حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی
آخرین مطالب

سروده شکوفه انار

در این بهار بی صفت

اردیبهشت اما ملایم است

دشتها گلبیزند

پروانه ها در سفر
و دانه های لیز برف

بر شکوفه های انار نشسته اند
کلاغها به قصد عاشقی
قار و قار می کنند
طبیعت بی آنکه بدانیم
کار خودش را می کند
آدمی بودن سخت است
دوست داشتن کیمیایی ست

در میانه این همه خود خواهی!
زندگی اما
مثل یک فیل
آرام و صبور
راه خودش را میرود

من هم در این بهار

تا زنده ام

حالم خوب است

خوب!
چشمانم را به دنیا می دوزم
تا همه  خانه های خلوت و خاموش
در هر جای زمین
با یک اشاره
گشوده گردند
و پیاله نقره ای ماه
علیرغم این  شب بارانی
از بالای شیروانی دنیا
تا خانه های مردم عزیز
بسان قندیلی نور
آویزان بماند
حالم خوب است

خوب!

مثل گنجشکی براوج شاخه چناری خشک

یا گربه ای در آرزوی پرواز
و دوست دارم
با اجازه تو
همین بامدادی که در راه هست
طلای رنگین کمان چشمانت  را
بعد از باران
ارزانی خورشید  کنم
زندگی با ما یا بی ما

با خدا یا بی خدا
از زنجیره کرونا

تا سیاست های احمقانه سیاستمداران عالم می گذرد
پس تا فرصت هست
به این  شب نیمه ابری آسمان

به مهتاب
به قرابت انسان و حیوان
به دکتر و پرستار و بیمار
اجازه بدهیم آسوده خاطر
ببوسند و برقصند و شادی کنند

ماهشهر ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۴ ، ۲۲:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

 

برخاستن از خاکستر خویش
امروز مثل همه پنج شنبه ها برایم سخت دلگیر است بتاریخ ۱۳ آذرماه ۱۴۰۴ این چند روز نه یه سوژه شعری نه قصه ای نه جستاری از رخوت زمانه در دل و ذهنم نشست همه چیز مثل پاییز بی برگ و بار امسال است البته نه اینکه سالهای گذشته معجزه ای رخ داده باشد تازه امسال از ۲۳ خرداد تا ۳ تیر جنگ دوازده روزه ای هم داشتیم آن هم با آمریکا و اسرائیل که سالها قولش را داده بودند و سرانجام وفای به عهد شد و در این سال همای سعادت دروغین به بار نشست و گل بود و به سبزه آراسته شد و من در آن دوازده روز که همه از تهران رفتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند ...گفتم نه شهرستان نمی مانم و با هر وسیله ای خودم را به تهران رساندم و همسر و دخترم را باز در آن شرایط سخت راهی شهرستان کردم و بعد در یک برج ۵۵ واحدی تک و تنها ماندم و تاریکی شب ها را به عبور و مرور پهبادهای دشمن و ضدهوایی دوست نگریستم و روزها میرفتم از بالا تا پایین شهر به تماشای هیچ در متر .آنجا درواگنهای خالی از مسافر می نشستم و ایستگاه به ایستگاه صبور و تنها از نقطه سرخط تا میدان ولی عصر و هفت تیر و بعد تا ترمینال جنوب انگار نه انگار که تهران شهر دوازده میلیونی ست و فقط می توانستم به یاد بیاورم فیلم سالهای سال پیش "رم شهر بی دفاع" از روبرتو روسلینی که حوادث دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی جنگ با مافیای سیسیل در ایتالیا را به تصویر می کشید و سرانجامش قتل الدومرو نخست وزیر بیچاره آن سالهای ایتالیا را و صحنه های جسته گریخته از آن فیلم در ذهنم را مرور می کردم و حالا در این پنجشنبه ۱۳ آذر که نزدیک چهار ماه از آن روزهای دشوار جنگ  گذشته است ... گویی همه چیز آن دوازده روز خواب آشفته ای بود که در واقعیت می گذشت نه خیالی و توهمی  و من مثل آواره ها بودم و دلم می خواست سر از تن دشمن جدا کنم بی آنکه دستم جایی بند باشد  و بعد  یاد روزهایی افتادم که در جبهه بودم و جلوی پایم صدها سرباز و نظامی در میدان نبرد جا ماندند و من هر بار مثل یه گربه سالم و چهار چنگولی از پشت بام به زمین می افتادم . آه هیچکس از فردای خود با من سخن نگفت و هیچکس از فردایش خبر ندارد و شاید اگر سقاب اصفهانی با دلی خوش معاون رئیس جمهور نمی شد و خانواده اش به سفر مشهد نمی رفتند  هرگز آن تصادف شوم و غمناک برای خانواده عزیزش رقم نمی خورد . هر چند تاریخ ما نه در این چهارماهه که از عصر مادها و پادها تا هم اکنون سرشار از حوادث ریز و درشت بوده و خون آلود بوده است . اما در این میان ققنوس ایران  علیرغم شدائد روزگار و جغرافیای شکننده هر بار از خاکستر خویش برخاسته است و حکایت ها  از دلیری و بردباری مردمان این سرزمین رقم خورده است.   

