماهشهر ع-بهار

این لیوان هم قسمت تو

دارم قلم فرسایی می کنم

در این بامداد عالی مقام

ترنم جویبار را
دور از هیاهوی
رنج خیز آدمها و آهنها

در حصار دره ای خوش

آسمانی خرم
گاهی می دوم
تا کندویی پر از عسل
در قلب کوه
دل آواز آسمانی پر از کلاغ و قو

گاهی لبخند می زنم

به درخواست زنی  زیبا بر لب جو

که بی مقدمه می گوید کاکو

این لیوان هم قسمت تو

لحظات شیرینی ست

 فقط نمی دانم صدای جویبار را
چگونه بنویسم
تا تو برخیزی
و چون هزاران قاصدک خوشبخت
برقص آیی
خسته ام از گفتگوی های بی حاصل
ظلمت شب
عزلت تن
خراش مدام ذهن
از این همه مرافعه و مزاحمت

شمشیر از رو
که در سیاست جاری ست
من عاشقم
و هر جای زمین را
که انسانی ست!
مثل چشمانت دوست دارم

شیراز تابستان ۹۸ ع-بهار

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

 

حال خوش پدر و مادر
امروز دم دمای صبح بود که خواب پدر و مادرم را دیدم ، در باغی پر از میوه های تابستانی هلو و آلو و شفتالو و انگور، هر دو مشغول تناول بودند .

من هم تازه از مشهد رسیده بودم مادرم گفت دا (مادر)علی برو حمام و لباستو بزار توی حمام برات بشورم گفتم دا ول کن هنوز دست نکشیدی از شستن لباسهای ما...نکنه اونجا هم لباسهای بابام را می شوری گفت دلت میاد . در حال صحبت با مامان بودم که بابام گفت با (بابا)علی بیا خوخ بخور گفتم بابا به این میوه دیگه خوخ نمی گن هلو می گن و خلاصه در کنار پدر و مادر داشت خیلی خوش می گذشت .
از بابا و مامان پرسیدم راستی مثل اینکه اینجا از غلمان و حوری بهشتی خبری نیست و مامان مثل همیشه حاضر جواب گفت دا هیچ غلامی بهتر از بابات نمیشه و بابام هم  گفت مادرت راست میگه هیچ حوری به پای مامانت نمی رسه .

در حالی که آن دو همچنان در کنار هم هستند خیلی خوشحال بودم . آخرای خواب بود داشتم می رفتم  گفتم دا یه خواهش دارم  تو اون دنیا دیگه  لباس نشور به اندازه کافی تو این دنیا لباس شستی .
صبح شهریور ۹۸ تهران ع-بهار

نفرت پراکنی!
از جنگیدن
از مرافعه
از کینه‌ای که خواندنی یا  نوشتنی ست  بیزارم
از کارد و تفنگ و گلوله
از توپ  و تشر و شمشیر
از هر چه بوی قتال می دهد و عاشق دشمنی ست بیزارم
از واژه های تلخ
از لحن بی نزاکت و مردود
که ناگفتنی ست بیزارم
از بنده گی و برده گی و تبعیض
و از هر چه نفرت پراکنی ست بیزارم
ماهشهر ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده صحرا نشین

ازصدا افتاده اند  جرسها وبانگها

شتران خسته  در  بی راهه سفر

زمین  سراب بود وتشنگی ره به حالم خرابم نمی برد

مهجور  ساقی  وخاموش   ساربانها

ضیافتی  با پسین صحرا نشینانم آرزوست

اینجا خورشید حس عجیبی ست

که کبوتران صحرایی را

به خوابی خوفناک برده است

مرا به واگویه خشک تشبادی با بوته گون!

بیابان نه مثل زندگی ست

که هیچ است وهیچ نیست

کوچ هزار باره عذابی ست

  که هر صبح  آغاز می شود

ماهشهر تیر ماه 1370 علی ربیعی (علی بهار)

نقطه تلاقی!

دست نوشته ها و سروده های من مثل عبور م  گاهی بازندگی گاهی در آن وگاهی هم  بی آنکه دیده شوم دیده می شوند البته کم و بیش که شاید بیشتر عمر ما حاصل همین دیده نشدنهاست!.

اما به تعبیر احمد محمود تلاش کنیم ببینیم و بنویسیم حتی اگر خواستیم دیده نشویم ،نوشتن حس خوبی است که همه اعضاء و جوارح آدمی را به بازی می گیرند یعنی به عبارتی تو را بی آنکه به خود زحمت دهی درگیرزندگی  می کنند ،درگیر حقیقت و مجاز ،درگیر خیال و امر واقع و چیزی مثل پرواز ذهن در عالم هستی که مرزی را نمی شناسد.

والبته می شود برای امر نوشتن ایما و اشاره ای هم به آسمان و ریسمان داشت  که اگر خواستی می توانی به ریسمانی خود را بیاویزی تا به آسمان برسی که اگر نرسیدی که نمی رسی هم باکی نیست اما جایی برای توقف نمی مانی که افسوس بخوری .

توقف در هر حال باز دارنده است حتی اگر قصد از نوشتنت ایستادن از بالا و نظارت بر پایین نباشد  که توقف ابتدای افتادن در چاه بی خبری و یاس و سرخورده گی ست پس تا آنجا که برای ما مقدور است باید شروع به نوشتن کنیم وتا هرجا که رفتیم به پایان این راه نیندیشم که پایانی بر آن متصور نیستیم،هرچند همه این وادی ناشناخته است مثل گم شدن در صحرایی خشک و سرشار از آفتاب و سرابی که تو را به بیراهه می کشاند .بیراهه ای که همیشه هم به بد فرجامی ختم نمی گردد ،زیرا اگر به اقبال خوش مزین باشی پیچیده ترین کلافها به تلنگر دستی گشوده می گردند وبرعکس در عالم بدشانسی دنیا چیزی کم نمی گذارد یاد سروده ای با همین مضامین می افتم.

