حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

اومبرتو اکو

منتقد ادبی و فلسفی، نویسنده و رساله نویس ایتالیایی - که بیشتر به خاطر رمان 1980 خود با عنوان «نام گل سرخ» مشهور بود....در سن 84 ساله گی درگذشت ......اومبرتو اکو با کتاب های پر فروشش و نوشتار دانشگاهی اش، هم در ایتالیا و هم در سراسر دنیا، تبدیل به یک صدای روشنفکرانه شد....او به تعبیری صدای معصومیت روشنفکران معاصر بود و اینجانب به  این موضوعیت ایشان تاکید دارم .....زیرا در جهانی که معاصرش می نامیم فاصله های عمیقی در جنبه های مختلف از فقر و غنای مادی تا اندیشه برقرار است ....برای جنبه مادی فقر می توان فکری کرد اما در مقوله اندیشه ظاهرا هیچ راه برون رفتی نداریم که خوابزده را بیدار نمی توان کرد......بگذریم ....وی، در سطح بین المللی،  به خاظر کتاب  «نام گل سرخ»، بسیار مشهور شد؛ یک رمان کارآگاهی قرون وسطایی که  در خلیجی در ایتالیا اتفاق می افتاد و برادر ویلیام باسکرویل را در تحقیقاتش بر روی یک سری مرگ مشکوک دنبال می کرد، این رمان تخیل جهانی را تسخیر کرد،  فیلمی از آن با بازی شون کانری ساخته شد.....باری بودن با اومبرتواکو یعنی لذت بردن عمیق از زندگی با همه مفاهیم زشت و زیبایش مثل تنفسی لذیذ.......علی ربیعی(ع-بهار)


ویل دورانت فیلسوف زیبایی

ویل دورانت را اهل فلسفه فیلسوف زیبایی می نامند زیرا معتقد است که ” هر عملی که نیک انجام شود و هر زندگی که مرتب باشد و هر انسانی  که نیک بار آید و هر ابزاری که خوب کار کند، شایسته آن است که گفته شود: زیباست…. و این هاله زیبایی ممکن است گسترش یافته و تمام جهان از لطف و زیبایی اولیه اش سرشار و لبریز گردد....وبا یادی و خاطره ای از محمد رضا لطفی بزرگ که همیشه تکیه کلامی داشت بدین مضمون که زندگی زیباست ای زیبا پسند ...زنده اندیشان به زیبایی رسند.........

ابدیت فرضی ذهن

شاید بسان آهی

ازیاد رفته باشی

تفاوتی نداشت بودن یا نبودن

و شورش مبهم  ابر

که قندیل باران را

به سمت آسوده گی

خیال کولیها  می کشاند

آنها زود گذر و بی دغدغه فردا بودند!

امروز غنیمتی ست که

تا بیشه ای در خیال-

سیمرغ وستاره بروید  

وعشق زاینده

در تنفس هرجانداری

نغمه خوان توالی ِمرا وده و بوسه

دلدادگان شود

دنیا بی راهه هیچ کس را تعبیرنکرد

همچنان که راه را

اگر خواستی به ساحل رسانی

کشتی شکسته آرزوها را

ماهشهر شهریور 1376 علی ربیعی(ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۹
علی ربیعی(ع-بهار)

انکه اجازه می دهد ؟

آنکه فرمان می راند؟

آنکه فرش قرمز پهن می کند کیست؟

راستی من کیستم

                              در کجای ذهن جهان                  

قدم می زنم

در زمستان خیالم

این همه سرما برای چیست؟!

زمستان 1370 ماهشهرع- بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۰
علی ربیعی(ع-بهار)

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
 تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
 خون می رود نهفته ازین زخم اندرون
 ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد.....الف سایه

