حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

ایران نقطه ثقل جهان!
همواره  تا نفس هست باید کاری کرد بخصوص آنجا که بوی خاک و آب و باد ایران میدهد. این سرزمین که نقطه ثقل جهان است و قلمرو آن در سه هزار ساله اخیر بر اثر پیروزی و شکست ها همواره دستخوش تغییرات جغرافیایی بوده اما علیرغم همه صیرورت ها  هسته مرکزی ایران امروز ما همین است که ما همه اقوام ایرانی در آن نفس می کشیم و آنجا که لازم آید در مقابل مهاجمین از این قلمرو و ریشه تناورش دفاع می کنیم هر چند تاریخ این سرزمین شواهد بسیاری از تصمیم های غلط خاندانهای حاکم در گذشته دارد از داریوش سوم آخرین شاه هخامنشی که تسلیم اسکندر مقدونی شد و جانشینان اسکندر شدند خاندان سلوکیان و سپس در عصر ساسانی باز تصمیم های غلط یزدگرد شکست و فروپاشی ساسانیان و پیروزی سپاهیان اسلام را رقم زد و این آسیاب گشت و گشت تا در روزگار خوارزمشاهیان و سرکشی حاکم مرز اطرار در شمالشرق موجب هجوم فاتحان مغولی به سرداری چنگیزخان  گردید که به سگ و گربه های نیشابور بزرگ رحم نکردند و تا رسیدیم به آخر حکومت صفوی و شاه سلطان حسین معروف که شکست خفت باری را از محمود و اشرف افغان پذیرفت و قصرهای باشکوه اصفهان  به خرابه سرایی تبدیل شدند و بعد از آن دوره ای جدید در تاریخ ایران رقم خورد با هجوم و دسیسه های  روس و انگلیس و شکست های مدام در عصر قاجار با عهدنامه های ننگین ترکمن چای و گلستان و در این بین هزاران قرارداد خرد و کلان که همه در جهت تضعیف ایران کوشیدند اما ققنوس ایران علیرغم آن همه مصائب از خاکستر خودش برخاست و امروز وظیفه ما است که از این جغرافیای عزیز در مقابل هجوم بیگانگان  تا پای جان دفاع کنیم چنانکه نسل من این وظیفه را درجنگ هشت ساله به نیکی انجام دادند و کماکان برای اینکه جان ناقابل را فدای ایرانمان کنیم آماده به یراق هستیم....علی

 

در باره شکست ملتها
در این غروبی ۸ آبانماه ۱۴۰۳ در بلوار پشت دیوار سپاه نشسته بودم تا بعد از اندکی پیاده روی  مروری چند باره داشته باشم  بر کتابی با عنوان  راستی چرا ملت ها شکست می خورند از دارون عجم اوغلو برنده نوبل اقتصاد در سال ۲۰۲۴. او که حتی به وام ها و اعتبارهایی که از مسیر سفارش در بانک های کشور توسعه نیافته به بعضی اشخاص می‌دهند شک داشت و یکی از دلایل برنده شدن ایشان در نوبل اقتصاد امسال همین  بود زیرا او اعتقاد دارد که این اعتبارها را که دنبال کنید رگ فساد و توسعه نیافتگی را میابید.  با محتوی و متن کتاب اشتراک احساس عجیبی دارم زیرا من نیز با بضاعت اندک خویش به همان نتیجه  ای   رسیده ام که ایشان می نویسد ، بدین مضمون که  سیاستمداران از نوع تمامیت خواه بر سر دوراهی دوام اقتدار یا تکثرگرایی یا همان پلورالیسم ترجیح می‌دهند که اقتصاد و سیاست را به گروهی مطیع و محدود واگذار کنند ، گروهی که حافظ منافع سیاسی آنها باشند به این مسیر الیگارشی یا به تعبیر من کوچک سالاری امر سیاسی می گویند که بعلاوه همراه است با نوعی زیرکی و فراست تمامیت خواهی ،  که همواره قدبلندان را کناره زده و میدان را برای کوتله ها هموار می کند. در این روش و منش بی شک شکوفایی اقتصادی و امید به آینده   امری محال است که در نهایت منجر به شکست ملت ها میگردد.       علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 

در باره کتاب دُن آرام اثر نویسنده روس شولوخوف
هرگاه فرصتی دست می‌دهد تا در کنار یا بستر رودخانه ای ایستاده باشم و صبوری عبور آبها را می‌نگرم به یاد کتاب دن آرام اثر بی مانند شولوخوف نویسنده شهیر روس در ذهنم زنده می شود رمانی که به ظاهر در باره جنگهای ملی و میهنی ست اما بن مایه رمان در باره صلح دوستی و ارزش های انسانی ست به سبک رئالیسم سوسیالیستی و تمرکز بر بخشی از تاریخ خشونت بار روسیه با محوریت خانواده ملخوف و از نگاه شخصیت هایی از این خانواده که در چندین جبهه جنگیده اند از جمله جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر و جنگ های داخلی . 

 نویسنده با حوصله ای خستگی ناپذیر ولی دلنشین در رمانی چهارجلدی از گذشته هولناک کشورش سخن رانده است ،کشوری که سالها درگیر جنگ های پیچیده داخلی بود و گاهی بیرون آمدن از آن بی تراژدی های هولناک جنگ و ستیز و انقلاب غیر ممکن می نمود .
رمان دن آرام رویای بی بدیل نسل ما برای آزادی و پیشرفت و استقلال به ترجمه محمود اعتماد زاده (م.آ.به آذین ) بود که از مترجمان صاحب سبک و بی بدیل زمانه  بودند .چنانکه نشان ایشان  بر روی یک کتاب تضمینی برای فروش کتاب بود بخصوص نام دن آرام و شولوخوف و به آذین شرح بی نهایتی از عشق به انسانیت و شرافت و آزادی بود هر چند مثل همه آرزوها و داشته ها و  نداشته های آدمی برباد میرود...علاوه بر نثر روان و زبان طناز و نگاه دقیق سیاسی تاریخی نویسنده و مترجم رمان دن آرام خواننده تحریک کند تا دریابد که او در کجای این دنیای سراسر سیاه و سفید ایستاده است و راه عبور از بحران‌ها و رسیدن به آرامشی درونی که حق هر انسانی ست که بی میل شخصی پای بر هستی می گذارد کجاست .تا چشم به هم بزنم به امروز دوشنبه سوم اردیبهشت  ۱۴۰۳ رسیدم و در سیر دنیایم صد رود دیدم که