خوش طالع اگر تشنه رود برسر کوهی

آن کـوه شود چشمه از آن آب درآیـد

بیـچاره اگـر مـسجد آدیـنه بـسازد

یـا سقف فرو ریزد و یـا قبله کـج آید

و حالا حکایت من است و زحمت  و تلاشی که  سخت است اما این سختی و درشتی لذت بخش و زیبا است چنانکه تشنه ای آب از چشمه گوارایی بنوشد بعد از طی طریقی طولانی ،به عبارتی در بیابان و راه دور و دراز و کیست که او خسته است ،کیست که او مانده ست"نیما"

زیرا که همه عالم شاید طی طریقی بیش نباشد به تعبیر انیشتن در فضا و زمان ودر ادامه  به شکننده گی موجی که ترا با خو د به این سو و آن سو می کشاند .

اما هرچه باشد اگر سلوک دراین  وادی  به یک نادانی عمیق هم ختم گردد باز رنجی که از درک این  نادانی می کشیم کم از دانایی نیست و سر منزل مقصود آن، آنی است که کام را به عالم شگفتیهای خرد در راه و رسم حیات اخلاقی  وصل می کند .

 یعنی  در جها نی  که علیرغم همه زیر و بم ها و فراز و نشیب ها تلاش مستمر  بشر کورسویی  هم نیست.

بنابراین شاید حق ما همین است که دین خویش را به دنیا ادا کنیم و ناتوانی  را به دست سرنوشت بسپاریم نه اینکه نخواسته باشیم.

به عبارتی  تلاش پرنده ای کوچک را تصور کن که بر کوهی از سنگ خارا نوک می زند .همه ما با هر قلم و هر تلاش و تقلا همان پرنده کوچکیم و جهان سنگ خارایی  که به ما لبخند می زند گاهی تلخ وگاهی  شیرین و آویزه گوش ما این  سروده فریدون مشیری ست که ای دنیا " ترا چون زهر شیرین دوست دارم".

پس با  توصیفات بالا بهتر آنست که دراین وانفسای تنهایی و سرگشتگی فارغ از همه دلبستگیها و افسون تبلیغات  به فضیلت علم و خرد پناه ببریم که تنها این مقوله های تشریعی  به کنکاش انسان در هستی کمک  می کنند.

در عین حال نشان دادن پوسته ادمی از زوایای ویژه خود فلسفی یا اجتماعی ویا  ادبی  نقبی به درون آدمی هم می زند تا پرده ازدنیای نامکشوف او  اندکی ،آنی کنار زده شود و بعد اینکه علیرغم گونه گونی در فرهنگ و عقاید و جغرافیا ی زیستی آمال و آرزوها در یک نقطه تلاقی می کنندکه همانا بی سرانجامی حیات پیچیده آدمی و هستی اوست و احترام به حدود عاشقی او!

خردورزان و اندیشه محوران   همه حامل این  پیامهای مودب و متین! هستند و که ارزش بارها مرور و باز خوانی  را دارند به نحوی که ملکه جان گردند.

 باری زمانه می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق خویش را بسط ندهیم .باور کنیم قلب جهان جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کند از سر بهت و ناباوری.

 وتنهایی غم انگیزی که او  را با خود به دره ها و سیاهچاله ها می برد نیاز به همراهی و استغاثه پدرانه و مادرانه دارد.

راستی اگر قطره ای با دریا باشیم دریا می مانیم و اگر غیراز این باشیم به چشم هم نمی آییم که قطره به دریا است که می ماند و نقطه تلاقی ذهن و عین و شرق و غرب جایی ست که خورشید با همه عظمتش فقط چشمک می زند به بسامد متلون شب و روز،آن جا که "نه آغاز و نه انجام جهان است". 

                   ماهشهر تابستان 1389 علی ربیعی (علی بهار)

 

میگویند نقطه تلاقی شرق و غرب جایی ست در شمال سوئد آنجا آفتاب هرآن طلوع و غروب می کند و این دلنوشته به میمنت و مبارکی همین نقطه است!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۵۴
علی ربیعی(ع-بهار)

خاطرات و خطرات

خاطرات جنگ در ذهن و ضمیرم تمامی ندارند لای هر کتاب و دفترآن روزها را که می گشایم بار خاطرات و خطرات ان روزهایند! ...باهر کلمه ای یاداشت یا سروده ،همه شعرها  و خاطره ها چون آیینه ای بی همتا  ناگزیر جلوی چشمانم  گشوده می گردند ، تا شروع می کنم به مرور وباز نوشتن ، مثل اینکه هم اینک آنجایم ریز قضایا به آنی برای نوشتن بر دفتر یادداشتی ،تکبرگی سفید صف بسته اند ...گویی عجله دارند ، نوبت را رعایت نمی کنند می خواهند که هر چه زودتر بر صحیفه روزگار ثبت شوند شاید هم ازتنبلی  و بی حوصله گی من گله دارند و ترس! که باز دفتر را به گوشه ای پرت می کنم تا کی باز شوند و یا هرگز باز نشوند ....بیچاره خاطرات و خطرات.... راستی که حق دارند به آنی این چنین به سمتم هجوم بیاورند حق دارند زیرا که من اینجا و دلم جای دیگر است...اینها را باید پاس داشت و به دیده منت نهاد که بر زمین زمانه برویند و نهال شوند و هر سال به تجدید فصول جوانه بزنند که شناسنامه نسلی هستند که به جبر و قضاء یا تسلیم ورضا شورها آفریدند ...آره آن خاطره ها سالهای متمادی ست که در پستوی کمدی ...لای دفتری که حالا به موریانه خورده گی رسیده اند منتظرند که به زندگی به تاریخ این سرزمین رجعت کنند و نسلهایی را فرا بخوانند و خبر رسان  آن همه دلداده گی و شجاعت باشند که مردانه و زنانه نداشت .

