حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

نجوایه بر سالی ک رفت!

برخلاف دونده های دوی ماراتن اسفند که می رسد گویی سال دوپا دارد و یک پاهم قرض می کند و حالا ندو کی بدو می دود که به آخر خط برسد عجله آخر سال برای رسیدن به آخر خط شگفت انگیز است! هم برای سال کهنه که می رود هم مردمی که با دلیل و بی دلیل بدنبال عمر رفته که نمی روند هیچ،... بدنبال آنند که سال کهنه زودتر رخت بربندد و تو دلگیر و شاید هم کمی بی خیال از گذشت بی مهابای عمری که سپری شد وبعد با زبان بی زبانی هی تکرار می کنی و تکرار می کنند ای بابا انگار همین دیروز بود که سال کهنه را نو کردیم ....اما از همه اینها که بگذریم  نوروز حس مشترکی ست از تیسفون تا شوشی یا سوشی ! که ریشه در این کهن دیار دارد..لذت بزرگی ومهر وطن در وسعت  هیچ کهکشانی نمی گنجد..

       سروده حس مشترک                           1

نوروزکه می رسد از راه

چون حس مشترکی ست.....

پاشویه خستگی

پیرمرد قفقازی را جمع می کنم

تا بسلامتی برخیزد

دستان فرسوده پیرزن تاجیک را

بر بنفشه زارهای حوالی  جیحون می کشم

تا جوان شود!

عرق جبین دهقان ترمزی را

با حوله ترمه دوز

اصفهان پاک می کنم

بوی ترنج و نارنج روستاهای فارس را

با شامه و خاطره

ایرانیان همه جهان

قسمت می کنم

از اربیل تا یزد

ازتیسفون تا آیغور

چون اسفند  ...

که خانه تکانی می کنم

خانه ها و پنجره ها را

اندیشه ها و دلهارا

2

اسپند شورانگیز آذربایجان

آتش گاهی ست

که تا قدمگاه رستم

در زابلستان قد کشیده است

"سبز کشمیرمن"

"زلفای تو زنجیر من"

وترانه صبحگاهی انبوه گنجشکان

بر بلندای افراها و سپیدارهای نیشابور و خجند

مژده بخش بهار و باران است

3

سیاوش رعنا و دلیر!

چون گل سرخی آز آتش عبور می کند

با سور چهاشنبه سوری

که بیرق میران نوروزی ست

و قمریا ن سرگشته

با سارها و پروانه ها

بوی بیدبن ها را

به هر کجای سرزمین خاطره می برند

4

عبور می کنم از مزار شریف

تا مزامیر گلرنگ بلبلان دره پنجشیر

قناریهای محبوس کلات نادر

می رسم به اندوه هرات و بامیان

و گریه های بلند هندو کش

از شور چشمه سارها و جویبارانش

تا داغ هزاران لاله پرپر

    شکستن  ها و رستن ها .....

غم نامه های دوری ودوران حرمانش

5

شرق و غرب این فلات

چون دل من بزرگ و خونین است

به یاد می آورم دوشنبه های غریب را

بر کوهپایه های دوشنبه ای که نبودی

گفتی به یاد آر

نجوای عاشقانِ سمرقند و بخارا را

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا" حافط

ماهشهر ع-ر

 

bahar524@gmail.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

شاکراز تماشا

کوههای مختصری
دره های صغیری
دریا هم مثل گلبرگ نیلوفری ست انگار
کاش بر روی این قله های برفی
کبکی ترانه بخواند
آهویی بچرد
و پروانه ایکه بی طاقت رقصیدن است
از پیله بدر آید

سرشارم ازدیدار دوست

دهلیزهای پنهان معاشقه

من صدای صبور جهان را می شنوم
که از جماد و نبات بر خواست
و شاکرم همینکه تماشا رهایم نمی کند
در هواپیما زمستان 97 ع-بهار

 