ماهشهر علی

 

آوای وحش

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
گاهی یک تناسب عجیبی میان این بیت شعر از حزین لاهیجی و کتاب آوای وحش اثر جک لندن می بینم و حکایت جان که به دنبال طلا راهی آلاسکا می گردد و دوستی او با باک سگی که دوست دارد به اصل خودش که نژاد گرگهاست برگردد.
جان بعد از تلاش مستمر یه عالمه طلا در گل و لای رودخانه میابد و باک در کنارش رویای نیاکانش را می بیند زیرا در همه احوال و رابطه عاشقانه میان جان و باک اما باک به دنبال وحشی شدن بود و می خواست برود و جان هم دوست داشت سگ به اصل خودش برگردد ...آندو زبان همدیگر را  خوب می فهمیدند.
جان گفت میدونی باک بعد از این سفر دور و دراز خیلی تغییر کردی دوست داری به دنیای خودت بپیوندی و باک زوزه ای که مثل آه و ناله بود می کشید.
آنها در آن روزها که جان بدنبال طلا بود از همه مواهب طبیعت در کنار لذت می بردن .
جان گفت باک برو و بدان دنیای آدمها از گرگها خطرناک تر است.
ماده گرگ خاکستری باک را از توی جنگل صدا می‌زد و همین دلیل رفتن باک بود و جان با کیسه های پر از طلایش زیر چادر در کنار رودخانه نشسته بود تا شاهد رفتن باک باشد .
بعد از سه روز باک برگشت تا سراغی از جان بگیرد اما دید مردانی کنار چادر سوخته آتش برپا کرده اند و می رقصند. بوی خون به مشام باک آشنا بود  آنها جان را بخاطر یه مشت طلا با تفنگ زده بودند و بعد باک آمد بالای سر جان که آخرین
نفس ها را می کشید .
جان بسختی گفت باک من دارم می میرم و کم کم این بدن را ترک می کنم ...میدونی قرار است کنار همین رودخانه بمیرم و تو هم بدان باک! مُردن بخشی از زندگی ست. تا نمیری زندگی مفهومی نداره .
باک فقط کنارم بمان تا بمیرم .وقتی تمام کردم برو به سمت جنگل کنار دوستانت. زوزه باک در آخرین لحظه حیات جان به باک یادآوری کرد که آدم‌ها خیلی وحشی تر از گرگها هستند.
باک تا سالها بعد که زنده بود هر سال می‌آمد کنار رودخانه و ساعتها غمگین می ایستاد و سپس زوزه ای بلند سر می داد و می رفت.. امروز ۱۴ آذرماه ۱۴۰۴ جمعه بود و تعطیل و من نمی دانم چرا دلم هوای  آوای وحش کرده  و ماجرای جان و باک و جک لندن و این بیت از حزین لاهیجی.

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۴ ، ۱۲:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

در ستایش بطالت
«راسل» علاوه بر ارائه ی چندین ایده و تئوری مهم به نسل های بعدی دانش پژوهان، سبکی از تفکر را پدید آورد که امروزه با نام «فلسفه تحلیلی» شناخته، و همچنان در اغلب دانشکده های فلسفه در سراسر جهان تدریس می شود وی در خصوص  ارزش کار و کارگر  بعنوان نیروی پیش برنده مناسبات تولیدی در کتابی با عنوان "در ستایش بطالت " نظری جالب بدین مضمون دارد که:
"
واقعیت این است که جا به جا کردن ماده! تا حدودی برای حیات ما ضروری است. ولی مسلما یکی از غایات زندگی بشر به شمار نمی رود. وگرنه بایست هر کارگری را برتر از شکسپیر می دانستیم.
در این زمینه به دو دلیل به اشتباه افتاده ایم. یکی ضرورت راضی نگه داشتن فقرا که هزاران سال است اغنیا را واداشته در باب شأن کار و کوشش، داد سخن بدهند، در حالی که مراقب بوده اند خود از این حیث بی نصیب باقی بمانند. دیگری احساس خرسندی تازه ای است که ما را به وجد می آورد از تغییرات هوشمندانه ی شگفت انگیزی که می توانیم در سطح زمین پدید بیاوریم. این انگیزه ها هیچ یک جاذبه ی وافری برای کارگر واقعی ندارد. اگر از او بپرسند بهترین بخش زندگی خود را چه می داند، بعید است بگوید: «من از کار یدی خوشم می آید. چون باعث می شود احساس کنم که شریف ترین وظیفه ی بشری را انجام می دهم، و این که دوست دارم بدانم آدم چقدر می تواند سیاره اش را دگرگون کند. درست است که بدنم نیاز به زمانی برای استراحت هم دارد، و ناچارم به بهترین شکل ممکن آن را برآورده کنم، ولی هیچ وقت آن قدر خوشحال نمی شوم که صبح می رسد و می توانم به سر کاری برگردم که خشنودی من از آن است.» من هرگز نشنیده ام که کارگری چنین چیزی بگوید". از کتاب «در ستایش بطالت»
از دفتر یادداشتها تهران علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۴ ، ۰۰:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)

هر قصه می تواند واقعیتی باشد که به تخیل آراسته است....

کوسه        کوسه!

