حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

 شرحی برکتاب چراغها را من خاموش می کنم

نویسنده ای که ریشه در آبادان دارد آن هم درآبادانی که خاص بود چه در فضای سیاسی و چه اجتماعی آن سالها...وبعد آدمهای  خاصی هم که وارد این فضای مه آلود می شوند وبه تعبیری در یک دوره کوتاه طبقه ای اشرافی جدید آفریده می شود که تافته جدا بافته است اما زمان کوتاهی نمی گذرد که  دور گردون می چرخد وزمانه تغییر می کند که فراز و فرود تمدنها کم از این شادکامی ها و غم افزایی ها نداشته است ماییم که بی طاقتیم وفکر می کنیم اینجا که ایستاده ایم آخر دنیاست و زویا پیرزاد نویسنده نیز در میان همین طبقه جدید تعریف می شد بی آنکه خود بخواهد یا بداند..

... وحقیقتا آن روزها آبادان واجد شور و حال خاصی بود که رنگ و لعابی نو رقم می زد و برای خیلی کسان جذابیت داشت  .....اکنون این  فضای خاص با قلم پیرزاد به عالم ادبیات نیز ورود می کند ورودی که آن شکوه و عظمت را برای آن نسل رفته از یاد وآنان که می آیند در خاطره هاشان  زنده می کند وبر  ذهنهای بیشماری نقش می زند زیرا داستانهای او از متن  چهره ها و لحظه های مناطق بریم و بوارده پر جنب و جوش ومتضاد با  آبادان بومی  نقل می شود و خواننده را وا می دارد که با او چون گروه های کر در کلیسای ارامنه آبادان همسرایی کند ....و در نهایت همه آن لحظات زشت و زیبا شفاف مثل آیینه ای برای خواننده رونمایی می شود...از بوی معطر عطر بید و گرمای طاقت فرسای جنوب تا هجوم ملخ ها به شهر والبته  اعتراضات خفیف  به وضع موجود .....

در دهه سی و چهل تا انقلاب  پنجاه و هفت رویاهای بی دغدغه گی قشری که کارمند شرکت نفت نامیده می شد بی واهمه از پستی و بلندیهای زمانه ادامه داشت و شهد و شور جنوب زنده و فعال آن سالها شاید هیچ گاه تکرار نشود بویژه برای نویسنده کتابهای عادت می کنیم و من چراغها را خاموش می کنم  ...سالهای بوی گس پالایشگاه و تبعیض وفوتبال و مرکزیت آبادان نه تنها برای ایران که برای کل خاورمیانه و تفکیکی با ساختاری استعماری که انگلستان نقش آفرین اصلی بود وهم آنها برای حضورشان و جای پای شان هر چیزی را به نفع آن یک قشرخاص مصادره به مطلوب  کردند و به همین دلیل همیشه بین بومیها و مهاجرین از زیر پوست شهر صدای اعتراض بلند است و فرهنگی که بعد از کودتای 28 مرداد سی دو شکل و شمایلی خاص می گیرد و در مجموع علیرغم قدرت و ثروت و تبلیغات افسون کننده اما سنخیت با مردم این ناحیه ندارد که من با خوب و بدش کار ندارم که هرچه بود گذاشت و آن همه رویا و خوشبختی برای قشربرخوردارکه کارمندان عالیرتبه شرکت ملی نفت بودند فرو ریخت و از همین جا بود که پای اقلیت های مذهبی بویژه ارامنه نیز در منطقه باز می شود که شرایط خود را داشتند با امکانات اختصاصی ودر این میان ادبیات نیز کار خودش را می کند یک سو  احمد محمود به عنوان قله داستانویسی معاصر سنبل این اعتراض ها به وضع موجود بود و زویا پیرزاد از زاویه دیگر و شاید هم از بالا این زندگی رویایی را تماشا می کرد بی آنکه نقشی در آفرینش آن فضا داشته باشد بلکه بصورت یک شاهد صادق ماجرا در عین حال  مثل یک کدبانوی نجیب ایرانی با ویژه گی اقلیت مذهبی ارامنه و با تکیه بر زوایای پنهان فرهنگ اختصاصی شان اثاری ماندگاری آفرید و همه اینها مارک شهر آبادان آن سالها را بر پیشانی خود می نوشت  که البته قله آن قصه ها چراغ ها را من خاموش می کنم در فضای ادبیات داستانی دهه هفتاد و هشتاد بازتاب گسترده ای داشت ...قهرمان قصه و راوی آن زنی ست بنام کلاریس که می تواند بازتابی از شخصیت نویسنده رمان باشد ....

