سیاه مشق های شهریور
شهریور که می رسد از راه
دلم می خواهد مثل درخت تاک
انگورها را
به میمنت و سرخوشی شرابی کنم
و بعد لبخند تلخی بزنم
به دنیا و دارش !
علی
برخیزم و راه خویش گیرم!
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...و بعد از مدتها در این شب شهریوری که اندکی از گرمای هوا کاسته شده سلانه سلانه خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه رساندم تا سلامی کرده باشم ابتدا به برگ و باد و بود درختان نخل و کهور و گلهای پژمرده از گرمای شیپوری و بعد چرخی بزنم با چشمان نمدارم از خاطراتی که با حشره ها و شبکوره ها و تعدادی سگ و گربه در حاشیه این دیواره طولانی شکل گرفت و من جدا از اندوه روزگار لحظات زیادی را با آسمان غبار آلود و ستاره شمالی و مهتاب کم و بیش ملال آور از دود و دم خودروهای بلوار زندگی کردم برای من اینجا مثل یه خانه آرام و دنج اما کمک کرد اندکی از خاموشی و فراموشی یم لذت ببرم. مثل روزهایی که در خط مقدم جبهه بودم و خیلی ها در کنارم اضطراب داشتند اما برای من آنجا همه چشم انداز بود از رودخانه شور شیرین تا دیواره های رُسی که با نم بادی فرو می ریختند و ارتفاعات نسبتا بلند کانی سخت مشرف به قله کله قندی و سپس در ادامه جنگل کوچکی از بادام بن های زمخت بود و به همین دلیل آن قله را بادام سفید هم می گفتند و من بارها می رفتم به مشاهده جهان بر آن کوهپایه ها و اندکی بادام را از زیر بوته ها جمع و جور می کردم و عبور مارال های خال دار و سوسمارهای زهر دار و خارپشت های درشت پیکر و پرواز کبک ها و تیهو ها که به سربازان همراهم می گفتم کارشان نداشته باشین فقط از دیدن و رفت و آمدشان لذت ببرید و گاهی هم که در دیدگاه خودمان می نشستم سنگرهای مثلا دشمن از دور پیدا بود انگار که اصلا کاری به کار هم نداشتیم و ما سربازان لب خط اصلا نمی دانستیم برای چه اینجا هستیم و جنگ یعنی چه ... و دوست داشتم با همسنگرانم در باره فسفه و جهان به مثابه اراده از شوپنهاور بگویم آخه کتاب را آورده بودم که در شب های آرام جبهه زیر چراغ زنبوری بخوانم و آشفته گی و آنارشی نگاه ایشان را از نزدیک تجربه کنم درست مثل حالا که پاسی از آن جنگ هشت ساله گذشته و اخیر کارت ایثاگری یش به جهت حضور ۷۶۳ روز در خط مقدم برایم ارسال کردند باضافه یه کارت نقدی تکریم که ظاهرا قرار بوده دویست هزار تومان شارژ شده باشد و با این دویست هزارتومان برویم به همراه خانواده از فروشگاه اتکا نمی دانم چی بخریم! و حالا در این بلوار دارم به کل ماجرا رفت و برگشت خویش از زندگی با یه دل سیر می خندم و بهتر آنست که به همان آشوب و آشفته گی در کتاب شوپنهاوریعنی جهان به مثابه اراده برگردم و بنا بر اعلان فیلسوف بپذیرم که بالاترین هدف زندگی این است که به کسی که واقعا هستید تبدیل شوید و نه چیز دیگر.
البته نه برای اینکه به وضعیتی همچون سعادت و خوشبختی برسید، بلکه تنها برای اینکه کمتر رنج بکشید. این همان درسی است که بودا میدهد با تکیه بر سنت
اندیشه های شرقی از هند تا چین و ماچین بی آنکه بخواهیم پیچیده اش کنیم.