در جستجوی معنای زندگی
باید رنج ها را بی واهمه امر و نهی زمانه به فراموشی سپرد و تا زندگی نفس دارد و  همراهی می کند بخاطر آن همه عشق که  همواره در درونت شعله می کشد هر چند روی زمین غیر از جنگ و ستیز نباشد ادامه داد بله به تعبیری باید رنج و هجران را شجاعانه پذیرفت و تا واپسین دم حیات بدنبال معنای زندگی بود زیرا به یقین یکی از بی شمار معانی زندگی همین درد و رنج ناشی از اتفاقاتی ست که گاهی آدمی را تا سر حد جنون می برد و خوشبختانه با فعل و انفعالاتی که در درون آدمی صورت می گیرد هر آن امکان برگشت هست داستایوفسکی نویسنده بزرگ روس بارها در رمان هایش اشاره می کند که بشر به همه چیز عادت می کند .
البته همه اینها که در بالا اشاره کردم برداشتی ست از کتابی با عنوان در جستجوی معنای زندگی که حکایت یکی از جان بدر بردگان زندان آشویتس در زمانه آلمان هیتلری ست .بخش اول کتاب سرگذشت دردناک نویسنده در آن زندان مخوف است اما بخش دوم بر گرفته از نور امیدی ست که بر اثر رنج و هجران  بدست می‌آید ایشان در باره تجربیات خود از زندان و مرگ های صدباره و برگشت به زندگی صحبت می کند در باره چیزهایی که از نزدیک لمس کرده است .
نویسنده کتاب ویکتور فرانکل در کتاب می نویسد تنها در باره از دست دادن‌ها فکر نکن بلکه به این نیز فکر کن که کسانی دیگر در انتظار دیدارت بسر می برند و در باره آرزوهای بی شمارت بنویس آرزوی یک بهار دیگر و بعد غنچه های قرمز انار در یک بعد از ظهر طلایی که شاید خواهی دید. هر چند  خیلی از آرزوهایت خاکستر شده باشند اما هنوز شعله هایی در دل و جانت برای خیلی چیزها که داری زبانه می کشند و این زبانه ها همان نقطه اتصال آدمی به هستی ست و نویسنده این جنبه از معنا را در زندگی هستی درمانی یا لوگوتراپی می گوید .
به نوعی عشق به زندگی ست  و چاره راهی که آدمی را دلبسته به حیات می کند و اشاره دارد که اگر این انتظارات نبود زمینه خود کشی خیلی زود فراهم می شد و لذا انسان می تواند در شرایط فاجعه بار با وجود سختی های باور نکردنی به آینده امیدوار باشد زیرا زنجیره وصل همواره خیلی قوی تر و مستحکم تر از طناب پوسیده جدایی ست و همواره غم و شادی مفاهیم ابدی در دوره عمر کوتاه آدمی هستند که از شب تاریک تو را به سپیده دمی که منجر به طلوع خورشید میگردد می رسانند. در این غروب تعطیل سه شنبه ۱۰ اسفند بعد از مدتها ستاره بختم را می بینم با لبخند بلندی بر لب که به احتمال نتیجه آرامش درونی من باشد گویی هر دو با همین هستی درمانی از سِر ضمیر یکدیگر آگاهیم او اشاره می کند درست فکر می کنم و من می گویم کاملا ،زیرا اگر غیر از چسبندگی به زندگی بود باید بارها خود را از لبه پرت گاهی به دره های مرگ و ناامیدی پرتاب می کردم اما می بینی علیرغم کج مداری زمانه ، زنجیره وابستگی ها  همواره خیلی قوی تر است .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده شورانگیز


در این شب های دیرپای زمین
شب های شوم جنگ
کاش چون قطره های بی شمار باران
جلگه ها را در آغوش بگیرم
رودها را بشورانم
و برای آینده بشر
شعرهای شورانگیز بسرایم
در قلمرو شادی و آزادی
اگر چه میهمان پاینده خاک باشم
ماهشهر ع-ر

 

باد و باران و خاک


جمعه تلخ و جانگدازی این ۱۳ اسفند ۱۴۰۰ زیرا که گل بود و به سبزه آراسته شد و گرد و خاکی سرخ از سفری دور و دراز آمد و بر سر ماهشهر نشست البته  بعد از چند قطره باران و خلاصه تا دلت بخواهد هوا دگرگون و پست فطرت شد مثل همین جنگ طلبانی که دارند ته مانده وجدان آدمی را به لجن می کشند و همه در عین بی وفایی و ظلم القای وفاداری و مهر می کنند .از خفه گی و دلمردگی درب که هیچ نمی توان یه پنجره را باز کرد که خاک عینهو انگشت سبابه جهت استفراغ تا پشت گلویت رسوخ می کند و خلاصه هیچی دیگه برای من و آن تنهایی عظما از این بدتر نمی شود که نتوانی پیاده یا سواره چرخی در شهرک بزنی و باید با همین قلم و دفتر و دستک سرگرم باشم تا این جمعه سنگین و سرد بگذرد .بگذریم در رویا و خیالم همچنان باهات حرف می زنم و اگر دلم راه دهد می ایستم و تماشایت می کنم .صبحی خوابت را دیدم که با اندکی عصبانیت پشت تلفن گفتی بابا کجایی و من با عجله گفتم باور کن پدر نمی دانم کجا هستم و از همان پشت تلفن صدایت را با خنده ات شنیدم که می گفتی تو هیچ وقت ندانستی کجایی حالا به کنار و بعد بر خواستم و خاک و باد و باران را که همزمان می بارید تماشا کردم .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)


