حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

قصد دارم صبحی بتراشم

با نگین شبنم

الماس خورشید

و به هوای پاک سرزمینم

بابونه و ریحان تعارف کنم

اما هنوز بر نخواسته

چاقوی تیز رهگذری

همه رویاهایم را

درو می کند

ماهشهر ع-بهار

یادداشتی  بر کتاب  کافکا در کرانه اثر موراکامی
در باره بعضی شرایط واز بعضی کس ها قلم بی اندکی هدایت گری خودش پیش میرود از بس سهل الوصل هستند آنها، ! انگار که از دهلیز لیز غاری شیشه ای می گذرند و تو شفاف آن ها را ورانداز می نمایی بی آنکه برای تو زحمتی درست کنند مثلا همین نوول ها و رمانهای موراکامی که وقتی شروع به خواندن می کنی نویسنده یکراست تورا با قصه همراه می نماید و مثل کنه به ذهنت می چسبد و این کار و بار بی واهمه و رقیق در قلمفرسایی تا جایی ادامه میابد که انگار تو خود نویسنده هستی و ماجراها را نیز باید بیافرینی من این سبک نوشتن را که اشتراک عمیقی بین خواننده و نویسنده رقم می زند جهانهای موازی می گویم هر چند منتقدین و خود موراکامی نیز چند بار به جهان موازی داستانهایش اشاره کرده اند اما انها منظورشان متن روایی قصه یا همان سبک نگارش بوده است اما از دید من در این داستانها خواننده و رمان در یک مشارکت غیبی پابپای هم پیش میروند تا آنجا که خواننده حس می کند قلم بدست گرفته و شروع به خلق اثری تازه نموده است و لذا این همه اشتراک بین خواننده و نویسنده را من در کمتر اثر ادبی دیده ام به همین علت با کتاب هایی سراسر معما گونه روبروهستی که هر کسی از ظن خود یارت می شود بویژه آخرین رمان موراکامی یعنی کافکا در کرانه که در یک ارتباط و موازنه مورد دلخواه خواننده پیش می رود با دو قصه به ظاهر بی‌ربط به همدیگر یعنی زندگی کافکا تامورا و  ساتورو ناکاتا که اولی در روزهای فرد شروع می شود و خواننده فکر می کند باید یک شخصیت واقعی باشد که دارد بحرانهای روزمرگی را پشت سر می گذارد از نوجوانی پانزده ساله که با پدر بوده و حالا می خواهد بدنبال خواهر و مادرش برود شاید جا دوی خوشبختی را در پیدا کردن این دو بیابد و داستان دومین قهرمان قصه یعنی ساتورو ناکاتا در روزهای زوج قصه می گذرد که اگر افلاطونی به زندگی بنگریم شاید به این نتیجه برسیم که ساتورو ناکاتا بخش اتوپیایی زندگی ست که موراکامی خلق می کند اما هیچ مزیتی بر قسمت واقعی آن ندارد زیرا اول و اخر ماجرا به شکست می انجامد که من فکر می کنم زندگی نه یک  فرصت است و نه یک شانس بلکه فقط یک اتفاق ساده است که بی هیچ هدفی رقم می خورد.

من بشخصه در عمق آثار هنری ژاپنی از موسیقی تا شعر و رمان نوعی شکست و سرافکندگی مشاهده می کنم وبعلاوه یک  تیرگی مدام در فضای ترسیم شده که همه جا غالب است بویژه اگر به آثار بعد از جنگ جهانی دوم رجوع کنی این شکست را بیشتر حس می کنی و آثار موراکامی نیز از این قائده مبرا نیست زیرا در زیر پوست این آثار که هم پوچ و هم غم انگیز و هم تلخ است ضمیر ناخودآگاه وجدان عمومی  کماکان در پی انتقام است اما راه رسیدن و چیرگی را علیرغم جستجوی کنجکاوانه نمی داند و نمی یابد زیرا بی خیال هم نیست که اگر می بود این نگرش را در زوایای قصه ها و بطور کلی هنر ملی  خویش وارد نمی کرد و به ثمن بخسی هر چه را داشت ارزانی قوم برنده می دانست و می گفت من را هست بط را ز طوفان چه باک!.

