حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سروده سرمای جهان

جدی نگیرید
وقتی کسی پیام می‌دهد
برای صلح بجنگیم
جنگیدن در همه حال
چیز لغو و بیهوده ای ست
حتی برای صلح
راستی !
شما که پیام جنگ می‌دهید
آیا فرزندی در جبهه دارید؟
یا  قصد دارید؟!
چون کوهستان  های برفی
سرمای جهان را زیاد کنید!
تا حالا هم که زندگی را
جهنم کرده اید

ماهشهر ع-ر

 

جان شیفته بتهون
لودویک وان بتهوون آهنگساز شهیر آلمانی را ستایشگر آزادی و اخلاق و شور انسانی در عرصه موسیقی می دانند وی با هنر وزین خود توانست متفکران بسیاری اعم از خرد گرا و رمانتیک  را به نیک اندیشی  متوجه کند.

او برای آینده بشر آرزوی عدالت اجتماعی و نفی تبعیض داشت و در ذهن و ضمیرش این امید موج می زد که خرد ورزی و دانایی امکان تحقق این آرزو را فراهم کند.

ابزارش برای این سعادت بشری آفرینش سونات های موسیقی بود ودر این مسیر روح و جسمش را به خدمت گرفت بگونه ای که به آرامی از همان جوانی  تحلیل  رفت  ویل دورانت صاحب کتاب شهیر تاریخ تمدن می نویسد بتهوون انقلابی بزرگ جهان موسیقی کسی ست که شور و اشتیاق انسانی را به عرصه موسیقی کشاند وبرای نخستین بار آدمی را به دلیل شهامتش در اندیشه اخلاقی وعشق ورزیدن به همنوع و آروزمندیش برای صلح و آزادی  به عظمت رساند و راستی که جهان معاصر چقدر به این انسانهای فرهیخته که جان شیفته داشتند نیاز دارد.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۳:۵۲
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده اینجا جای تو نیست

روزی به من گفتند
زندگینامه ات پر از عاشقی ست
رفتارت فریاد  می‌زند دوستت دارم
به سگها احترام می گذاری
پروانه ها را بال می‌دهی  بسمت  گلها
برای گنجشک ها ارزن می پاشی
از ترانه و شادی می نویسی
در آسمان و آزادی خلاصه می شوی
اینجا جای تو نیست!
ماهشهر ع-ر

قطار نامه

میدانی  بی تو سخت می گذرد خیلی سخت و براستی نای گفتنم نیست خواستم چون مجنون عاشقانه بگویم و بنویسم و پندارم را به جادوی عشق بسپارم و چون آهوی گریز پای از صیدت بگریزم اما افسوس نتوانم.
از قم گذشتیم و حالا داریم به سنگلاخ هایی می رسیم که از رگه های ابتدای زاگرس مرکزی هستند و از همینجا اراک شروع می شود و دامنه ها از رخوت خشک کویر برمی‌خیزند و دشت و دمن  سبز می شوند و ابرهای تیره مثل گله های اسب شیهه می کشند ...
روزگاری همه چیز را دوست داشتم از کوه و دره تا دامنه و بوسه باران معشوقه ها و سر بر آسمان می ساییدم حالا همه چیز تمام شده است می خواهم که قصه های عاشقانه ساز کنم اما دلم نمی آید رویاهایت را ناقص کنم محبوبم
در ابن غروب شنبه ششم فرودین ۱۴۰۱ اراک هستیم و قطار ایستاده و باد سردی می وزد کاش می شد با وجود گرمای یاد تو اندکی گرم می شدم و برمی خواستم و جهان را تماشا می کردم که جهان هر جای هستی ست و از نمی دانم کجایی شروع و به همانجا ختم میگردد.
صدای بهم خوردن سالن های قطار وقتی در کوهستان زاگرس می پیچد خیلی لذت بخش است و این صدا بعلاوه چرخش چرخ های قطار بر ریل در کوهستان صدای عجیب زندگی ست که انعکاسی مدام دارد به مانند ترانه ای عاشقانه که هزار بار تکرار می کنی ، لذتی مدام همچون شراب خونین شیراز است که مستت می کند ،صدای قطار و کوهستان را می گویم
داریم مثل برق و باد می رویم  تا کوهستان را به آخر  رسانیم .  رقص چرخ های قطار بر سیم های  ریل ملودی جاودانه رفتن را طی می کند و جنانکه گاهی حتی رفتن زیبا می شود
از کوهستانهای زاگرس که عبور  کنیم  به دشت های  خوزستان می رسیم و من دل و جانم را با عشقی دامنگیر که فقط خدا داند به تو می سپارم...
این صدای بمی که گاهی  یر و خالی  می شود انعکاس دلدادگی کوههای جوان و پیر به هم هست و تو حس می کنی این راه را پایانی نیست
محبوبم نمی دانم با قطار از این مسیر عبور کردی یا نه حدود ۲۲۰ کیلومتر است که اگر از اهواز راهی تهران باشی از خروجی اندیمشک شروع می شود تا ورودی اراک و کلا از لرستان و زیر تونل های بی شمار می گذرد ...

