حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

شکستن حرمتها!
بس که بد میگذرد زندگى اهل جهان
مردم از عمر چو سالى گذرد، عید کنند..  صائب تبریزی
این روزها روی جلد اکثرمجلات اروپایی به این مضمون آراسته است -آیا حقیقت مرده است-و من می پرسم حقیقت در کجای آرزوهای بشری بیتوته کرده است...که نای برخواستن ندارد و اصلا حقیقت چیست و چه باید باشد ...تا اندکی از وسواس و دلهره و رنج معاصر بشر التیام یابد زیراجهانی که مدهوش چشم مست و می ناب اخلاق و مدارا  نیست و قدرت در ید زنگیان مست است بهتر از این نمی شود ....هر چند علیرغم این همه مصائب شخصا دوست دارم در این روزهای اخر سال ۱۴۰۲ اهالی  قدرت و قداست تمامیت خواهی  یه جایی به تامل در خود بنگرند و به سرنوشت پیشنیان خود  و به حال و احوال بشر درمانده از این همه فقر و فاقه و ظلم  نظری به حرمت بیندازند  که در کجای شطرنج دوستی یا دشمنی ایستاده اند .... برای عمر تاریخ مدون بشر سالها که هیچ ،قرنها هم بگذرد در آنچه آسایش و  سلامتی به مفهوم اخلاقی آن جایگاهی نمی بینم...درجهانی که هر کس نقطه مقابل من است بلقوه یک دشمن به حساب می آید .. ..ومثل اینکه دشمنی در تراز آدمی جزیی از ذات او شده است در حالی که امروز علوم انسانی خردورز  دارد تلاش می کند که به نتایجی برسد که بتواند دشمنی ها در فرهنگ بشر چون ویروسی بدخیم علاج شود اما دریغ و بعید‌،  ظاهرا سیاست تنها راه نجات بشر را بسط دشمنی و ویرانی و تبعیض می داند از رنگ و نژاد تا تبعیض خودی و غیر خودی   ماهشهر علی

در باره خشنونت و بحران جمهوری
امروز مروری داشتم بر کتاب بحران های جمهوری نوشته فیلسوف سیاسی معاصر هانا آرنت ، وی در این کتاب نه فقط به نقد دولت و شهروندان و مفاهیم علوم سیاسی می پردازد بلکه با توجه به سیاست غلت  دولت ها و رفتارهای ناشی از دروغگویی و تظاهر و فریب سیاستمداران، و سپس بحران های اعتراضی و سرپیچی شهروندان که عاقبت  به انقلابی خانمان برانداز منجر می گردد به سیاست مداران توتالیتر و اقتدارگرا هشدار می دهد. به گفته آرنت قدرت همیشه نیازمند پیروان  است در حالی که خشونت متکی به ابزار است .وقتی دستورها دیگر پیروی نشوند ابزارهای خشونت بی استفاده خواهند بود. خشونت همیشه می تواند قدرت را ویران کند اما از خلق قدرت عاجز است این نکته مهمی ست چرا که حتی حکومت های تمامیت‌خواه نیازمند اقتدار با حداقلی از پیروان  هستند. کتاب بحران‌های جمهوری در چهار رساله تدوین شده است اول دروغگویی در سیاست ،دوم نافرمانی مدنی ،سوم در باره خشونت سازمان یافته و چهارم اندیشه هایی در باره سیاست و انقلاب . هانا آرنت در این کتاب تاکید دارد که هیچ گاه هیچ حکومتی وجود نداشته است که منحصرا بر ابزار خشونت استوار باشد حتی حاکم توتالیتر که عمده ترین ابزار حکمرانی یش شکنجه و آزار و اذیت مزاحم است نیازمند اندکی پایه قدرت و مشروعیت حداقلی ست که بتواند به بقای خود و سرکوب مردم ادامه دهد .البته از نگاه من وجه غالب در سیاست و سیاستمداری همان دروغگویی ست که راست راست در چشمان جهانی نگاه کنی و دروغ بگویی و یاوه ببافی و اندکی وجدانت چون ماری که نیشش را در بدن خود فرو می برد دردت نگیرد و آزار نبیند .پدیده عجیب و پیچیده ای ست دروغگویی حاکمان مستبد چنان زیبا دروغ می گویند که خودشان باور می کنند.
چقدر کتاب خوبی ست این بحران‌های جمهوری هانا آرنت ساده و روان در باره مصائب استبداد و نظام های توتالیتر و زورگو شرح ماوقع کرده است و البته در آخر ساز و کارهایی برای نجات مردم نیز اضافه کرده است.
هانا آرنت می نویسدخشونت ماهیت ابزاری دارد و تا جایی معقول است که در رسیدن به اهدافی که قرار است توجیهش کنند موثر باشد خشونت هیچگاه آرمانی را پیش نمی برد نه تاریخ را و نه انقلاب را نه پیشرفت را و نه پسرفت را بلکه می تواند کاری کند که بی عدالتی ها نمایان گردند و در معرض توجه عموم قرار گیرند ‌‌خشونت زمانی ظاهر می شود که قدرت در مخاطره است اما اگر همچنان به کار خود ادامه دهد به محو شدن قدرت می انجامد. خشونت می تواند قدرت را ویران کند زیرا در ادامه ابزاری می شود که هیچ قطعیتی برای حفظ کیان قدرت را بدنبال ندارد و آن زمانی ست که ترس مردم از تولید خشونت فرو می ریزد.
  ماهشهر ع-ر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