بانو "کلاریس" زنی است با آن نشانه های اختصاصی که آزادانه می تواند در فعالیت های اجتماعی شرکت کند، اما بی آنکه بداند متاثر از فرهنگ بومی منطقه غرق زندگی روزمره بین آشپزخانه و خانه داری و بزرگ کردن بچه ها و فضای آرامی که باید در خانه بگذرد بی دغدغه ای اندک، تا خانواده سیمونیان  می رسند آنگاه فقط عشقی شفاف ترا فرا می گیرد بی آنکه راضی باشی به کانون خانواده لطمه ای بخورد همه این حکایت گیرای قصه  همین است اما این ملودرام ساده  خانوادگی که حالا دیگر شائبه اقلیت را هم ندارد خواننده را وسوسه می کند که همواره با کلاریس تا آخر ناتمام ماجرا همراهی کند و در لذت مدام اوشریک گردد علاوه بر این شوهری کم و بیش سیاسی دارد با اندک تمایلات چپ که با  رنج مردم فقیر اطراف آبادان همدلی می کند - میدانی شطیط کجاست خطاب همسرش ارتوش  به کلاریس و فاجعه فقر در همین نزدیکی ص 139-ویا برای این همه سال توی ابادان بودم واز تفاوت قسمت شرکت نفت با بقیه شهر تعجب می کردم انگار از بیابانی بی آب و علف پا به باغی سبزی می گذاری ص222

 این جنبه آرتوش ، کلاریس را که صرفا به دنبال آرامشی شخصی ست عذاب می دهد و از همین جا یک نقطه افتراق میان زن وشوهر بوجود میاید.....که تا آخر قصه ادامه دارد ...

.کلاریس عادتی عمیق به فضای خانه اش پیدا کرده است " شب بچه ها را که خواباندم و ظرف ها را که شستم و آشپزخانه را که تمیز کردم توی راحتی چرم سبز نشستم و میوه کُنارهای سرخ را تک تک خوردم ویاد پدر افتادم که می گفت نه با کسی بحث کن نه از کسی انتقاد کن هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست ادمها عقیده ات را که می پرسند نظرت را نمی خواهند می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنید بحث کردن با آدمها بی فایده است "...لذت وافر برای خواننده این است که قصه سلیس و روان و بشدت باور پذیر پیش می رود بگونه ای که آرزو می کردی کاش تو کلاریس می بودی ....اما بروایت قهرمان قصه با همه این احوال آدمی همواره وبا همه خوشبختی به یک عشق عمیق نیاز دارد تا گودال فراق او را از نداشته ها  پر کند این عشق ابتدا پدر است که دیگر نیست اما ورود همسایه جی 4 یعنی خانواده سیمونیان با مادر و دخترش امیلی تسلی ی خاطر کلاریس می گردند .و آرام آرام بی آنکه کسی بداند عاشق می شود ...عشقی که همراهی خواننده را بدنبال دارد اما رمانتیک نیست و قصد آشوب غیر اخلاقی ندارد مثل یک عاشقانه آرام که در دل همه ما جاریست  ... برای کلاریس ! که می توانم روزها و روزها به حرفهایش گوش بسپارم...از گره های لطیف قصه که روی جلد کتاب تقدیمی  امیل سیمونیان خطاب به کلاریس نوشته شده است ص168

اما علیرغم این گره های خفیف در قصه  زندگی یکنواخت کلاریس  همچنان ادامه دارد یعنی یک کدبانوی صبور ایرانی که  گویا  او بخشی از پیکر خانه و فرمانبر صرف بچه ها وبه عبارتی در همه این علائق  ادغام شده است و حالا تقابل عشق خیالی و مدیریت خانه زمان را برایش مناسبتر می کند.