          صبحگاه رود کارون در هر حالت  که باشی تماشایی است .همیشه محو عظمت این رود زیبا و   بلم رانان سرخوشش بوده ام که روز و شب نمی شناسد با توری وقلابی و قایقی  هر آن در پی صیدی دیگرند والبته هزاران مشکل افتاده است در دلها تا به مقصد رسند ... بهار زود رس جنوب  با شکوفه هایش از راه رسیده است وبه تعبیر من  بهار کوچک جنوب که آنقدر ریز است که در جیب بغلی تابستان جای می گیرد زیرا که خورشید اینجا سخت بی طاقت است و با چشم بهم زدنی  علف های نازک دل دشت و دمن اینجا رنگ و رخسار از دست داده اند و کوچلو هم که باشی همیشه زیبایی حتی اگر در جیب بغل تابستان پنهانت  کنند ...... اواخر اسفند است ک مسافران نوروزی گروه گروه از راه میرسند. کنار ساحل چادرهای خانوادگی بی شماری است که مسافران از راه رسیده برپا کرده اند تا روزهای بهاریشان را در ساحل خرمشهر سپری کنند ...شهری که سالهای اشغال و جنگ را پشت سر دارد و روزگاری در غربت جنگ خونین شهر شد وبازاما برخواست هرچند  هنوز زخم آن سالها را بر سر و سینه دارد  ...تابش تند آفتاب برآب هارمونی  رنگها را دوچندان کرده است  همچون بهار و نوروز که شورآب دل وجان است  ... درهر حال بهار فصل سرخوش آدمی و پری ست....همچنانکه حافظ می فرماید طفیل هستی عشقند آدمی و پری, ارادتی بنما تا سعادتی ببری.....دختران وپسران جوان محو تماشای این اب  سرخ فامندکه با زمزمه های عاشقانه شان گره خورده است ...حرفها و حدیثها ی این عشاق سینه چاک  چون این آب سرخ فام می گذرد و می رود اما تمامی ندارد .گویی از ابدیتی به ابدیتی جاری است .  همیشه با گره یک نگاه به نگاهی ست که نطفه زندگی بسته می شود من که تا زنده ام عاشق این گره ها خواهم بود .علیرغم خستگی و تنهایی موروثی من؛ حسی مرا به سمت آب می کشاند البته این تنها من نیستم که این قصد را دارم بلکه بامداد بویناک از شمیم علف ها و باران ملایمی که تا پاسی از شب گذشته باریده خیلی ها را به این هوس انداخته که تن به آب زمهریرکارون بسپارند که شناگری دراین آبهای خروشان دل شیر می خواهد من که این دل را ندارم اما گاهی بی آنکه بدانی یا بخواهی به اعتمادی  می رسی  که باورش برای خودت نیز سخت است وشاید هم اندکی خودنمایی و جلوه گری باشد که در نهاد هر ادمی ست  .با آنکه می دانم   دراین فصل سال شنا کردن وتن را به آب سپردن - خالی از خطرات متعددی چون عمق بالای آب و گشت و گذار کوسه های ریز ودرشت که وصفش را از گذشتگان بسیار شنیده ایم وگاهی که نوک باله ها را از دور می نگری گویی تیغه های قلب رود را می شکافد – نیست.. پیراهن و شلوار را به کناری می نهم و به دل شوره ام بهایی نمی دهم ...خطری که می کنی هستی ترا بیشتر قبول دارد واحساس می کنی هرآنچه در کنار تو هستند در قصد تو شریکند به دریا زدن وبه مصیبت های طوفان دل خوش داشتن وخطر را به جان خریدن یعنی اینکه درس زندگی را خوب یاد گرفت ای می روم که خودرا با همه وجود به آب کارون بزنم, به پرواز بلند تعدادی قوی سپید بال که از بالای سرم رد می شوند خیر ه می شوم قوها بسیارند وسایه بالهایشان برای لحظه ای هرم آفتاب بهاری جنوب را از سرو صورتم دور می کنند . بر بلندای سنگی کنار رود  ایستاده ام  باید با شیرجه ای چست و چالاک خود را به آب بزنم تا سردی اب از شنا ی بامدادی منصرفم نکند تنم را با همه وجود به آب کارون میزنم دیگران نیز به تآسی از من همین کار را می کنند .به تعداد شناگران هر لحظه اضافه می شود سرمای آب را تا عمق جان حس می کنم آنچنانکه گویی دست وپایی بر بدنم نیست میروم تا از ساحل دور شوم شاید که از بلندی امواج کاسته شود کسی دیگر اما زیاد دور از ساحل نمیرودبه خطرش نمی ارزد و این برای تنهایی من خیلی ایده آل است. میروم تا به تنهاییم بپیوندم اما هنوز آنقدر ها هم از ساحل دور نشده ام که باله سیاهی به چشمم می خورد که آرام و قرار ندارد چون تیغه ای تیز و ترسناک که از چاه آفتاب سر بر کرده باشد با صلابت و سنگین وسط رودخانه در حال چرخش است گاهی دور و گاهی نزدیک می شود, به رقص بالرین ها بر آب می ماندلغزنده وزیبا - حس غریبی به من می گوید که دور شو در این میانه کجا  بروم؟ یقین می کنم که کوسه است .برای من که بارها شاهد این منظره ها در در یا و رود خانه بوده ام این یکی تاز ه گی ندارداما دلهره و غوغای درون به من هشدار میزند که مواظب باشم باید توجهش را با آرامشم از خود دور کنم ...مادر همیشه می گفت سگی که زوزه کشان به سمت تو می آید فرار نکن آرام باش او نیز آرام می شود این را بارها از گذشتگانم شنید ه ام ...یک آن به خود می گویم کوسه ها هم به مانند سگها یند به آرامی شناکنان به سمت ساحل میروم . کنار ساحل غوغایی برپاست حیله دعوت به سکوت هم کارگر نیست تا دوستی من و کوسه به هم نخورد   . چرا که جیغ و فریاد و التماس ساحل نشینان همه را متوجه من وکوسه کرده است به سرعتم می افزایم اما تا ساحل راهی بس طولانی ست در لحظاتی بسر می برم  که هر ثانیه اش عمری است .