صدای چرخ ها بر ریل و به هم خوردن واگن‌ها با هم موسیقی قشنگی دارد که خدا داند چقدر عشاق را روانه رویای عاشقانه معاشقه کرده و البته گویی عمری را در دنیایی دیگر سیر می کنی و همه اینها در ارتفاعات زاگرس مرکزی ایران اتفاق می افتد و اگر روز باشد جریان خروشان رودخانه ها که از دل دره ها می گذرند و بیشه های تیره از درختان و گله های اسبان و میشان عشایر و سیاه چادرها درخشان ترین مناظر همه دنیا و حالا ابن همه زیبایی را اگر که شب به چشمان پر از عاطفه عزیزترین کس زندگیم می بینم و در آخر انگار قطار خسته باشد هی خمیازه می شد و هی خمیازه می کشد که تتلق تق تتلق تق رسیدیم و مرد میدان من بودم براستی عبور قطار از گردنه ها و بالادره ها یاد آور پستی و بلندی زندگی ست که گاهی به آخر می رسد یا نمی رسد اما هر چه هست شوری و اشتیاقی ست که در وصف این قلم نمی گنجد و کاش حیات آدمی سیری همسان داشت و همین چند روزه عمر بخشیده شده بی مزد و منت می گذشت و تو یا هر کس دیگر حامل آن همه هجران و رنج نمی بودی و هرچه بود به خیر و خوشی می گذشت اما افسوس که این چنین نیست و آدمی  زاده ی رنج است.
امروز سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱ است و من در ایستگاه راه آهن منتظرم تا دوستم بیاید .عازم سفر اهواز هستیم هر چند سفر با قطار خسته کننده است اما من پذیرفتم به جهت همراهی با دوستم این خستگی  دور و دراز را تحمل کنم . ساعت حرکت چهار و پنجاه دقیقه بعد از ظهر است .دیدن مجموعه ایستگاه راه آهن هم تداعی گر خاطرات یه عمر سفر از اهواز به تهران و مشهد و بر عکس ، یاد آور روزگار دانشجویی و سربازی  و به ناچار جوانی و دل بی تاب من که حالا انگار به ایستگاه آخر رسیده است و هیچ به سفر و مهاجرت دل خوش نیستم بخصوص در این فضای ملتهب سیاسی و اجتماعی که همه چیز دستوری ست از خورد و خوراک تا زاد و ولد.
بعد از کش و قوس بسیار خودمان را از سالن ۶ به کوپه ۵ رساندیم ...هوای امروز تهران خاک آلود است و کم از خوزستان ما ندارد.
در کوپه یه آقا خودش را ساقی معرفی می کند و لیدر یه سفر تفریحی به مازندران و شهر قائم شهر و خیلی بهش خوش گذشته به همراهش هفت  خانم هم بوده که کلی با هم  زدن و  رقصیدن و هیچکی بهشون گیر نداده و بعد از کلی رقص و پایکوبی و جوج و بقیه مخلفات  و البته خیلی خوش صحبت بود و خیلی از آداب عجیب شمالی ها در  جوج سیخ زدن گفت که خیلی با جنوبی ها تفاوت داشت و اندکی هم مستی و قلیون و سیگار و خلاصه چقدر بهشون خوش گذشت .

