حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

هجران  توو اندوه جانفرسای  من کجا


اسرارتو و سینه  هویدای من کجا


شمع هزار شعله ای ،خورشیدبی نقاب


آتش به دل نهادی وپروای من کجا


اینجاکه به انتظار بهارت  نشسته ام!


کویر تشنه  تو  وباغ تماشای  من کجا


چون کودکی که در انتظار مادراست


دریغ مادرانه تو وتمنای من کجا


رقصان در آسمان بسان  شهابها


پای گریزتو والتجای  من کجا


از ساحل نجاتی که مرغان پریده اند


خاموشی  موج تو  و دریای من کجا


در قاب آرزویی   عکس رخُت نماند


هراسان روزگارِتو! وشکوای  من کجا


آه ای بهار سوخته در خشک سال  عمر


بازی به آخر رسید و رویای  من کجا


ماهشهر سال 1368 علی ربیعی(علی بهار)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۱
علی ربیعی(ع-بهار)

کرده ام خاک در میکده را بستر خویش

می گذارم چو سبو دست به زیر سر خویش

سرکشان را فکند تیغ مکافات زپای

شعله را زود نشانند به خاکسار خویش   حزین لاهیجی

ماجرای حزب فراگیر

در اسفند ماه سال 1354 شاه غره از قدرت بلامنازعی که به واسطه بالا رفتن قیمت نفت و خیلی عوامل دیگر به دست آورده بود در یک متینگ عمومی در ورزشگاه 12 هزار نفری آریامهر آن سالهاحزبی واحدی به نام حزب رستاخیز ملت ایران تاسیس وبا تبختر هرچه تماتر موجودیت آن را اعلان نمود و در همان متینگ   تتمه احزاب خود ساخته را دستور انحلال داد و سپس در همان جمع اظهار داشتند که هرکه با مانیست برماست و چون برماست و مخالف این همه خوشبختی و سعادت ملت ایران است به زعم ایشان می تواند از کشور خارج شود ..                  

به عبارتی همه مردم ایران باید به عضویت این حزب درآیند در غیر این صورت و به ناچار و از سر عطوفت و بخشایش ملوکانه باید  کشور را ترک کنند و بروند جایی که حزب رستاخیزنامی نیست  و مثل ملت ایران خوشبخت نیستند و لیاقت این همه بذل و بخشش را هم  ندارند ،قیافه هایی که آن روزها زیر چانه شاه به به و چه چه می گفتند و لبخند های ملیحی که  بر لب داشتند را با وجود نوجوانی آن سالها هنوز هم بیاد دارم و توهمی که بر فضای قدرت بلامنازع آن روزها برای شاه و دوستانش حاکم بود و در این میانه لبخند های تلخی که می شد در چهره مردم کوچه و خیابان را بعداز سخنان شاه مشاهده کرد ....زیرا آن نمایش به ظاهر قاهرانه و در باطن تو خالی به اقرار تاریخ  انفجاری مهیب در فضای آن روزهای کشور بود و طول و تفصیل بسیاری را میشددر آینده  از ِقبِل آن متینگ فرمایشی خواند...زیرا که فهم و درایت ملتی را حاکمیت به ظاهر بلامنازع ،به میل و سفارش شخصی به بازی گرفته بود...       