موراکامی نویسنده شهیر ژاپنی در کتاب کافکا در کرانه جایی اشاره دارد  که زندگی همیشه مثل طوفان شنی ترا آنجا که دوست دارد پرتاب می کند حالا تو هی تلاش کن که در مسیری که خودت انتخاب کرده ای قرار بگیری شاید که رستگار شوی اما  این طوفان لامصب جسم و جان را آنجایی می برد که ثوابش در آن است و این کشاکش مدام ادامه میاید تا آنجا که سر از خانه ارواح چارلز دیکنز در می آوری ! خانه ای جهنمی که قصد فرار از آن را داری اما هر بار به مناسبتی باز جذبه خانه تو را به همان سمت کذایی می کشاند لذا وکیل می گیری که برایت خانه را بفروشد اما در کشاکش دادگاه و خریدار ، فروشنده که تویی آنقدر هزینه می کنی که در صورت فروش خانه دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند پس آن به که خانه را با همه اجنه اش به همان وکیل بسپاری و خود مثل قهرمان کتاب کافکا ی در کرانه موراکامی اجازه دهی طوفان حوادث هر جا که میلش کشید تو را ببرد حالا می خواهد کافکا نامورا یا اوساتورو ناکاتا دو قهرمان بی خیال کتاب باشند که عاقبت با علائق و نفرت های موازی از زندگی سگی جایی در کرانه ساحل دریا به هم می رسند انجا که طوفان آنها  را می برد و این طوفان نه سرنوشت تو که حتما خود تو باید باشی با شمایلی و دنیایی که در ذهن مثل هر آدمی از توهمات خویش ساخته ای و فکر می کنی حقیقت همین بدیها و خوبی های تو است .

باری بارها درگیر رویا ها و واقعیت های ابدی هستیم و شاید هم خود را جا پای خدای فرضی می گذاریم و خلاصه اش می کنیم به اینکه باید کاری کرده باشیم با دلایل خاصی از تن دادن به آن لحظه ها از رویا و واقعیت بی آنکه حتی خودمان را بتوانیم قانع کنیم و یا برای درونیات خود قابل دفاع باشیم  که مرز این دو کجاست و اصلا مرزی وجود دارد گاهی هم فکر می کنی فقط جامعه ای که تو در آن زندگی می کنی در چنبره مار خودی و غیر خودی گرفتار است اما دقت که می کنی جهان ما و بلکه همه تاریخ بشر با همین دو ابریشم خودی و ترکش غیر خودی تا اینجا کش اومده و تا دنیا دنیاست شک نکن درب موریانه خورده قیل و قال بشری! بر همین مدار بچرخد هر چند عنقریب است که به آرزوی من و تو  این بنای پوسیده فرو ریزد مثل آرزوی قهرمان کافکا در کرانه شاد و سرخوش با گربه ای ملوس بدنبال افسانه های خیالی یونان باستان و خدایی که همواره یکی را نجات می دهد و صد تا را در چاه می اندازد.
پیچیده اش نباید کرد زندگی  به تعبیر موراکامی در همین کتاب فقط یک جور سعادت هست که دست نایافتنی ست اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد و به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است کوتاه و مختصر اما بدبختی داستانی ست هزار تو که با ادمی اغاز می شود و با هماو به ابدیت می پیوندد به فرض که ابدیتی باشد .این قصه رازی است که همان به که نامکشوف بماند زیرا این طور حداقل وجدان تو آسوده تر است زیرا شخصا برای موقعیت بهتر تلاشت را کرده ای به نتیجه نرسیدی نرسیدی بدرک! زیرا تو فقط یک سر قضیه سرنوشت هستی آن سوی ماجرا که حوادث تنیده در طوفان شن باشند به جایی می برند ترا که از خاطر خطیر هیچ جنی نمی گذرد مگر همان گربه ای که دوست داری در کنارش اندکی به آرامش برسی اما دریغ از انصاف روزگار که هیچ وقت به انصاف رفتار نکرد نه با شاه و نه گدا و دقت هم که می کنی می بینی فاصله ای میان خانه ارواح دیکنز تا کافکا ی در کرانه موراکامی نیست نه مکانی که بتوانی در آن قرار و مداری بگذاری و نه زمانی که فرصتی برای تجدید خاطره باشد تا به خود بیاییم رمان زندگی به آخر خط رسیده تازه اگر عزیزترین کسانت ارزوی مرگت را نکرده باشند و من هنوز دنبال کفش هایم می گردم تا اندکی برهنه پا نباشم زیرا تا بخواهم از آن همه پیچ راه ها بگذرم شرق و غرب و شمال و جنوبم را نمی یابم و باور کنید همه هدف موراکامی در کافکا در کرانه و دیکنز در خانه جنی همین است که به خوانندگان این دو اثر یادآوری کنند حتی در خیال نویسنده هم محل کوچکی برای امن و آسایش بشر نیست.

 ونویسنده چه صمیمانه و خوب وظیفه روشنفکری خود را در این رمان جانکاه از وضع سرکوب بشر در عرصه های مختلف از خانواده از  هم پاشیده بر اثر جدایی تا آواره گی نسلی و قومی و ستیز بی پایان با درون و بیرون و در آخر بدنبال نخود سیاه رفتن کافکا نامورا  تا دانای کل یعنی اوساتورو نامورا هر یک به صورتی فقط جنون آدمی را آشکارا فریاد می زنند  .