خصلت انسان این است که وقتی دچار عادتی شد، به قول دیوید هیوم، این عادت برای او خوی می شود و برای کلاریس هم این اتفاق افتاده و خانه یا اتاق وسرویس مدارس بچه ها  بخشی از سرشت او شده است... و در آخر قصه وقتی خود را کشف کرد دیگر نمی خواهد به فعل تکراری خاموش کردن چراغها بعد از یک روز تکراری در خانه بگذراند او حالا می خواهد به خانه بزرگتری که جامعه است قدم بگذارد و قطعا جامعه کتابخوان با این برداشت نویسنده در آخر کتاب همذات پنداری صمیمانه ای می یابند.......کدبانوی ساکن بوارده شمالی در میان قوم اقلیت فعال از زندگی سالهای درخشان خود مشوش به عشق و خانه و کودکان و همسایه می نگرد و سعی می کند آنچنان بی دغدغه زندگی را پیش ببرد که به شخصیت های تو در توی قصه آسیبی نرسد و ما در منطقه جنوب از آبادان و ماهشهر با این نوع خاص اشناییم و گاهی با شیقته گی و حساسیت خاص مذهبی اقلیت زیر ذره بین ما اکثریت گذر امور می کنند..همچنانکه انها نیز علیرغم وضعیت مساعد خود اما به آینده با تردید نگاه می کردند همه این حکایت در زیر پوست داستان لمس کردنی ست  ...... و باید یک مرد واقعی بود تا بدانی که چراغ خانه را زن خاموش می کند و اگر عاطفه ای در کوران زندگی بالا و پایین می شود آن رگه های لطیفی ست که مهر و ماه زنانه نه در نقطه مقابل یعنی مردانه بلکه آنچه زوایای پنهان زندگی بشری را در قالب مرد یا زن شکل می دهد و وجوه شخصیت، در قالب های آقا یا خانم خانه و یا نقش پدر و مادر و بعد بی نهایت نقش هایی که برای همه ما در زندگی ساخته می شود بی آنکه ما نقش مستقیمی در زایش این نقش ها داشته باشیم! اما بناچار سعی می کنیم در همه حال نقش خود را خوب بازی کنیم تا به آرامشی که همواره دنبالش هستیم برسیم ...وحالا حکایت همین زویای پیرزاد است زاده دهه سی در آبادان از مادری ارمنی تبار و پدری روس که در همان آبادان رویایی دهه چهل و پنجاه در منطقه بالا نشین بوارده قد می کشد و با زوایای پنهان و آشکار آن سالها شکل می گیرد و آنگاه تبدیل به نویسنده ای بزرگ در عالم داستانی جنوب ایران می شود و همه ما تجربه های او را دوست داریم و به همین علت کتاب من چراغها را خاموش می کنم به چاپ هفتادم می رسد آن هم در وانفسایی که کتاب ظاهرا بی قدر و قیمت است اما مردم ارزش کارهای برجسته را می شناسند...از کنار درخت اکالیپتوس یا همان بید خودمان هر کدام از ما جنوبیها که عبور می کنیم دوست داریم برگی را کنده و در دست بچرخانیم عطراین برگها بی نظیر است و مشام جان را در گرمای جانسوز رویای آبادانی سالهای شکوفایی  لذتبخش می کند …. باری از همه اینها که بگذریم اثار زویا پیرزاد مثل فرهنگ ارامنه آن سالهای جنوب و بخصوص آبادان اثر گذار و دیر پا بودند و تصویری شفاف و روشن از زندگی آن مردم مهربان یعنی اقلیت ارامنه و ارتباط صمیمانه با مردم بومی را به خواننده کتاب عرضه می دارند.

