حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی
آخرین مطالب

 

سروده اشکها
عشق ناشناس می‌آید و
ناشناس میرود
مثل مرگ نیست
که عریان می‌آید و
عریان می بَرَد
اشک ها اما
بر گونه که می نشینند
رازی پنهان دارند
علی

سروده قاب سوخته

بگذارید

هواپیماها از فرودگاه برخیزند
قطار ها 

از ریل پیاده شوند
و اتوبوس ها
با آهنگ  برگهای زمستانی جاده  برقصند
خیالی نیست
چمدان ها همواره
رویای عزیزان   را
در قاب سوخته  خویش

نگه میدارند
علی

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۳۶
علی ربیعی(ع-بهار)

 

بارهستی میلان کوندرا
نویسنده کتاب بار هستی میلان کوندرا است قصه ای ست با احساسی شاعرانه و تخیلی قوی که نویسنده در فضای ملتهب کشورش بعد از بهار پراگ و اشغال آن توسط بیگانه با اشتیاق در پی یافتن معمای زندگی ست وی در این سیر و سفر هیجان انگیز  چون سقراط در پی پرسشی ست اما بدنبال یافتن معنایی و پاسخی  تازه نیست زیرا همه چیز فقط یک بار اتفاق می افتد و بعد از  هر اتفاق داستانی  رقم می خورد که به زمان گذشته تعلق دارد و تو بهر قیمتی تسلیم وضع موجود حبس و حصار کشورت بعد از اشغال شده ای .

گاهی با آدمایی روبرویی می شوی که مثل کنه به زندگی چسبیده اند و تو را با حضورشان آزار می‌دهند و چون سلاحی در دست دارند آزادی و انتخاب را از تو صلب می کنند تازه تو نمی توانی با آنان که مثل بختک روح و روانت را آزار میدهد ارتباط برقرار کنی و در این مواقع است که  همه چیز در عین غلط بودن تحمل پذیر هم باید باشد .
زیرا تو در یک نظام ایدئولوژیک زندگی می کنی که نیاز به پرسش و پاسخ ندارد و در هر حال همه چیز از نظر او درست پیش می‌رود حتی اگر همه به این یقین رسیده باشند که قصه از اساس غلط است در حالی که تو مثل این همه آدم  فقط یکبار برای تمرین یا اصل بازی وارد زمین می شوی و اگر در این فرصت، اندکی  قدرت انتخاب یا پرسش نداشته باشی بی آنکه به مراد مطلوب برسی  از صحنه روزگار محوت می کنند.
تصور اینکه تو قوی هستی و می توانی این بار سنگین را حمل کنی و در مقابل تقدیری که آنان برایت رقم زده اند  تاب بیاوری بیهوده است زیرا همه مسیرهایی که فکر می کردی راه رسیدن به آزادی ست را به هر وسیله ممکن بسته اند و تو باید مثل این همه مردم که سرشان پایین در خیابان در حال رفت و آمدند چون  مورچگان تسلیم و بی اراده بگذری و در ادامه زمانی می رسد که نه عشقی و علاقه ای  و نه وطنی مانده فقط به این نتیجه می رسی که همه چیز را از دست داده ای.

 کتاب بار هستی را میلان کوندرا در سال ۱۹۶۸ همزمان با حمله ارتش پیمان ورشو به چک اسلواکی موسوم به بهار پراگ نوشته است قهرمان رمان پزشکی ست بنام توما و شرحی ست از وضعیت زندگی هنرمندان و روشنفکران چکسلواکی بعد از بهار پراگ است . توما که پزشکی معروف است بعد از انتقاد از جمله شوروی به کشورش در شرایطی سخت شغلش را از دست می‌دهد اما در عین حال همچنان بدنبال راهی برای عبور از بحران ها سفری هیجان انگیز را درپیش می گیرد برای حل ماجرای تلخی که بر سر ملتش بر اثر یک تهاجم خود خواهانه پیش آمده است .      علی

من در میان جمع و دلم جای دیگر است
گاهی فکر می کنم همه حرفهایم را که از دل برآمده نوشته ام یا سروده ام اینکه البته بر دل نشسته باشد را نمی دانم  و حالا بعد از عمری در این جمعه شب ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ احساس می کنم تهی  از هر حرف و حدیثم مثل این همه آدم که میایند و میروند و دغدغه ای ندارند مگر اینکه شنونده و بیننده خوبی برای جهان باشند و بعضی ها که می مانند و زیاد حرف می زنند و گاهی زیادی حرف می زنند و خود نمی دانند که با این همه حرفهای تکراری که می زنند چون سیلی به صورت ،   سوهان روح شنونده ها هستند اما خوب یه واقعیت تلخ در عالم انسانی همین جلوه گری ست که دست از سر آدمی تا زنده است بر نمی دارد و همواره دوست دارد در میان جمع حاضر و غایب خودی بنماید نه چون این بیت سعدی که من در میان جمع و دلم جای دیگر است . علی