           و ظلماتی که دراین میانه  میان من و آب و زندگی جاریست تمامی ندارد . دارم فرار می کنم و کوسه نزدیک و نزدیکتر می شود در یک آن حس می کنم تیری در ماهیچه ساق پایم فرورفته است . آرواره های کوسه پایم را هدف گرفته اند

بدنبال مفری دست و پا می زنم .فریادهای ممتد ساحل نشینان و استغاثه قلبم برای نجات ، برای رهایی،  برای یورش به سمت زندگی . هم من و هم کوسه برای زنده ماندن  سخت تلاش می کنیم- در یک آن دست راستم به سمت نرسیده به انتهای باله دمبالچه  کوسه می رود کوسه زیاد هم بزرگ نیست با تمام قدرت آن باریکه انتهای باله را در دستم می گیرم بدن کوسه چو فنری خمیده می شود. دندانهایش در پایم و دمش در دستم با یک پا ودست شنا می کنم .سردی بیش از اندازه آب از درد جانکاهم می کاهد باید بروم تا برسم. ساحل نزدیک و نزدیکتر می شود اکنون اکثر مردمی که آنجا بودند از ساحل فاصله گرفته اند تک وتوکی قصد کمک دارند چهره های مضطرب و گریان را آنچنان به ساحل نزدیک شده ام که می توانم به راحتی ببینم .حالا دیگر سر کوسه به طور کامل از آب خارج شده است اما آرواره ها یش  همچنان در بدنم چون میخ در چوب فرو رفته اند.

          رگه های خون بر رود خانه چون ماری درازو قرمز  با نسیم صبحگاهی و امواج می رقصند و دست من همچنان قرص و محکم انحنای دم کوسه را رها نمی کند ساحل نشینان به طرفم میآیند حالا بر علف زار های کنار ساحل ارمیده ام . من و کوسه چون دو دوست عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفته ایم چشمانم علیرغم این درد جانکاه هنوز پلک می زند. کوسه بعد از تقلایی چند به خواب ابدی فرو رفته است خون زیادی از پایم رفته نای حرف زدن ندارم دستم را از انتهای باله کوسه جدا می کنم خودم را لمس می کنم آنجا که هنوز در آرواره های کوسه مانده  .خیره در ماهیچه پشت ساق پایم و چشمان قرمز کوسه باید که برخیزم آه این منم که توانستم کوسه ساحل کارون را شکست دهم یا خواب من بود.

                                      بهار 1384 ماهشهر علی

                                                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۴ ، ۲۱:۴۱
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده شب سفر
در این شبِ سفر
مهتاب و ستاره
رهایم نمی کنند
هر عشق
هر نگاه
هر پیام کوتاه
فرصت دوباره ای ست
برای زیستن
علیرغم این همه تیرگی
که در ذاتِ خسته شب است
علی 

 

این سالهای جدایی
امروز جمعه به تاریخ ۹ آبانماه ۱۴۰۴
روز مسرت بخشی بود
به خانه که رسیدم
یخچال فریزر تمام قد ایستاده بود
کولر از سر شوق لبخندی زد
قالیچه ها و پادری ها دست زدند
و قالی ها قر به کمر دادند و
عینهو جمیله
رقصیدند
آبشون نبود
چه ولوله ای شد
ظروف سکوت را شکستند و
فلاسک  آب خواست
تا چای را دم کند
جارو دلش لک زده بود
برای پر کشیدن به هر سوراخ و سمبه
نظافت خانه دوست
خدایا! من اینقدر دوست دارم و نمی دانستم
عشق هم تابوی شکننده ای ست
در سینه پنهان
که زمان نمی شناسد
بعد اجازه بدهید عزیزان محجوبم
سری به آرامستان بزنم
یه دل سیر گریه کنم
و آب به آسیاب هستی بریزم
مثل همه این سالهای جدایی
فرزند! انتظارم را می کشد.
ماهشهر علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۴ ، ۲۱:۲۷
علی ربیعی(ع-بهار)

 

امر اخلاقی کانتی!
کانت نسبت به طبیعت و ذات آدمی بدبین بود و باور داشت که انسان با توجه به طبیعتش مستعد فساد است همان که این روزها و شاید هم همه روزها زیاد در باره اش حرف زده می شود که پر بیراه نیست .
لذا همین جنبه از ذات بشراز دید کانت بود که باعث شد  چیزی را صورت بندی کند که رسالت زندگی او شد یعنی میل به جایگزینی اقتدار مذهب با اقتدار امر مطلق  یا خرد انسانی.
به همین دلیل کانت در جهت پیشبرد اهداف اخلاقی زیستن به نتیجه ای رسید که هنوز به خاطرش معروف است و آن امر مطلق یا بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق است که مشهور به اخلاق کانتی ست.
و این نتیجه عمری مشاهده و تجربه و رنج برای ساختن جهانی بود که بتواند فضای بهتری برای زندگی به مفهوم طبیعی آن فراهم کند  هرچند کانت مثل هر امر بشری به مراد مطلوب  نرسید اما سنگ بنایی شد که زندگی اندکی قابل تحمل تر شود و در اخر چنانکه همه میدانند  او چراغ بر افروخته عصر روشنگری بود،بعلاوه  اندیشه اش  در باره امر مطلق را در وجه سیاسی آن نیز تعمیم داد یعنی در این خصوص به این باور رسید که هدف اصلی دولت‌ها باید  اطمینان از آزادی و انتخاب شهروندان باشد .
کانت اعتقاد داشت  وقتی آزاد هستیم که منطبق با بهترین وجه طبیعت خود عمل کنیم اما زمانیکه تحت سلطه هیجانات خود و دیگران باشیم برده ای بیش نیستیم همانکه امروز هم  بعد از دویست سال در دنیای پر آشوب  و پسامدرنیسم قرن بیست و یک  و عبور از گذرگاههای پیچ در پیچ تاریخی، بشریت کماکان درگیر ناملایمات و بی سرانجامی آن امر اخلاقی ست که آرزوی کانت بودیعنی آزادی و حقوق بشر!