بعلاوه نمی خواهم مجددا باور کنم اما در پیرنگ آثار نویسندگان ژاپنی دقت که می کنم نوعی سرشکستگی و تحقیر در ماجرای حضور همه جانبه آمریکا در ضمیر ناخودآگاه این جامعه از بعد از ریزش بمب اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی تا تسلیم بی قید و شرط امپراطور مشاهده می کنم  که به نوعی نویسنده و شاعر ژاپنی آن را به هر صورتی که بتواند بازتاب میدهد مثل نویسندگان ایران ما بعد از کودتای ۲۸ مرداد که اتفاقات بعدی رقم می خورد تا اندکی سرافکندگی شکست التیام یابد هر چند بعد از این همه ماجرا که بر ما رفت عاقبت زندگی در فضای پر التهای انقلاب و جنگ و تنش نیز مالی نبود می بینی از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم که البته دلیل دارد و آن هم همگونی قصه شکستها و پیروزی های آدمی که در همه جا یکسان است فقط جغرافیا فرق می کند که آن هم آداب خود را دارد.به تعبیر مترجم خوب کتابهای موراکامی آقای مهدی غبرایی آثار این نویسنده از حضور نوعی فقدان و پوچی محض و روابطی که شکل نمی گیرد اوج و فرود و گره می آفریند و به یاد داشته باش که موراکامی بارها اشاره می کند نوشتن رمان برای من مثل خواب دیدن است لذت بخش و در آخر چون مرد تنهای شب در کنار ساحل به آواز باد گوش می سپارم که پر از تنهایی و ناامیدی ست .
ماهشهر از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بدترین عادت بشر!

هر چند من

سالیانی طولانی در جبهه بودم
اما حس دشمنی نداشتم
حتی نسبت به سرباز دشمن
اصلا من نمی دانستم
دشمنی یعنی چه
و ما چرا این همه دشمن داریم!
جنگیدن بدترین عادت بشر است

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)
این قطار لعنتی!
بعد از مدتها به جهت کاری فوری با قطار عازم اهواز و سپس ماهشهر هستم ...یادش بخیر سالهای دانشجویی سفر با قطارهای درجه ۳ معمولا جزء جدایی ناپذیر سفرهای من بود. آن سالها که حالا خاطراتش نیز در ذهنم کم رنگ شده است از اهواز تا مشهد را یکسره با قطارهایی که هر کوپه ۸ نفره به اضافه سه چها مسافر بدون بلیط بر روی  صندلی ها ی زمخت چوبی می نشستیم  تا بعد از 20 ساعت هن و هن کنان به تهران برسیم .

 آنگاه توقفی یک روزه در تهران آلوده به فقر و غنا که چشم و دل را آزار میداد و در همه مظاهر زندگی این فقر و غنا نمود داشت از کیف و کفش تا رنگ رخسار که حکایت بود از سر ضمیر ستم!،سالهایی که نسل جوان نمی توانست بی تفاوت باشد و نبود ،راستی که تهران آزار دهنده بود و لذا فشار و التماس برای تهیه بلیط برای گریز از جنوب مسلولش و شمال فربه اش .

لذا مجددا سوار بر قطاری دیگر و طی طریق طولانی و خلاصه آش همان و کاسه همان  و ایستگاه اخری راه آهن مشهد بود که بی نای و نی ای ناشی از سفری دور و دراز به یک سکه ۱۰ ریالی با تاکسی زرد و فرسوده عازم خانه می شدم خانه ای که هیچ گاه ثابت نبود زیرا از خصوصیات زندگی کوتاه دانشجویی جابجایی از این خانه به آن خانه از این دوست به آن دوست می شد که برای تنوع و تمدید روحیه و روان چیز بدی هم نبود.