در آغاز نوروز،در آغاز بهار

آرزو کنیم بیمارستانها از بیمار تهی شوند

زندانها از زندان،قلب ها از نفرت

و ستمگری در خیال تاریخ هم بمیرد

باور کنیم جهان برای هیچ کس تنگ نیست

و سفره خداوند هم بر روی هیچ کس بسته نیست....ماهشهر علی

 

یادی از دادا و تراژدی هولناک اسرائیل !
لچک سفید و دراعه مشکی همه بوی دادا می داد  با شیشه عطر گلسرخی که در جیب دراعه بود بوی خوشش فضا را پر از عطر میکرد مثل همه کودکان عالم و آدم به مادر بزرگ مادری ارادت خاصی داشتم . به او دادا می گفتیم .دادائی که علیرغم مصائب ایام و از دست دادن دو فرزندش در سالهای جوانی اما قلب و روحی بزرگ داشت .
من همه ماجراهای اولی شدن از از زادن تا زبانم که از کج و کوله گی در آمد یا  تا روزی که صدایم از کودکی به نوجوانی رسید را از زبان دادا شنیدم .
دادا بود که اولین بار گفت  علی دا صدات بزرگ شده حتما خودت هم قد کشیده ای و مادرم می گفت دا خطاب به دادا که  علی قد بلند میشه و حرف و حدیث میان مادرم و مادرش که هیچگاه تمامی نداشت.
دادا در آن روزگاران چون تنها دخترش مادرم بود همواره چند روزی میهمان خانه ما  بود تا بعد از چند روز مادرم می گفت دا دست دادا را بگیر و آرام از میان سده ببرش خونه دایی و من چه ذوقی می کردم وقتی دست دادا را می گرفتم که آن فاصله طولانی از یه باریکه راه در میان سده  زمستان پر آب و یا گرمای طاقت فرسای تابستان را طی کنم تا به منزل دایی برسم .
مادر بزرگم نابینا بود  مادر تعریف می کرد از بسکه  برای دو پسر جوانش اشک ریخت تا چشمانش را از دست داد اما روحیه پر امیدوار و توانایی داشت .
همیشه شیفته قصه هایی بودم که از زبان دادا می شنیدم بعلاوه شور و شعف من در کنار دادا زمانی بیشتر می شد که در مسیر راه تا منزل دایی  برایم قصه های شفاهی را که در سینه داشت تعریف می کرد از زندگی و مرگ قهرمانان دینی و شاهنامه  تا  عاشقانه های آفتاب و مهتاب که بعد ها برای دو واحد درسی فرهنگ عامه در دانشکده ادبیات بازنویسی یشان کردم و بازتاب مناسبی در کلاس دانشکده داشت و اما عجیب ترین قصه ای که مادر بزرگ بارها چه در زمان رفتن به رختخواب و چه در مسیر رفت و امد تا منزل دایی برایم تعریف می کرد حکایت تاسیس کشوری به نام اسرائیل بود که بر تن و جان و خون ملت فلسطین بنا  شده است و  از سر و تن مردم فلسطین مناره ها خواهد ساخت  و خون آن ملت مظلوم را می مکد ،حکایاتی که هنوز هم بعد از سالها تنم از شنیدنش می لرزد . دادا براستی از تاسیس و حکومت اسرائیل تصویر وحشتناکی تعریف میکرد که باورش برایم سخت بود تا فاجعه اخیر که در غزه  پیش آمده و اسرائیل دارد با کمال قساوت و ستم پیشگی ملتی را قتل عام می کند .
سالهای کودکی و نوجوانی مثل برق و باد گذشت و من بعد از دیپلم داشتم جهت تحصیل راهی مشهد میشدم آن روزها دادای من ناتوانتر از همیشه در رختخواب منزل دایی افتاده بود و من دل این را نداشتم که با ایشان خداحافظی کنم فقط فرصت کردم به آرامی بوسه بر دستانش بزنم که با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد گفت علی دادا تویی و این آخرین کلامی بود که از دادا شنیدم.
بعد از پایان ترم اول بهمن ماه سال ۱۳۵۵ بود که  از مشهد به ماهشهر امدم.همه خانواده منتظرم بودند اما  مادرم لباس سیاه پوشیده بود .تا مرا دید اشکهایش سرازیر شد گفتم دا چرا گریه می کنی گفت دادا مرد و من هم با مادرم شروع به گریه کردم و بعد  ان همه خاطره ها و قصه ها با دادای مهربانم در ذهنم مرور  شد بخصوص قصه های دادا از رنج و مصائبی که بر ملت فلسطین میرفت .
بعلاوه در همه این سالها همواره برایم این سوال باقی ماند که دادا از کجا ان همه دقیق از ماجرای اسرائیل و فلسطین اطلاع داشت .هر چه بود  من هیچگاه متوجه نشدم دادا  تراژدی هولناک  تولد اسرائیل را که با این دقت بازگو می‌کرد از کی و کجا شنیده بود ؟!   