اما جنگ با همه خاطرات و خطراتش اصلا چیز خوبی نیست وقتی نزدیکترین رفیقت با یک تیر گلوله یا توپ یاخمپاره به هوا می رود و تو راست راست ایستاده فقط تماشا می کنی بی آنکه کاری از دستت ساخته باشد

ماهشهر ع-بهار

                                                 سروده بادام سفید

من همه دنیا را

به آزادی آدمی

به غرور نفس گیرش

آنگاه که از اقیانوس هستی می گذرد

می شناسم

اینجا که ارتفاعات بادام سفید است

بعد از طی طریقی طولانی

به صبوری بادم بن های

مغرور می رسم

آخر معرفت کبوتر و پرواز

حشره ها ی ناگزیر !

در زیر بوته های خشک قرنها

هزاره ها

آشیانه صدها پرنده

نفسگاه کَل یا پلنگی

فارغ از التهاب تیرها و تفنگها

دیدگاه و دو شکا را بی خیال

یعنی کسی

این سو یا  آن سوی سنگرهای  خویش

نشسته در فکرحادثه ای

که بیاید یا نیاید

آسمان بهار اما

قشنگترین آبی امسال است

وابر مثل چهار ده ساله گی مجنون

گره خورده

در سینه بکر لیلی قُلٌه

جبهه مهران ارتفاعات بادام سفید سال 1365علی بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۳۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 

وطن

فرزندم پرسید
وطن چیست پدر
گفتم حسی  قشنگ است
در جان آدمی
یا بیشتر

مادری ست وطن
که از تن  جدا نشد
ماهشهر ع-بهار

 

غم غریبی و غربت قصه رضا قاسمی!

مهاجرت وغربت برای کسی که غریب می افتد علاوه براینکه به تعبیر مرحوم شاهرخ مسکوب احساسی دریغناک(نوستالوژیک) است از خاطرات به یغما رفته، بلکه جهانی ای ست مملو از سرگردانی روزهایی که برای مهاجر در پیش است در عین حال که در کلام نیز دو واژه مترادف هستند که شروع همسانی دارند یعنی همراه با مهاجرت غم غربت تلخکامی را کامل می کند.

زیرا آغاز یک جدایی طولانی ست که پایانی بر آن متصور نیستی وبی در کجایی از ماوایی  که حالا دور ودست نایافتنی ست و بعد سایه ای از امیدی موهوم که تو را بدنبال خود می کشد .

تنهایی و الینه شدن که  شامل همه عوامل از خود بیگانگی در جامعه جدید است قطعه ابتدایی پازل است و تو بی آنکه کاری از دستت بر آید حتی جرئت برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را نداری .و بعد افسوس از دست رفته ها را که خواب و خیالی بیش نبودند .

این وضعیت تراژیک شرح اندکی ست از رنج جدایی و افسرده گی برای نویسندگان و اهل قلمی که زیست بوم ابتدایی او  جهان سوم است ودر پی وقایعی  به اجبار به دنیای اول و شاید هم دوم کوچ می کند به گمان اینکه از رنج خود آزاری و تسلیم رهایی یابد و بعد به تصوراینکه  دنیای مناسبتتری که هر چیزی بجای خویش نیکوست را تجربه کند اما محیط جدید نه تنها مهیای پذیرش او نیست بلکه غم نان و معاش نیز به دیگر دغدغه های اهل قلم  اضافه می شود .لذا زمانیکه  دست به آفرینش ادبی می زند به خاطرات و خطراتی را که از دست داده به دیده غبن و افسوس می نگرند و بدنبال کسی یا چیزی می گردد که غم غریبی و غربت را برایش شرح دهد که این دریای فراق در گودالی نگنجد.

او دائما با خاطرات مبهم ازگذشته های تلنبار شده در کنج ذهن درگیر است ودر پی مفری دست به قلم می برد تا نقبی به ان سایه روشن های از دست داده بزند و گاهی تصویری از خود واقعی را در آیینه قلم روزگار بیابد بسان هدایت و ساعدی تا همان دریغناکی مسکوب وکی ...وکی  و در این میان رضا قاسمی یک ازصدها نویسنده دور از وطن است که همه ماجراهای ذکر شده بالا شاملش شده است.

نویسنده سه گانه های همنوایی شبانه ارکستر چوبها  ،چاه بابل و وردی که بره ها میخوانند علاوه بر اینکه همشهری ما است البته اگر ناراحت نمی شوند چون پیش از اینکه خود را یک جنوبی و ماهشهری بداند اصالت اصفهانی خود را به رخ می کشد علتش هم این است که  ظاهرا از جنوب دل خوشی ندارند هر چند هنوز جای پای حمام و خزینه ای که پدرش در ماهشهر بر پا کرد به قوت خود باقی ست و به اضافه نیک نامی خاندان قاسمی در دهه سی و چهل که ماهشهریهای قدیم حتما بیاد دارند.

 جنوب و مناطق نفت خیز آن  بعد از کودتای 28 مرداد عرصه تحول و تغییرات اجتماعی عمیق بود و به طبع آن سیل مهاجران از اقصی نقاط کشور بخصوص اصفهان به آبادان واهوازو ماهشهر سرازیرمی شدند که اسباب درآمدی بود برای جویندگان شغل ، و در این میان کسب و کار دربازار جایی ویژه داشت لذا کاسبی به اصفهانی ها رسید چنانکه تهرانی ها کارگر فنی کارخانه ها می شدند و آرایشگری هم به شمالی ها و شیرینی پزی مال آذری ها بود که هر اتفاقی عواقب خود را دارد خوب و بدش بماند برای اهل اخلاق و معرفت و تحلیلش موازین جامعه شناسانه خاصی می طلبد که در حوصله این مقال نمی گنجد اما هر چه بود فضای ملتهبی از کسب و کار تا نارضایتی عمیق در مناطق جنوب آن سالها حاکم بود ! .

