حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

سروده بلوار کشاورز

پاییز که میرسد از راه
اگر ابری و بادی نباشد
طلوع و غروب
مثل خانه اموات آرام و تنهایند
اما رویاهایی دارند
به رنگ مدادی بر ورق پاره های زندان
یا زردی که بر دامن گلدار خواهران غمگین دنیاست
و من روزهای تهرانم
بعد از نشستی طولانی
در بلوار کشاورز 
این چنین می گذرد
به حیرت ساده یک بره که به سلاخی میرود
سربازی هم نیستم که به روده سربازان دشمن شلیک کنم
می خواهم زیر بازوی هر سربازی را که مجروح هست بگیرم
فکر می کنم
بهتر انست که آدمی در همه حال قدردان آدمی باشد
آنکه شمشیر می کارد
خون درو می کند
نمی دانم چرا یهو
از پاییز دلگیر امسال
فلاش بک به سالهای جنگ زدم
حتما یه هارمونی در این میان هست
آه یادم آمد
کشتار یکساله کرونا
برابری کرد با کشتار سالهای جنگ
تمرین مشق شب
در هیاهوی ارابه ها
رفیقان بی سر
معشوقه های ناکام

بهتر آنست برخیزم
آرام آرام قدم بزنم

بلوار کشاورز را
بیخیال این همه خبرهای بد
وداع شوق
تدفین امید
ازدحام بیمارستانهای پارس و ساسان و آریا
خلوتی هتلها و خاموشی سینماها
قتل عام کرونا
سه نوامبر
انتخابات امریکا
جنگ قره باغ و مرگ بی دلیل سربازان آذری و ارمنی
بارها نوشته ام دنیا همین است
همچنانکه آدمی

نقطه سر خط!
روزگار عجیبی ست
با باری از ترس و تردید
حتی با  یک قدم زدن ساده
در بلوار کشاورز هم مشکل دارد
آرام آرام بی آنکه بدانی درختان رنگ می بازند
آرام آرام بی آنکه حس کنی شاخه ها تُنُک می شوند
آرام آرام بی آنکه ببینی هوا سرد شده است
خزانی رسیده است از راه
بی دغدغه هر آنچه که در شاهراه زندگی ست
از نامرادی مهر
تا خمیازه آبان امسال
و تو در این میان تنهایی
مثل برگهایی که آرام آرام فرو می ریزند
و بعد با نسیمی
آرام آرام دور می شوند
میروند آنجا که آرامستان برگهاست
تهران آبانماه ۹۹ ع-بهار 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۰
علی ربیعی(ع-بهار)

در اتوبوس بودم چراغ راهنمایی داشت آخرین لحظات خزانی را طی می کرد که اناری بشه به راننده گفتم یه خورده صبر کنید تا پیاده شم آقا
اتوبوس در حالی که هنوز در حرکت بود  من اما پیاده شدم صبر نکردم تا اتوبوس وایسه  شلوارم به گیره درب گیر کرده بود و من متوجه نشدم شاید هم قارقار عجیب کلاغهای خیابان نگذاشتند تا من و راننده متوجه صدای همدیگر شویم و خلاصه در این هیر و ویر   بیا و ببین چه شد شلوارم از بالا تا پایین البته یه پاچه جر خورد و من انگار یه پایه شده باشم.
همیشه خدا عجله کار دستم داده است این دفعه هم مثل بقیه دفعات یادمه خیلی سال پیش یه عالمه کتاب خوب را بالای دیوار توالت راه آهن جا گذاشتم و تا برگشتم دیدم ای دل غافل برده بودن هنوز هم بعد از ۴۰ سال حسرت کتابهای جا گذاشته را می خورم کتابهایی که هیچوقت فرصت نشد خوانده شوند زیرا جایشان گذاشتم آنهم کجا روی دیوار توالت ایستگاه  راه آهن تهران که تا حالا در حسرتشان مانده ام لذا به محض اومدن به ایستگاه راه آهن تمام آن خاطرات هولناک تازه می شود بخصوص اگه بخوام برم توالت آخه یه عالمه کتاب بودند از رمانهای تولستوی و دولت آبادی تا فلسفه قدیم و معاصر  که قضیه فعلی پیش آمد و جر خوردن شلوارم!
فقط به راننده که کلی شرمنده شده بود  گفتم نگران نباش تقصیر خود من است که بد پیاده شدم و راننده که حالا اندکی اعتماد بنفس یافته ، گفت شاید هم اندکی مقصر من باشم که نه ایستادم گفتم دلت میاد شما شاهکار خلقتید که در این اوضاع هم رانندگی می کنید هم حواستون به بلیط مسافر است .
تازه با رفیق گرمابه و گلستان این روزها یعنی  کرونا و این همه مسافر چسبیده بهم طی طریق می کنید.