دُن آرام من بودند از رودخانه جراحی در شمال ماهشهر تا رودخانه زهره در جنوب شهر و سالهای پر از فراز و نشیبی که در میانه رودان بر من و روزگارم از انقلاب بهمن ۵۷ تا جنگ هشت ساله که در آن حضور فعال داشتم و مثل گربه چهل چنگلولی سالم از معرکه ها  عبور کردم تا به رنج های بعدی برسم.
کتاب چهار جلدی  دن آرام حکایت طول و دراز آدم خوبای روزگار است که در آخر راه بجایی نمی برند ،حکایت مردمی که سالهای سال است درگیر جنگ هستند و در این جنگ نه تنها عزیزانشان را یکی یکی از دست می‌دهند بلکه سرزمین ابا واجدادی شان لگدمال متجاوزان و پیمان شکنان می شود و چنانکه  بنیان خانواده ها از هم می گسلد و اندک اعتقادات به مبانی انسانی و اعتقادی فرو می پاشد .
در فراز و فرود قصه نویسنده با چیرگی تمام صحنه های ماندگاری خلق

کرده  است  که برای مدت ها از ذهن خواننده بیرون نمی رود مثلا لحظه بازگشت مردان از جبهه و شکل گیری دوباره جریان زندگی و یا صحنه هایی دردناک از فجایع جنگ که برادر را در برابر برادر قرار می‌دهد انسانها را با هم غریبه و آنها را از مفاهیم اخلاقی تهی می کند .
خواننده در سراسر این رمان سترگ چهار جلدی با مرگ و زندگی به مفهوم عمیق آن همواره درگیر است و من علاوه بر مهارت نویسنده اما شور انسانی مترجم را با همه شورانگیزی  حس می کنم .
شولوخوف نیز مانند فردوسی بر سرنوشت محتوم قهرمانان خود ناله می کند و از کشاندن آنان به مسلخ پروایی ندارد زیرا خودویرانگری  زندگی را به همین اندازه بکر و وحشی و طبیعی تجربه کرده است.
قهرمان اصلی رمان گریگوری ترسی ندارد که با نوک شمشیر در خاکی یخ بسته برای معشوقه اش گور بکند و یا  ناتالیا پس از فریادهای خفه در عمق جنگل کودکان خود را در تنهایی به دنیا آورد و بعد با دو نوزاد به خانه برگردد.
مثل قهرمانان شاهنامه ادماهای دن آرام هیچگاه به سعادت نمی رسند چنانکه جهان همین قدر ناعادلانه است هر چند  شولوخوف از دیدن فقر و ظلم و فساد بیزار است اما به خیال‌های  خوش پناه نمی برد بلکه برداشت واقعی خود را در منظر دید خواننده می گذارد و وی را تا انتهای استپ های خشک و سرد روسیه در در حاشیه رودخانه آرام دن می برد.
و من همچنان تاکید دارم که زیبایی های غیر قابل انکار رمان در زبان و ادب پارسی ناشی از ترجمه بی نظیر به آذین است که این تراژدی هولناک بشری را که در سه خط داستانی دنبال می گردد،  گریگوری و عشقش ،  خانواده ملخوف و مردم دن و تحولات پیرامون آن تنیده شده اند به شکلی که هیچ حادثه و شخصیتی در مسیر طولانی رمان دن آرام بی سرانجام رها نمی شود .
ماهشهر علی

 

سرنوشت آنا کارنینا
روزهاست که آسمان ابری ست و آرزوی قطره ای باران بر دلمان مانده یعنی نه تنها من از سنجاقکی  با بالهای خاک آلوده تا وزغ ها و اندکی پرنده که پاییز میهمان کوچه پس کوچه ها می شوند همین حس را دارند اما خوب گویی طبیعت بنای لجاجت را گذاشته باشد و در همه حال برای آدمی چاره ای نیست که با این دار و ندار بسازد و دل بدهد به ابتدای مهتاب که چون شمعی دارد خاموش می شود باید چشم ها را در این سرشبی ۱۵ آبانماه پشت دیوار سپاه ببندم و فارغ از بوی خاک به رویاهای ناتمامی پناه ببرم که در ذهن هر آدمی بسان چرخ بازیگر از زمین تا آسمان ادامه دارد هر چند نمی دانم با این حوادث بیشمار که می رود براستی انگیزه حیات  زنده است یا مرده ،آیا امکان این هست که ترانه ای عاشقانه بر لبان طبیعت جاری شود  یا نه.  این چند روزه سخت درگیر رمان معروف تولستوی آنا کارنینا بودم و مجددا صوتی آن را گوش جان سپردم. بعضی قصه ها مثل غزلیات حافظ هستند یا تراژدی های شکسپیر که با هر بار خواندن و شنیدن اتفاقی نو برایت رقم می خورد و من دلم می خواهد این رمان را که داستانی واقعی از طبیعت آدمی ست را بارها و بارها بخوانم و از سیر سفر و قصه قهرمان کتاب درس هایی فرا بگیرم و بر قلمی که آفریدگار این قصه شورانگیز است با حسرت درود بفرستم بویژه  زمانیکه آنا در قطار است و حکایت کشته شدن فردی را مرور می کند که خودش را جلوی قطار انداخته سرنوشتی که در آخر برای قهرمان رمان به همین  صورت  رقم می خورد.  علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۷
علی ربیعی(ع-بهار)

 

سروده پاییز امسال
کاش می شد
علیرغم همه بی مهری ها
برای پاییز امسال
سفارشی بنویسم 
بدین مضمون
هوا طوفانی شود
برگها بریزند
کلاغها بیایند
انارها برسند
و ابرها دل سیری بگریند
علی

