حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

سروده معشور

من از شهر دریایی خود می نویسم

من از شهرصبوری

که لختی از آغوش مادر سرد  تاریخ  می گریزد

برای تماشای  کوچ دنیا !

من از شهر دلم!

که مهمان باد و خاک و آفتاب و آب است

و غمگین و تنها ست

چون تک درختی  که  تشنه ست

اما استوار!

اما  زنده ست !

شهر من

مثل آفتاب طلوع می کند هر روز

مثل مهتاب می دود در میان شهاب و ستاره

-هرشب

زندگی بخش و شیدا ست !

معشور من!

معشوقه  با گذشت جهان است

که لبخند می زند به دنیا !

به شرّ ش ! به  شورش!

به تعبیر حافظ

ماهشهر تابستان 1385علی ربیعی ( علی بهار)

 ماییم همه غولان و ایران همه بی غوله

از بندر عبّدان تا بندر ماچوله

این جای پایی گنگ  در اعصار – پیدا و ناپیدا – از ماهشهر که قطعه شعری است در کتاب تاریخ گزیده از حمدالله مستوفی در قرن هشتم هجری که ظاهرا گذری هم ازاین دیار داشته تا که به بوشهر برسد و بعد از آنجا برود به آن سوی آبها نه از این رفتنی هایی که امروزیان می روند . شمالی ترین نقطه خلیج فارس و به تعبیری گنبد آن مثل زندگی و همه زوایای روشن و تاریکش تاریخی برای شروع و حیات کم فراز و نشیبی  برای اثبات خود   دارد و تا غروب مانده هنوز تا فراز و فرود تمدنها در تاریخ توین بی کامل گردد- آسمان و ریسمان که می گویند همین است دیگر و این تاریخ هر چند نوشتاری نشده اما چون آهی عمیق و گرم در سینه مردمانش که همه به نوعی مهاجر و غریبند جاری ست . سرزمینی که مردمش خستگی نمی شناسند و چون حاجیان در هروله صفا و مروه خود به نوعی در اینجا می دوند بین صحرا و دریا یعنی که هروله ما صحرای بزرگ بین ماهشهر و هندیجان و آخر دریا یعنی بقول قدیمیها دیمه (dime ) غزاله است که با رخاطرات تلخ و شیرین دریا نوردانی است که شروع سفرشان بعد از عبور از سبق های گرم و سوزان صحرا به ساحل دم کرده غزاله می رسیدند تا بعد که راه دریا را پیش بگیرند و بروند که رفتن با خودشان بود و برگشتن با خدا از قدیمیها که رفتند و برنگشتند هنوز خاطراتی در اذهان مانده است که شنیدنی است . برای همین هم من همیشه فکر می کنم که این شهر در غربتی زاده شده پیچیده و مرموز مثل صحاریش !- که با نسیمی بی تاب  می شوند و شن های روان خود را پای بوته های شور منگک ((mangakو خشک مَرو(maroo) کومه (KUME  ) می کنند. با دریا این سرچشمه زندگی و امید بو میان اصیل شهر بقول خودشان بندریها فاصله ای پیش از خیال یک ساحل نشین دارد . دور است و دور و رفتن تا به دریا رسیدن را سخت می کند و دشوار و آن بادهای گرم و سوزانی که به چهره می زند اگر در قطب هم باشی گرمایش را حس می کنی . دوری و بعد مسافت با تابستانهای گرم و بادهای بارح و شرجیهای شرتو(shartow ) خیز چقدر سخت است و دلنشین ! و زمستان که سرمای خشک آن بر لبها تاول می نشاند . پیادگان و سوارگان از صحرای شمکی و مولح و ماری و مشعنبر می گذرند تا به دریا برسند . مردمان محجوبی که صبوری و رنج و مقاومت تاریخ بلند بالای ایرانند که در سیره و صورت حیاتشان منعکس است .  

    انسان برای هر عملش بدنبال انگیزه ای می گردد یا عینی که  به عبارتی محیطی و مادی ست   یا ذهنی که باز نمودی در همان جنبه مادی فرهنگ دارد و این انگیزه برای لحظه لحظه عمر بشر مفهوم  می آفریند و چالش و مبارزه می زاید چنانکه در مسکن گزینی و اجتماع گرایی و شهر نشینی و شهر سازی انعکاسش را با همه وجود لمس می کنیم . اما برای من از همان کودکی این معما  حل نشده باقی مانده که این مردم به چه انگیزه ای دور هم به تعبیر قدیمیها سر تُلی (toil )جمع شدند و ماچول یا معشور را بنا نهادند نه آبی مناسب برای دامداری و کشاورزی و نه زمینی آنچنان  مرغوب  هر چه نعمت و آبادی دیدم اگر که دیده آید !؟ دور از ولایت و بسیار هم دور – از دریا هم آن چنان  دورند که گویی هیچ میانه ای با آن ندارد اما با همه ناسازگاری طبیعت معشور چون رودی نم ناک همراه با نم نازی ازباران های زمستانی که لذتی وصف ناشدنی است در قرون و اعصار جریان داشته و امروز هم که خود حکایت دگری است .بتعبیر شفیعی کدکنی  -- شهر خاموشی با روح بهاران ..........    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۱
علی ربیعی(ع-بهار)

ویلیام فالکنر می گوید انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش، اگر بپذیریم که عالم معادله ریاضی دومجهولی ساده ای  بین تصادف لذتی آنی درزندگی ازسویی است  و قطعیت مرگ از سوی دیگر ...