ماهشهر علی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 

آب و آتش
امروز در این ظهر جمعه ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۲  بعد از نان و پنیر و بیسکوئیت که کلی هم چسبید مثل اینکه شور انقلابی گری قرمه سبزی را از یاد برده ام و لذت ماهی تنوری صُبور آن سالهای دور که به خاکستر بعد از سرد شدن تنور سپرده ام و به هر چه کباب و چلو بود پشت پا زده ام.
بعد درب بالکن را گشودم و اندکی در بالکن قدم زدم روز آفتابی جمعه بهمن و آسمان بی سور و سات ابر و باد هیچ هم قشنگ نیست اما همچنان شک ندارم  تنهایی این همه آدمی که یقین دارند می اندیشند و هستند ! والا آن دو تا سگ که در خیابان در حال گریز از یک سمت خیابان به سمت دیگر  بودند هیچ نیازی به بودن و شدن ندارند مثل جیک و جیک گنجشکان بر شاخه های درختان روبرو که مست آرامش روزگارند  و مثل سگها دنبال هیچ کشف و شهودی نبودند و البته آدمی نیز به احتمال اگر اندکی اختیار و آزادی دارد  در حد یک طنز تلخ و از سر ناچاری ست که به آب و آتش می زند تا مثلا از این آب گل آلوده ماهی مقصود را صید کند ، زهی خیال باطل.
و بعد گوش جان سپردم به بخشی از کتاب صوتی دنیای   صوفی اختصاصی سقراط و کانت  که مثل سخن عشق  در زبان حافظ   یادگاری ست در این گنبد دوار .
باری زمستان امسال نیز مثل همه زمستان های پیش از این میاید و میرود و بهار دلکش  می‌رسد از راه و آدمی  نیز فکر می کنم چند روزی بیش فرصت ندارد که به تار و مار عصر ابطال و جهل زمانه تکریم  کند بعد از آن همه روشنفکری و روشنگری که  برای ساختن جهانی قشنگتر به آب و آتش زدند که از آب هیچ به دستشان نرسید مگر سیلاب ویرانگر و آتش نیز که در ذاتش ویرانی وانقلابیگری ست. ماهشهر علی

گذشته در آینده
در بلوار پشت دیوار سپاه نشسته ام و دارم با خودم گپ می زنم خوبست در حد مقدورات همواره یه کاری کرد تا آیندگان به رفتار مستبدانه و کور ما گذشتگان  نخندند مثل نسل امروز که حالا به  کلی از اعمال نسل ما از اعماق دل  می خندد از سنگزنی با تیرکمون به پای خانم های مثلا بدحجاب تا خفه کردن گلوی اینترنت و تازه ماهواره و ویدیو و موسیقی  بماند که چقدر فحش می دهند هر چند اینها برای فاطی تنبان نمی شود و کاری ست که شده همچنان که زندگی بالا و پایین بسیار دارد خوب و بد هم دارد به این چهار فقره نباید چسبید زیرا روزگار کار خودش را می کند و دستورالعمل ها علیرغم میل من و شما هیچگاه ساده و صریح تعریف نمی شود هندوانه سربسته است به قول مزدوجین .
انگلیسی ها علاوه بر سه زمان گذشته و حال و آینده در گرامرشان فعلی دیگر دارند که ترجمه فارسی آن گذشته در آینده است که از ماضی بعید می‌آید اما سر از آینده در می‌آورد که حالا حکایت ما است و گذشته ای که از آینده خودش جلوتر بود!
البته بهتر آنست که در بهترین شرایط دمل چرکینی باشد وضع حال  که چون  سر باز کند دردش کمتر میگردد.  شاید هم  سرنایی ست در دست نوازنده های نابلد که از سر  گشادش می نوازند خوب رویاها و تصورات بی شمارند مثل هر چیزی که به تصور آید از سنگ ریزه های کف رودخانه تا ستاره های آسمان که ردایی تمسخر آمیز بیش نخواهند بود برای شمارش و رسیدن به آرامشی در وقت خواب .
سالها از راه پله های آپارتمان مثل قرقی بالا و پایین می رفتم که یهو دیدم طی کردن پنجاه پله زیاد است و سعی کردم کم و کمترش کنم تا اکنون که از ورود به آسانسور هم احساس خستگی و رنج به من دست می‌دهد و خلاصه همه جای بشر اشکال و ایراد دارد از فردی تا اجتماعی و همه هم به این ایراد دامن می زنند از فیلسوفان تا سیاست مداران و فقط در این میان یک چیز همچنان حرف اول و آخر را می زند زور و قلدری و اقتدار است چه در عرصه ملی چه جهانی .
اینها دنیای واقعی بشر است که توام با رنج و مکافات است و اما رویای همه ما شهری پر از پرسنس های عاشق پیشه و پری دریایی ست که شاهزاده ها برای کودکان فقیر می نویسند و اسرائیلی ها با بمب های مدام و لبخند از بناگوش در رفته از کودکان غزه استقبال می کنند و این قصه کودک کشی البته در هر  جایی امکان اتفاق هست  که آدمی نفس کش می طلبد با  ابزاری برای قدرت نمایی که حاکمان بر تخت و فرش دنیا قالب  کرده اند . دیر و زود که نداره هیچی سوخت و سوز هم نداره هر چند من دلم برای رویاهای شورانگیز از موسیقی و شادی تا صلح و آزادی همواره تنگ می شود ، دلم برای دیدن معشوقه ای که دوست دارد دورت بگردد ،شده  در کوچه های دور و دراز خاطره ،دلم برای همه آن چیزهای خوب که باشند و من نباشم تنگ می شود،هر چند بعد از تو فرزندم حوصله قشنگترین رویدادها را ندارم می خواهد تسلیم اسرائیل باشد  یا آزادی فلسطین.     ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