 

دنیا برای خودش یابویی ست
چاره ای نیست علیرغم آن همه ستمبارگی ها اما زندگی بی آنکه بدانی چه دسته گلی ست که به آب داده شد، ادامه دارد گاهی در ریخت سیاست و شعر و زمانی  هم بیل و کلنگ و تیشه اما منطقی آنست که بنویسم یابو برنده میشه ! که یابو می‌تواند اسم مستعار هر شئ اگزیستی باشد که لاجرم خر یا آدمی نیست زیرا در این جهان لایتناهی هر وجود به صرف  آنکه از بالا و پایین دنیا بی خبر باشد یابویی بیش نیست .
همچنین به تعبیر شیمبورسکای شاعر لهستانی برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۶ میلادی  مسئله این است که دشمنی ها ادامه دارد ، ضمنِ همین ستیزها و جر و بحث ها ، آپارتمان ها فرو می ریزند شهرها ویران می شوند آدم‌ها تحقیر  می‌شوند، حیوان‌ها می میرند خانه‌ها می‌سوزند، و مزارع از بین می‌روند، درستِ مثلِ زمان‌های قدیم و همه زمانه ها از چنگیز خان مغول تا نتانیاهوی اسرائیلی ...هر چند سیاست کماکان یقه می دراند که قصد دارد دنیای بهتری درست کند از بایدن امریکایی تا پوتین  روسی ! برای کی ؟خدا داند!
این چند روزه مروری داشتم بر ادبیات آمریکای لاتین و رئالیسم جادویی آنها از گارسیا مارکز تا اکتاویو پاز شاید در میان واقعیت و جادو رگه هایی از امیدها و آرزوهای گمشده را بیابم اما دریغ و درد که همچون بقیه  غول‌ها در عالم  ادبیات و هنر و  سیاست نومیدند و  پاشنه بر همان فروپاشیدگی ایام ماضی می چرخد از روزگار بیهقی تاریخ نویس و ادیب تا شیمبورسکای شاعر و ادیب  و هیچ روزنه ای از نور برای آینده ای هر چند دور متصور نیستم و کلا دنیا برای خودش یابویی ست...   علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۲:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 

 

تلاش نکن.... Don't Try
همیشه سرم را پایین می گیرم  و راه خودم را می روم سرت که پایین باشد بهتر است سربالایی آدم را خالی می کند به همین علت از قدیم بارها پیش می آمد که نزدیک‌ترین افراد را بخاطر نیاورم و برای بارگذاری در حافظه چه فشاری را باید تحمل میکردم خوب این هم شیوه ای بوده است که من دارم و حالا که عمری را پشت سر گذاشته ام حوصله ام از خودم و چیدمانم سر رفته.
امروز یعنی همین حالا که کنار جویبار پارک نشسته ام به تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۳ است به عبارتی تابستان با همه پریشانی آخرین لحظاتش را دارد قورت می دهد و فردا اول مهر است برای نسل ما آخرین روز تابستان ۱۳۵۹ شروع جنگی بود که فکر نمی کردیم سالها ادامه داشته باشد بخصوص با شعار جنگ جنگ تا پیروزی که در مقابلش آنها که می دانستند چینن چیزی نیست هیچ امکانی برای بروز احساسات نداشتند و این قصه اصرار  بر مواضع در خیلی از رفتارها و مصالح کشور همچنان ادامه دارد و هیچ توجهی به تنگناهای اقتصادی و فشارهای روحی و روانی بر عده کثیری از مردم نیست و آنانکه که بر طبل فقط من و هیچکس می زنند با ضرس قاطع هم راهشان را صحیح می دانند.
بگذریم که حالا دیگر بی برگ و بارم شده ام و با همه این حرف و حدیث ها بهتر همان نوشته  روی سنگ قبر شاعر آمریکایی چارلز بوکفسکی  به زبان خودشان است که  Don't Try یعنی  تلاش نکن.   علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۳ ، ۱۳:۲۷
علی ربیعی(ع-بهار)

 

کلاغ سیاه و سفید
امروز جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳ دارم آخرین روزهای تابستان را غریبانه پشت سر می گذارم مثل همه این سالها و فصلها و فرداست که پاییز بیاید و من هنوز در وصف امروز و فردای این دنیایی که شمشیر  جهل و ستم پیشگی برنده تر است مانده ام . چاره ای نیست اما  همچنان اندیشیدن و خردورزی را دنبال می کنم در حد مقدوراتم چنانکه برت راندراسل فیلسوف انگلیسی می نویسد تفکر چالاک و شیفته آزادی ست ،عظیم است و یگانه مسیر روشنایی این جهان است .
و در همه حال به تعبیر کارل پوپر ابطال پذیر است یعنی  دیدنِ یه عالمه  کلاغِ سیاه به افزایشِ احتمالِ اینکه «همهٔ کلاغ‌ها سیاه‌اند» نمی‌انجامد، اما دیدنِ یک کلاغِ سفید بلافاصله این ذهنیت  را که فقط من درست می گویم باطل می‌کند.
باری علیرغم همه پریشانی که  دارم اما همچنان تاکید دارم بزرگترین مایه فخر بشر اندیشیدن و خردورزی ست .
به همین دلیل است که حاکمان در طول تاریخ بشر بیش از هر چیز از اندیشیدن و خردورزی مردم خویش وحشت داشته اند و ترجیح آنان بر مرگ اندیشه ورزی ست . علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۳:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)

