از قصه های آنروزهای عاشقی!
جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۲ ق.ظ
...از سروده پادشاه فصل ها....
غریب است دوست دارمت
مثل فصل شاهان دلگیر
پاییز غمگین...
خلوتی تا مدارا ی افلاک
لذت بوسه ای مشرقی از دل خاک
برگ وبادی ست مگر سرد ونمناک!
سال 1372 تهران علی ربیعی(علی بهار)
...از قصه های آنروزهای عاشقی
....سال 55 محوطه دانشکده و بعد کوه پیمایی ها و کوچه اسرار و دویدن توی کوچه ها از دست ماموران و تو که همیشه می گفتی پسر مواظب باش کار دست خودت می دهی و من می خندیدم از ته دل ...می گفتم من هم یکی از این هزارها و تو فقط می توانستی کتابها را بر سینه ات بفشاری و من می گفتم هی دختر تو چقدر عصبانی هستی بیچاره کتابها چه گناهی دارند و تو حالا نخند کی بخند ...برق و باد که می گویند همین است دیگر.... مثل اینکه همین دیروز بود تابستان سال 55 و محوطه دانشکده ادبیات که چشم در چشم هم دوختیم و بعد رفتیم به سمت خزانی که آن سال زود رسید و اولین باران شهریور همان سال در کوچه اسرار خیسمان کرد ...ابرهای تیره زیر درختان اقاقیا ی کوچه اسرار همه جا تیره و تار شده بود و تو زیباتر از هر روز بودی آن روز ...و حالا هم بعد از چهار سال و این همه اتفاق که افتاد ...انقلاب و تعطیلی دانشگاه و جنگ ....و ما تا توانستیم حادثه ردیف کردیم خوب یا بد ....
سال 1372 تهران علی ربیعی(علی بهار)
۹۴/۰۴/۱۹