ماهشهر مهر ما ه 1396 علی ربیعی(ع-بهار)

http://www.madomeh.com/site/news/news/8588.htm

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۷:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)


چشمانت!
آشوب زیبایی جهانی ست
تا آفتاب به رشک بیفتد
و مهتاب به تماشا
وشب از خماری بدرآید
وستارگان برقص
که این همه
از جور سیاه چشمانت بود
باور کن!
دو اسب  سرکش و مست
که  بر رخ تو جای گرفته اند
کولیان گنهکار اعصارند
که می رقصند و می رقصند
تا به کامی رسند
که فرمان آتش از توست
مژه بر هم مزن لیلی!
غوغایی ست
این رقص نگاهت
به تمنای مجنون چه حاجت است؟
ماهشهر مهر ۱۳۹۶ علی ربیعی ( ع-بهار(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 اسپانیایی ها ضرب المثلی دارند که از ترکیب  و محتوایش برمی آید که همبندی  آن باید از دوره استعمارباشد با این مضمون  که اگر می خواهی با دیگران بجنگی با انگلیس آشتی کن که بار معنایی مستتر در این ضرب المثل حکایت از یک نوع زیرکی منفعت طلبانه ای دارد که نژاد انگلوساکسون در حیات معاصر یعنی بعد از قرون وسطی تا کنون حامل آن بوده است و همیشه نیز چه در سیمای انگلیسی محض و چه در پوسته های اخیر از نوع استرالیا وکانادا و امریکا....در این مقوله یعنی جهان گستری و برتری جویی از همه ابزار استفاده بهینه برده تا به سر منزل مقصود رسد و البته با تحمیل هزینه های گزاف بر شرق و غرب عالم ...باری استعمار گری و دست اندازی بر مال و منال بشر از جانب انگیس در سده های اخیر جامع الحکایات غم انگیزی است که قلم از بیانش در رقّتی اندوهبار فرو می رود و دلها انفجاری در حد بینگ بنگ را تحمل می کند!.... حکایتی که همچنان هم ادامه دارد و لذا در این سیر غیر اخلاقی به نظام جاهرانه ای می رسیم که از جانب قوم انگلوساکسون تثبیت گردیده وبا جمع فرهنگ مصرفی بنی اسراییل از آسمان و ریسمانی عبور کرده است که تازه ....اگر منصفانه بنگریم نه اسمان است و نه ریسمان بلکه تابویی است که با انقلاب صنعتی غرب به رهبری انگیس بر جهان حاکم شد ه است بی اندک توجه به ممارست در اخلاق و صیرورت آدمیت شرقی و غربی که همه انساندوستان شرق و غرب از افلاطون تا سهروردی آرزویش را داشتند.....و گاهی چون عین القضات همدانی و گالیله فلورانسی در آرزویش گداختند...صرف فعلی از سوی انگلیس در باب تصرف ماده و معنا بر روی زمین ریشه در خیلی عوامل دارد که هم تاریخی است و هم جغرافیایی ...قسم جغرافیایش همان آب و هوای مطبوع و لطیف جزیره است که خود نصف مشکل زیست آدمی را حل می کند یعنی در  جزیره تنهایی خویش بی واهمه از دست درازیهای اقوام مهاجم با آسوده گی خیال گذران امور می کنند بویژه در ادوار اولیه که طبیعت بر فعل آدمی غالب بود و زمانیکه این بعد حل شد راه تفکر و آسودگی برای نقب ودست درازی های بعدی  گشوده گردید...اما در بعد تاریخی ما با ذات آدمی روبروییم که اگر تفوقی از جانب انگلیس صورت می پذیرد چون تیری است که اساس آدمی را -که تمدن و فرهنگ است - نشانه می رود و به حقوق اولیه و ثانویه بشر تمدن سازچنگ می اندازد وپایه های تمدنی  پیش از سلطه خودرا  در همه ابعاد دگرگون می کند  و از همین نقطه در ابتدا جغرافیا و سپس تاریخ و تمدن خویش را مرکز عالم مفروض می گیرد  و به تاخت و تاز بی رحمانه ای  به اقصی نقاط عالم دست می یازدو چون داور نیز همان انگلیسی فاتح است  آنجا که به فتوحات جاهرانه می رسد  اسمش را توسعه و پیشرفت اما به سبک وسیاق  انلگیسی می گذارد......