 که البته  بزودی زود بی آنکه جوهر  آن دستور خشک شود مشخص شد کی باید برود و کی بماند ..باری چند روز بعد از اعلام و تاسیس حزب رستاخیز  فرم هایی درست شد و مثل برق و باد در سراسر کشور توضیح گردید و از آنجا به دبیرستانها رسیداز جمله دبیرستان ما که آن روزها اسمش محمدرضا شاه بود  ،مثل همه چیزهای مهم توی شهرها که تعدادی نام مشخص داشتند مثلا   خیابان مرکزی شهر حتما پهلوی بود و می شد پذیرفت که اولین دبیرستان شهر هم باید محمد رضا شاه باشد چنانکه اولین و بهترین دبستان هم  ولیعهد بود و قس علیهذا... ...فرم ها چون خیلی مهم بودند  از طریق رییس دبیرستان به کلاسهای درس آورده شدند  من آن سال یعنی اسفند ماه سال 1353 کلاس پنجم دبیرستان بودم وچون همه آن سالها میز ماقبل آخر می نشستم در کنار دوستی صمیمی که با او دوستی پایداری داشتم ...روی نیمکتی دو نفره من ودوستم  مثل تمام آن سالها در کنار هم نشسته بودیم...  رییس دبیرستان وارد کلاس می شود با بسته ای کاغذ آ4 زیر بغل ..البته آن موقع من هنوز کاغذها را به شماره و اندازه نمی شناختم این که می گویم آ4 مال امروز است خواستم که دروغ نگفته باشم ...بوسیله مبصر چاق و چله کلاس  شکر  نامی  کاغذ های عضویت در حزب رساخیز بین دانش آموزان توضیح می شود ..مبصر این کار را عاشقانه و با همه ارادت به هرکه و هرچه بالادست است  در کلاس توضیح می کند البته که خودمبصر داستانی دارد که روزی باید گفته شود ..مبصر مربوطه  علاوه بر اینکه  مبصربود از لحاظ تحصیلی هم  زرنگ بود  وعجیب  گوش به فرمان ،به گونه ای که اعمال این چنینی او ملکه وجودش شده بود و هیچ   کاری هم ازدست  کسی ساخته نبود عادت کرده بود که این گونه باشد ...فرم ها را از رییس دبیرستان نمی گیرد بلکه با همه وجود کش می رود و اول کلاس در جوار رییس دبیرستان به جهت تفکیک و شمارش فرم ها   هی انگشت به لب می زند وبعد یکی یکی و با حوصله ولذت فرم  بر میدارد از بسته های تلنبار شده  کاغذ های آ4 ،کاغذها خیلی زیاد است ،دوستم می گوید نگران نباش نفت گران شده است بگذریم ..مبصر  کاغذها را  به دانش آموزان می دهد و از قول مدیر دبیرستان می خواهد که همه دانش آموزان با دقت لازم  فرم ها  را مثل خودش یعنی مبصر  پرکنند خیلی جدی می گوید آه، آه ... نگاه کنید این طوری فرم پرشده و امضاءی گرفته خود را با افتخار بالابرده است تا همه ما ببینیم شاهد هم در پایین ورقه مبصر  احتمالا مدیر دبیرستان است  آخر او ما را داخل آدم حساب نمی کند...

دقت کنید فرم ها خط خوردگی هم نداشته باشند با تاکید می گوید من زیر لب می گویم  داغتر از آشپزباشی لعنتی! دوستم  می گوید چرا آشپز می گویم آخه از آش که خبری نیست ...