بگذریم ازآن همه خاطرات و خطرات که همه ما  از سر گذراندیم تا به انقلاب 57 رسیدیم اما جنوب آن سالهای بعد از کودتا خلاصه کودکی های نویسنده غمگین و در تبعید امروزاست و جای پای همه وقایع ریز و درشت آن سالها را از سال  شکست وسکوت و کودتا ی سال 32تا 57 پیروزی و 65 تبعید ناخواسته همه را در بایگانی ذهن و ضمیر نویسنده ارکستر شبانه چوبها می توانیم ببینیم و بخوانیم.

"هیچ صیادی، به‌وقتِ شکار، حضورِ خود را اعلام نمی‌کند. آن‌قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نیستیِ او را استشمام کند. خوب که رگ‌هایش از لذت آسودگی کرخت شد وقتِ فرود آوردن ضربه است. و من که شکاری بودم که از بدِ حادثه به قوانین تخطی‌ناپذیرِ صید آگاه است، حالا، سکوت و نیستیِ شکارچی فقط می‌توانست مضطربم کند. می‌مُردم بی‌آنکه، دستِ‌کم، دمِ پیش از مرگ، رگ‌هایم از لذتِ آسودگی کرخت شود. چه روز سهمگینی! و چه شبی از آن سهماگین‌تر".....از کتاب همنوایی ارکسترشبانه چوبها ص 116

باری  این رضای قاسمی نویسنده که من می شناسم صاحب سبک و اسلوب  خوبی ست که اختصاصی او است وساده بگویم سوررئال  یا به تعبیری فرا واقعیت را در عین نوشتن خواننده را به معمایی چند لایه و تو در تو می برد تا آنچه را تصوری اززندگی یک آدم شرقی ست و اکنون آواره غرب است شرح دهد و به تصویر کشد و در این کار از دید من موفق است زیرا بی آنکه اصراری باشد آثارش در میان اهل قلم و جماعت کتابخوان بازتاب داشته است   و چون سیاق امیلی برونته در بلندیهای بادگیربه جریان سیال ذهن اجازه پر و بال داده است  و در این میان خواننده برای همنوایی با این ارکستری که به چوب می نوازد و طبعا خوشایند نیست  نیاز به پیشنه شناسی نویسنده و اثر ادبی ایشان دارد تا به درکی متقابل از سه اثر مورد اشاره بالا برسد .

 هر سه قصه  تقریبا در  یک سبک و سیاق از رنج آواره گی و توالی ناکامی های آدمی می گویند به اضافه غربت نشینی در آستانه دنیایی که ترا نمی شناسد و تحویل نمی گیرد که هرچه تو احترام شهروندی بجای آری در بهترین حالت غیر خودی و درجه دویی بیش نیستی همچنانکه این خودی و غیر خودی از سرزمین آبا اجدادی شروع می شود و چون برای تو غیر قابل هضم است غربت نشین می گردی.

جهان ما جهان ناعادلانه ای ست و هر جا که بروی آسمان همین رنگ است و آنچه حرف اول را می زند زور است که داخلی و خارجی آن تفاوتی ندارد اما قصه  انسانهایی ست که بناچا ر زورمضاعف  را تحمل کرده اند زیرا از همه جا رانده اند و به جایی نرسیده اند.

ازطرفی از سرزمین مادری  کوچ  کرده اند و رنج گریزاز خویشتن را به جان خریده اند و از سوی دیگر  جان پناه حیات در غربت هم مالی نبوده است  .

شاید بهترین تعبیر برای این گریز ناگزیر همین بیت عامیانه است که گاهی تکیه کلام مادرم بود که :

نه از غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم

خداوندا بگیر این طالع بد را که من دارم

رضا قاسمی هنرمند و نویسنده متولد دی ماه 1328 در اصفهان است اما چنانکه در بالا اشاره کردم بزرگ شده ماهشهرو از مهاجرین کسب و کار ان سالهای شکوفایی جنوب بعد از کودتای 28 مرداد 32 که فضای اعتراضی زیر پوست جامعه را خوب می شناسد . بویژه در جنوب که نقطه شروع و ختم ماجرا است که هنوز هم صدای اعتراض در محل فرودگاه فعلی ماهشهر و ناله مادری که در همان حال که به  کارگران آب می داد  به تیر غیبی از پای در می آید. آن مادر خاله مادر من بود که در پی اعتصابات کارگری ماهشهر کشته می شود و بعد به جهت تکریم از جانب کودتاچیان ماضی جنازه خاله مادر به کربلا برده می شود . و  خدایشان بیامرزد خاله مادر و مادرم را که هر دو درسینه خاک آرمیده اند .

قاسمی اولین کتابش را که نمایشنامه ای ست با عنوان کسوف در 18 ساله گی می نویسد و یکسال بعد آن را در در دانشگاه تهران اجرا می کند و در ادامه نمایش هایی دیگر با مضامین ملی و معترضانه نسبت به وضع موجود "چو ضحاک شد بر جهان شهریار"و سه نمایشنامه اتاق تمشیت، ماهان کوشیار و معمای ماهیار معمار که نشانه ای از روح پرشور و سرکش جوانی شهرستانی به جهت تعهد نسبت به نسل سرخورده دهه 40 و 50، اما متاسفانه مثل اکثریت روشنفکران انقلابی به مفهوم چپ و ملی آن بعد از انقلاب 57 شرایط کار برایش سخت شده و در سال ۱۳۶۵ به اجبار ترک وطن کرده و از آن تاریخ به امید برگشتی به سرزمین مادری  در فرانسه زندگی می‌کند چنانکه آثارش همه بوی این هجران ناخواسته میدهد.

