حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

قطره به دریا است که می ماند

1

حیرانی

 سرگشتگی مدنی آدمی است

در خیابانهای تجریدی هفت اسمان

اقلیم کهکشانی پرستاره

و آرزوها یی که نای برخواستنش نیست

2

بدنبال مفاهیم گنگ بودیم شاید!

یک دوجین بی انضباطی و شادمانی

که از حوصله چهارده سالگی بر خواست

وبعد که بالا آمدیم

از چاه نوجوانی به تخیل عاشقانه محض

رازهایی گفتیم  

قصه هایی شنفتیم

3

 گاهی از سر خوشی

بادکنکی هوا کردیم

همسایه ها که دیوارنداشتند

کوچه ای بود ویاری

بیابان بودو کوچِ

 کوخ نشینی ما

زیر آفتاب تیر و خاک  صحرا!

ماهشهر تابستان 1374 علی ربیعی‌(علی بهار)

 

قطره به دریا است که می ماند

 

زحمت  و تلاش سخت است اما این سختی و درشتی لذت بخش و زیبا است چنانکه تشنه لبی آب از چشمه گوارایی بنوشد بعد از طی طریقی طولانی ...به عبارتی در بیابان و راه دور و دراز و کیست که او خسته است ...زیرا که همه عالم شاید طی طریقی بیش نباشد به تعبیر انیشتن در فضا و زمان ودر ادامه  به شکننده گی موجی که ترا با خو د به این سو و آن سو می کشاند ....اما هرچه باشد اگر سلوک دراین  وادی  به یک نادانی عمیق هم ختم گردد باز رنجی که از درک این  نادانی می کشیم کم از دانایی نیست ....و سر منزل مقصود آن، آنی است که کام را به عالم شگفتیهای خرد در راه و رسم حیات اخلاقی  وصل می کند .... یعنی  در جها نی  که علیرغم همه زیر و بم ها و فراز و نشیب ها تلاش مستمر  بشر کورسویی  هم نیست  ...بنابراین شاید حق ما همین است که ادا می شود ....به عبارتی  تلاش پرنده ای کوچک را تصور کن که بر کوهی از سنگ خارا نوک می زند ..همه ما با هر قلم و هر تلاش و تقلا همان پرنده کوچکیم و جهان سنگ خارایی  که به ما لبخند می زند گاهی تلخ وگاهی  شیرین و آویزه گوش ما این  سروده فریدون مشیری باشد : که ترا چون زهر شیرین دوست دارم .....پس با  توصیفات بالا بهتر آنست که دراین وانفسای تنهایی و سرگشتگی فارغ از همه دلبستگیها و افسون تبلیغات  به فضیلت علم و خرد پناه ببریم که تنها این مقوله های تشریعی  به کنکاش انسان در هستی کمک  می کنند ....در عین حال نشان دادن پوسته ادمی از زوایای ویژه خود فلسفی یا اجتماعی ویا  ادبی  نقبی به درون آدمی هم می زند تا پرده ازدنیای نامکشوف او  اندکی ،آنی کنار زده شود و بعد اینکه علیرغم گونه گونی در فرهنگ و عقاید و جغرافیا ی زیستی آمال و آرزوها در یک نقطه تلاقی می کنندکه همانا بی سرانجامی حیات پیچیده آدمی و هستی اوست و احترام به حدود عاشقی او!....اندیشه محوری  همه حامل این  پیامهای  کلی هستند و ارزش بارها مرور و باز خوانی  را دارند به نحوی که ملکه جان گردند..... باری زمانه می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق خویش را بسط ندهیم .باور کنیم قلب جهان جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کند از سر بهت و ناباوری.... وتنهایی غم انگیزی که او  را با خود به دره ها و سیاهچاله ها می برد نیاز به همراهی و استغاثه پدرانه و مادرانه دارد....راستی اگر قطره ای با دریا باشیم دریا می مانیم و اگر غیر این باشد به چشم هم نمی آییم که قطره به دریا است که می ماند .....