شکر ! مبصر همیشگی کلاس ما  در عین جدی بودن قیافه خیلی حق به جانبی هم دارد اما خداییش خیلی مضحک است او از من بدش می آید و من هم وقتی چشمم به چشمش می خورد خنده ام می گیرد من که می خندم بقیه کلاس هم می خندند و او فکر می کند من دارم مسخره اش  می کنم،خوب ما نقطه مقابل هم هستیم و بدبختی اینکه درس های من نیز بد نیست و در بعضی جاها از او جلوتر می زنم بدون کمترین فشاری واو فکر می کند از چند جبهه با یک رقیب روبروست  اما باور کنید بعد از سالها قسم می خورم که چنین نبود من فقط برای اینکه مبصر  به اصطلاح ما جنوبیها خیلی پاچه خوار بود خنده ام می گرفت آخه با توجه به آن همه نکات مثبت مثلا زرنگ بودن و گوش به فرمان بودن دیگر نیازی به حرکات آنچنانی نداشت همیشه فکر می کنم بیشتر کارهای مبصر  از روی سادگی بود والا کسی که این همه امتیاز خددادی داشت چه نیازی به پاچه خواری و بگذریم.. مبصر  برگه های A4 را به تمامی توضیح می کند و هنوز کلی برگه اضافی در دست دارد رو به مدیر !آقا اجازه می دی برم به کلاس های دیگر هم فرم  بدهم مدیر می گوید نه لازم نیست و شروع به توضیح واضحات چند باره در خصوص رسم و رسوم پر کردن ورقه عضویت می کند و اینکه در آخر دوست کناریتان  به عنوان شاهدباید  ورقه دوستش را امضاء کند اینجا که می رسد من می گویم آقا اجازه من وایشان یعنی دوستم  با هم قهر هستیم ومدیر  با عصبانیت فریاد می زند بروید گم شوید بیرون و صلح کنید هردودر حالیکه لبخندی بر لب داریم و زیر چشمی به مبصر  نگاه می کنیم، از کلاس خارج می شویم ...کلاس روبرویی  ما این ساعت را  زنگ ورزش دارد ،درست روبروی پنجره ،بازی  بسکتبال برقراراست  موقع مناسبی است پس ما  دوتا هم قاطی بچه ها می شویم ...گرم بازی هستیم در عین حال که گوشه چشمی هم به کلاس داریم .... بچه ها از توی پنجره  سرک می کشند و باآه و حسرت فریاد می زنند  خوش بحالتان  ...مبصر  دندان قروچه می رود می دانم در این موقع خودش خودش را می خورد  اشاره می کند به مدیر که نگاه کن این دو دارند توی محوطه  بسکتبال بازی می کنند مدیر با عصبانیت ناظم را صدا میرند  که ما را به دفتر بیاورد ..ناظم ما آقای مریض احوال همیشگی  دستمال روی دماغ با زبان بی زبانی و سرما خورده فریاد می زند شما که گفیتید با هم قهر هستید ....دوستم  میگوید آقا ما تو کلاس قهر بودیم آمدیم بیرون صلح کردیم ناظم با چشمان اشک آلود از بد و بیراه کم نمی آورد بیچاره ها! شما بدبخت می شوید من احساس می کنم نیتش پاک است و علیرغم برخوردهای تندش  از او خوشم می اید باری به کلاس برمیگردیم و مدیر و مبصر سخت منتظر که زودتر ورقه های عضویت در حزب رستاخیزامضاءشوند من می گویم آقا در خصوص این کار باید از پدرم اجازه بگیرم بعضی ها می خندند و مبصر  سخت عصبانی است از طرفی هم   پدر بیچاره من که نمی داند حزب چند من است ودوستم  هم حرف مرا تایید می کند ... زنگ کلاس که می خورد مثل همه کلاسهای اول و آخر دنیا همه هجوم می برند برای خروج ازدرب  کلاس وبعد درب دبیرستان ،  ما دونفربی آنکه  ورقه عضویت در حزب فراگیر رستاخیز را امضاء کرده باشیم از کلاس بیرون می دویم ... فردا که به مدرسه می آییم  مثل خیلی از کارهای این چنینی یعنی پر کردن فرم عضویت در حزب فراگیر رستاخیز ملت ایران  موضوع  ماست مالی شده است  و ما هم از این عضویت جان سالم بدر برده ایم ....

                                    ماهشهر زمستان 1360 علی ربیعی(علی بهار)

    


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
علی ربیعی(ع-بهار)

منثوره حُزیران دل !

حالا که زیر تازیانه دلتنگی های روزگار تاب می آوری و محک  زمانه را شاهدی که وزن و منزلتی ندارد ،خود را بعد از جنب و جوشی از سر امید واهی به وادی  یأس و فراقت بی حوصله گی رها کن و در خلوت با خود روراست بگو که ما با این همه پستی  و بلندی که داشتیم به پایان خط رسیدیم اما دنیا که به آخر خط نمی رسدو می بینی که این صیرورت هفت آسمان وزمین غریب ما ادامه داردما خیلی کوچکیم که این همه بزرگی را نمی بینیم ...


