حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

وقتی که سگ گازم گرفت
براستی که حادثه اخطار نمی کند   غروبی داشتم بر میگشتم  خونه که تا بخود بیام  یه سگ پامو یا همان پاچه معروف را گاز گرفت
سگه تو بغل یه نوجوان اخمو بود از اون بچه هایی که ظاهرا تا سگ نزنه روی گوششون خوابشون نمی بره و من هم مثل همیشه خدا غرق در عوالم خود بی آنکه متوجه باشم در حال عبور از پیاده رو سگ  پرید و گازم گرفت تا بجنبم در ساق پایم سوزشی حس کردم و دیدم  کار از کار گذشته ایستادم و به بچه که سگ را در بغل گرفته بود گفتم آخه این چه کاریه گفت پول شلوارتو می دم
گفتم من اصلا متوجه پاره شدن شلوارم نشدم تو می گی پولشو می دم
گفت ببین پاچه شلوارت  چقدر پاره شده
دیدم راس میگه به آنی  از زیر زانو تا پایین جر خورده بود  تازه زیر شلواری هم پام بود که اونم جر خورده است تا رسیده  دندونای تیز سگ به ماهیچه  ساق پایم و زخمی که آزار دهنده بود
به ناچار با پسرک و سگش رفتیم خونه طرف که همونجا سر کوچه بودن خانواده اومدن جلو و کلی محبت کردن پدر خانواده هم با یه تلفن اومد و منو برد انستیتو پاستور و چند آمپول هاری و کزاز زدن و خلاصه در این شب سرد پاییزی کلی مشغول شدیم و تا پاسی از شب گذشته که بابای بچه   مرا به درب منزل رساند همینطوری مشغول دوا و درمون بودیم و آخرش باکلی شرمندگی  گفت ناراحت  که نیستی گفتم نه بابا  من سگها را دوست دارم اما خوب چه اشکال دارد اگر بجای سگ در خونه های شما آهویی ،بره ای نگه داری می کردین که هم  ثواب دنیا داشت و هم آخرت تازه تصور کن شهری که آهوان در آن جولان میدهند....

تهران ع-بهار

 

آهوگردانی!

خلاصه از روزی که سگ یه نوجوان پایم را گاز گرفت و شلوار و زیر شلواری منو جر داد تا به ماهیچه ساق پایم رسیده. 
با خودم نشستم و گفتگو کردم که علیرغم اینکه من همه حیوانات روی زمین را حقیقتا دوست دارم از چرنده تا پرنده و درنده اما این سگ گردانی در کوچه و خیابان هم شد کار که هر آن امکان آسیب به غیر را سبب می شود و کلی ضرر و زیان به صاحب سگ و طرف مقابل آخه این چه کاریه شما حیوون دوست داری نگه داری بیا و یه آهویی یا بره یی را دست آموز کن هم صواب دنیا ببر و هم آخرت و کمک کن به اقتصاد خانواده مخصوصا بجای نگه داری این همه سگ در منازل ساکنین پایتخت اگر بجایش آهو نگه داری میکردن چه می شد.

تصور کن در شهر تهران در هر کوچه و پس کوچه یه شازده پسر وگل دختر یه آهو دست بگیرن و تو خیابون این ور و اون ور بکشونن می بینی چه منظره خوش آیندی بوجود می آید و کلی هم دعای خیر بدرقه راه صاحب آهو می شود و نسل آهوان هم از انقراض نجات میابد.

باری من از جمیع حیوان دوستان سراسر کشور درخواست دارم بیایند امتحان کنن بجای سگ و گربه ابتدا آهویی به جهت ازدیاد نسل، نشد بزی یا بره ای را بگیرند و با خود به خیابان و باغ و راغ بیاورند احتمالا بعد از این دنیای شهری قشنگتر خواهد شد شاید ابتدا بدلیل مدگرایی سگداران معترض شوند اما بعد از چند صباحی اگر در دست هرنوجوان و جوان یه آهو یا بره  دیده شد  هم حیوان گردی و حیوان دوستی زیاد می شود هم به اقتصاد و معاش خانواده کمکی ست خلاصه چه خوب است بیاییم این فرهنگ حیوان دوستی را به سمت عملی فرهنگی تر و شاید هم بتوان گفت ایرانی تر سوق بدهیم!