در باره کوپرنیک و جردانو برونا

مدتی ست به علت توجه به آسمان و احساس نوعی نزدیکی به نزدیک ترین سیاره به زمین که فاصله ناقابل چهل و دومیلیون کیلومتری تا زمین دارد ذهن و ضمیرم به سمت کسانی رفته که پدیده جدید نجومی را کشف و تبین کردند و بی آنکه بتوانند به تصورات واهی گذشته بخندند از سر ترس و ناامیدی از نادانی لبخندی طنز آلود زدند و در دل به احتمال چقدر فحش دادند هم به خودشان بخاطر فهم بیشتر و هم به طرف هایی که به زور جار و جنبل جلوی پیشرفت بشر را سد می کنند از جمله کسانی که این جرئت عجیب را به خود داد کوپرنیک لهستانی بود که گفت هی بابا با تو هستم، کوپرنیک ! خطاب به خودش فرض کن خورشید مرکز عالم است و زمین و بقیه سیارات که چراغ هدایت کاروانیان صحراگرد و کشتی نشینان دریانورد است دور آن می گردند اما شما که اون بالا نشسته اید باور کنید که اینکه من می گویم فقط یه فرضیه است و همه عالم و آدم می دانند که زمین مرکز عالم است و برای این آمده تا در خدمت آدم و ابواب جمعی او قرار بگیرد ، اما آنها که همه کاره بودن گفتن شوخی که نمی کنی نکنه تو دلت یه چیز دیگه می گذره ستاره به حرف در آمد و گفت آنها که گفتند چه کسانی بودند گفتم روحانیان مسیحی که همچنان اصرار داشتند زمین بر شاخ یک گاو است و هیچ کس هم جزئت نداشت بپرسد مرد حسابی مگر یک گاو چقدر زور دارد که زمین به این بزرگی را روی شاخش بگیرد تازه می گفتند اون گاو هر وقت گرسنه میشه و نشخوار می کنه یه جایی زلزله می یاد و همه دست می زدند و به به و چه چه می گفتند که چه استدلال‌های دقیقی ستاره این بار پرسید جدی می گی یعنی شما این قدر ساده هستید گفتم شما کیه اونا می گفتن و مردم هم برایشان دست می زدند و کوپرنیک نمی دانست مرغ عزا است یا عروسی. .. در هر حال اگر اندکی می خواست بر نظرات قلبی خود پافشاری کند آشوبی بپا گشته  و احتمالا مثل جردانو برونا در آتش قهر الهی افکنده می شد و چون مثل هر آدمی جانش را دوست داشت گفت هر چه شما بگویید ارباب و شما چون نماینده آسمان هستید پس بر همه چیز واقفید و می توانید مرده را زنده کنید یا بر عکس البته برعکس کاری نداشت اما آنها می گفتند ما در هر دو مورد تخصص داریم و اگر نیاز به دلیل دارید تا بیاوریم و آنها همه می گفتند ای مردم شما شاهد باشید اینجا که ما ایستاده ایم وسط زمین است و اگر کسی جرئت می کرد مثل جردانو بخت برگشته و می پرسید از کجا متوجه شدید که اینجا وسط زمین است آنها می گفتند کاری ندارد مترش کنید و مردم که زیر بیرقشان سینه می زدند می گفتند بله بله جردانو برو متر بیار و مترش کن و باز همه دست می زدند عجب منطقی عجب استدلالی از مادر نزاییده کسی که بخواهد از شما ایراد بگیرد و هیچی دیگه کوپرنیک هم راه خودش را گرفت و رفت ستاره گفت بعد چی شد گفتم هیچی هنوز بعد از شش قرن که کوپرنیک دارد میرود و با خود حرف می زند و هی تکرار می کند بدمست که باشی  از حال و روز دنیا خبر نداری.   در این سمت هم کشیشان دارند نشان می‌دهند که زمین روی شاخ گاو است و عده بسیاری از مردم دارند برایشان دست می زنند و هورا می کشند.     ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۱۸
علی ربیعی(ع-بهار)

 