از بودا تا نیچه
امروز ۵ شهریور ۱۴۰۳ برق از سر من و تنهاییم پریده است  پس  در این گرمای خرماپزون همان بهتر که گرم فراموشی و خاموشی شوم و پناه ببرم به صفحه تکست گوشی و بنویسم از قول بودا سوالات فلسفی را رها کن؛ اول  تیر زهرآگین را  بیرون بکش از تن!
این از سخنان بودا پیام آور صلح و آرامش در دنیای شرق دور است مثل همه احادیث و روایات به راست و دروغش کار ندارم اما خوب برای اینکه کمتر رنج بکشیم بهتر آنست که تیرهای زهر آلود را از روح و تن بیرون بیاوریم که قطعا دردناک است اما بعد از آن به اندکی ملایمت می رسیم که زندگی را قابل تحمل‌تر می کند هر چند نیچه فیلسوف آلمانی دقیقا به عکس بودا معتقد است که برای درک این زندگی بهتر آنست که تیرهای زهرآگین بیشتری در جسم و جان ما فرو رود تا  از طریق آن به معرفت بیشتری دست یابیم به تعبیری بودا راه رهایی را پایان رنج ها و نیچه شروع رنج ها می داند هر چند با سبک و سنگین عاقبت کار  متوجه می شویم همه این بافته ها از تار و پود آدمی سرانجام رشته شده و باد هوا میرود و همان بهتر  که سخت نگیریم و تسلیم عاقبت امور شویم.‌
نیچه فیلسوف آلمانی بود که در اواسط قرن نوزده میلادی به دنیا آمد و کلی فلسفه بافت و با اولین نوری که بر قرن بیست تابیده شد چشم از جهان فرو بست ...اما  کسی که ما با لقب بودا می‌شناسیم، در اصل مردی به نام سیدارتا گوتاما بود که در حدود ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح در شمال هند زندگی می‌کرد. سیدارتا پس از سال‌ها جستجو به دنبال حقیقت، به بودا به معنای  بیدارشده تبدیل شد. او بقیه‌ی عمر خود را صرفِ سفر برای به اشتراک گذاشتنِ آموزه‌هایش کرد و الهام‌بخشِ مکتب‌های مختلفِ بودایی‌ در شرق آسیا و امروز در سراسر دنیا گردید. اما مثل همیشه از این دو نیز آبی برای بشریت گرم نشد که نشد و کسی عاقبت به خیر نگردید.     علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۳:۳۸
علی ربیعی(ع-بهار)

 

ادوات و رنج  سفر اخیر
یه کیسه مشما بالای سرم ...یه ساک کوچک دستی کنارم ...و در اخر یک کیف خلبانی  که سالها پیش در کیش که بودم خریدم و بیچاره خودش بار غصه ست از بسکه تو سفرها مخصوصا از بالا تا پایین پرت شده و سر و رویش شده عینهو جگر زلیخا ...همیشه با خیال راحت یه لپتاپ قدیمی را توی یکی از سوراخ سنبه هاش جای میدادم تا یه روز در همین سفرها نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای انچنان پرتابش می کند که حالا لپتاپ هم دست کمی از کیف خلبانی ندارد اما من هم بناچار و هم به عادت همواره اولین وسیله حمل بارم همین کیف است و برای آسیب کمتر لپتاپ را می چپانم در قلب کهنه لباسهایم و بعد از هر سفر با دلهره روشنش می کنم نکنه اخرین

نفسهایش با همین سفر رقم خورده باشد راستش دلم می خواهد من و لپتاب با هم در یک ان به خط پایان برسیم چه به لحاظ نرم افزاری که کل دست نوشته هایم در هاردش محفوظ است و چه سخت افزاری که چون من خیلی سخت جان است اسمش هم DEL ووستر 1320 مال دهکده اینکاها در سرزمین آزتک های مکزیک است ...باری اینها در این سفر همراهم هستند که نباید فراموش کنم .   در این غروب ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در اتوبوس پیک صبا نشسته ام به انتظار حرکت به سمت تهران خوب برای من چه تفاوتی می کند اتوبوس یا قطار یا هر چیز دیگر تازه سفر می خواهد چه گلی به سرم بزند فقط باید بروم این سو یا آن سو مهم نیست ...شب است و کوهستان و فراموشی  جدا از تیرگی پر از ابهام و ایهامش.  مثل زمانیکه  آدمی با درون خود خلوت می کند و آن همه یادها و یادگارها ،عشق ها و غمگساری ها قلبت را می فشرد .آه چقدر دلم برای لبخندها و شادی های زودگذر تنگ شده است ...دلم برای روزهای روشن در خاطرات جمعی ملتی که همواره تخت سنگ هایی را حمل می کنند به خیال اینکه به قله برسند ....سفر در این شبها  و جاده های بی روح پر از  چشم اندازهایی ست  که دیده نمی شوند .اما  در خیال آدمی  چون آسیاب های بادی سنگین و مبهم می چرخند . علی

جوراب ساق کوتاه
دوستی پیام داد تو که کلا از زمان و زمین و زمانه گله مندی و فریادت به آسمان بلند است گفتم نه دوست گرامی این فریاد من نیست بلکه این حقیقت ذات آدمی ست و اگر که سکوت کرده و گاهی هم کیف می کند ریشه در پوست کلفتی و دو رویی دارد والا این دنیا کجایش جای امن و آسایش است .به تعبیری بودن و نبودنش همواره به شمشیری زهرآگین آلوده است که همه قهرمانانش را یک به یک به عدمی که نمی دانی کجاست حوالت  می‌دهد.
ببیندنیا  مثل همان نقطه دید ماست  که محدود است و چون از آن نقطه عبور کردی دیگر چیزی به چشم نمی آید . ستاره قطبی درخشانتر از هرشب در این شنبه شب هفدهم شهریور ۱۴۰۳ به حرف آمده و می گوید اجازه می دهی همراهی کنم حقیقتا بعد از مدتها من هم به همین نتایجی رسیده ام که تو رسیدی اما مثل تو نیستم که

