حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

1

امشاسپندان بی صله!

فرشته گان مقرب!

از راه رسیده ام

با نشانه هایی که دادید

سرودی که خواندید

تا میترای مهر!

شعله یلدای دی

2

در شب آفرینش آتش و انار

سلوک گفتار

صیانت کردار

پاکی پندار

آیین نامه رفتار

اینک منم با درفشی

بر افراشته از خون سیاوّش

پایان درخشان آرش

تا رویش جوانه گندم

در سینی  شما

مژده بخش دل شیدای من

آیینه و شمعدانی ست

نوروز باستانی ست

3

ستایش تو

ای نگهبان فرحبخش آتش زمستانی

ابتدای رستگاری

آغآز زمین است

بوسه شورانگیزی

که  باران جنوبی می بارد

بر این همه تشنه گی

اطراق مرغابیها ی تالاب است

بر ورق سبز

 نیزارهای بلند

قصیل ریخته

بر مازه

 مادیانهای مست و قشنگ

حضور آهوان صحرا است

هنگامیکه می چمند

بر علفزار

"فرخنده باد نام تو"

4

چه آسمان صافی

چه هوای پاکی

چقدر نور و صدا

-        چشمه های پر آب

شما دختران ایل

مثل  گل های بابونه و ریحانید

که بی محابا

مرا مدهوش این همه زیبایی می کنید

5

تضاد است یا تزاحم

این آفرینش

این زایش سرمدی

مثل انبساط جهان

مثل این همه ستاره وآفتاب

که شبانه روزی نیامده رفتند

چه کوچ کوچکی ست

این هستی

این مجازات یا بخشش ابدی

قرابت شب زنده دار

 عارفی ست انگار

در هجران ابدی خدایان

گمگشتگان غمگین اساطیر اقوام

در مجرای طولانی رودها و دریاها

منحنی مهجور سرابها

ترنم شنزارها

تلخکامی ساربانها

تا ایستگاه آخر

 تبسم طولانی خاک

6

چقدر حوصله های آشنا می بینم

شناور بر تخته بند رودخانه جاری ایام

تا به دریا رسند

گلوبند های مرواریدند اینها

که بر سینه ات می درخشند

دریغا از این همه صبوری

که در دل  زمین  است

با نشانه هایی که از تو دارم

7

ترسالی که بیاید

رنگین کمانی از رعایت آسمان

برکه های پرآب

بر قدمگاهت می روید

واین جادوی خیال

این دل و جان عاشق

فرهاد وار

برای رسیدن

با سینه ای چاک چاک

از تیغ رقیب

به کوه می زند

راهی به جنگل می گشاید

تا به قیامت عشق رسد

8

آدمی حضور مایوس

هیچ توفقی را بر نتافت

مسیر همواره نبوده است

اما جنبنده که باشی نمی مانی

میروی تا مهابت

ستاره و کهکشان

کبوتر و آزادی

و دختران دلگیر ایل

وقتی از حادثه لذت بخش

شیردوشی میش ها بر میگردند

9

بنگر چه برف سنگینی

بر قله مه آلوده نشسته است

لبخند رضایت عشیره این رود بزرگ

را بخاطر داشته باش

این قلمرو آفتاب نیست

اینها دوچشم تو بود

که شرق و غرب را آفرید

من تمام می شوم

اما تماشای تو به پایان نمی رسد

ماهشهر آذر ماه 1394 علی ربیعی(ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۹
علی ربیعی(ع-بهار)

بسان کودکی

به گریه ای ،کرشمه ای ،لبخندی

می رویی

خلق می شوی

بسان پرنده ای

به آنی

می پری

پرمی کشی

رها می شوی

بسان ابری وهرچه در آسمان است

می باری

تا صحرای لم یزرع دلم را بشورانی

بسان یک رویا

می آیی و می روی

در ذهن غبارینه این دنیا

بی هیچ صله یی،صدایی

حادثه ای ،آهی

پایانی ندارد

همچانکه آغازی

فصل ها و رنگها

عشق ها و دستها

این قصه های مکرر

این جداییها

دیگر اینکه

شور و حال نگاهها

وجد آغوشت

باید زندگی را همانگونه دوست داشت

که اتفاق افتاد

تهران مهرماه 1394 علی ربیعی(ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)