حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

.....به یاد داوود رشیدی

حالا که رفته ای

سنگ گریه می کند

یعنی که از نبودنت

دل سنگ نیز آب می شود

ماهشهر 4 شهریور 1395 ع-بهار

سعادت پنهان

آدمی گاهی رنج نداشته ها یش را تجربه می کند و زمانی هم افسون  داشته هایش را ،عدم توازنی  که تا بوده گریبان آدمی را رها نمی کند....استفان هاکینگ می گوید ...سعی کنید هرآنچه می بینید درک کنید، و در باره چگونگی وجود جهان بیاندیشید. کنجکاو باشید، و هرچقدر زندگی مشکل بنظر برسد، باز همیشه کاری هست که با انجام آن موفق بشوید. فقط نباید که تسلیم شوید....دیگر اینکه بجای نگاه به زیر پای خود بالای سرتان، آسمان پر ستاره را بنگرید....من که به هرچه این بزرگ و دور اندیش می گوید باور دارم....انسانهایی قوی و با اراده که به زندگی معنایی دیگر می دهند و جهان در برابر شان به حقارت خود پی می برد....جهان ما به خیلی اسامی مزین و شاید یکی هم ...همین جهان اراده ها و باور به قدرتمندی انسان باشد و این وضعیت را می توان در سیرت و صورت این نابغه جهان معاصر یعنی استفان هاکینگ به بهترین نحو متجلی دید....و بعد رفت و روبروی آیینه ایستاد وخود را ورانداز کرد و بخاطری حقارتی که تو را احاطه کرده به خود نهیب زد ..... هی تو کجای این جغرافیای جسم و جان ایستاده ای و در تصوراتت امر واقع یعنی آنچه هست و آنچه را طلب می کنی در کجای رنج ها و مکافات های تو ایستاده اند ...منتظر چه اتفاق یا حادثه بزرگی ایستاده ای به دل این صحرای بزرگ بنگر بجر خشکاب های قطره ای باران پارسالی و سراب های دور و دراز چه می بینی ...دل به صحرا بزن شاید در آتشگاه بی دریغ خورشید سعادتی پنهان بود.....

                          از دفترهای گذشته ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار) 

 

از سروده باد وخاک وبیابان


تنها با د بود که خانه ای نداشت

آنگاه که زاده شد

از چرخش آفتاب و درخت و فصل

دگردیسی بیابان و خشک بوته های منگک و گزنه

که حواری  صحرای کویرند

پناهگاه  ذرات داغ  شن

معنای استقامت تشبادهای جنوبی

که از سبق زارهای ساحلی می رسیدند

نشانه ها همین بودند

باد و آفتاب و سراب

بی آنکه دیده شوند

می رفتیم اما هنوزهم

در لرزش نور و نمک

واحه ای پیدا بود

خیمه گاه آفتاب در ظهر تابستان

که  نواله شتران لوک را

تا صبوری خواب مرگی گرم می کشاندند

ساربانان مبهوت صحرا

کاروان هنوز هم نیامده بود که بماند

شاید ابهام هستی را

تماشای مستی را

روزی در آغاز صلحی دوباره ببیند

تا قبیله ادامه یابد

هرچند به مشقت..

تسلیم و رضا

بدوی پیرو خسته

در تیرس همه خورشید  خواند

تا گله و گله بان

به اتراقگاهی رسند یا نرسند

این قصه ما بود

آدمی همین سرگردانی و صحرا و آفتاب و باد است

گاهی به تشیع می رود

زمانی  هروله شادکامی

عروسی  را

ازکوچه ای می شنود

بر گرفته از یادواره های اخلاص خاک و تماشا

رستنگاه  سرگشتگی آدمی که پایان ندارد!

ماهشهر  تابستان  ع- بهار1371

منگک بر وزن سنگک نوعی گیاه خشک و شور که در برهوت صحرا می روید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۱
علی ربیعی(ع-بهار)

....قلم کاری سرنوشت......

آن سالها ششم دبیرستان یا همان کلاس دوازدهم جاری بر زبان کوچه و بازار یکی از سخت ترین و پیچیده ترین مقاطع تحصیلی بود که بقول امروزی ها رس آدم کشیده می شد تا خرداد می رسید .....همه ما به دنبال سایه ای یا پستویی برای رفت و برگشت و حفظ کردن محفوظات چون دروس جانوری که 404 صفحه می شد و گیاهی و تکامل و سپس جبر و مثلثات ....یادش بخیر سخت بود و جانفرسا گویی می خواستی در آن گرمای بعد از ظهر خرداد به قله تفتان صعود کنی و بعد رویاهای لذت بخشی که اگر دیپلم می گرفتی ترا فرامی گرفت ...دانشگاه و سربازی و کار.....اما آخرین امتحان که تمام شد دیدی نه بابا اینطور هم که فکر می کنی نیست ....تازه نقطه سر خط ...روز از نو روزی از نو ....خوب که چی حالا تو یک دیپلمه هستی و می دانی دانشگاه قبول می شوی ....آخه آن روزها همه اینها رویاهایی جهنمی بود و تو بی هیچ دغدغه ای با تلاش مستمر این امکان را داشتی که پشت کنکور نمانی .....و با آرزوهای  بی شمارت راست و پوست کنده در آغوش دانشگاه جایی برای امن و آسایش دو گیتی فراهم کنی ...بی آنکه اندکی هم به قلم کاری سرنوشت بیتدیشی.........از دفتر یادداشت ها ماهشهر ع-بهار

سروده حدیث تاریکی

من حدس می زنم

آدمی سراغ مایوسی ست

که اشتباهی چراغ بدست گرفت

تا به تاریکی بنگرد

آن تاریکی بزرگ

 هرگز دیده نمی شود

                                                             تنهای تنها!

بیچاره

دربهت ابدی خویش

پای بر این درگاه گذاشتی

نه هوشی نه شعوری

نه بانگی برخواست

تا کوهستان ندا در دهد

آه ای پژواک های مستمر

ای شنزارها ودریاهای منزوی

ای قمرها وخورشیدهای مکرر

ای سیاره ها وستاره های سرگردان

ای کهکشانهای پی در پی

در این ظلمات بی پایان

کسی هست آیا؟!

پاسخی بر نیامد

فروردین 1370ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۲
علی ربیعی(ع-بهار)