دنکیشوت وار شمشیر  زنگ زده ام را بردارم و به جنگ این همه آسیاب های بادی بروم می مانم و از ترانه جاودانه ای با صدای پوران همراهی میکنم و میخوانم گل اومد بهار اومد میرم به صحرا می گویم چه از این بهتر ، ترانه ای ست که یاد آور همه غم های و شادی های نسلی ست  که ملودی های  جاودانه آفرید  و به یادگار گذاشت و حالا در این زمانه عسرت و حلال و حرام میخ تا جوراب ساق کوتاه چند نسل از آن همه یاد ها و یادواره ها ارتزاق می کنند ، هر چند شب و روز از صدا و سیما یشان دلنگ دلنگ این موسیقی ها بلند است اما همچنان تاکید بر حرمت و حرامی موسیقی دارند خوب برادر دورویی و تزویر  از این بیشتر می گوید با من بودی می گویم مگر کسی غیر از تو اینجا هست که با او به گفتگو بنشینم  و درد دل باز کنم می گوید دنیای عجیبی ست می گویم این دنیا همیشه عجیب بوده است فقط آدمی آمده رنگ و لعابی به سر و صورتش بزند که  به ظاهر عجیب نباشد...خواست ادامه بدهد گفتم تمامش کن و بگذار در شمایل روی تو بنگرم....  علی

توفانهای گزنده و برخواستن
در میان انبوه درختان بلوار پشت دیوار سپاه نشسته ام و به ترانه های قشنگی که بر زبان حشرات جاری ست گوش جان می سپارم و خواب و بیداری جهان را از خورشید تا ستاره در این سر شبی مرور می کنم ...به تعبیر دکارت چون می اندیشم پس هستم و بسان  ذات  مدام جهان، تسلیم و صبور با وجود تنهای خویش هم‌آوایی می کنم . 

کاش می توانستم این شور درونی را با قصه ای یا شعری عارفانه جاودانه کنم ...از کودکی کم فراموش کار نبودم حالا بی خوابی و بی در کجایی هم به آن اضافه شده. بقول دوستی انجا که شعر یا قصه ای افریده می شود کلمه است که به یاری ادمی میاید و اکنون مدتها می گذرد تا کلمه ای برای توصیف حال دل نمی یابم ، مثل گم کرده راهی هستم بی مسیر  ...گاهی با خودم زمزمه می کنم خوب علی جدا از رنج ها و بیقراری های مدام که داشتی  براستی پیر هم شده ای اما بعد همین هستی ساده و یکنواخت  را که در ذهنم مرور می کنم دوست دارم  همه مرزهای سکون و سکوت را بشکنم و از همه آنچه در لحظه می بینم ذکر خاطره کنم  و دائما همین  حال و روز پر مشغله را تکرار نمایم بدوم بی آنکه این پا و آن پا کنم بعلاوه معنای زندگی جان کندن است تا آخرین دم که بازدمی را به همراه ندارد . علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۴۶
علی ربیعی(ع-بهار)

سیاه مشق های شهریور

شهریور که می رسد از راه
دلم می خواهد مثل درخت تاک
انگورها را
به میمنت و سرخوشی شرابی کنم
و بعد لبخند تلخی بزنم
به دنیا و دارش !
علی

برخیزم و راه خویش گیرم!
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...و بعد از مدتها در این شب شهریوری که اندکی از گرمای هوا کاسته شده سلانه سلانه خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه رساندم تا سلامی کرده باشم ابتدا به برگ و باد و بود درختان نخل و کهور و گلهای پژمرده از گرمای شیپوری و بعد چرخی بزنم با چشمان نمدارم از خاطراتی که با حشره ها و شبکوره ها و تعدادی سگ و گربه در حاشیه این دیواره طولانی شکل گرفت و من جدا از اندوه روزگار لحظات زیادی را با آسمان غبار آلود و ستاره شمالی و مهتاب کم و بیش ملال آور از دود و دم خودروهای بلوار زندگی کردم برای من اینجا مثل یه خانه آرام و دنج  اما کمک کرد اندکی از خاموشی و فراموشی یم لذت ببرم.  مثل روزهایی که در خط مقدم جبهه بودم و خیلی ها در کنارم اضطراب داشتند اما برای من آنجا همه چشم انداز بود از رودخانه شور شیرین تا دیواره های رُسی  که با نم بادی فرو می ریختند و ارتفاعات نسبتا بلند کانی سخت مشرف به قله کله قندی و سپس در ادامه  جنگل کوچکی از بادام بن های زمخت بود و به همین دلیل آن قله را بادام سفید هم می گفتند و من بارها می رفتم به مشاهده جهان بر آن کوهپایه ها و اندکی بادام را از زیر بوته ها جمع و جور می کردم و عبور مارال های خال دار و سوسمارهای زهر دار و خارپشت های درشت پیکر و  پرواز کبک ها و تیهو ها که به سربازان همراهم می گفتم کارشان نداشته باشین فقط از دیدن و رفت و آمدشان لذت ببرید و گاهی هم که در دیدگاه خودمان می نشستم سنگرهای  مثلا دشمن از دور پیدا بود انگار که اصلا کاری به کار هم نداشتیم و ما سربازان لب خط اصلا نمی دانستیم برای چه اینجا هستیم و جنگ یعنی چه ...  و دوست داشتم با همسنگرانم در باره فسفه و جهان به مثابه اراده از شوپنهاور بگویم آخه کتاب را آورده بودم که در شب های آرام جبهه زیر چراغ زنبوری بخوانم و آشفته گی و آنارشی نگاه ایشان را از نزدیک تجربه کنم درست مثل حالا که پاسی از آن جنگ هشت ساله گذشته و اخیر کارت ایثاگری یش  به جهت حضور ۷۶۳ روز در خط مقدم برایم ارسال کردند باضافه یه کارت نقدی تکریم که ظاهرا قرار بوده دویست هزار تومان شارژ شده باشد و با این دویست هزارتومان برویم به همراه خانواده از فروشگاه اتکا نمی دانم چی بخریم! و حالا در این بلوار دارم به کل ماجرا رفت و برگشت خویش از زندگی با یه دل سیر می خندم و بهتر آنست که به همان آشوب و آشفته گی  در کتاب شوپنهاوریعنی  جهان به مثابه اراده برگردم و بنا بر اعلان فیلسوف بپذیرم که بالاترین هدف زندگی این  است که به کسی که واقعا هستید تبدیل شوید و نه چیز دیگر.