آمدم ببینمت

خب مرا دیدی غرق در گه ،چرا نمیروی؟
باید ازت مراقبت کنم .داری خودت را نابود می کنی.
آنچه مرا نابود می کند دیگری است
می توان میان دیگران تنها زیست
عجالتا این دیگرانند که وسط تنهایی من زندگی میکنند .
این دیگران را تنهایی تو به وسط معرکه کشیده است
آمده ای نصیحتم کنی؟
آمده ام کمکت کنم ....از کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها.

ارکستر ناهمگون چوبها حکایت غربت تلخ کسانی ست که آشیانه آبا اجدادی را پشت سر خود خراب کرده و به ناچار در غریبه گی و مه گم شده اند.

 قصه همنوایی شبانه ارکستر چوبها از زبان راوی کتابخوان و نقاش که همسرش را از دست داده ودراین میان  تنها دخترش به شکلی غریب مثل فضای جدید آپارتمانی در پاریس از او فاصله می گیرد .

این که زندگی نیست در میان چند فرانسوی که خود بار مشکلند به همراه تعدادی مهاجر ایرانی در طبقه ششم آپارتمانی سکنی گزیدن کم از تنهایی مرسو در کتاب بیگانه کامو نیست چنانکه سرنوشت راوی و فراز و فرودی که او را احاطه کرده گاهی به جنون می کشاندش و گاهی تا مرز خود کشی میرود.

نویسنده  با شخصیت ها ی سرگردان و مانده در چهاردیواری ذهن و عین با سکون و سکوت اجباری به  گونه ای رفتار می کند که  از همدلی و همزبانی حتی با خویش نیز گریزان است  و دائما در حالت خود ویرانگری و ایستایی محض مکان و زمان از وقایع سلب مسئولیت می کند." این که فرانسوی ها معمولا در زندگی کسی دخالت نمی کندد برای من, که متعلق به انزوای خودم بودم, امتیاز بزرگی بود. اما برای اولین بار از خودم پرسیدم مرز این عدم دخالت تا کجاست؟ و این عدم دخالت تا کجا امتیاز آنهاست؟
بندیکت نگاه تلخ و سرزنش باری به من کرد و در اتاقش را محکم بست. خب, تکلیف من روشن شده بود. فرانسوی ها در چنین موقعیتی هم ترجیح میدهند در کار دیگران دخالت نکنند. با وجدانی آرام برگشتم به اتاقم و در را بستم"

لازم به گفتن نیست انچه باعث آواره گی و مهاجرت رضا قاسمی و ده ها چون او به خارج از کشور و پناه آوردن به دامان بیگانه گردید انقلاب بود و کلا انقلابات همین هستند که کمابیش در کتاب همنوایی شبانه.... به آن اشاره های وهم گونه شده است یعنی شروع انقلاب با مطالبات عده ای و پایان ان با رنج و مصائب و هدم عده ای دیگر و در آخر نه برنده ای می ماند و نه بازنده ای و به یک صورت همه بازنده این بازی تلخ می شوند که نامش انقلاب است، کبیر و صغیرش بماند که فرانسه و روس تجربه کردند و البته به جایی نرسیدند .

همه چیز با حوادث غیر مترقبه شروع می شود شادی و رنج انقلاب و زمانهای از دست رفته نسلها و سپس اتفاقی که روایت تلخ زندگی هنرمندی را که هم نمایش نامه می نویسد و هم موسیقی دان بزرگی ست در بر می گیرد.

و در آخر به رمان نویسی پناه می آورد که اتفاقا در اینجا نیز موفق است زیرا در متن قصه تعلق خاطر به وطن را که بعد از سی سال کمرنگ شده با فلاش بک خاطرات در مه آلوده گی زندگی و پستی و بلندی هایش به تصویر می کشد یعنی سبک و سیاق و توانایی قلم این اجازه را به نویسنده می دهد که بین وضعیت امروز در پاریس و گذشته مبهم میهن پل بزند و خواننده را با غمهایش شریک سازد زیرا که سالهای بسیاری ست که طفل شادی از میان ما رفته است. باری رضا قاسمی همشهری ما نویسنده ای ست که درون آشفته انسان امروز را  زیر بارعواطفی چون ترس، نفرت، عشق و اضطراب مزین  به طنزی تلخ !می شکافد.

 

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

http://www.madomeh.com/site/news/news/10069.htm

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 

از آرزوهای بزرگ !
بارها و بارها
از من و همنسلانم
این پرسش را نسل امروز
مطرح می کنند
که شما چرا انقلاب کردید
و من به تعبیر سیمین دانشور
در کتاب سووشون
می گویم
ما غیر از آرزوهای بزرگ تقصیری نداشتیم !
تهران ع-بهار

 

یاد ی ازعلی اشرف درویشیان

از بزرگان داستان نویسی با موضوع رئالیسم اجتماعی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 یعنی احمد محمود و دولت ابادی که بگذریم بی شک ظلع سوم این سبک قصه نویسی و رمان علی اشرف درویشیان است زیرا او نیز یکی از قله های بی بدیل این سبک از ادبیات بود که صبغه روابط اجتماعی  بر اساس فقر و غنا را درذات  آثارش برجسته کرد.

