حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

 سروده راز فصول

دیر گاهی ست که یا د گرفته ام

رمز عاشقانه فصول را

فریاد بزنم

بهار و شکوفه هایش را

تابستان و میوه هایش را

پاییز و رنگهایش را

زمستان و باران هایش را

اغوای ماه و پلنگ

ادغام کوه وعقاب

دشت و بره

لحظه کوچکی ست زندگی

ماهشهرعلی ربیعی(ع-بهار)

 

تآملی بر کتاب پشت و رو اثر البرکامو

."گاه آرایه ها فرو می ریزند ،از خواب برخواستن ...تراموی سوارشدن چهارساعت کار در دفتر یا کارخانه ...غذای خوب ...دوشنبه سه شنبه چهاشنبه پنجشنبه جمعه شنبه! زندگی همواره می گذرد و تنها یک روز است که مثل هیچ روزی نیست و آن اخرین روزی ست که سر بر بالین خواب ابدی می گذاری"یاد هملت می افتم و آن خطابه های جانکاه ...آه اگر بدانی در پس این خواب ابدی چه آرامشی ست خفت و خواری و جبن وتفرعن زمانه را تحمل نمی کنی تا اینجای کار کسی نمی داند مفهوم ساده بودن یا نبون را که در هر صورت ختم ماجرا برای بشر با آن همه آرزوها و عقبه دردناک ،غم انگیز است شاید تا آن روزی که خرد و دل به نقطه تلاقی آدمیت و معرفت رسند هنوز کوره راههای بسیارکه باید طی گردد..

و باز تکرار می کند "گاه آرایه ها فرو می ریزند از خواب برخواستن و تن به بیهوده گی مدام دادن "اینها کلماتی  ست که از قلم کاموی جوان تراووش می کند  و چون هم حس دارند و هم ادراکی هستند خواننده آثار کامو با نویسنده  به  نوعی همذات پنداری مطلق می رسد و این وضعیت به تعبیری نشانه اوج خلاقیت هنری یک نویسنده است که می تواند تجربه ها و غمها و شادی هایش را با طیف گسترده ای از خوانندگان به اشتراک بگذارد و بلکه هم شدیدتردر پی آن  می تواند موجی ایجاد کند که بازتابش تا سالها و دهه ها بعد ازحیات هنرمند ادامه دارد و قطعا رضایت خواننده اثر بزرگترین آرزوی نویسنده است حتی اگر او کاموباشد که از دنیا و مافیهایش گریزان است اما در هر حال انسانی بی نظیر است که با بیرق اعتراض به وضع موجود به جنگ سیاهی ها می رود!

این اواخر  کتاب پشت و روی کامو را شروع به  خواندن می کنم یعنی اولین کتابی که کامو در 22 سالگی می نویسد والبته  با تصوری که از یک نویسنده جوان داشتم آغاز خواندن با کمی اکراه است اما به همان دلایل بالا که نوشتم خیلی زود کتاب پشت و رو نیز  همچون آثار دیگرش مرا مجذوب خود کرد کتابی شامل 5 قصه کوتاه که بیشتر بازتاب دغدغه های فکری همیشگی   کاموی جوان به مسائلی چون زندکی و مرگ است با مضمونی تکراری مثل وزن و قافیه در یک شعر زیبا که حافظ می سراید...عیان نشد که چرا آمدم چرا رفتم ! یعنی پوچی مطلق که با تار و پود  آدمی ست همانکه خیام نیز سلیس و روان قرنها پیش سرود ...آمد شدن تو اندرین عالم چیست ...آمد مگسی پدید و ناپیدا شد... شیشه شکننده ای همچون دیواربلندی ست آدمی با پشت و رویی که تفاوتی ندارند و باید منتظر بود که هر آن فرو بریزد...