بگذار تا زمان بدست زمانه آن دهد که می پسندد و به خیال این نباش که ابر و باد و مه و خورشید فلک سمفونی شیدایی ترا به شیوایی دل انگیزی که تو را به اغواگری و مستی که تو می پسندی برد وهمنوایی کند ...


این است و جز این نیست میتوانی از لذت دیدن چشمانی که هر روز در چشمان تو به عاشقی خیره می شد ند ساده و سرد عبور کنی  میتوانی در برابر سفره های مجامله دنیا  قد خم نمایی ...


می توانی دست به خیلی کارها بزنی که خودت نباشی تا  آنگاه از پله سعادت چند روزه این حیات اندکی دیرتر عبور کنی  بالا و پایینش را نمی دانم ...اما همین که در شهر اشوب شکست بغضت ترکیدوبرای توجیه حتی عمیق ترین زوایای دلت توجیهی نیافتی. بیا و منصفانه از همه آن دنیای خیالی که ساخته ای دست بکش و روراست بگو که من از اجبار و تسلیم شروع کردم اما به انتخاب نرسیدم ......

                               ماهشهرشهریور1388علی ربیعی (علی بهار)


سروده یاد دوست

خانه کودکیم بزرگ بود

وچون دریا آبی!

از پله های اشتیاقش

مشفقانه

به دلتنگی های  دنیا نگاه می کردم

در کنار چنارها و چشمه سارها یش قد می کشیدم

با کبوترانش پرواز میکردم

با آواز قناری ها یش هر بامداد به دنیا می آمدم

به رقص شعله ها یش عادت داشتم

در شب پرواز  اساطیری سیمرغ ها

آنگاه که آسمان برق هزاران شهاب می شد

وچون زمان از  کمیّتی مطلق

به خدا می رسیدم !

مسافری بودم  پر از دغدغه سفر وجاده

کولی سرگردانی  در آرزوی کوچ

ربنوع مراوده های بی پایان عشّاق

در شبانه های بارانی

همزاد با عشوه مکّررِ معشوقه های نهانی

وسوسه های پنهانی

وتو که بی شائبه از راه می رسیدی

چون دم  مسیحایی دوست

غیر منتظره

برای یک اتفاق میمون

لبخندی ،بوسه ای خوشآیند

ابری  بودی

در آسمان جانم

سپید وبلند

آرشی بر شکوه  دماوند استواری!

وگاهی که دیر میکردی

نهانی در آتش  یادت می گداختم

به زمرد فصل ها می مانستی

گویی بهاری بودی

لبریز از باران

اگر قطره ای هم بودی مارا بس !

علی ربیعی (علی بهار) مشهد پاییز 1387


 


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۸
علی ربیعی(ع-بهار)

...از نوشتن

گاهی که نه همیشه باید نوشتن به ادم بیاید.....مثل رنگ و اندازه و شکل لباس که اگر نیامد به تنت زار می زند ...دوست داری از خودت فرار کنی ...قضاوت می شوی حتی در برابر ضمیر ناخودآگاه خودت تا دیگران که جای خود دارند ولذا  مارا  که همه آفتاب و تابستان داغیم به گل و بلبل و خنکای نسیم چکار...و لذا از همین حوالی خشک و خالی می نویسم....بگذریم...


.....از سروده در آیینه داغ تابستان......

صدای زنی در تخیل کوچه می پیچید

صدای دلگیر موسم تابستان

استحاله تن

بی بال و پر پریدن آتش از دهانه  آسمان غبرایی

در فراغت باد و خاک که می بارید

یادش بخیر عشق

اولین بازی کودکانه

ریاضت  هستی چشمانت

در ایینه داغ تابستان

ماهشهر مرداد 1365 علی ربیعی(علی بهار)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)