 چنانکه در رمان چهار جلدی سالهای ابری رئالیسم متعهد اثر در خیلی از آیتم ها و موضوعها با نوع جادویی گابریل گارسیا مارکز و صد سال تنهایی او شانه به شانه می زد اما حیف و صد حیف که ادبیات اسپانیایی زبان از اواسط قرن بیستم تحت تاثیر عواملی چند از جمله گستره جغرافیایی زبان و دست باز نویسنده در انتخاب سوژه ها در حال بالندگی ست و در مقابل ادبیات غنی پارسی از هر سو مهجور می ماند و لاجرم بزرگانش نیز ناشناخته بی وادی و منزلت در محدوده کوچک سرزمینی !

تازه اگر اجازه میدادند در وادی شخصی بیتوته کنند باید کلی شاکر بود زیرا ارباب قدرت در اشکال مختلف بدنبال سرنخ هایی بودند تا به نویسنده انگ هزار اتهام بچسبانند و در پیچ و خم نان و زندگی دو روزه دنیا نابودش کنند.

 و الا بزرگانی چون محمود و درویشیان و دولت آبادی کم از قله های ادیبان اسپانیولی زبان نیستند و متاسف از اینکه شاید خیلی از روشنفکران ما صد سال تنهایی را بر دیده منت می گذارند اما از کنار سالهای ابری درویشیان بسادگی می گذرند.

 منش ساده زیست  وانساندوستی بی شائبه  او و عشق به عدالت اجتماعی  آمیخته با جوهره عرق مردمی   و زندگی پر از زیر و بم های ناخواسته   باعث میشد از همان ابتدای ورود  به عرصه قلم  مسیر و راهش را در  مقابله با ظلم و استبداد معنی دهد و در این راه هزینه بسیار از عمر و جوانی بپردازد و البته این سیاق فداکارانه تا پایان حیات با خوی او پیوند داشت و از دید من غبطه انگیز، که فداکاری و مردمی  بودن سرشته با جانی نیست مگر کسی که به به زندان عشق در بند است . چشمه ساری در دل و آبشاری در کف، آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن ،از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد به تعبیر شاملو
ماهشهر ع-بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۲
علی ربیعی(ع-بهار)

داستایفسکی نویسنده شهیر روس که اخلاق گناهکاران را به تعبیر من در برابر وجدان درونی آدمیان قرار می دهد اعتقاد دارد ما نمی توانیم آدمها را مجبور کنیم همدیگر را دوست بدارند .دوست داشتن باید از درون هر انسانی بجوشد  .
دوست داشتن فرآیندی روحانی ست که ناشی از شور زندگی ست .
برای دگرگون کردن جهان لازم است آدمها خودشان متحمل رنج و دگرگونی در دلشان بشوند .
برادری انسانها عملی نمی شود مگر آنکه خود ما عملا برادر هر کس بشویم. باری به نظر اینجانب  راه درست و اخلاقی زیستن در جهان امروز چون جهان دیروز کماکان هموار نیست
از دفتر یادداشتها ع-بهار

 

نه به جنگ طلبان
آنان که بر طبل جنگ می کوبند
هیچگاه جنگ را
جبهه را
ندیدند
زخمی  بر نداشتند
ترکشی از حاشیه قلبشان
عبور نکرد
مرگ عزیزی را هم
تجربه نکردند
من اما شاهد بودم
دوستانی را

که خسته و استوار
بی سر ایستاده یا می دویدند

من اما شاهد بودم
پایی که تن نداشت و راه می رفت

من اما شاهد بودم

قلبی که در دست سربازی می تپید

من اما شاهد بودم

چشمان باز آن همه شهید

که زندگی را جا گذاشتند

جنگ که شد

میان آتش و خون
سنگر به سنگر

من از وطنم دفاع کردم
اما شاهزاده ای
یا آقازاده ای را
در جبهه ندیدم
جنگ طلبان همواره
شعار پیروزی می دهند
اما شما مردم!

باور نکنید
در جنگ هیچکس پیروز نمی شود
میدان جنگ برنده ای ندارد

مگر  خیل آوارگان

ما جنگ زدگان "

جنگ زده ای می طلبیم
از بهر خدا
خانه ای می طلبیم
از بهر خدا
خانه ای نیست دگر
آواره شده
بهانه ای می طلبیم"
ماهشهر از دفتر خاطرات جنگ ع-بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)

تو ای گلبرگ نیلوفر
که می لغزی و می تابی

بر این مرداب

 آبی تر
صلاح صلح انسان باش
به صبحی روشن از امید
یاری تر!
از سروده صلاح صلح ماهشهر ع-بهار

در باره صلح طلبی و نه به جنگ!
آموزش است که انسان را صلح طلب یا جنگ طلب بار می آورد هیچ انسانی متعصب و کینه ورز پای بر هستی نمی گذارد آنچه به  ما انسانها سیرت مهر یا کین می دهد همانا آموزش هایی ست که در مدرسه و اجتماع بدست میاوریم...هانا ارنت فیلسوف ضد جنگ اعتقاد دارد که روحیه جنگ طلبی به این علت است که ما صلح طلبی را به کودکانمان تعلیم نمی دهیم و هر آن به تعصباتی دامن می زنیم که فکر می کنیم تنها راه سعادت است و آرمانی را که ما در طلب آن هستیم از طریق جنگ با دشمن حاصل می شود .والبته همه بشریت می دانند چه آلامی از این جنبه نفرت انگیز که بر حیات نوع آدمی نرسیده است.  لذا ما وظیفه داریم که به نسل هایی که میایند راه مسالمت آمیز و آشتی را آموزش دهیم زیرا به اندازه کافی اقوام بشری طعم تلخ جنگ و تعصب نابخردانه را کشیده اند!
از دفتر یادداشتها ماهشهر  ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۵:۳۷
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده مثل خورشید

بگذارید بنویسم

از دشمنی معذورم

و مثل طلوع خورشید

چشم دیدن همه را دارم!

 ماهشهر ع-بهار

رواقی مکتب تحمّل بی شکایت مصائب!