  تهران آذر ماه 99 ع-بهار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۰۶
علی ربیعی(ع-بهار)

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب

هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش.....الف سایه

منظومه ترا حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم

1

امروز چهارشنبه 16 آذرماه هزار و سیصد نود بود

چه هوای سرد و جانکاهی ست

نه این کوچه را می شناسم

نه این خیابان را

نه این درخت خزانی را

که ابتدای همه چیز است

حتی پایان کلاغهای بی زمزمه

در گرگ و میش دود گرفتهِ  غروب خیابان فعلی سرگردانم

باور کن اینجا که ایستاده ام

حتی خاطره ها را هم ازیاد برده ام

اما رویای دستانت هنوز هم بوی عجیبی  دارد

بوی بهار نارنج  آنسوی تابستان های جنوب می دهد

بوی ترانه تشباد

بوی ملایم خاک و باد

که تعبیر هر روزه ماست

وچشمانت  انتهای مهربان دریاها ست

مردد و غمگین

 به تماشای  صحرا و

 کاکلی های بی دغدغه آمده است

که فصل ها را گم کردند

اما تو مثل کبوتران سپید بودی

که از خورشید هم گذشتند

تا به آسمان رسیدند

به صلح دیوانه وار آدمی

بی صله تر از همه دریا

تنهاتر از همه صحرا

ومن مثل اینکه تا ابد بی مقصد باشم

ترا شبانه روزی

حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم!

2

آه چقدر کوچکی دنیا!

که ما را

همه مارا

بی قصد و بی هدف

چونان کولی های سرگردان کلیمانجارو

در حاشیه پست و پایین

ویرانه های بر جای مانده ازشرپاهای ابدی

گم کردی

یا چون  شورآب ماکیان

در سایه مترسکها ی  آن سالهای-

پر تپش و پر باران جا گذاشتی

 رقص آسمانی سارها بودیم!

که واهمه مدام تیرها و کمانها را جدی گرفتیم

به آنی پرکشیدیم و رفتیم

رفتیم تا انتهای کاروانها

تحقیررنگها و نیرنگها

تیمار  آرزوها

پرچین نگاه ها و گفتگوها

خواب وهمناک ومهجور پرستوها ی پاک

در میان شاخه های سوخته

رویای قشنگ  بیشه زارهای کشمیری

تا در نمی دانم کجای قراری که نرسیدیم!

منتظر بمانیم!

منتظر زمان بال و پری  درشرم نگاهت

بعد از رویش  گل

نوای شورانگیزبلبل

اگر دوباره بخواند

3

 بد بودیم یا نبودیم

دریغا  که چقدر کوچکی ، دنیا!

نرسیده به پایان می رسی

ندیده خاموش

با حسرتی مدام

می جویمت ای گمشده همه قرون واعصار

ای دلداده گی های محزون

 اما بی سرانجامی آدمی

در حصار حصاری پست

خواب زده گی قرنی وهزاره ای

گاهی  سراسیمه می شوم

در  تصور وهمناک   هر رهگذری

استغاثه هر فاخته ای

بر بلندای سبز سروی یا کاجی

تفاوتی نداشت

اینها که ما را  شناختند!