در باره رمان دختر پرتقالی
جدا از شرح ماوقع روزگاران و زمان از دست رفته   گاهی  برای اینکه بتوانی در فضایی که دیداری و شنیداری ست علیرغم میلت  ادامه بدهی حوادثی رقم می خورد  که همه بر خلاف امیدها و رویاهای تو هستند و تو نیز چاره ای نداری که با واقعیت های سرسخت روزگار کنار بیایی و انچه  که فکرش را نمی کردی رقم بخورد . هر چند این گونه اندیشیدن به زمان و زمانه ها بیهوده و در هر حال کودکانه ست زیرا هیچ حادثه ای قابل پیش بینی بر اساس روح و روان تو نیست اما تا هستی ادامه دارد  باید کاری کرد که پاسخگوی شیرینی یا ناگواری روزگارت باشی و حرف و حدیثی از دور و نزدیکت از زبان دیگران رقم نخورد.
امروز در این ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ در ابتدا مروری داشتم بر کتاب دختر پرتقالی از آثار قصه نویس فلسفی معاصر نروژی یوستین گایدر و بعد امدم و بر روی نیمکت بلوار پشت دیوار سپاه نشستم به اسمان نگاه کردم و ستاره قطبی را درخشان تر از هرشب دیدم در این بهمن سرد و سنگین و حشرات و وزق ها هم مثل همیشه با صدایشان یاری یم می کردند دوستی از پیاده راه بلند بلند صدایم زد و سپس ادامه داد سردت نیست علی ! گفتم چرا خوب اما من پوست کلفت تر از این حرفها هستم و بعد هر دو با همان فاصله بلند بلند خندیدیم و او همچنان دورتر میشد و من در اندیشه کتابی بودم که این چند روز خواندم یعنی همین دختر پرتقالی که علاوه بر متن فلسفی مثل دیگر آثار گایدر عاشقانه ای جذاب بود از شور درونی عاشق تا  نرسیدن به معشوق.
کتابی با قصه ای شیرین و جذاب مثل  هرقصه ی خواندنی و لطیف از رابطه میان پدری که دیگر نیست با فرزندی که طی یک حادثه به نامه هایی که پدر پیش از مرگ بر اثر بیماری برای فرزندش نوشته است دست پیدا می کند.  پدر همواره این ترس و دلهره را داشت که روزی که فرزند در پی شناخت جهان باشد او نباشد که اندکی از دقایق را توضیح دهد و به همین دلیل شروع به نوشتن نامه هایی در باره مفاهیمی می کند که فرزندش باید بیاموزد ،در باره عدالت و چیستی و چرایی هستی و عشق و آزادی .
حالا که پاسی از سالها گذشته پسر جوان به آن نامه ها دسترسی یافته آن هم طی یک حادثه  هر چند جای خالی پدر همواره او را آزار می دهد .
در  ادامه ماجرا پسر  به یک گفتگوی عمیق میان دو نسل متفاوت با برداشت های متضاد می رسد تا مسیر جدیدی از شناخت دنیا پیش پای وی گشوده گردد .
برای گئورگ رود پدرش سایه و خاطره ای از گذشته دور بیش نیست یعنی روزگاری که پدر بیمار است و رود فقط چهار سال دارد و بطور تصادفی به نامه های پدر از طریق مادر بزرگش دسترسی میابد. در طی خواندن همین نامه ها گئورگ رود به ماجرای  دختر  پرتقالی می رسد که  اطراف یک حادثه در دوران جوانی پدر می گذرد یعنی روزی که پدر سوار تراموا شده و در همان مسیر مجذوب دختر زیبایی می گردد که کیسه کاغذی بزرگی از پرتقال‌های خوشرنگ را در دست گرفته بود.
بر اثر تکان‌های تراموا کیسه حاوی پرتقالها از دست دختر افتاده و در آغوش پدر گئورگ رها می شوند و قصه عشق دختر پرتقالی در جان پدر شعله می کشد. اکنون بعد از گذشت  سالها پدر رود از فراز آسمان آبی از پسرش می خواهد تا به او کمک کند تا به هویت دختر پرتقالی پی ببرد. .این قصه شیرین و جذاب که هم عاشقانه و هم فلسفی ست  از زبان گئورگ رود روایت می شود.
ماهشهر علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۰۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