می گویند مکتب رواقی هم مکتب جهان میهنی ست وهم مکتب خوب زیستن است،به تعبیری عبور از عسرت به فرج است تا زندگی علیرغم رنج و مصائبش برای انسانها آسانتر شود زیرا میوه آگاهی که بشریت را از چاه ویل تاریکی نجات داد چه در اسطوره های نیاکان اقوام شرق و غرب و چه در زمانه یونانی گری تا عصر خرد باوری دکار ت و کانت ساده  بدست نیامده است  وهمواره  کسی یا کسانی آزادی و شادی و آسایش بشری را به بند کشیده اند وبرای اینکه آدمی قربانی شود افسانه  و توهم و تاریکی را شاهد گرفته اند هر چند برای اسارت بشر توجیهات بی شمار داشته اند تا این پنج روزه را  خود در عیش و امن  سپری کنند و خلقی به تماشا!

 سنکا رواقی معروف رومی را گفتند این چه مکتبی ست گفت: مکتب تحمّل بی شکایت مصایب است زیرا مقصودی را متصورنیستیم که جان و دل به آن دهی که لذت و وجدی از زندگی بری! راست گفت سنکا اما کسی باور نکرد مگر خود او!

ماجرای دور افتاده گی بشر از اصل خویش از همان ابتدای خلقتش به نوعی اعتراض و مدارا را با خود بهمراه داشته و تا بوده بشر از فراق و جدایی ناله ها سر داده و آرزوی خوب زیستن را از نسلی تا نسلی  به گور برده است چنانکه می دانیم همه ناله بشنو از نی را قبول دارند اما کو گوش شنوایی اگر چه نی حدیث فهم آدمی از ذات سرمدی او باشد که تا بیایی ثابت کنی همه متفق القول مانیفستی بدین مضمون صادر می کنند که کی داده و کی گرفته به شوخی و جدی آن کار ندارم!زیرا یک تعریف از زندگی بشر همین بد و بستان روزمره است که در این میان یکی کلاه گذاری می کند و دیگری کلاهبرداری تا دو روزه عمر به خوشی یا ناخوشی بسر آید و باور بفرمایید این خلاصه فلسفه رواقیون است آنچنانکه من فهمیدم یعنی باری به هر جهت که پر بیراه هم نیست و به تعبیر هرمنوتیکیها زوایایی از تعاریف را در خود دارد مثل هر چیز و ناچیز دور و برما!.

 می خواهد شاهی باشی یا گدا که آدمی همواره در پی گمگشته ای ست که دریافتنی و دیدنی نیست و عارف و عامی همه در راه مانده ای بیش نیستند. رویایی ست آرزوها که در چم و خم مصائب سخت و جانکاه به مراد نمی رسد مثل عشق است که دست نایافتنی ست لذا به تعبیر بزرگان ادب این ملک  هیچ نیست غم عشق و از هر زبان که می شنوم نامکرر است . جان کلام اینکه  راه نجاتی را متصور نیستیم مگر بقول لسان الغیب عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی، شاید که نفس پیر خراباتی لحظاتی فراغت و آسایش فراهم آرد و حلال مشکلات بشر عاقبت همان ساغر مینایی در عالم ماده و معنا گردد.

اما نجات از تله زمانه بهر تقدیر وبه هر  روش  آرزویی ست محال مگر عتاب و فراق که عرفا تعبیر به جدایی از کوی دوست می کنند و اقبال لاهوری چه خوش گفته است

که:

 از فراق چه نالم که از هجوم سرشک      ز راه دیده دلم پاره پاره می گذرد

اندیشه رواقی نیز مثل هر اندیشه متعالی و آزاد اندیشی، ریشه در عرفان و بی قیدی از زمان و مکان دارد. بنیانگذار فلسفه رواقی زنون آن‌گاه که از وخش(غیب گویان) معبد دلفی پرسید چه باید بکند تا به بهترین زندگی برسد؟ پاسخ شنید که رنگ مرده‌ها را به خود بگیرفکر می کنم در اینجا بمیرید مولانا منظور نظر بوده که تا نمیرید ره عشق نگیرید "موتو قبل عن تموتو"! زیرا از زبان کسانی می شنویم که در عالمی غیر از عالم مادی سیر می کنند  روایت از بزرگان رواقی بازتاب دهنده این اندیشه است که خوشبختی  در زیستنی ست که شادکامی است  و آن گونه دوست دارند حیات رقم بخورد که بجز آسایش اهل خرد در آن نباشد آنچانکه  رواق منظر چشم معشوق  آشیانه توگردد که حکایتی از  زیبا زیستن است که در همه حال آرزوی آدمی ست ، اگر که قدر ش رابدانیم که رواق منظر چشم بلندمرتبه ترین جایگاهی ست که عشق در آن خانه دارد . البته مکتب  رواقیون همواره در زندگی بشر جاری بوده است اما رواقیون  ابتدایی میگفتند آنچه آدمیان را مشوش می دارد وقایع نیست بلکه استنباط آدمی  از وقایع است یعنی  حیات آدمی برگرفته از یک سری اتفاقات پسینی ست که الزاما نه خوب هستند و نه بد وآنچه می ماند برداشت های ذهنی و شخصی ما ست که شاید تلخترین ها را قابل تحمل و شیرین ترینها را بر عکس می کند.از جمله اینکه مردن هراس انگیز نیست و گر نه سقراط آن را چنین می یافت نه آن چه مرگ را هراس انگیز می کند تنها قضاوت آدمیان است در باره مردن از این روی اگر به مانعی برخوردیم اگر آزرده شدیم یا پریشان خاطر گشتیم نباید که هرگز لب به سرزنش دیگران بگشاییم بلکه باید خود را یعنی استنباط خود را مقصر بدانیم.