از دفتر یادداشت ها ع-ر

سروده تا صحرای عزلت دل

منتظرم تا ابرهای  رقصنده

کولی های  بی محابای آسمان

جلگه ها را

از شوق تنفسی عمیق  بشورانند

این  قطره ها ی باران

چشمان گریان

عمری آرزوهای من بودند

 که می بارند و می بارند

تا دشت ها ی سبز

 به سمت خشکترین

بیابانها بشتابند

ومادیانها ی  مست و بی باک

در انبوه رویایی چمن زارها بخرامند

نی لبکی  از رویش نیزار بروید

چوپانی نی نوازی کند

تا صحرای عزلت دل

پاییز 99 ماهشهر علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۴ ، ۱۳:۲۰
علی ربیعی(ع-بهار)

 

از رمان طبل حلبی
رمان طبل حلبی اثر جاودانه گونتر گراس نویسنده المانی را حتما بخوانیم نویسنده به خاطر همین رمان برنده نوبل ادبیات  شد قهرمان قصه کتاب اسکار ماتسرات شخصیت اوباشی دارد که در همان ابتدای داستان از تصمیم خود سخن می گوید که می خواهد جلوی رشد خود را در سه ساله گی بگیرد.او تا سال 1945 کوتوله ای سی و شش سانتی متری باقی باقی مانده است ودر این سال حدود بیست و چند سانتی متر دیگر بر قدش افزوده می شود. اسکار مستبد کوتوله ای است که همیشه خواسته های خود را عملی می کند و از این استعداد برخودردار است که  با جیغ شگفت آور خود شیشه ها را از هم بپاشد و بشکند....ونیز پیوسته طبلی در کنار خود دارد که با آن می تواند ارواح را ظاهر کند و با ضربه های متفاوت آن تظاهرات سیاسی را به هرج و مرج بکشاند واز همین طریق تا قله های رفیع قدرت پیشرفت می کند. این رمان انباشته از اشاره های تاریخی ست. ,.... اشاره های متعدد به سرزنش هایی که ملت آلمان  میدان سیاست را به هیتلر واگذار کردو آنگاه سالهای شوم و دشواری که ببار آمد و از طرفی بی تفاوتی مردمی که به ساده گی از مقابل آن همه فجایع عبور کردند....ودیگر اینکه این رمان را ابتدای سبک رئالیسم جادویی می گویند که با گارسیا مارکز و کتاب صد سال تنهایی به اوج رسید...و در خاورمیانه امروز کم نبودند کوتله هایی که نابودی و اضمحلال را به ملت خود پیشکش کردند.
از دفتر یادداشت های گذشته ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۵۴
علی ربیعی(ع-بهار)

 