مسیر اما بشدت خاک آلود است و بوی خاک بین راهی آدم را از دل و دماغ می اندازد.
شب چادر سیاهش را کشیده و  آزارش که بوی خاک دارد کم از چشم انداز تیره و تارش نیست.
سفر سنگینی ست و قطار دارد دل شب را می شکافد .
و باز باید از خاک نوشت که آنچنان خیمه انداخته بود بر همه جا که چشم از دیدن حتی تپه ماهورها در حاشیه ریل ها  دریغ می شد.
این روزها که تهران بودم تا همین حالا که در قطار هستم‌ انگار نه آسمانی بود و نه ستاره ای و من چقدر از تو و آن گفتگو های شیرین از هر چه که فکرش را می کردی دور افتاده ام چقدر در این مدت ملال انگیز آرزوی  گفتگو داشتیم و هر پرسشی را پاسخ در خور بود یا از جانب تو یا من تفاوتی نبود می گفتم تو چرا اینقدر از زمین فاصله داری و تو می گفتی می خواستی توی بغلت باشم که مرا عذاب بدهید می گویم چه عذابی تو عزیز بی کم و کاست منی و اثرت بر زمین بی چون و چراست .
روی به آسمان و در خیال ستاره ام اما حالا همه چیزها را پشت سر گذاشته ام و در خاطراتم فقط تو مانده ای و پیام  های قشنگت که گاهی مثل پروانه می شوی و گاهی که می نویسی علی کلی کیف می کنم انگار که مادرم دارد صدایم می زند دا علی ...
دلم می خواست در این شب تنها بودم‌ و قشنگترین نامه های پر از مهر و محبت را برایت می نوشتم. مثل همان‌ نامه ها که قدیما در روزگار دانشجویی برای مادرم‌ می نوشتم‌ و مادرم میداد خواهر یا  برادرا  برایش  میخوندن و چیزایی از تو نامه در میومد که گاهی  روح من خبر نداشت و خلاصه سر به سر مادر می گذاشتن اگر دیر می کردم می گفتن علی گفته  که نمیاد مادر مثل ابر بهار چشماش ابری می شد و بعد ها که من می رسیدم خونه به مادرم می گفتم جدی نگیر بچه ها سربسرت می زارن و بادمجان بم آفت ندارد و ظاهرا ابر و باد و مه و خورشید و فلک همبن را می گفت .
حالا بعد از ساعتها قطار آرام وصبور همچون کرمی شبناپ دارد دل شب را می شکافد و از تونل های بی شمار زاگرس عبور می کند مسافران  همراه  من  در کوپه هم  سر در خواب ناز فرو برده اند ..
تق و تق چرخ ها و لبه  واگن ها عجیب آرام است و انگار لالایی قرنهاست  که دره ها و کوهها و مسافران را بخواب می برد و من دل در گرو بی تابی یار داده ام و افسانه اعجاب انگیز این رشته کوه زاگرس مرکزی ایران .
که از ابتدای اراک شروع می شود و به اهواز ختم می گردد و البته ناگفته نماند ما از آن همه سر سلسله زاگرس ها  همان تپه اش را  در حوالی اهواز  داریم.
همچون رودی عظیم‌ که در آخر به باتلاقی فرو می ریزد چرا راه دور بروم مگر کارون از سلسله جبال همین زاگرس مرکزی نیست که در گذشته های دور خوزستان تشنه را سیراب می کرد و راز این همپوشانی کوهها و دره ها و جوی ها و رود ها در همین فراز و فرودهاست .
این مسیر طولانی که به کام عشایر کوچ رو  و ساکن در کوه پایه ها و جلگه زارها جوانه های زندگی را رقم می زند عشایر کرد و ترک و بختیاری و فارس همواره به عشق میهن به داد ستد و مراوده کالا به کالا با هموطنان خویش مشغول بوده اند ...چه آرامشی دارد در این شب خاک ساری که آسمان را بی ستاره کرده و بوی خاک در همه جا کوه و دشت رود ودره می پیچید و من مسافر تنهای شب خود را به این جادوی تنهایی وغربت که با من مانوس است می سپارم می دانم حالا کسی منتظرم هست که در خواب و رویا دل و جان به من سپرده است و بهترین عشق این سالها را زقم زده است و با من در غم و اندوه از دست دادن فرزندم شریک است و هر آن صدایم می زند علی آرام و صبور باش .
قطار هم همچون تو در آرامش و صبوری حزن انگیزی به درود در استان لرستان رسیده است که تا اندیمشک راهی نخواهد بود زیرا درود آخرین شهر استان لرستان است در دامنه سلسله جبال زاگرس که حکایات خود را دارد و همیشه دروازه ای بود برای زمانی که خوزستان آباد و آبادان بود و آبادان که عروس شهرهای خاور میانه بود.