لذا جهانی که امروز در آن زندگی می کنیم براساس نظم تعریف شده ای است که غرب انگلوسکسون از آن ساخته و برش داده است .واز همان ابتدای اقتدارش بعد از قرون وسطی در پی ایجاد و بسط موازینش بوده  و تا حدود بسیاری هم در جهت منافعش موفق عمل کرده است ...چنانکه  خود را محور و وسط عالم قرار داده و متراژحق و باطل را در گزینش منویات خویش دیده و با همین تصورو درک به حقوق انسان نگریسته است  و سپس به تقسیم جهان در جغرافیا و تاریخ پرداخته است  چنانکه ما تا پیش از قرون معاصر در جغرافیای عالم شرق دوری ،شبه قاره ای، خاورمیانه ای نداشتیم  و ساعت بیگن بن لندن محل طلوع وغروب و ملاک سنجش زمان نبود که همه آن منویات بوجود آمده حکایت رنج و مرارتی است  به درازای توسعه اجتماعی و انسانی در غرب و سکوت و سکون و پذیرش بی قید و بند شرق تا رسیده ایم به امروز که جهان دیگر جهان دیروز نیست  بلکه حتی جهان لحظاتی پیش هم نیست که راستی  بر اساس همان پیشداوریهای غربی نگرش ها و تعلقات تغییر کرده و دیگر نمی توان با همان داده های گذشته به تقسیم و تفریق عالم پرداخت که نظام سلطه  خود شرقی یا غربی هر چه باشد از ریشه ناعادلانه است !....

 

ماهشهر پاییز 1389 علی ربیعی (ع- بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۰
علی ربیعی(ع-بهار)

نوشتن از دید مارکز
به تعبیر نویسنده بزرگ معاصر گابریل گارسیا مارکز نویسنده هیچ نیست مگر خوب نوشتن نه اینکه از خوبی و زیبایی که از آنچه واقعیت های روزمره زندگی ست نوشتن....ودیگر اینکه بزرگنمایی آنچه را انسانهای عادی نمی بینند.... ادبیات هم مثل هر مقوله بشری مرز ندارد و مارکز از این جنبه عمیق ترین تراژدی های انسانی را با تخیل و واقع جمع کرده است  ...  

از دفتر یادداشت ها ع-بهار

سروده سگ سرگردان

بامداد متوهمی  ست

و سگها در هیجان زندگی غرقند

بعد از کمی مکث و خلاصی در کوچه پشتی

صدا می زنند رفیقان راه را

چون ما انسانها!

در بی راهه همیشه گی

نه از زمان خبری بود

نه از مکان اثری

ایستادم و تماشا کردم

سگدو زدنهای ناتمام آنها را

تا تابش داغ آفتاب هم چیزی نمانده

نگاه کن

در سینه سگ بیچاره

مثل هر موجود زنده ای

آنچه می تپد

تنها دل نیست

عشق است

که اورا رها نکرد

علیرغم هرم آفتاب

کج تابی آسمان و بیابان

بی قراری محض

ومرگ که هوشیارتر از همیشه

هر آن سگ سرگردانی را شکار می کند

ماهشهر امرداد ماه 96علی ربیعی ( ع-بهار)

گرمای طاقت فرسای خوزستان تنها ما آدمها را آزار نمی دهد بلکه هزاران حیوان بیچاره در غربتی محض جان می بازند...وبی شک همه ما شاهد این ماجراهای دردناکیم ولذا زندگی می طلبد که مساعدتی نماییم ...سگها و گربه ها را ...بلکه سعادتی ببریم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۹
علی ربیعی(ع-بهار)