البته نه برای اینکه به وضعیتی  همچون سعادت و خوشبختی برسید، بلکه تنها برای اینکه کمتر رنج بکشید. این همان درسی است که بودا می‌دهد با تکیه بر  سنت

 اندیشه های شرقی از هند تا چین و ماچین بی آنکه بخواهیم پیچیده اش کنیم.

 سنتی که شوپنهاور عمیقا از آنها الهام گرفته بود....خوب بعد از این همه کش و قوس حالا که صدای پر آب و تاب نوحه و عزاداری مدام از بلندگوهای اطراف حالم را بد می‌کند برخیزم و راه خویش گیرم که از بازی روزگار سیرم.
شوپنهاور بر این باور بود که باید به بیهودگی تلاش‌های خود لبخند بزنیم   و به دنبال حکمت و فهم همین آشفته بازار باشیم. زیرا با فهمیدن طبیعت واقعی جهان و جایگاه خود در آن، می‌توانیم محدودیت‌های اراده را بپذیریم و دست‌کم در درون خود به صلح و رضایت دست یابیم درست بسان بودا، بعلاوه چاره ای نیست ز بد عهدی ایام  .

ماهشهر علی

قلب بزرگ مادر
یقین دارم در بهترین شرایط دنیای لغو و بیهوده ای ست و هیچ دلیلی برای فهم آدمی بیشتر از اینکه هست متصور نیستم. اما خوب باید با همین چیزهای ساده ی دور و برم  زندگی کنم تا بمیرم. ستاره گفت انگار مرا فراموشی کردی گفتم نه هرگز همواره تو در پهنای این آسمان اولین چشم اندازی هستی که به او می نگرم هر چند از دیدنت سیر نمی شوم و خودت خوب میدانی چقدر گرسنه ام ،گرسنه دیدارت و خاطرات اندکی که بی هیچ بهانه ای  در آغوشم فرو می‌رفتی.
میدانی زمانی که آدمی در ظرف ذهنی خویش غرق می شود همه چیز امکان پذیر است از نقب زدن در سیاهچاله ها تا به آغوش کشیدن  ستاره ای زیبا در شبی شفاف .
شروع نوشتن از هر چیزی سخت است اما در ادامه مثل سربازی هستم که شیپور پایان جنگ را شنیده و دارد به یه مرخصی بی دغدغه می رود تا کسانی را که عاشقشان هست ببیند از معشوقه سالهای دور  تا  مادری که وقتی شنید باید در خط مقدم جبهه باشی چهره اش رنگ به رنگ شد و فشار خونش بالا رفت و به ناچار قلبش بزرگ شد و بزرگ شد تا همه سینه اش را گرفت و بعد رو کرد به من و گفت مادر دکتر گفت قلبت خیلی بزرگ شده گفتم درست گفته مادر! تو همیشه قلب بزرگی داشتی ..آره هر چه بنویسم تمامی ندارد و هر روز زندگی با همه زیر و بمش قصه ای متفاوت است
ماهشهر ع-ر

سیاه مشق شهریور
یادش بخیر چقدر لذت بخش بود غروب شهریوری و دیدن روستاهای قهوه ای و مردان و زنان پر کار که از مزرعه به خانه برمی‌ گشتند .
دخترکان با شرمی آمیخته در آرزوهای دور زیر  لچک های رنگی ترانه های شادمانی یک فصل پر کار را آوازه خوانی می کردند.
آه شهریور شهریور بخشنده و راضی به رضای حق مرا میهمان شادی و رقص برگهای درختان کن و اجازه بده ساعتی کنار جاده بایستم و دره میوه های خوش رنگ و افتاده ات را تماشا کنم .
راستی یادم رفت بگویم برای شهریور و ادامه اش پاییز خیلی شعر نوشته ام .یکی از دوستان تماس گرفت و پرسید راستی تخلص شعری شما چیست یه زمانی ع-بهار بودید و گاهی می شدید بهار و حالا هم که ع-ر خوب بالاخره بفرمایید زیر شعر یا نثری که می نویسید چه اسمی بگذاریم  برای نشر ،گفتم چه فرقی می کند،
بگذارید دل تنگ و چشم نمدار یا هر چه که دلتان خواست جوان هم نیستم که شوق و ذوق معروفیت آزارم دهد هر چند از کودکی تا بی درکجایی حالا سیاه مشق می کنم دفتر هایم را بخصوص وقتی که شهریور می رسد از راه و بوی پاییز مستم می کند بیاد می‌آورم.  شهریورِ سرخوشانه اهل ایل را، باغ های مشبک انگور های رسیده را که نرسیده به خیک های بزرگ بوی شراب می‌دهند و تا دورها و کوچ مرغابیها را که  میایند دنبال می کنم .
میدانی من همواره نوای داغدار زندگی بوده ام و  تا که هستم براین مدار میروم و چون نیستی می‌رسد از راه ، میخانه ای نخواهد بود که مرا به پیاله های شرابش بخواند. ستاره از غرب آسمان نگاهی به من کرد و گفت پس این همه داری  می نویسی و دفتر را سیاه مشق رویا های پراکنده ات می کنی !
اما بگو پس من کجای قصه ات هستم گفتم تو از نوک پا تا فرق سر که هیچی تو در خون من جاری هستی و تا پنهانترین نقطه قلبم می رسی
ماهشهر ع-ر

آخر امرداد هر جای کره خاکی که باشی بوی پاییز اندکی مشامت را آشفته می کند جنوب و شمال سرزمین هم ندارد میوه های تابستانی آخرین شیره درختان را می کشند و عطسه های کوتاه و بلند پیاده گران خبر از تغییر فصل می‌دهند بی آنکه کسی از آدمی در هر نقطه ای که باشد توانایی درک و همدلی آگاهانه داشته باشد .با این حساب من تصور می کنم که همان گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار...مثل همه این سالها و روزهای دلتنگی برای اندکی ارتباط با چهار تا پرنده و چرنده در این غروبی خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه می سپارم و به کودکان کناریم التماس می کنم شاخه درختان را نشکنند پا روی قورباغه های عبوری نگذارند و سنگ را به شبکوره های گرسنه در این دم غروبی پرتاب نکنند ...گفتند پس چکار کنیم گفتم هیچی شما بروید بازی خودتان را انجام دهید و از من هم چند شیرینی هدیه بگیرید.
ماهشهر ع-ر