 در این یکصد و بیست سال که از ساخت راه راهن سراسری از بندر ترکمن در شمالی ترین تا بندر شاهپور در جنوبی ترین می گذرد نسل هایی آمدند و خاطراتشان را بر صحیفه کاغذ روزگار این راه شوسه طول و دراز  نوشتند و رفتند تا نوبت به ما رسید اما سنگ بنای کار همان است و هر کسی باید چیزی بر آن  سنگ بنای اولیه بیفزاید نمی دانم خوابی یا بیدار اما دارم همه این قصه های عاشقانه را که  ریشه در وطن‌پرستی بنیانگذار  کار داشت تا مردمی که با وسایل ابتدایی بدست گرفتند و ریل ها را که از کارخانه های ریل سازی در اروپا آورده شده بود در کنار هم قرار دادند و پل ها و میانبرها را ساختند تا به مقصد و مقصود برسند نزدیک به ۱۲۰ سال می گذرد و لالایی عبور قطار ها در این مسیر طولانی چه خوابزدها را بیدار نکرده و چه مردمانی دل به خواب ناز نبرده است و برای من نیز سرنوشتی اختصاصی  رقم خورد در این کوچ و مهاجرت به تهران خواستم به فرهنگ و هنر بپردازم و تجدید خاطره کنم از رویاها وسالهای پر شر و شور جوانی اما از بد حادثه فرزند جوانم را بر اثر تصادفی از دست دادم و بعد هر سال خاکش شد معیاد گاه عاشق و معشوقی که عجیب دلبسته شدند و لحظاتی ناب از دلدادگی آفریدند و قابل توصیف این قلم نیست.
این روزها  با این همه سختی ها و مصائب محبوبم‌ مردن‌ آسان ترین راه ها  و زندگی دشوار زیرا تو هر بار با حادثه ای غمبار روبرو می شوی و قلبت فرو می ریزد و به عبارتی روزی صدبار می میری و زنده می شوی که چند روز بیشتر این عمر نکبت بار را تحمل کنی هر جند روزها و لحظه ها میایند و می‌روند و خاک سرخ و سیاه بی کم و کاست بر سر و روی زمانه می بارد  و مردان‌سیاست غرق رویاهای سیری ناپذیر قدرت خویش هستند و جایی برای مردم و انتخاب شان نمانده
بعد از خواب دوستان همراه،در کوپه چهار تختی  من  تخت بالا را انتخاب کردم و از همان موقع تا حالا در سکوتی مرموز و لذت بخش خاطره  نوشتم و شعر نوشتم و هنوز هم می نویسم و تو همچنان در جان من مثل این سکوت آسمانی جاری هستی و بیاد داشته باش در این خواب دره های بیشمار که قطار آرامششان را بر هم می زند من همچنان بیاد کرشمه های نگاهت و رفتنت می نویسم ...
حالا بعد از شلوغی اولیه فضای سکوت و چرخش چرخ های قطار بر ریل ها زیباست و من به لذتی مدام دارم همه این لحظات را می نویسم تا تو بخوانی و با من در احساس به اشتراک برسی ..قطار در تونل که میرود گویی به خواب فرو رفته باشد .
بعد از طی کوههای بلند زاگرس اول بامدادی به اندیشمک رسیدیم .خوشبختانه هوا برگشته و از گرد و خاک شدید خبری نیست جلگه خوزستان در هر شرایطی آبادی خود را دارد و دلبستگی با این دل بی قرار سر ایستادگی و توقف ندارد.
از اندیمشک و شوش و اهواز تا چشم کار می کند مزرعه است و باغ و مردمانی که بامداد تا پاسی از روز در حال کار و تلاشند و زندگی علیرغم سختی و جانفرسا یی ها اما راه خودش را میرود همچون عبور و مرور پیوسته قطارها که در مسیر طولانی تهران تا اهواز و آن پستی و بلندی های بی شماردائم در حرکت است و این بسآمد را پایلانی نیست بی اندکی توقف و اظهار خستگی که خستگی برای جاری زندگی از قطار تا آدمی معتا ندارد!
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۱ ، ۰۲:۰۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده زلف سیاه