بی هیچ اشاره ای از کنارمان گذشتند

 بگذار ما نیز بگذریم

در آشوب تخیل برفها ی شمالی

خاکها ی جنوبی

دنیا همین بوده که هست

وعشق مثل زمان از دست رفته ای ست

که با هیچ معشوقه ای پدیدار نمی شود

بیا بدنبال انبساط خاطر پروانه ها برویم

همین پروانه های رویایی

که از شکار باران بهاری برمی گشتند

تا اگر زنده بودند

زیر  درختی کهن سال

در سور و سات جشن جوانه های عاجز شادی کنند

شاید همه زندگی رقصی ست فقط

که از نقاره موجی وطوفانی برخواست

4

جهت صدای  گوشه ای بلبل

منتظرایستادیم

زیر شاخه های سوخته نخلی بی سر

آواره هم شدیم

ما جنگ زدگان جنگ زده ای می طلبیم

اشک ها مرا می برند تا غروبی غم انگیز

لحظه  برگ ریزان سرد  پاییز

تماشا کن! کودک دیروز

جنگ و صلحی که پایان ندارد

گاهی خسته می شوم

خسته تر از تیزاب آفتاب بر هرچه زندگی ست

تا جاییکه عبور من بر این سبق زار بی عاطفه محال است

می مانم و مثل صحرا

طوفان شن به پا می کنم به قصد ندیدن

آواره شده بهانه ای می طلبیم

5

شاید که فریادم را بشنوی

هرچند هنوز هم در ذهن و ضمیرم

برای یادگاری آوازها یت

سر به سمت نخلی سوخته دارم

روی زمین  داغی که می رفتیم

همراه  با گمشده گی  کودکی هامان

عروسک های بر جای  مانده

 پشت دیوارهای فروریخته خرمشهر

تنفگ های چوبی بی گلوله سوسنگرد ومهران

با شروه خوانی جویباری که دارد خشک می شود

پایین پای نخل های آبادان

آنجا بهترین  ترانه های  من جاری بود

مثل یک قناری

که از قفس  جنگ بسختی گذشت

وبعد هی خواند و هی خواند

ودرخت نخل سوخته هم

لبخند زد به زندگی

هرچند دیر

هرچند تلخ

که تا بوده چنین بوده

شاید روزگاری بیاید

که پیامبران  رستگاری

از قلب  همه بشریت مبعوث شوند

6

کجایی که به دلتنگی یم عادت نکردی

فارغ از شرم نگاهی که در  شرق چشمانت بود

اگر میآمدی

خیال قشنگ معشوقه ای دوباره

در کنار بوته زار های خشک صحرای مکدرجان می گرفت

خاک آستانه گیاهی جان سخت  را تجربه می کرد

گیاهی که همواره بوی مستی بهار داشت

برای بی شمار زنبورهای کارگر

در کنار  جویباران تشنه

وترنم موسیقی دشتی

بر لبان  چوپانان نینواز

با شرحه شرحه  دردی که در دل بود

انگاه مردد و ویران

قدم بر زمین خشک این صحرای طولانی گذاشتی

سرابی در برزخ نگاهت تار می زد

چنانکه ِتیزاب  ظهری طولانی

از ذرات تابستان

می بینی خواب بره ها

آوار همه خورشید است

که از طناب آسمان رها شده بود

بی واهمه از نایی و ناله ای

7

نه از سپیده دمان فرمان ارزوها خبر داشتیم

نه از کوتوال نبرد پیروزمندان

که بر مدار تکرار همیشگی خود بودند

بی تغییری و تحولی

من ماندم و افسوس فسرده در سوز گزنده آفتاب و آه

معشور آبگینه سرابها

تا  خشکی تشبادها ی جنوبی

تابستانهای طولانی

دبستان های بسته از سر تنگدستی

کودکان بی کتاب و دفترِ مشق

وما چون  شوریده گی رندان شدیم

در   میخواره گی  بی سرانجام لولیان مست