اعترافات پابلو نرودا درباره زندگی

نگاهی به کتاب اعتراف به زندگی اثر پابلو نرودا

امید و ستیز راهنمای ماست

بابک ذاکری

همه آنچه می‌توان درباره ایده مرکزی کتاب «خاطرات نرودا» (با عنوان اسپانیایی «اعتراف به زندگی») گفت، او خود،‌ در سخنرانی‌اش در آکادمی نوبل بیان کرده است. در سال ۱۹۷۱، یک سال پس از به‌قدرت‌رسیدن سالوادور آلنده. نرودا سخنرانی‌اش را این‌گونه آغاز می‌کند: «سخنرانی من سفری دراز خواهد بود، سفری که در سرزمین‌های دوردست، در آن‌سوی زمین کرده‌ام.» (به‌سوی شهر پرشکوه، سخنرانی نرودا در مراسم اعطای جایزه نوبل، ۱۹۷۱، ترجمه کامران فانی) سفری که نرودا از آن یاد می‌کند، سفری است از اعماق شیلی که او را تبدیل به شاعری جهانی و سیاست‌مداری محبوب کرد. سفری که نرودا در کتاب خاطراتش نیز آن را گسترش‌یافته‌تر و با جزئیات بیشتر شرح داده، کتابی که سالی پس از گرفتن جایزه نوبل نوشتن آن را آغاز کرد و تا چند روز مانده به مرگش،‌ چند روز پس از مرگ دوست و هم‌قطارش،‌ سالوادور آلنده، در کار نوشتن آن بود.
اما «اعتراف به زندگی» تنها روایت پیروزی است، روایت پیروزی توأمان «امید و ستیزندگی» است. چراکه در روزهایی نوشته‌ شده است که مردم شیلی با همراهی کسانی چون نرودا و آلنده می‌خواستند بر تاریخ پرنکبت و ادبار خود غلبه کنند،‌ روزگاری که نویدبخش به‌پایان‌رسیدن سلطه استعمار بر معادن نیترات و مس بود، روزگار ملی‌شدن صنایع مس، روزگار روزهای خوب نرودا در پاریس به‌عنوان سفیر کشوری که مردمش دموکرات‌منشانه راه صلح و رهایی را برگزیده بودند،‌ روزگاری که نزدیک بود استعمار لیره و دلار را از بین ببرد،‌ روزگار خوش مردم،‌ روزگار آزادی و روزگار عدالت. در این کتاب خبری از روزهای کودتا نیست، از دستگیری‌ها و ترس‌ها. تنها چند صفحه پایانی کتاب، نرودا چند خطی درباره آلنده پس از مرگش نوشته است. چراکه او نیز چندان نماند که طعم شکست را در دهان مزه‌مزه کند. چندان نماند که شکست در جانش ته‌نشین شود و سپس آن را روایت کند. نرودا چهارده روز پس از کودتا درگذشت و آخرین خط‌های کتابش را سه روز پس از کودتا نوشت. طعم کودتا و روایت شکست ماند برای نویسندگان بعدی چون روبرتو بولانیو و خوسه دونوسو و اعتراف نرودا تنها تا بمباران کاخ ریاست‌جمهوری ادامه یافت که نرودا از آن به‌عنوان «نماد خشم دشمنان آزادی مردم شیلی» یاد می‌کند.
برای هرکس یک نبرد نهایی وجود دارد. نبردی که شکست در آن پایان است. برای نرودا و  زندگی هفتادساله‌اش نبردی که به‌همراه مردم شیلی و آلنده آن را به سرانجام رساند آن نبرد نهایی بود. نبردی که هرچند سه سال آخر عمر او را با شادی آمیخت در کتاب خاطراتش بازتاب یافته است و پیش از آن در سخنرانی مراسم اعطای جایزه نوبل آن را به گوش همگان رساند،‌ اما سرانجامش شکست بود. شکستی که نرودا آن را تاب نیاورد. ماتیلدا نرودا،‌ همسر نرودا، آخرین روزهای او را در «زندگی من با پابلو نرودا» روایت کرده است. آغاز کتاب خاطرات او با نرودا با شرح روزهای پایانی زندگی نرودا، پس از کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ آغاز می‌شود: «آن یازده سپتامبر ۱۹۷۳،‌ روزی بود که با آرامش آغاز گشت. هنگامی‌که پنجره را گشودم جریانی از روشنایی نور صورتم را نواخت. دریا همیشه در برابر ما موج‌های بزرگش را به ساحل می‌کوبید،‌ اما آن روز با معصومیتی غیرمعمول در نوسان بود. آسمان نیز آرام بود؛ تنها نسیمی ملایم در لابه‌لای گل‌های باغ می‌وزید. به گمانم باید آن لحظه به خاطر آفتابی بودن آسمان لبخندی زده باشم. حتی یک نشانه وجود نداشت که ما را از این بترساند که راهمان در زندگی نزدیک به پایان است. در آن لحظه، درست در همان لحظه، ما در دهانه مغاکی عظیم آونگ شده بودیم.»
اعترافات نرودا شرح سفر اوست از اعماق ناشناخته شیلی تا دهانه مغاکی عظیم به نام کودتا. این کتاب شش ماه پس از مرگ نرودا در آرژانتین منتشر شد. روزگاری که مغاک مهیب کودتا شیلی را فراگرفته بود و مردم شیلی علی‌رغم آن به زندگی ادامه می‌دادند. کتاب نرودا شرح شیوه‌ای است که او برای زندگی برگزید: نرودای شاعر، نرودای مبارز،‌ نرودای سیاست‌مدار و نرودای دیپلمات. چیزهایی که به‌ندرت در یک نفر جمع می‌شوند. روزگاری مثلی بین مردم روشنفکران آمریکای‌لاتین وجود داشت که می‌گفت چپ‌های آمریکای‌لاتین یا چریک‌اند یا مانند نرودا. این کتاب شرح شیوه زیست نرودا است به‌عنوان سیاست‌مداری چپ و نیز شاعری روشنفکر. نیز، چنان‌که خودش می‌گوید شرح سفر نرودا است. اعتراف اوست. تلاش او برای غلبه بر دوگانه فرد/جمع. دوگانه خاک و روح. شاید قدری عجیب به نظر برسد اگر گفته شود که زندگی‌نامه نرودا، اثری است فلسفی از منظر امیدی فراگیر و ستیزی جمعی. برای پرکردن خلأهایی که با گوشت و پوست و خون انسان‌ها پرشده و حیات انسان‌ها را به حیاتی تباه‌شده تبدیل کرده است. نباید بی‌دلیل از نرودا تجلیل کرد، او نیز اشتباه‌ها و حماقت‌های بسیاری مرتکب شده، اما در سفری هفتادساله از اعماق شیلی به‌سوی اذهان مردم جهان راهی برگزیده است برای فائق‌آمدن بر تاریخ رنج‌بار مردم خویش. راهی که نرودا از سوی روشنایی آن را روایت می‌کند، در روزهایی که ثمره آن تلاش به‌بارنشسته را می‌چیند و نه از سوی شکست.