گاهی تا سپیده دم

راه درازی ست

که از زلف سیاهت  می گذرد

ماهشهر ع-ر

شکاکیت دیوید هیوم!
فکر نکنم هیچ فلسفه ای به اندازه شکاکیت بتواند با تواضع و فروتنی وضع ما را نسبت به جهان توضیح دهد چرا که به تعبیر فلاسفه بعد از نیچه هیچ یقین نهایی وجود ندارد و از طریق همین فلسفه ابتدا به تعلیق قضاوت و سپس به رهایی از تشویش می رسیم و هر روز و هر لحظه برای دیگران دستور زیست جدید صادر نمی کنیم و کاری نداریم به مردمی که از خیابان به خانه می روند تا شب را در اتاق خواب‌شان بیتوته بکنند ستاره گفت بیتوته یعتی چی گفتم یعنی هیچی اجازه بدهند خودمان برای خواب و بیداری خودمان تصمیم بگیریم و قطعا آنها که مثلا بر پایه دلیل و برهان خودشان تعیین می کنند چگونه زندگی کنید از روح و روان و منش آدمی بویی نبرده اند و خلاصه یکی از فلاسفه بزرگ شکاک دیوید هیوم بود که حرف آخرش این بود که بابا این قدر پاپیچ مردم نشوید و اجازه بدهید تا مردم در زندگی و خواب و بیداری انتخاب خودشان را بکنند و به کاری که دوست دارند میل کنند این قدر نگویید این کار را بکنید و آن کار را نکنید و هیچ کس فکر نکند که دربان بهشت است .
ستاره گفت خوب دیوید هیوم  راست می گفت گفتم این را تو می گویی اما آن که چوبدار  دنیا و آخرت مردم است حرف دیگری می زند و اصرار دارد که بهترین تصمیم ها را در چنته دارد ستاره گفت نظر تو چیه گفتم من کی باشم .
گفت چطور جرئت کردی با این خاک سرخ و دلگیر بیایی بلوار پیاده روی مثل اینکه کلا با گرد و غبار مشکلی نداری ببین حتی شبکوره ها هم تو لونه هاشون پنهان شدن گفتم خوب من کلا بد عادتم و همیشه سخت ترین مسیر را برای رفت و برگشتم انتخاب میکردم و و این غبار که چیزی نیست فرض کن یه شب برفی در جاده هستم و یا در تونلی دود گرفته باید ساعت ها بمانم که جاده باز بشود بهر جهت همه اینها حکایت از جان سختی من است و روزگارم،
ستاره گفت نه دلت میاد اینها نشانه اراده تو برای عبور از سختی هاست گفتم چه تفاوتی می کند آسان بگیری یا سخت همه ماجرا  در اندازه عبور همین مورچه کذایی بر صفحه گوشی همراه است .

گفتم ببین سنخیت عجیبی بین بچه مهمونی ایرج طهماسب با خودم و درگیری‌هایم احساس می کنم ، بزار بگم قربونت برم اجازه میدی از همین راه دور صورت ماهت را ببوسم ستاره گفت من تشنه همین بوسه های تو هستم گفتم دارم میرم گفت برو اما خیلی دلتنگت میشم گفتم چاره ای نیست این حکایت منم هست .
ستاره گفت انگار خواستی یه چیزی اضافه کنی گفتم هیچی به گفتگوی امشب مان ارتباطی نداره گفت بر اساس حرف خودت همه چیز به همه چیز ربط داره خوب حالا ببینم چی می خواستی بگی.
گفتم یادش بخیر سال ۵۵ دانشجو بودم و طی یک سفر از مشهد به تهران  با یک دانشجوی آمریکایی همسفر شدم آنروز ها رقابت های داغ انتخاباتی در آمریکا بین جرالد فورد و جیمی کارتر بود و جالب این بود که دانشجوی آمریکایی خبر نداشت که در کشورش انتخابات داغی در حال بر گزاری ست و من ایرانی دنبال شماره شناسنامه فورد و کارتر بودم و با تحلیل های آتشین می گفتم اگر کارتر برنده انتخابات آمریکا بشه دنیا گلستان می شود و اون دانشجوی شلخته آمریکایی به حال و روز من می خندید و فقط با بی تفاوتی اضافه کرد میدونی کارتر مزرعه سیب زمینی داره گفتم همین گفت ول کن رفیق اینها دنبال شهرت و ثروت و قدرت هستند.
حالا بعد از نزدیک پنج دهه که بر میگردم و خاطرات آن روز با جرج دانشجوی آمریکایی در اتوبوس را مرور می کنم از تحلیل های آتشین‌مزاج خود گریه ام می گیرد و به بی تفاوتی جوان آمریکایی لبخندی از سر حسرت می زنم.
خواستم بگم تازه متوجه شدم  ملت هایی که کار ندارند و به عبارتی بیکارند  دنبال سیاست و سیاسمداران خودشان می روند.