عمر آدمی  در دو موقع  مثل برق و باد  سپری می شود در عسرت محض و در لذت مدام ...مابقی  ایام نیز بود و نبودش یکی ست ومی مانی  که بگذرد ...  ..اما برق و باد هم از آن حرفهاست که مشمول مرور زمان شده است  .....زیرا گاهی اصطلاحات خیلی تکراری هستند  مثل همین برق و باد که در دنیای پر سرعت امروز شاید دیگر محلی از اعراب ندارند چرا که حالا برای سرعت هم حد و مرزی قائل نیستیم حتی اگر سرعت نور باشد.....باری بگذریم چون  همه فصل های عمر ما که آمدند و رفتند بی دریغ و بی قیمتی که جان آدمی ست این خاطره هم از سیاهچاله ذهنم به بیرون درز می کند....خیالی و خوابی  که شاید خود ناکجا آبادی ست که میانه ای با فهم ناشناخته ها ندارد که چاه ویلی ست در بی مرزی کاینات ....و حالا چندان دوری از آن همه شوق ها و وصل ها ی بی واسطه و طناز  که مشق و درس را  که هیچ، خود را نیز ازیاد برده ای ،در خیابانهای پر هیاهوی دنیا به عبارتی گم شده ای  مثل همین کسی که در  خاطره ام برای اندک زمانی بدنیا می آید و بعد تا بجنبم  با اندک گردباد زمانه به هوا می پرد و می  رود ...ماجرا از انجا شروع می شود که برای مدتی کوتاه  دبیر حق التدریس دبیرستانی می شوم  با دانش آموزانی اندک در جایی بین شهر و روستا ، دبیرستانش را با نمایی روستایی که بوی علف وبهار نارنج می داد   تازه ساخته  بودند ...همراه با نقش و نگاری هایی  ساده که چون دل مردم روستاهای جنوب بار محبت و مهمانوازی بود .... والبته  فضا  حال و هوایی لذت بخش داشت هم برای من واولین تجربه هایم در این خصوص یعنی آموزگاری  و هم  ساکنانش که اولین تجربه های خود را با  داشتن دبیرستانی در روستا یشان  جشن می گرفتند ..سالهای ابتدایی جنگ بود و حضور محسوس جنگ زدگان در روستا خیلی به چشم می آمد به گونه ای که بین قوم لر و عرب به نوعی اختلاط فرهنگی در زبان و کردار حاکم بود..دراین میان  بین آن همه دانش آموز بومی و مهاجر  دانش آموزی بود که در درس تاریخ به نحوبی سابقه ای  نابغه بود که سال  وروز و ساعت اکثر وقایع تاریخی را به دقت از بر بود .... برای خودش گنجینه ای بود که من معلم از دانشش حسرت بدل بهره ها می بردم گویی علیرغم سن پایینش وقایع تاریخی در حافظه اش از گذشته های دور حک شده است ..همیشه فکر می کردم در ناسیه اش نوشته شده که او حتما بزرگترین استاد تاریخ زمانش می  شود .... یا در کمترین حالت تصورمی کردم  محققی برجسته می گرددوسری توی سرها در می آورد ..باری سرنوشت من  اما در این میان  این چنین گره می خورد که بعد از مدت زمانی اندک از آن مدرسه باید بروم رفتنی که دست خود آدمی نیست مثل مرگ مثل زندگی و مثل خیلی چیزهای دیگر وچون جنگ بود  گفتم می روم سربازی که هم فال است و هم تماشا و در جنگ میهنی با همه وجودم شرکت می کنم تا خود تقدیر چه پیش آید و میلش به که افتد...شلاق زمانه را که تاب می آوری زندگی مفهومی عمیقتر می یابد و آنچه اتفاق می افتد حتی اگر بر وفق مراد نباشد اما دست سرنوشت خویش  را چون کودکی سربه راه  به دست می گیری به مراتبی لذت بخش از فهم درون خویش می رسی و پی می بری که آدمی همین گوشت و پوستی بر استخوان نیست که با تند بادی بشکند گاهی چون کودکی که گیاهی را از باغچه ای  می کشد تا از ریشه کنده شود بعد روی به تو می کند ببین بابا من زمین را مغلوب تواناییم کردم ،تو لبخند می زنی ....آری کودک من –به تعبیر بزرگی آنچه زندگی می‌طلبد شهامت است ....استقامت که می کنی همه زمین مغلوب تو می شود...خوب وضعیت اقتضا می کند که در این شرایط جنگی من نیز سهم اندکی داشته باشم تا فردا پاسخگوی نسلی که اگر پرسشی داشت شرمنده نباشم  .....پس ابر و باد و خورشید و فلک زدو رفتم سربازی ابتدا  دوره آموزش مقدماتی در تهران و دوره تخصصی پیاده نظام در شیراز و بعد هم بلافاصله اعزام به جبهه از طریق لشکر 84 خرم آباد که قصه های شیرین و طول و درازی ست به عبارتی  هر لحظه اش آموزن و خطای جسم و جان ....شب است که به منطقه عملیاتی می رسم  پا به گردان که می گذارم فرمانده می گوید ورود شما را در این غروب زمستانی  و سرد به خط مقدم تبریک می گویم تو می روی به گروهان 2 و من با سلامی نظامی  می روم و فرمانده اشاره می کند خوشم آمد نمی ترسی لبخندی می زنم و او به شوخی چیزی نثارم می کند ...به فرمانده می گویم فکرش را نکن برای هرکس  سرنوشتی رقم می خورد ....من با دنیا هیچ قرار و مداری ندارم و آمده ام که تا آخر بمانم ....بر خلاف قدرت نمایی اولیه، فرمانده با حال و شوخ طبعی ست که بعد از تعیین وضعیت پیشنهاد مرخصی کوتاه مدتی را می دهد که برایم غیره منتظره است و البته لذت بخش برای دیدن همسرم و فرزندم که تازه یازده ماهه شده .اواخر اسفند است  که با همین  مرخصی کوتاه برای دیداری هم از همکاران و البته دانش آموزان  به دبیرستان روستا می روم ...کنجکاو ومنتظر  ابتدا سراغی از دانش آموز متین و نابغه ام  می گیرم اما خبری از ایشان نیست ...پرس و جوی می کنم از همکلاسیها و حتی دبیران می گویند ظاهرا از اینجا رفته اند..  ..از اهالی روستا  هم که برای احواپرسی آمده اند سراغش را می گیرم که بی خبرند..فقط می شنوم که همراه خانواده  رفته اند ...تصور می کنم شاید جایی بهتر رفته باشند ... ..بر، که، می گردم در ذهن و ضمیرم ادامه دارد حیف شد که رفت.... و ماجرای دانش آموز نابغه در درس تاریخ برای من هم تمام می شود و بعد سربازی من و جنگ هم به پایان می رسد و دفتر زمانه سرنوشتی غیر از آنچه می پنداشتم برایم رقم می زند...و اینک سال 1372است و من در خیابان انقلاب روبروی دانشگاه چون عادت همیشگی از این کتابفروشی به آن کتابفروشی دنبال کتابهای تازه می گردم  نرسیده به چهار راه وصال شلوغ است  ماموران شهرداری با وضع زننده ای کارتون خواب ها را جمع آوری می کنند ..بر می گردم دقت که می کنم یکی از آن کارتون خوابها همان  دانش آموز نابغه قدیمی خودم بود ...نگاهش که می کنم او نیز مرا می شناسد سر بر می گرداند ...خجالت می کشد و من که گویی کوهی از اندوه دارد جانم را فرو می ریزد آرزو می کنم چشمانم این بار به من دروغ گفته باشند اما او بهتر از من مرا می شناسد تلخندی بر لبانش نشسته .....به کامیون نزدیک شده ام  با صدای آرام می گویم چرا کارتون خواب شدی....اشک امانش  نمی دهد ...دستی می چرخاند با تحیر و تآسف ، یعنی که شد؟ نمی دانم و من هم در جواب دستی ازسر ناچاری  بلند می کنم ...وشاید دستی از روی شرمنده گی که نسل بعد از خود را جدی نگرفت و همه چیز های خوب و بد را به حساب احتمالات ریاضی دنیا گذاشت یعنی که در گردونه زمانه درصدی هم باید سهم کارتون خوابهای تزریقی می شد  ...دفتر خاطرات خفته در ذهنم را ورق می زنم ازروستایی که تازه صاحب دبیرستانی جمع و جور شده بود و دانش آموزانی که دبیر غریبه را تا بخواهی تحویل می گرفتند زیرا تنها و آخرین دبیر لیسانسیه  منطقه بود...