که از حافظ تا امروز بلاگردان شادیهای زودگذرند

ببین چقدر کار دارم

مثل اینکه خیلی دیر بیدار شده ام

پاسی از سالها هم گذشته

ومن هنوز درالتهاب کج تابی

 زمین  وآسمان مه گرفته  هرروزم

کوچه های مشبک ورنگین

خلوت عاشقانه های بی آزارو غمگین

نشسته در خاطرات الندشت رفته از یاد

تا  شیب خیابان کوهسنگی پرملال

ببین چقدر کار دارم

کتابها دیوانه وار از قفسه ها بالارفته اند

فرصت خواندن این همه کتاب را ازدست داده ام

خیره به درخت خرما یی

که بی بزک اندکی باغچه رویید

وبعد جنگ شد و سوخت

لبریز از حادثه های بی شمارم

طاقچه های  خاک  گرفته

نیمدری های نمور

اما تشنه بادی که می وزید

بر بی حوصله گی سالیان

فارغ از بوی گس ماهیان فرسوده

در تشت مسکین  بعد از ظهری داغ

آرزوهای رفته بر باد

عزیزان رفته ازیاد

تا این سوی میلان صدهزارم عامل فقر

دروازه قوچان سربی رنگ

از گلوله های آن شب برفی

فلکه تنشه آب

میدان مجسمه که از پا افتاده است

کمی پایین تر

از کنار دبیرستان خاطره فیوضات مشهد

بی هیچ مکثی و تقصیری عبور می کنم

همراه با رویا هایم

به یاد پویان و احمدزاده ها

فداییان آرمانخواه

تفنگت  را بده

و ترانه های بلند بالای دلداده گی

می دوم به آن سمتی

 که تا پرواز دلم قد کشیده است

برای ثبت هیجان مشهد

واین روزهای گم شده در ذهنم

و تو که با چشمان معصومت

به من و خیابان خیره می شدی

ببین چقدر خاطره های  نگفته و نخوانده داریم

حیف است که تنها عکس بلند این روزها را

که ما گرفتیم

من و تو

توی پیاده روها ی دنیا جا نگذاریم!

تا شاید کسی بردارد وبه کسی دیگر بدهد

تفاوتی نمی کند

هرکه می خواهد باشد

نگذاریم که اینها

این همه رویا و واقعیت

در چنبره بی خیال  زمان گم شوند

طاهر احمدزاده بزرگ با همه غمهایش

اخوان با همه شعرهایش

شریعتی با همه کتابهایش

کوچه اسرار با همه رازهایش

شاعر کفش دوز نبش جهانبانی

که ما را از یاد برد

پلیس ها رفته اند

ازبس که خسته اند

کسی بدادشان نمی رسد

و من و توبرای قطره ای آزادی !

شادیم و سرمست

گویی از بند قرون آزاد شده ایم

بیا برویم کافه همین کوچه جنت

پیر مرد خوش مشربی ست

امروز علیرغم این همه جنگ و گریز خیابانی

خون از دماغ کسی نریخت

اشک از دیدگان صبور هیچ  کس نچکید

بیا برویم

میان همه بچه های دور و برمان گم شویم

سفارش بدهیم  غذای هرروزی را بیاورند

و بعد چایی بنوشیم

تو که باشی من گرسنه ام

سیر نمی شوم

لبخند میزنی

لبخند میزنم

به هر لحظه این همه خاطره و زندگی

که از کوچه اسرار سر کشید تا به سناباد قدیم

وحتی  آنسوی دانشکده علوم دو

تا آبکوه هم رسید

چه شوری داشت

از دانشکده ای که می رفتیم

بعد از 16 آذر 1356به من  تذکر نمی دهی

که هی پسر مواظب باش

در دل آتش هم که می روم تو زودتر آنجایی

ببین که چقدر کار داریم

فرصت ها مثل برق و باد از دست می روند

راستی تو کجایی؟

که همراهی کنی برای ثبت آن همه خاطره

پیدایم نکردی !

پیدایت نکردم!