ستاره آن سالهای دور

دلم می خواهد از تو بنویسم و از آسمان آبی آنروز و سیاه آنشب و از نزدیک شاهد درخشیدن لبخندت باشم ستاره گفت چقدر عاشقانه به من عرض ارادت می کنی گفتم می دانی از دهان هر کس که فکرش را بکنی بد و خوب مثل نشخواری تراوش می شود اما من و تو بارها و بارها با هم گفتگو کردیم بی آنکه کلامی نازیبا گفته یا نوشته باشیم .
چقدر دوست دارم نارنجبن دهانت را و صدایت را و چشمانت را و آن شکوفه ها که مژده بخش میوه های خوشرنگ و طعم انار دلت هستند میدانی شهریور که می رسد از راه چون بوی پاییز می دهد من علیرغم همه دلگیری ها اما بغض نوشتنم می ترکد و دوست دارم سیاه مشق هایم را بر هر کاغذ سفیدی که رسیدم‌ ادامه بدهم .
گاهی فکر می کنم همه چیز مثل گذشته شده و ذره ای در حضورت تردید ندارم‌ یه احساس آرامش مطلق به من دست می هد انگار دوپینگ کرده باشم و مثل گذشته دلم می خواهد دنبال ماجراهای بزرگ بروم .
ستاره گفت آره باید زندگی را بدوش گرفت برد آنجا که دل میرود گفتم مثل همیشه یادت هست.
  
زمان گذشت و چرخ بازیگر صدها ورق خورد و شور من به عشق و زندگی ادامه داشت  از شهریور امسال یعنی 1403 تا شهریور 1359 و آغاز جنگی که ۸ سال طول کشید با حوادث شورانگیز برای من  و قصه  عشق ما که مثل روزگار دور از خانه و کتاب سالهای وبای گابریل گارسیا مارکز که همیشه دلداده ها  یه معجزه می خواستند تا ابر و باد و مه و خورشید فلک  بر وفق مرادشان  بشود که نشد.
ماهشهر ع-ر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۱۷
علی ربیعی(ع-بهار)

شیوه سودای عشق

گفت:
چه می کنی با داغ!
گفتم:
هیچ!
می سوزم و می سازم!
"
عقل کجا پی برد
شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل
سر معمای عشق"   عطار
هنوز هم دنبال شمال و جنوبم میگردم
غروبی سه شنبه پانزده خرداد ۱۴۰۳ جهت خرید مایحتاج ضروری از منزل خارج شدیم به همراه همسر اما در طی مسیر طول و دراز تقریبا همه جا تعطیل بود و ما بناچار دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

همچنان در آرزوی الهامی هستم که چیزی بنویسم یا بند از بند کلمه باز کنم و فکر کنم شعری سرودم که به در بسته الهام می خورد و با بی حوصله گی سراغ دست شویی واقعی می روم تا آبی بصورتم بزنم شاید اندکی از کسلی تعطیلی وسط هفته رهایی یابم هر چند به گفته خیلی از بزرگان قدیم و جدید آدمی به هر چیزی که فکرش را می کنی عادت می کند از صلح بی پایان کبوتر و آسمان تا جنگ نابرابر اسرائیل و غزه و مرگ قهرمانان قصه ها که گاهی خیلی واقعی در نزدیک ترین فاصله ات رخ می‌دهد بی آنکه کاری از دستت  ساخته باشد بگذار به تعابیر ساده چارلز بوکفسکی پناه ببرم وقتی حوصله ام از خودم سر رفته و زندگی هر چند نامفهوم است اما  چون فکر می کنم پس هستم و ادامه دارم باید به آب و آتش بزنم و در ادامه کاری به کار هیچکس و هیچ چیز نداشته باشم که عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق!
در خیابان‌های پر از پستی و بلندی تهران که قدم می زتم‌ همواره نمی دانم دارم از کجا سر در می‌آورم اما تحت هر شرایطی با همین پستی و بلندی ها یه راه بلدی برای خودم می سازم تا خانه را بیابم گاهی که بالا میروم سمت شمال است و فرود که میایم یاد آور جنوب ، و خلاصه با همین فراز و فرود نشانی یم را پیدا می کنم زیرا بی حوصله تر از آنم که توسل به عالم دیجیتال گردم لذا سعی می کنم هر چیزی را در خودم بیابم هر چند به زحمت و مرارت و پشت میکنم به داشته های نو و نوار عصر الکتریسته و داده های صفر و یک که مثل قالب ماست پشت به پشت هم مفاهیم ریز و درشت می سازند و حالا زده اند که کوچه پس کوچه های هوش مصنوعی و عنقریب است که موجودات نامیرا بزایند و فرزندان آدم را به همان بهشت خیالی شان حواله دهند و  بمثابه من اصرار نداشته باشند سالها دنبال شمال و جنوب خودم بگردم.   علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)

 

