حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

 

 جهان با خریت شروع شد
دوست نویسنده ای اخیرا کتابی داده بازار با عنوان جهان با خریت شروع شد و من برایش پیِغام دادم چرا قضاوت عجولانه می کنی ،آدمیت هم دست کمی از خریت ندارد ،یعنی که چه!
مگر در عالم ماده و معنا منزلت آدمی والاتر است یا تصور می کنی خر منزلت پست تری از آدمی دارد گفت تا ببینم گفتم تا ببینم یعنی چی؟! اگر مرز میان نادانی و دانایی ملاک بوده یقین داشته باش خیال خر آسوده تر است و ایشان قطعا راحت تر سر بر بالین خاک می گذارد و اگر فاصله دوپا و چهارپا است که ایستادگی خر در برابر ناملایمات روزگار بسی افزون‌تر است و تازه بی هیچ ادعایی، نه در پندار این است که اشرف مخلوقات باشد و نه در تقسیم ابنا قوم به خودی و غیر خودی ست.

 یه سفره کوچکی چیده شده هر خری به اندازه وسع شکم از آن بهره می برد.

تهران علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۲ ، ۲۰:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)

علیرغم اندوه بی پایان

شادی باد آورده ای ست خزان

بسان لبخند زیبایت سرِ قرار

بخند محبوبم

بی آنکه از طالبان بترسی

ماهشهر ع ر

زندگی جنگ و دیگر هیچ

جمعه 31  شهریور 1402 است ، هوای جنوب بعد از مدتها شهریوری شده است و بوی پاییز می دهد . با وجود چشمان غمگین من  از رنجی که می برم زیرا هم دلتنگی شخصی و هم اجتماعی ست ، اما بوی ابتدای پاییز در آخر شهریور لطیف است و هنگامیکه به دریا و تابش ذرات نور آفتاب می نگرم دلم می خواهد همراه این همه ماهی همواره شوری بیفکنم  و با مرغان طوفان که می رقصند و می خوانند  همسرایی کنم .

یانیس ریستوس شاعر یونانی را از سالها پیش که شعرهایش را یکی از شاعران مهاجر نشین جنوبی دور از  وطن بنام فریدون فریاد که ساکن آتن بود و در همانجا رخ در نقاب خاک کشید  از زبان یونانی به فارسی ترجمه می کرد خیلی دوست داشتم زیرا  ایشان صمیمانه و ساده از رویای صلح و آزادی می نوشت و همواره در زیر پوست شعرهایش امیدی عمیق چون رودخانه ای پر آب جاری بود .بسیار ساده می سرود اینکه می ارزد آدم زندگی کند و بمیرد به خاطر صلح و آزادی

ریستوس مربوط به روزگاری بود که یونان را چکمه پوشان نظامی با پشتیبانی آمریکا اداره می کردند و هزاران نویسنده و شاعر و انسان آزادی خواه و صلح طلب را به بند می کشیدند از موسیقی دان های بنام مثل تئودراکیس تا یانی و نویسنده بزرگ نیکوس کازانتزاکیس خالق آثاری بی نظیر همچون  مسیح باز مصلوب و یا زوربا و  شاعری همپایه شاعران کلاسیک یونان یانیس ریستوس که اشعارش علیرغم ترجمه به دل می نشست .

و اما هدف از یاد کرد ایشان برمیگردد به صد افسوس از آرزوهای برباد رفته  آن همه روشنفکر و آزادیخواه که چقدر ساده دل و خوش باور بودند اینکه عادلانه نیست توپ و تفنگ و ادوات جنگی بسازند و کودکان را که بی گناهند بکشند و عاشقان فرصت عاشقی را از دست بدهند .اکنون چیزهای ساده بسیاری آموخته ایم بسیار ساده که آسمان شب تیره تر از این که هست خواهد شد و بشر شاید تک نفره جشن نابودی زمین را برگزار کند.

  بعد از قرنها تلاش برای علم و دانش حالا و در قرن بیست و یکم نه از صلح خبری هست و نه از آزادی ،  و انسان مثل اینکه در احمقانه ترین وضعیت خود در هزاره های طی شده بسر می برد . در این جنگی که نزدیک دو سال بین روسیه و اکراین در جریان است و غرب یعنی آمریکا و اروپا آتش بیار معرکه هستند قرار نیست هیچ سربازی زنده به آغوش مادر یا معشوقه خود برگردد و به تعبیر گوترش رئیس سازمان ملل بشر در بدترین وضعیت اخلاقی خود از قرن هیجده نا کنون بسر می برد و حتی از صلح مسلح بعد از جنگ جهانی دوم نیز خبری نیست و باز هم تکرار بندی از شعر ریستوس را بنویسم با یک علامت سوال بزرگ که براستی می ارزید که آدم زندگی کند و بمیرد به خاطر آزادی و صلح ؟با این شرایط فکر کنم همان یه وجب خاک برای مردن  بهترین هدیه خداوندی به بشر است.