                                  ماهشهر تابستان 1389 علی ربیعی (علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

وقتی دلت گرفته یاد دوست بهترین آرامش است واین سروده یاد ویادگاری ست که مرا به وجد ولذت آن دوستی ها برد................باقی بقایتان. ...                                                        

1

در گرگ و میش دل مردگی زمستان

وقتی خبر میرسد

کسی که شاید یک روز معشوقه توبود

بی لبخندی از این دنیا رفت

و تو اورا بی آنکه بخواهی بدرقه کردی برای همیشه

بی اندک فراغ بالی

بی اندک مجالی

بی اندک فرصتی

اینک  ذهن

که در محاق منظومه های  این همه اندوه فرو میرود

و ریشه هایت

بی آنکه بدانی

در برکه های بی باران جنوبی می پوسند

یا مثل گیاهان خشکآبی  این بیابانها ی بی خاطره

به خاکبادی کِبِره می زنند

2

بیا بی حوصله  شویم  از سایه سار   تحمل  هستی

خود خواهی  تعلق خاطر

و با همه جان به کوچه های کودکی هجرت کنیم

به یاد بیاوریم بازی صبور دست هامان را

با اضطرابی که از تشنه گی و عشق برمیخواست

در پناهگاهی  که آنسوی کوچه های دلبستگی بود

یا وقتی که از غیبت نگاهی

-  به گردش بی شمار بوسه های آتشین می رفتیم

با لذتی بی دریغ در نیاز جسمانی

3

باغ  تماشای ما هم  یک راز بود

یک راز زیبا

چه در صلاه ظهر

چه در  بیداری شبانه

در اتراق گاهی که می رفتیم

اگر نمور

اگر بی سرپناهی  حتی !

آن بالا واسطه  ما ستاره های بی شمار آسمان بودند

4

اینجا -

در میان این آسمان بی روح زمستانی

شاید روح تو مفهومی برای این همه غربت  باشد

بهار بی سبزه و پرنده

تابستان بی گذشت و گیج  در صحاری خاک آلود

و پاییز هم که درختی نداریم

برای برگ ریزان

و ما ماندگار

این نغمه های شومیم

که از سوهان باد به نمک زارها می وزید

5

هی می شمارم روزها را

شب ها را

خواب و خاموشی کوچه ها را

وقطارزندگی  که در ازدحام سرگردان

آن همه مسافرفرو رفته  درخویش است

6

بعد از این

برایت آنها همه مردانی جوان بودند

ازتبار قدیسین

که حسرت لبخند دختران عاشق را ندارند

ومن که چشم دوخته ام

به   آسمان ابری

 که پر از دغدغه باران شبانگاهی ست

تا بی شمار مسافران غمگین را

در اندوه یک  لحظه فراق وبی کسی  اشک باران کنند

7

گفتم کی میایی؟

گفتی میایم !

بی آیین

بی فلسفه

بی قید و بند منظومه ها و کهکشان ها

وسورتمه سیاره ها حتی

بر سطح خالی آسمان

کجاوه کودکانه ای بیش نیست !

آنگاه از سر دلتنگی محض

غبارروبی می کنم  خانه های خاک گرفته را

تا تو در جایی دور

باز هم آغاز شوی

و من زاده شوم در  تناسخ آتشی ،یا رودی

 که خاکسترهای مارا باد باخودببرد

ای هندوی بیچاره همه اعصار

به فضیلت تسلیمت میهمانم کن

که هیچ پایانی متصور نیست

همچنانکه آغازی

8

گاهی رویاهایی دارم

چون همین زمانهای  پرتشویش و اندوه

با کوله بار خاطره وترانه های مکررجدایی

که با گریه ای آغاز می شوند

وبر سنگ نوشته ای جاودانه می مانند

کجایند کولیان شوخ؟

تا عزلت خاکیان تورا  به سر مستی  کوچه باغها بیرند

پرواز تمثیلی پروانه ها

آواز شوق انگیز قناریها

وهیچ مانعی ردای آزدای تورا

در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند

9

هرچند پیام آتشینی برای دلداگی عشاق ندارم

اما دوست دارم عاشقی را

حتی اگر برای بردن معشوقه ای به قبرستان باشد

بیا برویم ای دوست،

همسایه ،

همبازی همه کودکیها،

وبا همه وجود سراسیمه  شویم

 چون گروه هندوان

که به طواف  رود گنگ می روند

علی ربیعی (علی بهار) زمستان 1387

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۱
علی ربیعی(ع-بهار)