در حالی که من و راننده سخت  مشغول خوش و بش ناشی از پاره شدن یه لنگ شلوارم از بالا تا پایین بودیم آن همه مسافر کیپ تا کیپ مسیر تجریش تا راه آهن با ماسک های شل و ول و  چسبیده بهم داشتند ما را ورانداز می کردند انگار هیچ کدامشان کار نداشتند و منتظر همین اتفاق بودن و ما دوتا هم در خوش و بش کم نمی آوردیم اصلا پاره گی شلوار و حرکت بی جای اتوبوس پشت چراغ قرمز ونوک ایستگاه پاک فراموشمان شده بود داشتیم دنبال یه آشنایی دور و بلکه هم فامیلی می گشتیم که تبار راننده از قضا بندری بود اما از نوع شمالی یعنی مال انزلی و طرفدار تیم ملوان گفتم اتفاقا من هم بندری هستم اما مال جنوب و طرفدار صنعت راننده گفت چه خوب من هم اضافه کردم چه خوب .
هر دو بندری هستیم و بعد اضافه کرد حالا که فامیل در آمدیم بیا شلوارمو بگیر گفتم نه بابا درست نیست زشته گفت زشت عقربه که نیش می زنه گفتم عقرب هم از روی ناچاری نیش می زنه والا قصد بدی نداره در حال گفتگو شلوارها را هم عوض کردیم البته با توجه به اینکه هر دو زیر شلواری توی پر و پاچه هامان بود و منکرتمان پیدا نبود اشکالی نداشت.

حالا راننده پشت فرمان با یک شلوار نیم بند و من هم اون پایین با شلوار گل و گشاد راننده خودم را آماده می کردم که برم.

دیدم یهو آن همه مسافر تو اتوبوس فریاد زدن هی آقا کجا داری می ری حالا که داستان به جاهای هیچان انگیزش رسیده شما می خوای بری گفتم کدام داستان راننده گفت داستان مسخره حرکت ماشین من پاره گی شلوار تو که حالا مال من است سرگرمی چند ساعتی این همه مسافر علاف و بیکار   که نمی دانند  کجا می خوان پیاده شن 
گفتم آره مشکل همه ما آدما همینه که نمی دانیم کجا می خواهیم پیاده شیم، از همان ابتدای آفرینش تک تک ما همواره قصد داریم سواره باشیم می خواهد هر چه باشد از چهارپایان قدیمی تا اتوبوس یا قطار یا هواپیمای امروزی که زندگی ست انگار ماشین دنیا فقط برای این  ساخته شده که ما رو سوار کنه و چقدر هم دروغ می گیم وقتی به هم اشاره می کنیم عمر دست خداست نه بابا نمی خواهیم بپذیریم که
گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میاید و تقدیری نیست
میله درب اتوبوس در دستم و فشار مسافران بر سینه ام.
از گفتگو اما من و راننده کم نمی آوردیم من اما در آخر می خواهم به عرض حضار ارجمند برسانم که بیاد داشته باشید همه ما از آن ته ته اتوبوس که هیچ چیز از من و راننده نمی بیند تا این یکی که چهره به چهره من ایستاده دوست داریم همواره سوار زندگی باشیم بله سوار زندگی به همین جهت علیرغم فشار همه جانبه از مسافران تا بوی عرق لباسها و بوی گس الکل و ماسکها و بالاتر از همه اینها خطر کرونا هیچ کدام از ما قصد نداریم اینبار از اتوبوس زندگی پیاده شیم و اما در آخر که داشت  چراغ سبزمی  شد من پیاده شدم و جدا از همه وقایع اتفاقیه  جاتون خالی خیلی خوش گذشت.

تهران ع-بهار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۳
علی ربیعی(ع-بهار)