باری مثل همه عمرم علیرغم درون آشفته تشنه لبخند زندگی هستم آن هم در هر  شرایطی تفاوتی ندارد می‌خواهد از سوی سگی یا گربه ای باشد که از گرمای تیر و مرداد جنوب جان سالم  بدر برده اند یا جیک و جیک گنجشکی که برای اندکی ارزن دنبالم می کند و مرا می شناسد.

  از اخم حاکمان و سیاست مداران بدم می آید از چهره عزا گرفته ای که طلبکارانه مردم را مژده جهنم موعود میدهند و موسیقی را زهر روح می پندارند و رقص را لغزش تن در مقابل گناه می دانند.

چه کنم پناهی ندارم ستاره   بغیر از تو که پرده راستی در گوشه ای از آسمان دلگیرهمیشه گی و عزای من را به تماشا نشسته ای .

گویی باز هم باید آماده شد برای رفتن به جنگ هشت ساله و دهشت توپ و تانک و عبور هواپیماهای دشمن و من که بعد از سالها همواره خواب آن روزها را می بینم و تجربه های سخت و مکرر مرگ عزیزان جوانم را و برای حاکمان اما همه چیز بخیر و خوشی می گذرد زیرا نه دشمن را می بینند و نه می شناسند و فقط اینحا سرباز بیچاره است که باید سرباز روبرو را بکشد که  اگر موفق شد آنگاه از جیب کشته شده عکس هایی از خانواده و همسر و فرزندان او را بیرون آورده و نگاه کند و افسوس بخورد.

هیچ وقت یادم نمی رود بعد از کوه پیمایی طولانی با دوستی نظامی به ارتفاعات بازی دراز رسیدیم و بعد در آنجا غاری بود با جسدهای چندی از سربازان که در جیب هایشان عکسهایی پنهان بود هر چند جسدها طمعه جانوران و مرور روزگار شده بودند اما عکسها بعد از سالها لبریز از زندگی بودند چقدر من و دوستم برایشان اشک ریختیم و سعی کردیم بقایای استخوان‌ها را به همراه عکسها در همان غار به خاک بسپاریم تفاوتی هم نداشت که ایرانی بودند یا عراقی و هر دو با هم تکرار می کردیم لعنت به جنگ و دشمنی که ما نیروهای پیاده ضیافت مرگش را جشن می گیریم و حاکمان لبخند پیروزی یا شکست حواله می دهند.

من که هیج گاه در خط مقدم سلاح به دستم نگرفتم اما دوستم تفنگ کلاشی همراه داشت که آنرا محکم بر زمین کوفت و هر دو تکرار کردیم باشد که در جنگ دیگری بخاطر هیچکس شرکت نکنیم .

از غار بیرون زدیم و از ارتفاعات بازی درازمشرف به تنگ حاجیان ، دشت گولان و چنگوله را نگاه کردیم به دوستم که نظامی کار کشته ای بود و زخم بسیار بر تن داشت گفتم ببین سرداران و فرماندهان‌پشت جبهه می مانند که پیروزی خودشان را در جنگ اعلام کنند و بعد بروند و در کنار حاکمان سفره ای انداخته و غذاهای خوشمزه تناول کنند و ما همچنان بجنگیم و کشته شویم بی آنکه دلیلش را به ما گفته باشند .

اینها همه یاد آوری خاطرات از سه دهه گذشته بود که همواره آزارم می‌دهد .بالکن را باز کردم شاید ستاره را امشب درخشان‌تر از همیشه ببینم و بگویم آنروز ها تفنگ ها پر از باروت و گلوله بود و آنان که هرگز دیده نشدند دستور حمله صادر کردند.

در جبهه از موسیقی آرامبخش و از رقص دختران شاد خبری نبود اما تو شاهد باش ستاره من به حکم قلبم باصدای نسبتا قشنگی که داشتم برای سربازان اطرافم ترانه می خواندم و می دانستم در رویای هر سربازی که ترانه بادابادا مبارک بادا را از لبان من می شنید معشوقه ای پنهان بود و خدا می داند چقدر زندگی را دوست داشت که آن همه با احساس پاسخ می داد بادابادا مبارک بادا ستاره گفت می دانم و احساسات تو را که لبریز از شور عشق و دلدادگی ست درک می کنم .خوب چرا حالا نمی خوانی حالا هم برخیز و بخوان با صدای بلند برای این همه مردم که خسته اند از دروغ و غارت آینده و توهم حاکمانی که آرزوی فتح جهانی موهومی را دارند.

پس دوباره بر خیز  و ترانه بخوان و از کولی ها بخواه بی واهمه از اخم حاکمان ساز و دهل بزنند تا زندگی مثل درخت اناری سبز  اندکی روی خوشش را به پاییز نشان بدهد ، تو که از نزدیک شاهد رنج ها و هجرانهای بسیار بوده ای گفتم میدانی بعد از سالها یاد کتابی از اوریانا فالاچی افتادم که عنوانش زندگی جنگ و دیگر هیچ بود و چون ریستوس شاعرمعاصر یونانی تکرار کردم مرد حسابی آیا زندگی ارزش آنرا داشت که برای آن بجنگی؟ یاد همه رفتگان جنگ خجسته باد.

ماهشهر ع ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۲ ، ۱۵:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)