سنتی که شوپنهاور عمیقا از آنها الهام گرفته بود....خوب بعد از این همه کش و قوس حالا که صدای پر آب و تاب نوحه و عزاداری مدام از بلندگوهای اطراف حالم را بد میکند برخیزم و راه خویش گیرم که از بازی روزگار سیرم.
شوپنهاور بر این باور بود که باید به بیهودگی تلاشهای خود لبخند بزنیم و به دنبال حکمت و فهم همین آشفته بازار باشیم. زیرا با فهمیدن طبیعت واقعی جهان و جایگاه خود در آن، میتوانیم محدودیتهای اراده را بپذیریم و دستکم در درون خود به صلح و رضایت دست یابیم درست بسان بودا، بعلاوه چاره ای نیست ز بد عهدی ایام .
ماهشهر علی
قلب بزرگ مادر
یقین دارم در بهترین شرایط دنیای لغو و بیهوده ای ست و هیچ دلیلی برای فهم آدمی بیشتر از اینکه هست متصور نیستم. اما خوب باید با همین چیزهای ساده ی دور و برم زندگی کنم تا بمیرم. ستاره گفت انگار مرا فراموشی کردی گفتم نه هرگز همواره تو در پهنای این آسمان اولین چشم اندازی هستی که به او می نگرم هر چند از دیدنت سیر نمی شوم و خودت خوب میدانی چقدر گرسنه ام ،گرسنه دیدارت و خاطرات اندکی که بی هیچ بهانه ای در آغوشم فرو میرفتی.
میدانی زمانی که آدمی در ظرف ذهنی خویش غرق می شود همه چیز امکان پذیر است از نقب زدن در سیاهچاله ها تا به آغوش کشیدن ستاره ای زیبا در شبی شفاف .
شروع نوشتن از هر چیزی سخت است اما در ادامه مثل سربازی هستم که شیپور پایان جنگ را شنیده و دارد به یه مرخصی بی دغدغه می رود تا کسانی را که عاشقشان هست ببیند از معشوقه سالهای دور تا مادری که وقتی شنید باید در خط مقدم جبهه باشی چهره اش رنگ به رنگ شد و فشار خونش بالا رفت و به ناچار قلبش بزرگ شد و بزرگ شد تا همه سینه اش را گرفت و بعد رو کرد به من و گفت مادر دکتر گفت قلبت خیلی بزرگ شده گفتم درست گفته مادر! تو همیشه قلب بزرگی داشتی ..آره هر چه بنویسم تمامی ندارد و هر روز زندگی با همه زیر و بمش قصه ای متفاوت است
ماهشهر ع-ر
سیاه مشق شهریور
یادش بخیر چقدر لذت بخش بود غروب شهریوری و دیدن روستاهای قهوه ای و مردان و زنان پر کار که از مزرعه به خانه برمی گشتند .
دخترکان با شرمی آمیخته در آرزوهای دور زیر لچک های رنگی ترانه های شادمانی یک فصل پر کار را آوازه خوانی می کردند.
آه شهریور شهریور بخشنده و راضی به رضای حق مرا میهمان شادی و رقص برگهای درختان کن و اجازه بده ساعتی کنار جاده بایستم و دره میوه های خوش رنگ و افتاده ات را تماشا کنم .
راستی یادم رفت بگویم برای شهریور و ادامه اش پاییز خیلی شعر نوشته ام .یکی از دوستان تماس گرفت و پرسید راستی تخلص شعری شما چیست یه زمانی ع-بهار بودید و گاهی می شدید بهار و حالا هم که ع-ر خوب بالاخره بفرمایید زیر شعر یا نثری که می نویسید چه اسمی بگذاریم برای نشر ،گفتم چه فرقی می کند،
بگذارید دل تنگ و چشم نمدار یا هر چه که دلتان خواست جوان هم نیستم که شوق و ذوق معروفیت آزارم دهد هر چند از کودکی تا بی درکجایی حالا سیاه مشق می کنم دفتر هایم را بخصوص وقتی که شهریور می رسد از راه و بوی پاییز مستم می کند بیاد میآورم. شهریورِ سرخوشانه اهل ایل را، باغ های مشبک انگور های رسیده را که نرسیده به خیک های بزرگ بوی شراب میدهند و تا دورها و کوچ مرغابیها را که میایند دنبال می کنم .