«خاطرات نرودا» زندگی‌نامه خودنوشت کلاسیک یک شاعر نیست. با خواندن این کتاب نمی‌توانیم به‌درستی دریابیم نرودا کی ازدواج کرده و کی طلاق گرفته. حتی اشاره او به تصمیم‌های سیاسی‌اش اشاره‌هایی کوتاه است. در پایان بخشی درخشان از کتاب که شرح سفر او به «دشت نیترات» است به کوتاهی و تنها در یک خط اشاره می‌کند که پس‌ازآن سفر تصمیم گرفته به حزب کمونیست شیلی بپیوندد. درعوض در بخش‌های بسیاری از کتاب خود را رها می‌کند. به‌جای شرح وقایع آنچه را به خاطر می‌آورد، در قالب کلماتی بریده‌بریده و جمله‌هایی کوتاه بیان می‌کند. مانند ابتدای کتاب که این‌گونه آغاز می‌شود:« آن بالا گل‌های سرخ ریز چون قطرات خون رگ‌های جنگل جادویی در حرکت‌اند... گل‌های ریز سرخ گل خون است و گل‌های ریز سفید گل برف... روباهی چون برق می‌گذرد و لرزه بر تن برگ‌ها می‌اندازد، اما سکوت قانون حاکم است بر قلمرو پادشاهی جنگل.... از آن چشم‌انداز، سکوت، گل‌ولای بیرون آمده‌ام تا آوازخوان دنیا را بگردم.» این جمله‌های پیرمردی هفتادساله است که کیلومترها دور از جنگل‌های شیلی،‌ در سِمت سفیر شیلی در فرانسه، نوشته است. این جمله‌ها در جای‌جای کتاب،‌ هرگاه که نرودا نمی‌تواند احساس خود را کنترل کند و نظم دهد در همه‌جای کتاب به چشم می‌خورد. هرچه به انتهای کتاب نزدیک‌تر می‌شویم، احتمالاً به این دلیل که خاطره‌ها در ذهن نرودا تازه‌تر هستند این جمله‌ها بیشتر به حدیث نفس شبیه می‌شوند درحالی‌که در ابتدای کتاب و هرگاه که از چیزی سخن می‌گوید که گذر زمان آن را از رنگ انداخته، بیشتر رنگ و توصیف به کار گرفته می‌شود. برای مثال بخشی را که در آخرین فصل کتاب درباره کمونیست‌ها به همین شکل نوشته‌ شده است می‌توان با بندهای آغازین کتاب مقایسه کرد: « زنده‌باد سگی که پارس می‌کند و گاز هم می‌گیرد... زنده‌باد فال‌بینی، فساد، شکاکی، زنده‌باد میگو، زنده‌باد همه‌چیز به‌جز کمونیست‌ها... زنده‌باد شپش لای موی فقیران، زنده‌باد سفرهای رایگان در نشئگی افیون، سرمایه‌داری آنارشیستی... همه قهرمان‌اند... هر روزنامه‌ای باید منتشر شود... همه اجازه نشر دارند به‌جز نشریات کمونیستی...» اینجا خبری از توصیف نیست. تنها احساس انزجار نرودا نسبت به فضایی که دیکتاتوری آمریکایی ساخته است نمایان می‌شود. اما در ابتدای کتاب که احساس‌ها در پس زمانی طولانی کمرنگ شده‌اند تنها تصویرها باقی‌ مانده‌اند. تصویرها و رنگ‌ها و یادآوری بوهایی که قرار است احساسات ازیادرفته را زنده کند. شاعر آنجا که از خاطراتی دور سخن می‌گوید لحنی شاعرانه‌تر به خود می‌گیرد و آنجا که از احساسش نسبت به اموری که جریان دارد سخن می‌راند بیشتر خطابی و به‌مانند سیاست‌مداری سخنور رفتار می‌کند.
نرودا بخشی از خاطراتش را این‌گونه با جملاتی بریده، گاه توصیفی و خیال‌انگیز و گاه شورانگیز و برا،‌ احضار می‌کند. اما کل کتاب روایت سفری طولانی است که در نوشتن بخش‌های مختلف آن هم نظم زمانی چندان ملاحظه نشده. گاه در حین روایت بخشی از ماجرا به ماجرایی اشاره می‌کند که سال‌ها بعد برای او قرار است اتفاق بیفتد و گاه در حین روایت ماجرایی که در حال رخ‌دادن است به ماجراهایی اشاره می‌کند که سال‌ها پیش برایش رخ‌ داده و او در جای خود آن را بیان نکرده است. به همین دلایل است که اعترافات نرودا زندگی‌نامه‌ای کلاسیک به‌حساب نمی‌آید. تنها روایتی است از سفری که نرودا از کودکی و از اعماق شیلی آغاز کرده است و آوازه‌خوان آن را تا دهانه مغاک پی گرفته.
نرودا در همان سخنرانی نوبل شعری از رمبو می‌خواند:« در سپیده‌دم،‌ غرق در اسلحه صبری سوزان، به شهرهای پرشکوه قدم خواهیم گذاشت.» او کلامش را با همین خط تمام می‌کند: «سرانجام دوست‌ دارم به هر که حسن‌نیتی دارد،‌ به کارگران، به شاعران، بگویم که تمامی آینده ما در این شعر رمبو نهفته است: تنها با صبری سوزان می‌توانیم «شهر پرشکوه» را بگشاییم، شهری که به‌تمامی بشریت نور و عدالت و شأن و حرمت می‌بخشد. بدین‌گونه سرودی که سر خواهیم داد، به‌عبث نخواهد بود.» سخنرانی نرودا در روزهای اوج شیلی ایراد شده است. سرشار از امید. شاد از راهی که درنهایت به رهایی منجر شده است. مانند خطوط انتهایی که کتابش، آن بخشی که پیش از کودتا نوشته است، بیان‌کننده احساس مردمی که درنهایت پیروزی را یافته‌اند. اما خط‌های پایانی کتاب خاطرات درست مانند ابتدای کتاب به پایان می‌رسد. خبری از احساسات و بیان آن‌ها در جمله‌های طعن‌آمیز نیست. تنها روایت است. توصیف است: «جسد او را ناشناس در نقطه نامعلومی به خاک سپردند؛ این جسد را زنی همراهی می‌کرد که غم دنیایی را با خود می‌کشید. این تن باشکوه بیجان،‌ با گلوله‌های مسلسل سربازان شیلیایی که یک‌بار دیگر مردم و کشور شیلی را در دامن بیگانگان انداخت، سوراخ‌سوراخ و از هم دریده شد.»  چهارده روز بعد نیز، بدن نرودا را همسرش به خاک سپرد و سفری که از کوه‌های شیلی با یادآوری خون رگان کوه‌های شیلی آغاز شد،‌ با ریخته‌شدن خون برگزیده شیلی،‌ آلنده، به پایان رسید. سفری از سیاهی به سیاهی که از سوی نور، در روزگار پیروزی، روایت می‌شود.