امشب هم در این اول روز پنج شنبه و اتمام چهارشنبه ۲۰بهمن  ۱۴۰۰ بین دو روز دو لحظه سرمدی گیر کرده ام و همچنان از کوهساران می بارم تا به رودم رسم. علیرغم گریز از جامعه و ورود به درونیات خویش به همراه ستاره ای که  در این کنج عزلت احساس همدلی می کند خود نعمتی ست.
چند مدتی بود کتابی در باره فلسفه هستی یا هستی فلسفی نخوانده بودم و دلم له له می زد که سراغ همه را بگیرم از زنون اپیکوری تا سقراط پیچیده در سوال و حیفم اومد به فیثاغورس بگم این حساب مگه چه گناهی داشت که هندسه اش کردی و چهار ضلعی مربع را عددی از دو و مکعب از سه کشیدی بیرون همان دو دوتای خودمان و سه سه تای اونا را چرا ول نکردی که تا پوپر و انیشتین ادامه داشت و بر ابعاد شناخت هیچ افزوده نشد فقط پوپر سعی در نفی شناخت سطحی داشت و گفت این آخرش نیست و انیشتین هم در روح ریاضی حاکم بر عالم، شعوری پنهان دید که شاید خودش قانع شد اما هرگز نتوانست کسی از فیلسوفان دو عالم را با خود همراه کند .

و من امشب را به درگیری با  این دوستان بزرگوار گذراندم و چقدر کیف کردم و جالب اینجا بود که همگی از زنون تا سقراط و فیثاغورس پوپر و انیشتین به نیاز معرفت شناسی بشر در رسیدن به شناختی که هیچش کرانه نیست اقرار داشتند. و من در آخر هاج و واج در این شب تنهایی و بی کسی ،روی به آیینه به خودم می گویم  اینها اولا چرا اینجا جمع شده اند و ثانیا چه می گویند .
تا ستاره بختم به حرف آمد و گفت یک بار هم !شانس بر رویت لبخند می زند و قدر شناس نیستی !
گفتم نه عزیز دلم این ورجه و وورجه من از شوق تماشای این استوانه های زمین است که در عین حال چون افتادگان وادی ایمن سر سودای هیچ ملک و ملتی ندارند مگر ملت عشق که هیچش کرانه نیست۰
ماهشهر ع-ر

سوگ چیزی شبیه دویدن است
امشب داشتم مقاله ای  در باره سوگ می خواندم از مونیکا پرل به ترجمه نسیم حسینی  و باید هم بخوانم چاره ای ندارم در این کتاب آمده است که سوگ شبیه اقیانوس است موج موج به سراغت می آید یا شبیه رودخانه است گاهی اوج می گیرد و گاهی فرو می نشیند من اما دوست دارم به دویدن طولانی تشبیهش کنم به یک دویدن طولانی دوی ماراتن.
اولش ترسناک است نمی دانی چطور می خواهی تا تهش بروی اما چاره دیگری نداری پس بلند می شوی و راه می افتی. گاهی آدمها برایت هورا می کشند اما وقت هایی هم هست که عمیقا تنهایی یک جاهایی از مسیر حالت خیلی بد است اما گاهی هم حسابی پر انرژی می شوی حالت خوب است با خودت می گویی از پسش بر می آیی بعد دوباره افسرده می شوی ، سکندری می خوری پای راست و چپت در هم می روند اما همچنان به دویدن ادامه می‌دهی برای اینکه علیرغم سختی و سنگینی سوگ  نمی خواهی از پای در بیایی پس به دویدن ادامه می‌دهی هر چند تنهای تنها و دورت دیواری می کشی که آن حادثه عظیم فقط مال خودت باشد هر چند قصه اش را می نویسی و شاید هم با انتشار آن دیگران را وادار می کنی که بخوانند باری وقتی کسی را که از دست می دهی تازه خاطرات جان می گیرند و همه چیز را از اول وارسی می کنی و چنگ می زنی به جان همه واژه های مهر آمیز و همه راههای رفته و نرفته و تلاش می کنی و امیدوار می شوی که از جایی شاید رنج هجران ته نشین شود و خاطرات خوش گذشته جوانه بزند. و با خود زمزمه می کنی زندگی ادامه دارد.
ماهشهر ع-ر برداشت آزاد از یک مقاله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۸
علی ربیعی(ع-بهار)