میدانی من همواره نوای داغدار زندگی بوده ام و تا که هستم براین مدار میروم و چون نیستی میرسد از راه ، میخانه ای نخواهد بود که مرا به پیاله های شرابش بخواند. ستاره از غرب آسمان نگاهی به من کرد و گفت پس این همه داری می نویسی و دفتر را سیاه مشق رویا های پراکنده ات می کنی !
اما بگو پس من کجای قصه ات هستم گفتم تو از نوک پا تا فرق سر که هیچی تو در خون من جاری هستی و تا پنهانترین نقطه قلبم می رسی
ماهشهر ع-ر
آخر امرداد هر جای کره خاکی که باشی بوی پاییز اندکی مشامت را آشفته می کند جنوب و شمال سرزمین هم ندارد میوه های تابستانی آخرین شیره درختان را می کشند و عطسه های کوتاه و بلند پیاده گران خبر از تغییر فصل میدهند بی آنکه کسی از آدمی در هر نقطه ای که باشد توانایی درک و همدلی آگاهانه داشته باشد .با این حساب من تصور می کنم که همان گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار...مثل همه این سالها و روزهای دلتنگی برای اندکی ارتباط با چهار تا پرنده و چرنده در این غروبی خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه می سپارم و به کودکان کناریم التماس می کنم شاخه درختان را نشکنند پا روی قورباغه های عبوری نگذارند و سنگ را به شبکوره های گرسنه در این دم غروبی پرتاب نکنند ...گفتند پس چکار کنیم گفتم هیچی شما بروید بازی خودتان را انجام دهید و از من هم چند شیرینی هدیه بگیرید.
ماهشهر ع-ر
ستاره آن سالهای دور
دلم می خواهد از تو بنویسم و از آسمان آبی آنروز و سیاه آنشب و از نزدیک شاهد درخشیدن لبخندت باشم ستاره گفت چقدر عاشقانه به من عرض ارادت می کنی گفتم می دانی از دهان هر کس که فکرش را بکنی بد و خوب مثل نشخواری تراوش می شود اما من و تو بارها و بارها با هم گفتگو کردیم بی آنکه کلامی نازیبا گفته یا نوشته باشیم .
چقدر دوست دارم نارنجبن دهانت را و صدایت را و چشمانت را و آن شکوفه ها که مژده بخش میوه های خوشرنگ و طعم انار دلت هستند میدانی شهریور که می رسد از راه چون بوی پاییز می دهد من علیرغم همه دلگیری ها اما بغض نوشتنم می ترکد و دوست دارم سیاه مشق هایم را بر هر کاغذ سفیدی که رسیدم ادامه بدهم .
گاهی فکر می کنم همه چیز مثل گذشته شده و ذره ای در حضورت تردید ندارم یه احساس آرامش مطلق به من دست می هد انگار دوپینگ کرده باشم و مثل گذشته دلم می خواهد دنبال ماجراهای بزرگ بروم .
ستاره گفت آره باید زندگی را بدوش گرفت برد آنجا که دل میرود گفتم مثل همیشه یادت هست.
زمان گذشت و چرخ بازیگر صدها ورق خورد و شور من به عشق و زندگی ادامه داشت از شهریور امسال یعنی 1403 تا شهریور 1359 و آغاز جنگی که ۸ سال طول کشید با حوادث شورانگیز برای من و قصه عشق ما که مثل روزگار دور از خانه و کتاب سالهای وبای گابریل گارسیا مارکز که همیشه دلداده ها یه معجزه می خواستند تا ابر و باد و مه و خورشید فلک بر وفق مرادشان بشود که نشد.
ماهشهر ع-ر