خاطرات مثل برق و باد در این بعد از ظهر اردیبهشت ۹۸ از مقابل ذهنم می گذرند بسان همین قطاری که روبروی پنجره اش ایستاده ام تا شاید بچه های نازی آباد و جوادیه برای پاسخ به حس تنفر خویش مثل همه ازمنه ها ی تاریخ سنگی به سمت پنجره های قطار  پرتاب کنند و سری بشکند و دستی خراش بردارد یکی بخندد وعده ای عصبانی فریاد بزنند و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نباشد.
آره حالا در دهه ششم عمر باز هم با قطار شرکت رجاء عازم اهواز هستم و البته با تغییر کمی و کیفی در همه مراحل سفر از وضعیت مرتب قطار تا محیط آرام بخش راه آهن مدرن تهران  که حقیقتا چشم نواز است مخصوصا تغییر و محو آن سقف مسقف که به شکل SS گویا نمادی از آلمان هیتلری بود که در روزهای آخر سلطنت رضا شاه درست شده بود یعنی همان روزها که بین نظام شاهنشاهی مدرن و دولت نازی آدولف هیتلر رابطه ای گل و بلبلی برقرار است و صدها قرارو مدار بین دو کشور آریایی جدا افتاده در حال انجام است  و همین دلیل کافی ست که به تریز قبای انگلیس برخورده و حالا هم که با اتحاد متفقین و به میل آنان ایران پل پیروزی جنگ جهانی دوم شده بود آستین رضاشاه قدر قدرت را گرفته و داخل کشتی گذاشته و به جزیره موریس تبعید می کنند تا همان جا نیز به دار فنا یا دیار باقی میرود و خلاصه در آن روزگاران من با نگاه کردن به سقف راه آهن تهران و دیدن این علائم خاص یعنی SS آن همه خاطره های لجن از فلاکت ملی در ذهن و ضمیرم مرور می شدند .

و البته خاطرات سفرهای دورو درازمتمادی با قطار از تهران به مشهد و زندگی سراسر ماجرای سالهای پر التهاب ۵۵ تا ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ تلنباری از مقاطع حساس تاریخی ست که همچنان ادامه دارد و ترس ها و تردیدها سر باز ایستادن ندارند.

شروع تحصیل با هیجان  ناشی از تغییر و  تحول در ذات اجتماع آن روزهای ایران است که  با کینه کودتای ۲۸ مرداد تکمیل می شد زیرا حس می کردی باید از آن همه ظلم و ستمی که بر کشور و ملت رفته از کسی یا چیزی انتقام بگیری و من نیز خواهی نخواهی مثل اکثریت همنسلانم به این موج و احساس پیوستم بگونه ای که در همان سال اول در حالی که هنوز در حال و هوای دبیرستان بودم بوسیله گارد دانشگاه بازداشت شده و روانه بازداشتگاه می شوم و در همان جا مصائب و مسائلی دستگیرم می شود و بعد هی دویدیم و دویدیم
که بسازیم جهان فردا را
بهار زیبا را
ما که به آخر رسیدیم
نه بهار زیبا شد
نه ساختیم جهان فردا را
و خلاصه قطار زندگی هی رفت و رفت و نسل من از کودتای ۳۲ با انقلاب ۵۷ انتقام گرفت و بعد تسخیر سفارت آمریکا بوسیله دانشجویان نسل ما که از دید من سیلی متقابلی به آمریکای کودتا چی بود و اندکی بعد به سرکردگی خیلی ها از جمله دکتر عبدالکریم سروش و بنی صدر و....کی و کی به نام انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاهها هجومی غیر قابل تصور  آغاز شد و تا بجنبیم تراژدی های دردناک در آن فضای رعب و وحشت رقم خورد و برای سالها دانشگاه ها تعطیل گردید و جنگی خانمان سوز با عراقی که صدام حاکمش بود پدیده غالب آن سالها گردید.
برای سالها دانشگاه باید تعطیل می ماند اما برای ما ترم آخریها بعد از ۲ سال که از انقلاب فرهنگی می گذشت با قید و تبصره های من درآوردی و عناوین بلامانع و مشروط و مشروط مقید و در آخر اخراج ،تعداد اندکی از سال آخری ها که من هم جزء آنها بودم با عبور از دیوارهای متعدد و بتونی پاکسازی و بازسازی دانشگاه به عنوان مشروط مقید و آخرین رده ای که اجازه داشت ترم آخر را به سلامتی طی کند مجددا به دانشگاه برگشتیم که ای کاش این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گرفت زیرا جای خالی هزاران دوست و همدل و همنشین را در کنار خود خالی می دیدم اما به هر ترتیبی بود آن چهار ماه ترم آخر نیز به همراه توپ و تشر استاد و دانشجوی انجمن اسلامی طی شد و کلی منت که به ما اجازه دادند بتوانیم به سلامتی لیسانس بگیریم .و زندگی به تمام معنا زهر ماری ادامه پیدا کند و برای یافتن کار باز باید از دیوار بتونی گزینش نیروی انسانی عبور کردن و در آنجا بعد از کلی چانه زدن به تو پیشنهاد کنند از این کشور برو اینجا جای شما نیست یاد همان گفته شاه بعد از تاسیس حزب رستاخیز می افتم که فرمود هر کس مخالف است دنبش را بگذارد سر کولش و از این مملکت برود و همه دیدیم که کی رفت و کی ماند اما حکایت من و امثال من همچنان باقی بود. و راستی این قطار لعنتی چه خاطراتی را که زنده نمی کند!
در قطار اردیبهشت ۹۸ ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)