چون باد دویدن
امروز پنج شنبه ۲۸ دیماه ۱۴۰۲ از بالکان خانه فرزندم صدای تعدادی گنجشک مرا به فضای باز می کشاند تا به عناصر اطرافم چند تایی درخت مهاجر ! و سگ  بومی و پرنده ها سلامی کرده باشم و قصه ای را از درون اشفته ام بر قلم بیاورم نه دیگه کودکی نیستم که داشتم بوته ای را از زمین نمناک  بیرون  می کشیدم و بعد روی کردم به پدر و گفتم ببین دارم زمین را شکست می‌دهم پدرم لبخندی زد و صورتم  را بوسید و گذشت و بعد ها که با رنج ها و کوشش های بیدریغش از نزدیک درگیر شدم متوجه لبخند تلخ پدر بودم اما من همواره در ذهنم به نوعی مبارزه تا پیروزی را تداعی می کردم و هیچگاه عقب نشینی در مقابل مشکلات و سختی ها نبود تا تاریخ زندگیم تقسیم شد میان پیش و بعد از ۵ دی ماه ۱۳۹۹ و به محض مراجعه به کتاب‌های تاریخ این قصه تلخ تکرار می شود و من حالا مثل یه بوکسور شکست خورده در گوشه رینگ آماج آن همه مشتی هستم که آرزو می کنم زودتر از زود از پای در بیایم هر چند همچنان آرزویم عدالت و آزادی برای همه بشریت با هر تعلق خاطری ست یعنی تنها رگه ای که خون جاری در رگهایم را به پیش می برد زیرا حالا که چاره ای نیست مگر زندگی پس باید بدنبال جنبه های زیبای آن باشم و همچنان علیرغم خستگی اما چون باد دویدن را در درونم بیافرینم و به کسانی که انتظار دارند برایشان حداقل آرامش و شادی را فراهم کنم اماده به یراق باشم.    بشر علیرغم شکنندگی مثل هر موجودی در هستی اما آنجا که پای عشق وسط آید خیلی پوست کلفت و جاندار می شود و از صخره ها و قله ها بالا می رود هر چند بارها نیز سقوط می کند اما از پای نمی نشیند .خوب ماهیت تمدن و فرهنگ بشری اگر تا بدینجا آمده بخاطر همین ذات شکست ناپذیر  است که تا قطره آخر تن و جان از پای نمی نشیند .
می دود و گاهی که می ایستد به پشت سر نگاه می کند برای این است  به درک عمیقتری از آن همه پیچیدگی ها برسد و خلاصه این که این ملغمه در هم جوش و متضاد که من باشم شامل همه این کلمات که شکست ها و پیروزی های مدام هستند را شامل می شود  تا لحظه ای که چمدان زندگی را در فرودگاهی جا بگذارم و تسلیم آنسوی هستی که  معلوم نیست چیست و گزاره ای دارد یا ندارد، شوم  .

ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۲۳:۱۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 

فریدون سه پسر داشت!
امروز پنجشنبه هفتم دیماه ۱۴۰۲ ،گفتم خوب بعد از سه سال از حادثه تصادف شوم و کوچ نابهنگام فرزندم بهتر آنست که در مقابل مصائب سکوت اختیار کنم و تا زنده ام راه زندگی در پیش گیرم و از آزادی تا انتخاب و پیچ و تاب کلمه و کلام بنویسم هر چند مدتهاست که بندی و بیتی شعر به سراغم نمی آید و  وقتی نیامد حتما دوست ندارد یا این چشمه خشکیده است مثل آن همه چشمه ها و دریاچه ها که خشکیدند ،گفته اند آدمی ست است و گوشتی و پوستی و استخوانی و مثل هر پدیده هستی خشکش می زند گاهی در عالم ماده که به نقطه صفر می رسی و گاهی هم معنا که همین ذهن و روانت را به کاری می گیری که وقایع اتفاقیه روزانه ات را هر چند بی اهمیت ثبت کنی.

گیرم تو را به این همه مرارت بشری کاری نباشد که همواره آنچه در هر سوراخ و سمبه ای دست بالا را دارد مرگ انسانیت و ارزش هایی ست که به ظاهر تاریخ ثبت شده بشر سراسر مبارزه و گاهی تن دادن  برای بدست آوردن قطره ای از دریای آن بوده چون آزادی و درست کرداری و درست پنداری و درست گفتاری و نفی و نهی استبداد و قدرت غیر پاسخگو  ، و از طرفی سمت و سوی دوست داشتن و عاشقی و صلح رفتن که هیچگاه به دامنه آن آرزوها نرسیده و فقط اندکی البته در عرصه هنر و ادبیات زور زیادی زده اند که مثلا شعری بسرایند و رمانی بنویسند و نقشی بکشند و خلاصه هفت وادی هنر را طی کنند بلکه بشر آدم شود که نشد و بعید که بشود می گویند راست و دروغش با راوی که ولادیمیر ایلیچ لنین رهبر انقلاب اکتبر روسیه گفته بود تا دویست میلیون سال آینده را امید نداشته باشید که اتفاق خوش ایندی در خصوص صلح و آزادی رقم بخورد بقیه اش را نیز شک دارم بعلاوه در این شب سیاهم مثل همیشه گم گشت راه مقصود و داشتم برای چندمین بار کتاب فریدون سه پسر داشت اثر نویسنده بزرگ معاصر عباس معروفی را می خواندم که شرحی تراژیک از تاریخ معاصر ایران ماست و وقایع پیش و بعد از انقلاب ۵۷ را در بر می گیرد و تضاد و تزاحمی که چند نسل را به ویرانی و اضمحلال روحی و روانی می برد .البته به همین دلایل بالا که خلاصه نوشتم کتاب اجازه انتشار نیافت و من بناچار و بر خلاف میلم از وب‌گاهی خدابیامرز دانلود کردم و حالا چند باره است که می خوانم و نویسنده کتاب مرحوم عباس معروفی این اجازه را داده که خواننده وطنی بتواند از امکان دانلود در داخل استفاده کند و چنانکه در بالا اشاره کردم قهرمان قصه معاصر نیز همچون فریدون پادشاه  پیشدادی که سه پسر داشت ،به نام های تور و سلم و ایرج ،که پدر یعنی فریدون  جهان را بین آنان تقسیم کرد و ایران را که بهترین بخش جهان بود به ایرج سپرد، شام و روم و یونان را به سلم داد و توران زمین را به تور! اما تور و سلم به ایرج حسد بردند و او را دوستانه دعوت کردند و در جنگ از پای درش آوردند!!!بعبارتی  ایرج نیز چون سیاوش به کینه و حسد برادران خونش را در راه ایران می‌دهد . من و شمای  خواننده  در رمان عباس معروفی نیز به وقایعی کمابیش مشابه درگیر می شویم و نتیجه اخلاقی می گیریم از عصر پیشدادیان در شاهنامه فردوسی تا روزگار عباس معروفی هیچ چیز عوض نشده است و زمانه همچنان همان عوضی سابق که بود به مسیر معیوبش ادامه داده و چون همیشه تاریخ این سرزمین و شاید هم همه سرزمین ها حق به حقدار نرسیده است و بعید می دانم که اتفاق خوش ایندی بعد از این رقم بخورد .