آنگاه به این نتیجه محتوم می رسیم که مقوله های  بینا بین چو ن زمان و مکان ...حرکت و ایستایی ...جبن و شجاعت با همه توان اسب سرکش خرد را افسار می زنند!...

 یعنی اینکه ممکن است روزی بدبختی خسته و بی اثر شود اما باز به تعبیر فاکنر آن وقت خود زمان است که سرچشمه رنجش و هجران آدمی می شود و این دوری غم انگیز است که پایان ندارد ...

خوب ردای وجد و سرخوشی من وتو در کجای این معادله قرار دارد...ردای مهر ورزی و دل افروزی ........ به عبارتی می شود گفت که عشق و مرگ داستان همه حیات آدمی ست که آغاز و پایانش  خلاصه آدمی  است....که از ناکجایی شروع و به ناکجایی ختم می گردد ...توالی آرزو ها هم هرچه بلندتر لبخند دیو زمانه تلختر ....صیرورتی بی انتها که هیچش به منظر دل و عقل این حقیر در کار نمی آید

مزامیر غم

صدایم کن ای مرغ شبگیر  غم

صبا را بگو تا بیاید  به تغییر غم

گریزی بزن با سمند سحر

به تاریکی دشت پامیر غم

جهانی  بیفروز با مهر یار

خزان را بشوران  بر تیر غم

ندیدم کسی همدل و همنفس

که باور پذیرد به تدبیر غم

به  همراهی  کولی سر خوشی

سفر کن به پایان تقدیر غم

کویر و بیابان و خاکند همزاد هم

که شرحی نویسند برپیر غم

غروب است وشبکوره ها عاصیند

سلوک شکستند و تآثیر غم

صبوحی دگر ساز در محفلی

که خون ریزد از ساز دلگیر غم

غریبند فرزانگان جهان

چنان صوت داوود در مزامیر غم

تابستان 1380 در جاده  علی بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

خاطرات جنگ در ذهن و ضمیرم تمامی ندارند لای هر کتاب و دفترآن روزها را که می گشایم بار خاطرات و خطرات ان روزهایند! ...باهر کلمه ای یاداشت یا سروده ،همه شعرها  و خاطره ها چون آیینه ای بی همتا  ناگزیر جلوی چشمانم  گشوده می گردند ، تا شروع می کنم به مرور وباز نوشتن ، مثل اینکه هم اینک آنجایم ریز قضایا به آنی برای نوشتن بر دفتر یادداشتی ،تکبرگی سفید صف بسته اند ...گویی عجله دارند ، نوبت را رعایت نمی کنند می خواهند که هر چه زودتر بر صحیفه روزگار ثبت شوند شاید هم ازتنبلی  و بی حوصله گی من گله دارند و ترس! که باز دفتر را به گوشه ای پرت می کنم تا کی باز شوند و یا هرگز باز نشوند ....بیچاره خاطرات و خطرات.... راستی که حق دارند به آنی این چنین به سمتم هجوم بیاورند حق دارند زیرا که من اینجا و دلم جای دیگر است...اینها را باید پاس داشت و به دیده منت نهاد که بر زمین زمانه برویند و نهال شوند و هر سال به تجدید فصول جوانه بزنند که شناسنامه نسلی هستند که به جبر و قضاء یا تسلیم ورضا شورها آفریدند ...آره آن خاطره ها سالهای متمادی ست که در پستوی کمدی ...لای دفتری که حالا به موریانه خورده گی رسیده اند منتظرند که به زندگی به تاریخ این سرزمین رجعت کنند و نسلهایی را فرا بخوانند و خبر رسان  آن همه دلداده گی و شجاعت باشند که مردانه و زنانه نداشت ......علی بهار زمستان 1391

                          سروده بادام سفید                          

من همه دنیا را

به آزادی آدمی

به غرور نفس گیرش

آنگاه که از اقیانوس هستی می گذرد

می شناسم

اینجا که ارتفاعات بادام سفید است

بعد از طی طریقی طولانی

به صبوری بادم بن های

مغرور می رسم

آخر معرفت کبوتر و پرواز

حشره ها ی ناگزیر !

در زیر بوته های خشک قرنها

هزاره ها

آشیانه صدها پرنده

نفسگاه کَل یا پلنگی

فارغ از التهاب تیرها و تفنگها

دیدگاه و دو شکا را بی خیال

یعنی کسی

این سو یا  آن سوی سنگرهای  خویش

نشسته در فکرحادثه ای

که بیاید یا نیاید

آسمان بهار اما

قشنگترین آبی امسال است

وابر مثل چهار ده ساله گی مجنون

گره خورده

در سینه بکر لیلی قُلٌه

جبهه مهران ارتفاعات بادام سفید سال 1365علی بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱
علی ربیعی(ع-بهار)