مد و مه/چهارشنبه ۰۷ مهر ۱۳۹۵ از دفتر یادداشتها علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۰
علی ربیعی(ع-بهار)

فریدون سه پسر داشت!
امروز پنجشنبه ششم دیماه ۱۴۰۳ ،گفتم خوب بعد از سه سال از حادثه تصادف شوم و کوچ نابهنگام فرزندم بهتر آنست که در مقابل مصائب سکوت اختیار کنم و تا زنده ام راه زندگی در پیش گیرم و از آزادی تا انتخاب و پیچ و تاب کلمه و کلام بنویسم هر چند مدتهاست که بندی و بیتی شعر به سراغم نمی آید و  وقتی نیامد حتما دوست ندارد یا این چشمه خشکیده است مثل آن همه چشمه ها و دریاچه ها که خشکیدند . خوب آدمی ست  و گوشتی و پوستی و استخوانی و مثل هر پدیده هستی در مقابل وقایع اتفاقیه خشکش می زند گاهی در عالم ماده که به نقطه صفر می رسی و گاهی هم معنا که همین ذهن و روانت را به کاری می گیری که این  وقایع اتفاقیه روزانه ات را هر چند بی اهمیت برای غیر ثبت کنی ، گیرم تو را به این همه مرارت بشری کاری نباشد که همواره آنچه در هر پستی و بلندی دست بالا را دارد مرگ انسانیت و ارزش هایی ست که به ظاهر تاریخ ثبت شده بشر سراسر مبارزه برای بدست آوردن قطره ای از دریای آن بوده چون آزادی و صلح و درست کرداری و درست پنداری و درست گفتاری و نفی و نهی استبداد و قدرت غیر پاسخگو که همواره سری ست که به سنگ نومیدی  خورده است.
و از طرفی سمت و سوی دوست داشتن و عاشقی و رفتن که هیچگاه به دامنه آن آرزوها نرسیده و فقط اندکی البته در عرصه هنر و ادبیات زور زیادی زده اند که مثلا شعری بسرایند و رمانی بنویسند و نقشی بکشند و خلاصه هفت وادی هنر را طی کنند بلکه بشر آدم شود که نشد و بعید که بشود می گویند راست و دروغش با راوی که ولادیمیر ایلیچ لنین رهبر انقلاب اکتبر روسیه گفته بود تا دویست میلیون سال آینده را امید نداشته باشید که اتفاق خوش ایندی در خصوص صلح و آزادی رقم بخورد بقیه اش را نیز شک دارم بعلاوه در این شب سیاهم مثل همیشه گم گشت راه مقصود و داشتم برای چندمین بار کتاب فریدون سه پسر داشت اثر نویسنده در غربت مُرده و رفته از دار دنیا  عباس معروفی را می خواندم که شرحی تراژیک از تاریخ معاصر ایران ماست و وقایع پیش و بعد از انقلاب ۵۷ را در بر می گیرد و تضاد و تزاحمی که چند نسل را به ویرانی و اضمحلال روحی و روانی می برد .البته به همان دلایل بالا که خلاصه ای جسته و گریخته  نوشتم کتاب اجازه انتشار نیافت و من بناچار و بر خلاف میلم از وب‌گاهی خدابیامرز دانلود کردم و حالا چند باره است که می خوانم و نویسنده کتاب مرحوم عباس معروفی این اجازه را داده که خواننده وطنی بتواند از امکان دانلود در داخل استفاده کند و چنانکه در بالا اشاره کردم همچون فریدون پادشاه  پیشدادی که سه پسر داشت ،تور و سلم و ایرج .
و ایرج قهرمان شاهنامه چون سیاوش خونش را در راه ایران می‌دهد ما در رمان عباس معروفی نیز به وقایعی کمابیش مشابه درگیر می شویم و نتیجه اخلاقی می گیریم از عصر پیشدادیان در شاهنامه فردوسی تا روزگار عباس معروفی هیچ چیز عوض نشده است و زمانه همچنان همان عوضی سابق که بود به مسیر معیوبش ادامه داده و چون همیشه تاریخ این سرزمین و شاید هم همه سرزمین ها حق به حقدار نرسیده است و بعید می دانم که اتفاق خوش ایندی بعد از این رقم بخورد .
این رمان برگرفته از سرگذشت واقعی یکی از خاندانهای مبارز و معروف تهران به نام مجید امانی ست یک مبارز و پناهنده سیاسی در زمان انقلاب ... .ماجرای این رمان به حوادث   دردناک دهه ۵۰ و ۶۰ برمی‌گردد و قصه خانواده امانی هاست ،فریدون پدر خانواده چهار پسر دارد که هرکدام به شکلی با انقلاب و وقایع پیچیده آن در ارتباط هستند که سرنوشت سه تا از برادران غم انگیز است .
قصه فروپاشی این خانواده و برباد رفتن آرمان‌ها و آرزوهای یک نسل که عباس معروفی در این رمان خوش خوان با قلمی وزین از عهده اش بر آمده است چهار برادر به نام‌های ایرج و سعید و اسد و مجید که هر کدام سرنوشتی بر باد رفته از امیدها و آرزوها و آرمان‌ها را روانه گورستان تقدیر می کنند چرا که در جغرافیای ما علیرغم شور و اشتیاق به آزادی و پیشرفت اما جا جای واقعیت های زندگی تلخ و گزنده است و کاری نیز از دست هیچکس ساخته نیست همچنانکه هیچکس نیز از تند باد حوادث در امان نمی ماند حتی اگر از خاندان امانی ها باشی!     ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۵۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 

شب و ستاره ها
دیشب در بالکن خانه
داشتم به آسمان نگاه می کردم
برق رفته بود
به قلبم  گفتم میدونی ستاره ها  یعنی چی؟
گفت آره !
در تاریک‌ترین لحظه ها
با تابش نورشان
شب  را زخمی می کنند
گفت دیگه چی ؟
گفتم هیچی دیگه
همیشه
عاشق زخم هایی بوده‌ام
که ستاره ها بر تن شب کشیده اند
گفت آره
حکایت امید و نومیدی آدمی یند
شب و ستاره ها
ماهشهر علی

تنهایی
همه چیز و همه کس
می توانند
تنها باشند
از جنگل تا دریا
از کوه تا یه قمر زیبا
از آفتاب عالمتاب
تا گلهای نیلوفرِ نشسته در مرداب
آدما که جای خود دارند
ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۱۹
علی ربیعی(ع-بهار)