بعد از خواندن قصه های مجموعه  کم کم متوجه می شوم که پشت و رو می توانست آخرین اثر کامو باشد کتابی که اقرار و  خلاصه همه کتابهای اینده نویسنده است ... در فضایی تلخ و گزنده اما در هر وضعیتی  که نگاه کنی برای یک جوان 22 ساله زود است که این چنین بیانیه تلخی و جانکاهی بر علیه زندگی صادر کند و در ادامه تا لحظه تصادف و مرگ در جاده های حومه پاریس این بیانیه را با خود همراه داشته باشد اما چنانکه ابتدا نیز اشاره کردم بدلیل نوع نگاه صادقانه نویسنده کتاب مورد استقبال خوانندگان قرار می گیرد بطوری که بعدها همین یک کتاب او را سارتر و دیگران شاهکار نویسنده میدانند ..." و اما خلاصه داستان پشت و رو که اولین قصه از پنجگانه کتاب است در باره  زنی است که پولی به او به ارث رسیده و او با آن پول، قبر و مزاری برایِ خویش خریداری کرده و مقبره ای ساخته است و تنها تفریحش این است که از محل زندگیِ خود به محل گور و مقبرهٔ خویش رفته و ساعتهایی را در آنجا میگذراند و بازمیگردد و این کار سبب شده اطرافیان با او همچون جنازه برخورد کنند و خودش نیز به نوعی باورش شود که مرده است " اینکه در پرشورترین لحظات عمر این چنین رنج امیز قصه سرایی کنی احتمالا ناشی از شرایطی ست که کامو را با روحی سرشار از غنای یک نابغه به اینجا می کشاند که مرارت ناشی از زندگی کوتاه را در سیمای کسی ببیند که باور دارد خیلی پیش از اینکه بمیرد مرده است ان هم نه مرده اسمانی و عرفانی که مرده ای صرفا زمینی که خاکسترش را باد با خود برد!بقیه قصه ها نیز کمابیش همین مضمون را با خود دارد اخرین قصه ریشخند است که .. پیرزنی نادان که از دانه های تسبیحش لذتِ بی انتهایی میبرد... وحشت تنهایی و مرگ و گفتگویِ ناامید کننده با خدایی نامرئی وجودش را فراگرفته است... خدا جز آنکه آدمها را از او جدا کند، کاری برایش نکرده است، همه او را تنها میگذارند و به تفریح خودشان میرسندزیرا انسان وقتی پیر میشود، ترسناکترین چیز برایش این است که کسی به حرفهایش گوش ندهد...از جملات پراکنده در کتاب است که زیاد تکرار می شود " خوشبختی، احساسِ ترحمی است که برایِ بدبختی داریم"... و جملاتی که اندکی صبغه عرفانی دارد" اگر چنان دوست میداشتم که خود را به کلی نثارِ آن دوستی میکردم، سرانجام خویشتنِ خویش میشدم. زیرا عشق انسان را به خود میرساند"....یا " درماندگی به درجه ای که رسید دیگر هیچ چیز به هیچ چیز نمی انجامد, در آخر "باتاب اثر در خواننده چنان می نماید که امید و نا امیدی هیچ یک پایه ای ندارند و تمام زندگی در یک تصویر خلاصه می شود. اما براستی چرا تامل نکنیم؟!

                 تهران خرداد 1397 علی ربیعی (ع-بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۹
علی ربیعی(ع-بهار)

نیچه فیلسوف آلمانی می گوید پیش از آنکه انسان باشی یک حیوان کامل باش تا با حیوانات دیگر احساس همدلی کنی زیرا انسانی که از حیوانات به دلیل انسانیت خود فاصله می گیرد آنوقت دلیل محکمتر ی برای کشتن و تحقیر حیوانات دارد ...من که سعی کردم این چنین باشم...از دفتر یادداشتها ع-بهار

بره های تسلیم

ابرها مثل بر ه های تسلیم
از بالای سرم گذشتند
قرص ماه چه غمی داشت
از ندیدن تو!

گفتی آه مظلوم اثر ندارد

از بسکه زمانه غدار است

مرا نیز به سخت جانی خود

این گمان نبود!
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار(

بی آنکه بدانی

دورترین فاصله در دنیا
حتی فاصله‌ی مرگ و زندگی نیست
فاصله ‌ی من است با تو
وقتی روبرویت ایستاده‌ام
و دوستت دارم
بی آنکه تو بدانی
ماهشهر علی ربیعی  (ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)


                                   بر صخره و ساحل                                     

بیقراری می کنم

بسان موجی بلند

 تا که بیایی

زیر آفتاب طلایی پاییز

بال می گشایم

بسان مرغی تنها

 تا که ببینی

تشنه که باشی

بر لبانت می نشینم

آشفته که باشی در قلبت

چون شانه ای در پیچش  موهایت فرو می روم

غمگین که باشی

بسان اشک برگونه ات می رویم

در زندان کبوتران سپیدت می مانم

تا آزادی

هذیان روزانه ای ست زندگی بی تو

باتو اما می توان

از اندوه این همه هجران کاست

تا به دریای چشمانت رسید

  ماهشهر پاییز 1374 علی ربیعی(ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)