گفتم میدانی که  امروز یکشنبه ۵ تیر ماه ۱۴۰۱ دوستی داشت در خصوص مبدا جهان مثلا با من گفتگو می کرد و تاکید داشت ما یعنی زمین در مرکز کهکشان نیستیم و من تاکید کردم ما در مرکز منظومه شمسی هم نیستیم و به عبارتی ما که هیچ کهکشان راه شیری هم هیچ نیست و خلاصه جهان همان هیچ معروف است که قدر ارزنی  به بود و نبود خود واقف نیست و همان مثل معروف را بخاطر بیاور که مورچه ای بر صفحه موبایل‌تان راه میرود

.ستاره گفت راستی از شکاکیت دیوید هیوم چه خبر  گفتم هیچی.
بهتر آنست که طریق میانه در پیش بگیریم و در حستجوی  قطعیت و یقین برای اثبات عقاید خود آسمان و ریسمان را به هم ندوزیم ..

 

ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۱ ، ۱۴:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده موج
شب است و طوفان گرفته دریا را
موج ها!
عُشًاق گم کرده راهند
به ساحل نرسیده
می میرند
عاشقانند موجها
 که ایستاده
می میرند
ماهشهر ع-ر

 

فلسفه اپیکوریان
امروز سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ هنوز در خانه هستم و دارم فلسفه اپیکوریان را می خوانم اما خوب دم غروب است باید نصف و نیمه رها کنم و بروم بیرون به تعبیر سهراب هوایی بخورم شده سرشار از خاک و غبار باشد ...می گویند اپیکوریان اولین فیلسوفانی بودند که مروج دم غنیمت شماری و لذت گرایی محض در زندگی بشر بودند و می گفتند خود ما هم اشیایی هستیم که همین طور شکل گرفته ایم مجموعه ای از اتم های ظریف به هم پیوسته تا جسم و ذهنی را در یک واحد غایی به تعبیر ارسطو بنام انسان شکل دهند یعنی یک موجود انسانی که نهایتا تجزیه اش اجتناب ناپذیر است.اما نباید از این تجزیه و نابودی ترسی داشت این فرایند تجزیه موجود انسانی بدین معنا است که وقتی می میریم آن موجودی که ما هستیم دیگر وجود نخواهد داشت بنابراین وقتی مرگ می‌آید ما دیگر نیستیم پس تا وقتی ما هستیم‌ مرگی وجود ندارد و وقتی مرگ آمد ما وجود نداریم  و در مدت زمان حیات هر انسانی با درونش خدایی خواهد بود که راهنمای عملش می گردد و بد و خوبش نیز اختصاصی به خود وی خواهد داشت...
بگذرم اپیکوریان هم مثل این همه مکتب آمدند و حرفی زدند و رفتند و باز مثل همیشه آب از آب تکان نخورد و به تعبیری نه خانی آمد و نه خانی رفت.
و غروب را مثل هر روز با دلبستگی عجیب به تو ستاره ای که حالا هر لحظه به من نزدیکتر می شود به پیاده روی در بلوار پشت دیوار سپاه طی طریق می کنم و از تو تا چند کلمه شده اند کلید واژه روزگارم ستاره گفت آره منم می خواستم همین را بگویم چقدر بعد از عمری تنهایی و جدایی و فراق به تو و چشمانت عادت کرده ام و منتظرم‌ که هر روز غروب بیایی و حرف و حدیثی را آغاز کنی گفتم لازم به گفتن نیست که من نیز چون تو عاشق بی قراری شده ام و تو را در این حال و هوای گرفته از دل داغدارم تا آسمان غبار آلود چون زهر شیرین دوست دارم   و به تعبیر شاعر معاصر فریدون مشیری نامی خوشتر از این را نمی شناسم .
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!
تو شیرینی، که شور هستی از توست!
شراب جان خورشیدی که جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۰۸
علی ربیعی(ع-بهار)