رمان فریدون سه پسر داشت برگرفته از سرگذشت واقعی یکی از خاندانهای مبارز و معروف تهران به نام مجید امانی ست یک مبارز و پناهنده سیاسی در زمان انقلاب . ماجرای این رمان به حوادث   دردناک دهه ۵۰ و ۶۰ برمی‌گردد و قصه خانواده امانی هاست ،فریدون پدر خانواده چهار پسر دارد که هرکدام به شکلی با انقلاب و وقایع پیچیده آن در ارتباط هستند که سرنوشت سه تا از برادران غم انگیز است .قصه فروپاشی این خانواده و برباد رفتن آرمان‌ها و آرزوهای یک نسل که عباس معروفی در این رمان خوش خوان با قلمی وزین از عهده اش بر آمده است چهار برادر به نام‌های ایرج و سعید و اسد و مجید که هر کدام سرنوشتی بر باد رفته از امیدها و آرزوها و آرمان‌ها را روانه گورستان تقدیر می کنند چرا که در جغرافیای ما علیرغم شور و عشق به آزادی و پیشرفت اما جا جای واقعیت های زندگی گندیده و شوم است و کاری نیز از دست هیچکس ساخته نیست همچنانکه هیچکس نیز از تند باد حوادث در امان نمی ماند حتی اگر از خاندان امانی ها باشی!
ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۲ ، ۱۴:۰۷
علی ربیعی(ع-بهار)

نقاب حسرتها و آرزوها
امروز چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ است هنوز در حال و هوای شعرها و تصنیف های باب دیلن ترانه سرای امریکایی هستم که با همین ترانه های ساده که فهم  زندگی چند نسل را دگرگون کرد برنده نوبل ادبیات شد هر چند شب مطبوع پاییزی و ترانه خوانی حشرات هوش از سرم می رباید و مرا با خود به سفرهای دور و دراز شعر خلقت می برد که روح و روان عارف و عامی را به وجد می‌آورد حکایت حافظ ما و هر شاعری که جهان شاعرانه اش اختصاصی نیست و در هر بند و بیت شعرش جهانی را به حس مشترک  می کشاند.  می خواهد حافظ قرن هشتم هجری ما باشد یا باب دیلن قرن بیستم میلادی امریکایی ، زیرا هر اثر هنری روایتی خاص از صاحب اثر است ،شرحی بر امیدها و آرزوهایی که ناقص ماند و به کمال نرسید اما با بیت شعری و نقش تصویری و یا قطعه ای موسیقی جاودانه شد به تعبیر شاعر آمریکایی بوکفسکی بنویس حتی شده حالت را خراب کند اما اگر حرفی برای گفتن نداشتی ننویس برادر کتابخانه ها پر از کتاب هایی ست که همواره خاک می خورند و ما انسانها با هر ایده و مرامی همواره نقابی بر روی آن همه حسرتهای  نرسیده و آرزوهای به جا مانده می کشیم .نقابی که هیچگاه برداشته نخواهد شد و عاقبت با هر خاموشی آدمی  در قعر جهان برگشت ناپذیر فرو خواهد رفت و اضافه کنم  تاریخ و آینده نیز از دل همین کوتاه نوشته ها رقم می خورد نه سازمان های عریض و طویل تبلیغاتچی!... ماهشهر علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۲ ، ۰۰:۱۷
علی ربیعی(ع-بهار)

 