یه وجب خاک برای مردن به یاد یانیس ریستوس شاعر یونانی
یانیس ریستوس شاعر یونانی را از سالها پیش که شعرهایش را یکی از شاعران مهاجر نشین جنوبی دور از  وطن بنام فریدون فریاد که ساکن آتن بود و در همانجا رخ در نقاب خاک کشید  از زبان یونانی به فارسی ترجمه می کرد خیلی دوست داشتم زیرا  ایشان صمیمانه و ساده از رویای صلح و آزادی می نوشت و همواره در زیر پوسته شعرهایش امیدی عمیق چون رودخانه ای پر آب جاری بود .بسیار ساده می سرود اینکه می ارزد آدم زندگی کند و بمیرد به خاطر صلح و آزادی!
ریستوس مربوط به روزگاری بود که یونان را چکمه پوشان نظامی با پشتیبانی آمریکا اداره می کردند و هزاران نویسنده و شاعر و انسان آزادی خواه و صلح طلب را به بند می کشیدند از موسیقی دان های بنام مثل تئودراکیس تا یانی و نویسنده بزرگ نیکوس کازانتزاکیس خالق آثاری بی نظیر همچون  مسیح باز مصلوب و یا زوربا و  شاعری همپایه شاعران کلاسیک یونان یانیس ریستوس که اشعارش علیرغم ترجمه به دل می نشست .
و اما هدف از یاد کرد ایشان برمیگردد به صد افسوس از آرزوهای برباد رفته  آن همه روشنفکر و آزادیخواه که چقدر ساده دل و خوش باور بودند اینکه عادلانه نیست توپ و تفنگ و ادوات جنگی بسازند و کودکان را که بی گناهند بکشند و عاشقان فرصت عاشقی را از دست بدهند .اکنون چیزهای ساده بسیاری آموخته ایم بسیار ساده که آسمان شب تیره تر از این که هست خواهد شد و بشر شاید تک نفره جشن نابودی زمین را برگزار کند.
 
بعد از قرنها تلاش برای علم و دانش حالا و در قرن بیست و یکم نه از صلح خبری هست و نه از آزادی ،  و انسان مثل اینکه در احمقانه ترین وضعیت خود در هزاره های طی شده بسر می برد . از قتل عام بی واهمه ملت فلسطین توسط اسرائیل و پشتیبانی امریکا و اروپا تا در این جنگی که نزدیک دو سال بین روسیه و اکراین در جریان است و غرب یعنی آمریکا و اروپا باز هم آتش بیار معرکه اند.

در این ستیز مرگبار و ناعادلانه   قرار نیست هیچ سربازی زنده به آغوش مادر یا معشوقه خود برگردد و به تعبیر گوترش رئیس سازمان ملل بشر در بدترین وضعیت اخلاقی خود از قرن هیجده تا کنون بسر می برد و حتی از صلح مسلح بعد از جنگ جهانی دوم نیز خبری نیست و باز هم تکرار بندی از شعر ریستوس را بنویسم با یک علامت سوال بزرگ که براستی می ارزید که آدم زندگی کند و بمیرد به خاطر آزادی و صلح ؟! با این شرایط بی شک  همان یه وجب خاک برای مردن  بهترین هدیه خداوندی به بشر است.                ماهشهر ع-ر

بگذاریم فقط صدای قلبها شنیده شود
گاهی باید یه کاری کرد حتی  شده یه عالمه فعل منفی را به بازی گرفت و زندگی را به اجبار بر کاغذ پاره زمین و زمان نوشت امروز سه شنبه ۸ اسفندماه سرد و زمهریر ۱۴۰۲ است بر خلاف دو ماه گذشته هوا براستی زمستانی ست جنوب ما باران بارید و خوب هم بارید و سایر استان‌های کشور برف نو آمد و همه جا سپید پوش شد فصل پیر سال زمستان  و سپندارمذ ‌بناچار زورش را زد و  نغمه حضور و چگور از خشکسالی و یاس رودها و جلگه ها را  در سکوت و با صبوری سر داد و رویاهای خیلی از جمادات  و نباتات جان گرفت آره گاهی هستی فریاد می زند باید کاری کرد نیازی نیست در هر فعل و فاعلش غرق بشی  آنکه ساربونه میدونه شتر را کجا بخوابونه و تا بوده همین بوده و خواهد بود آدمی هر چقدر هم بخواهد بزرگ بینی کند موجود حقیری بیش نیست و باید به پای درخت پربار طبیعت ماده و معنای تقویت خاک خوش و آب  بریزد تا بهار آید و گل ببار آید و بلبلان نغمه سرایی کنند و کودکان با موسیقی زندگی به وجد آیند.
بعد از باران در بلوار پشت بلوار سپاه نشسته ام و لذت سرما را با گوشت و پوست و استخوانم حس می کنم آسمان شفاف است و چند تایی ستاره بدرخشانی معشوقی که انتظار عاشق را می کشند در حال چشم چرانی شب و مهتابند که از شرق آرام آرام دارد بالا می‌آید چه غوغایی ست در شب و ستاره و مهتاب که من سیر از چشم اندازی نمی شوم .دلم برای لحظه ای شوق پروانه شدن دارد و پروازی که عاقبت ندارد .
امشب بعد از باران  ستاره قطبی از همیشه درخشان‌تر سمت شمال غرب را به من و کاروانیان  نشان میدهد تا بتواند جنوب غربش را طی طریق کند کافی ست تو یک جهت را بدانی بقیه راه خود گویدت که چون باید  رفت.
اینها در عالم امکان و ماده شوق دیدن به بار می نشانند و در عالم معنا ان همه زیبایی به زبان هنر چون شعر و رمان و موسیقی و رقص و نقاشی افریده می شود و اینها همه چهارچوب های بد و خوب عمر آدمی هستند که گاهی در یک استدلال فلسفی و گاهی در یک قطعه ادبی می گنجند اما هر چه هستند به همان هیچ و پوچ دنیا دامن می زنند و نهیبی از سر طنز و مطایبه که هی بشر تو برو کارت را بکن ما نیز به کاری مشغول  .
با خودم زمزمه می کنم تا زنده هستی و دل آرام یا نگران نباید تسلیم شد و گذاشت تا هر چه پیش آید بگویی خوش آید، نه گاهی آنجا که پای آدمیان در میان است باید زبان به اعتراض گشود و وضع موجود را به نقد کشید و اصرار کرد که راه بهتری برای همزیستی و مراوده هست و ساده تر این است  که بر خلاف  زبان دشمنی و عداوت به آنکه مقابلمان ایستاده به زبان مهر سخن بگوییم. می‌گویند  صداها که کوتاه شود و فریادها منجمد گردد صدای قلبها  بلند می شود ،پس اجازه بدهیم صدای قلبها شنیده شود. ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)