....با چه امید و آرزوها یی که می خواست نهالش پر بارباشد و ثمر دهد .....بامداد زمهریرجنوبی با  شوق و ذوقی غیر قابل وصف سوار بر مینی بوس های مندرس جاده می شدی تا هرچه زودتر خودت را به مدرسه برسانی و هیجان کلاسی دبیرستانی را در روستایی دور افتاده تجربه کنی و بعد دوستی با دانش آموزانی که تفاوتی سنی چندانی با تو نداشتند ...یکی می پرسید آقا ازدواج کردی می گفتی آره من یک پسر دارم که فقط یازده ماهه ست...دوسه تایی که دور و برت بودند با لبخندی نزدیک به خنده :آقا را ببین :!  ما ها  را که می بینی با تاکید دوباره :آقا: هرکدام سه بچه هم داریم و من! بلند بلند می زدم زیر خنده و دانش آموز زیرک درس تاریخ با کنجکاوی خاصی همه رفتارها را ورانداز می کرد با سکوتی هوشمندانه گویی افق های دور و درازی مثل ذرات خورشید در ذهنش پرسه می زدند ....تکیده و وارفته می خواهم باور کنم که او همان دانش آموز تیز هوش آن سالها نیست اما تا چشم می اندازم می بینم به وسیله ماموران شهرداری جمع آوری شده و داخل کامیون هم ایستاده ....و در خماری و گیجی هنوز هم حواسش به من است ...ومن که حالا دست رنج اندک زمان تدریسم  را به شکل کارتون خوابی در خیابان انقلاب می بینم با چشمانی که پر از مکث مرگ و بی کسی ست ..خیره به نقطه های نامعلومی که ازسوی بی هدف چشمانش پیداست ..عجب حافظه ای داشت در تبدیل تاریخ هجری خورشیدی به قمری از قمری به میلادی ومن که هنوز در تاریخ 1285 شمسی یعنی سال مشروطیت مانده بودم او مثل تاریخ نویسهای قهار معادلش را می خواند 1324 قمری وبعد 1911 میلادی ساعت و روزش بماند که دنیا برای هیچ کس بار و بنه ای نخواهد نبود..و حالا راست راست وسط کامیونی که دربش هنوز  نیمه باز است و کارتون خوابهایی که شاید یکی دیگر از آنها نیز چون همین محصل سالهای دور من خوشحال است که طعمه ماشین شهرداری شده است  راستی  چه تصادف  حزن انگیزی

                                    از دفترهای گذشته سال 1374 ماهشهر علی بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۵
علی ربیعی(ع-بهار)