مثل باب دیلن
امروز دوشنبه ۱۳ آذرماه ۱۴۰۲ با عنایت به درد شدید زانوهایم، به جبر و اجبار  به مطب دکتر باستان متخصص استخوان و مفاصل مراجعه کردم هر چند هیچ دلیلی نمی بینم که ادامه بدهم حتی احساس می کنم تک تک سلولهایم مزاحمند و فکر می کنم بیش از همدلی به یک موعظه مونولوگ با خودم احتیاج دارم.
با هر چه در دسترس دارم از کفش های رنگ و رو رفته که شرمنده واکس های عالم شده اند تا شلوار لی مشکی و پیراهن مشکی و کاپشن مشکی و در همه حال دست خالی و بیهوده به اطراف نگاه می کنم شاید اگر شیطان اجازه داد اندکی با خدای محترم گفتگو کنم و نسبت به خیلی مسائل پیش پا افتاده یا جلوی پا افتاده به گفتگو بنشینم و تا آنجا که فرصت هست جلو بروم و متعرض دنیایی باشم که بشدت ظالمانه است از فردی تا اجتماعی مثلا از کاری که هیتلر با یهودیان و ساخت هلوکاست کرد  و بعد جهت جبران اسرائیل با فلسطینی ها آن کرده که گرگ بیابان با بره ها نکرد ، و این آخری دارد آب در کانالهای زیر زمینی غزه  می ریزند زیرا که گنه کرد در بلخ آهنگری،به شوشتر زدند گردن مسگری .... و هر کسی البته به سمت و سوی  خود می کشد طناب سیه کاری را و دنیا تا بخواهی  پر از این لوس بازی ها و بی مزه گری ها ست که عاقبت به قتل عام بنات و نبات و انسانها منجر می گردد .نباید مسئله را زیاد پیچیده کرد یک معادله بسیار ساده ای ست که یک طرف آن حفظ قدرت و اقتدار حکمرانی ها ست و سمت دیگرش زندان و قتل عام معترضان به ملی و بین المللی آن کاری ندارم تازه نمی شود کار داشت زیرا تو در هر سمت قصه که باشی کار خودت را باید به نحو شایسته انجام بدهی  و در تصورت این استدلال شکل بگیرد که در سمت درست تاریخ ایستاده ای به تعبیری همه در بلبشوی ماجرا خود را سمت درست تاریخ می بینند حتی من که اکنون با این پاهای علیل  در مطب دکتر نشسته ام و منتظرم که منشی بعد از پارتی بازی به کمال نوبتی هم به من بدهد که بروم و عکس های رادیولوژی پاهایم را نشان بدهم کاش می توانستم بی هیچ شرم و خجالتی مثل باب دیلن ترانه سرای امریکایی از هر چه دم دستم  رسید بنویسم
  و رد شم .....دیر وقت بود که به بلوار پشت دیوار سپاه رسیدم ،سرم را به سمت آسمان چرخاندم دیدم ستاره قطبی بلند بلند فریاد می‌زند تو باید به یکی خدمت کنی می خواهد شیطان باشد یا خدا ، شاه یا گدا ، نمی خواهد زیاد فکر کنی مثل آدم و عالم خدمت خودت را بکن به هر کس که دلت خواست ،گفتم این دلت خواست را خوب آمدی....        ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۷:۱۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 

این چمدان های لعنتی
در این دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲ داشتم فکر می کردم دنیا کوچکتر از آنست که کسی در آن گم شود فقط آدمها به سادگی این همه حشره و پرنده میایند و میروند و در آخر اما لحظه ای از بودن  خود و حسرت منتظران دنیا را جا می گذارند مثل چمدان های بی شماری که از مسافران نرسیده جا ماندند. مدت های مدیدی ست که ذهنم را چمدان‌های جا مانده مشغول کرده .چمدانهایی که با چه وسواسی چیده شده بودند برای اینکه دل‌مشغولی مسافر را راضی نگه دارند از کتاب و دفتر   و گل موی سر تا عطر و  ادکلن های مختلف را و لباس های زیر و رو و نفرین بر این همه پیراهن و کت و شلوار که فرصت نکردی بپوشی .
چمدان جعبه عجیبی ست که همه آدمها دارند برای اینکه گاهی یادگارها و گاهی هدیه ها را در آن  نگه دارند و  دلتنگی های روزگار تنهایی را در آن حبس کنند برای همین است گاهی برای تسکین خاطر می‌گویم ول کن بابا گور پدر این همه چمدان فکر کن اینها چیزی بیش از یک اتاق یا سلول انفرادی زندان نیستند که زندانی روزهای بی شمار را فقط با یک خط راست بر دیوار نقاشی می کند تا تعدادشان را از یاد نبرد و دیگر اینکه من چمدانها را دوست ندارم زیرا در بدترین شرایط هیچگاه دلواپس یار رفته یا گمشده خود نیستند و همینطور که آمده بودند یک جایی که جا گذاشته شدند می مانند بی احساس و رقت  میخواهد در انباری اتوبوس باشد یا کوپه قطار یا حتی بعد از نرسیدن هواپیما در ته یک دریایی طوفانی .
اینطور که می شود احساس می کنم چمدانها خیلی یک دنده و لجباز هستند و مزد ایستادگی خود را می گیرند در همان جایی که جا گذاشته شده بودند .
ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۴۱
علی ربیعی(ع-بهار)