به همین سبب سقراط بخاطرراه و رسمش در زندگی بیش از هر شخصیت دیگر مورد تقدیس رواقیان بوده است چنانکه فیلسوف انگلیسی راسل میگوید عدم پذیرش گریز از قانون حاکم حتی اگر بد باشد فضیلتی ست که سقراط داشت.

 متانتش در برابر مصائب رنج و مرگ، و این بینش او که ستمگر به خودش بیش از ستمکش آسیب میرساند،  همه با تعالیم رواقیان موافق بود  بعلاوه بی پروائی از سرما و گرما، سادگیش در خوراک و پوشاک، و وارستگی کاملش از همه اسباب راحت جسم و جان نیز با تعالیم رواقیان تقارب داشت هرچند من متانت سقراط در دادگاه و هنگام محاکمه را بیشتر دوست میدارم علیرغم اینکه  سقراط رواقی نبود زیرا فلسفه رواقی بیش از حد درون گرا و بی قید  به دنیاست  به عبارتی جنبه اجتماعی ندارد و ظواهر آن همراه با تن آسانی ست که با مشی عمل گرای و اخلاقی سقراط و دیگر بزرگان اهل معرفت از افلاطون تا کانت تفاوت ماهوی دارد. اخلاقیون رواقی با کلبی مسلکان ، در بی اعتنائی و تاثیر ناپذیری از حوادث تشابه دارند و نقطه افتراق  در این است که اخلاق کلبی خوبی را در بی نیازی عملی و ترک همه لذتها میداند و از همه خوشی ها کناره میگیرد وسگانه زیستن  را توصیه مینماید، ولی اخلاق رواقی توصیه به کناره گیری و ترک عملی نمیکند، آنچه توصیه میکند، بی تفاوت بودن در برابر اقبالها و ادبارهای حوادث است نه گریز از آنها. لهذا رواقی مخالف بهره مندی از تمدن و مواهب حیات نیست، آنچه او مخالف آن است گرفتاری و اسارت به وسیله آنها ست علاوه بر این دو مسلک آنچه برمیاید اتمیستها و اپیکوریان نیز از این سلک دکترین های فلسفی در عصر آتن و اسپارت داشتند که همه به نحوی  شاخه ای از فلسفه سقراط را در ضمیر و درون دارند و زاییده شرایطی هستند که شرح ماوقع ماجرای های اصلی در جنگ ها و منازعات داخلی و سپس در زندگی اجتماعی سخت و شکننده آن مکتبها ست به عبارتی مکاتب کلبیان، شکاکان، اپیکوریان و مکتب رواقیان به  مراتبی هم خانواده اند به پدر خوانده  گی سقراط حکیم.

کلبیون بر ترک لذت و اپیکوریان بر لذت از زندگی اصرار داشتند اما مکتب رواقی دراین بین فضیلت را نه در ترک لذت مثل کلبیون و نه در لذت گزینی و کامجویی مثل اپیکوریان می خواست بلکه در مقام بی تفاوتی نسبت به هر جنبه ای از لذت بود و می گفت ما هر کاری را که وظیفه ما است نسبت به اجتماع انجام دهیم و دنبال حل مشکلات و یا اصرار به پی جویی مشکلات نباشیم چرا که به تعبیرسعدی

 غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

 ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

دیگر اینکه  در نگرش رواقی برای ناکامی های خود دیگران را متهم کردن نشانه بی خردی ست و خود را متهم کردن نشانه ای از ابتدای خردمندی ست و نه خود و دیگران را متهم کردن نشانه کمال خردمندی ست این از درس های پایه ای این مکتب است . باری تمام دغدغه فیلسوفان رواقی آن است که چگونه گی خوب زیستن را در شرایط گوناگون به ما بیاموزند.

البته من خوب زیستن را یک واکنش اخلاقی می دانم که باید از پوسته و درون ایدئولوژیها به سمت گستره انسان محوری جدا از آن تعلقات سوق یابد طوری که  فرد در نظامها حل نشده و دست وپا بسته هر فعلی را اجرا نمی کند.

 در این صورت است که جامعه به معیاری که انسان خوب باید باشد می رسد و یا با انتخاب گری در بدترین شرایط با مراجعه به وجدان اخلاقی خود عملی را انجام میدهد یا نمی دهد باری من فکر می کنم تاریخ بشر از نداشتن این اخلاق که سدی در برابر شر ناشی از تعلقات فرهنگی  بوده است در بیشتر مواقع منفعل و دست بسته عمل کرده است که نتیجه اش همین جوامع بسته و استبداد زده کنونی ست که همواره رفاه و خوشبختی را در نفع اقلیت مقتدر می دانند.

بینش ثابت و ابتدایی  رواقیون این بود که می گفتند همه چیز معلول قوانین طبیعی است و احترام به قوانین طبیعی تضمین خوب زیستن جوامع است .

اپیکور از فیلسوفان رواقی معتقد است   عالمی که رنجی از انسانی نمی زداید هرچه می گوید مهمل و بیهوده است .دارویی که درمان نمی کند به هیچ دردی نمی خورد .به همین قیاس فلسفه ای هم که رنجی از روان آدمی نمی کاهد  به هیچ کاری نمی آید پس آن به که عالم  عامل به عمل باشد  و دارو  درمانگر و فلسفه  در جهت آرامش و آسایش روان آدمی بکار آید.

 نظام فکری این فلسفه مثل سایر فلسفه های هلنیستی به سه جزءطبیعیات و منطق و اخلاق تقسیم شده است بانی ابتدایی رواقیون  زنون در یک رواق مینشست وفرد گرایی محض را با تکیه بر  عواطف باشکوه انسانی در زمانه ای پر آشوب چون همیشه عالم تدریس میکرد هر چند چون همیشه عالم بجایی نرسید!

                                  ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۹:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)