                             عشق منی که از تو سخن در نامه ام تمام نشد

                            زیرا که شور صد غزلم یک ذره از تمام تو نیست*

مشهد آذر ماه 1390  علی ربیعی (علی بهار)

*سیمین بهبهانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

نجات یک کلاغ
امروز بال شکسته کلاغی را علیرغم کج خلقی پرنده وصل و پینه کردم و بعد هم زیر باران ایستادم تا احیانا گربه ای به ساحتش نزدیک نشود البته غذا را هم فراموش نکردم. رفتم و توی یه ظرف یه بار مصرف مقداری نان و پنیر ریختم و بعد خواستم گردو را هم اضافه کنم شک داشتم کلاغ به گردو علاقه دارد یا نه و خلاصه منصرف شدم بعد برگشتم خانه و از پنجره نگاه کردم دیدم کلاغی دیگر هم اضافه شده و با هم صبحانه ساده ای را که برایشان تدارک دیده بودم تناول می کنند از گربه ها هم خبری نبود خیالم راحت شد فقط حالا تو فکر بودم کلاغ بال شکسته را چگونه به بالای چنار روبروی خانه برسانم. با کلی تقلا کلاغ را توی یه کیسه گذاشتم و آوردم تو بالکن طبقه دوم و او را رها کردم تا روی یه شاخه درخت چنار روبرو نشست. و خلاصه  همه ماجرا از ابتدا تا انتهای عملیات نجات کلاغ  چه کیفی داشت!
تهران ع-بهار 

 

حالا من میو!
امروز نمی دانم کلاغ با من تبانی کرد یا من با ایشان که هر چه بود گربه بیچاره در این میان سرش بی کلاه ماند زیرا غذای اندکی را که آورده بودم به قصد دادن آن به گربه ی گلباقلی و ملوس  که هر روز میاید و چمباتمه می زد و کرخت در کنارم روی صندلی می نشست به این امید که غذایی برایش آورده باشم نصیب کلاغها شد.
آره امروز تا گربه بیاید دیدم کلاغ بالای تکیه گاه صندلی سری تکان می دهد و از دوست گربه ام هنوز خبری نیست و لذا تصمیم گرفتم در کیسه را به سمت کلاغ شل کنم که بلافاصله چند کلاغ دیگه هم سر رسیدن و خلاصه با یه چشم بر هم زدنی کیسه ته کشید و دیدم گربه بیچاره دست از پا درازتر جفتم چمباتمه زده گفتم بشین نگران نباش گوشت نبود یه قوطی شیر که هست و خلاصه امروز همه میزبانان خوشحال از کنارم رد شدند و رفتند کلاغها و گربه را می گویم .
و من اما سر در جیب تفکر که آخه این چه دنیایی ست که ما آدما برای خودمان درست کردیم و هر روز با تنگ چشمی شرارت   می خواهیم که ثروت و قدرتی بیشتر بدست آریم و به دیگران فخر بفروشیم و بعلاوه زمین و آسمان و دریا را نیز بر حیواناتی که حق دارند چند روزی از مواهب هستی بهره ببرند تنگ تر و تنگ تر کنیم و اسم همه اعمالمان را فرهنگ و تمدن بشری می گذاریم.
خلاصه بهتون بگم  غرق در تفکر این همه مصائب هر روز بشرم که گربه بعد از چرخی زدن دوباره برمیگردد و جفتم می نشیند و تکرار می کند میو میو یعنی من گرسنه ام و من که قصد برگشت به خانه را دارم برمیگردم به دوست گربه ام می گویم نه بابا دیگه تموم شد حالا من میو!
تهران آذر ماه ۹۹

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده دنای گریان بیاد البرز زارعی شهید راه محیط زیست وطن

بی حاشیه تفنگ و تیر

به استقبال آسمان میروم

از صخره و دره می گذرم

در هر کوی و برزن  می رویم

در خروسخوان سحری می خوانم

هر بامداد برمی خیزم بسان خورشید

و کلاه از سر بردارم

به احترام جنگل و دریا و بیابان

 در سایه سار درختان بلوط وصنوبر

از عسرت زمانه نمی ترسم

گاهی به  التماس سگی بیجا

آغاز پرنده ای گرفتار

عبور آهویی زخمی

 کمک می کنم

چون صحرای مرطوب ماهشهر

با آهنگ  ترسالی و باران

 به قاصدکها  یاد آوری می کنم کوچ  را

 تا حوالی چشمه های گریان دنا

آنجا که وطن

در ویرانه های جنگلی سوخته

البرزش را جا گذاشت

ماهشهر تابستان 99 ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)