زمین سوخته
زمان و مکان و حرکت از موضوعات به ظاهر پیش پا افتاده و در عین حال پیچیده حیات  بشری ست.
یعنی پیچیده برای علم و عالمِ دانش و فلسفه، و بدیهی و واقعیت  ساده برای دیگران و خلاصه خیلی از غصه ها و رنج های دنیا از همین مسائل سهل و ممتنع در زندگی بشر ناشی می شود .
مثل همیشه  سخت مشغول داستان‌ سرایی های اختصاصی خود از حکایات پیش پا افتاده بشری هستم و همواره در جستجوی معنای زندگی روح و روانم را درگیر می کنم از عشق و دلدادگی تا مفهوم رنج هجران و جدایی.
از اینکه مثل هر بشری   باید این دار مکافات را تحمل کنم بسیار متاسف و متاثر هستم که از آمدن و رفتن ما دودی به هوا برنخاست  و همواره  چون قهرمانان بیچاره رمان‌های داستایفسکی به پای خود به دامگاه تسلیم و بلا  کشیده  شدیم .
بعلاوه  داشتم به این فکر می کردم که نفرت انسان را سنگدل می کند و کسانی که نفرت می کارند قطعا زمین سوخته درو می کنند. تصور کن در دنیایی زندگی می کنیم که اطرافمان همه جا تخم نفرت می کارند.                علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۲۰
علی ربیعی(ع-بهار)

چرا صلح؟!

فغان ز جغد جنگ ومرغوای او

 که تا ابد بریده باد نای او.

 بریده باد نای او و تا ابد.

 گسسته وشکسته پر وپای او...از قصیده در رثای صلح استاد ملک الشعرای بهار

راستی چرا در جهان این همه جنگ و ستیز حاکم است ؟ و چرا علیرغم این همه پیشرفت مادی هنوز جنگ را واجب می دانیم؟هانا آرنت فیلسوف ضد خشونت نقل می کند که بزرگترین علت اینکه هنوز جنگ وجود دارد نه آرزوی پنهانی مرگ نسبت به غیر و همنوع در نوع بشر است و نه غریزه سرکوب ناپذیر پرخاشگری ست بلکه این واقعیت ساده است که هنوز در صحنه سیاسی جهان جانشینی برای این پدیده شوم یعنی جنگ یافت نشده است و لذا انجا که گفتگو به پایان می رسد ماشه تفنگ کشیده می شود و اسلحه ها به کار می افتد......

..وراستی پیش خود اندیشیده ایم چرا  در صحنه های گوناگون از نزاع بشری جنگ باید حرف اول وآخر را بزند ...آیا راه مهاری برای این حیوان درون که خشونت و نزاع است پیدا نخواهد شد؟!..

                                ..از یادداشت های گذشته   علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده داغ جگر سوز
نه لبخند آبی پیچک ها  دور تنه ی  چناری پیر
نه عطر زنانگی معشوقه ای پنهان
در غروب زمستانی دلگیر
هیچکدام مرا
رهسپار کوچه های شادی  نخواهند کرد.
انگار هزار و چهارصد و سه سال
داغ جگرسوزم
گداخته بر آتشی از  براده های آهن
علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۵۱
علی ربیعی(ع-بهار)

به شما که نتوانستید عاشق شوید
آی پسرانِ نابالغ
در انتظارِ یک جَنگِ بی حاصل
آی دُخترانِ پَلاسیده
در اُتاقَک هایِ شَهوانی
برخیزید !
برای تغییر جغرافیای جهان
آداب تمدن های  دروغ
کشمکش های بی حاصل!.
شما که نتوانستید
عاشق شوید
و لبخندی از کوچه ی
معشوقه ها را
به خاطر بسپارید
علی

سال بلوا
تهران خسته ام می کند تنها تهران نه همه جا خسته ام کرده است هم هواپیما و قطار و هم سفر هر چند همسرم و دخترم سنگ تمام می گذارند و با دیدنم گل از گلشان شکفته می شود اما هیچ چیز مرا به آب و آیینه و گیاه پیوند نخواهد زد بخصوص وقتی آسمان ابری ست و نمی دانی برف می بارد یا باران و هوا مه آلود و آلوده است . در این اوقات  دلگیر حس می کنی این پنج شنبه سنگین ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ برای دلمردگی و بی حوصله گی هیچ چیز کم ندارد  تازه سردی سوزناک اجازه رفتن یه پارک را هم از آدم می گیرد . غروبی از هر سو صدای ترق و تروقی شنیدم رفتم سر کوچه ببینم چه خبر است کودکی با مادرش داشت رد می شد همینطور بی مقدمه نگاهی به من کرد و گفت آقا این رعد و برق نیست؟ گفتم نه فرزندم این صدای تیر و تفنگ است و ظاهرا باید جشنی در کار باشد البته آسمان همچنان ابری ست و من هی سرک می کشم ببینم اندکی برف روی شاخه های چنار  پنجره ی روبروی  خانه مان ننشسته است.  دلم می خواهد حداقل اندکی سفیدی و روشنایی  برف  سر و صورت کوچه و خیابان را عروسکی کند.
بعد از دگردیسی این چند روزه ی سفر دیشب تا پاسی از نیمه شب مروری داشتم بر کتاب سال بلوا از عباس معروفی در صفحات آخر با این جمله کتاب کلی احساس همدلی کردم ، جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد فقط آرام آرام باید زندگی کرد و مُرد.    علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

پرنده خارزار
"در افسانه ها آمده است پرنده ای هست که تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به پای او نمی رسد . ازهمان لحظه که از لانه خود بیرون می‌آید در پی آن می گردد که شاخه های پرخاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد . آنگاه همچنانکه در میان شاخه های وحشی آواز سر می‌دهد بر درازترین و تیزترین خار می نشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می‌رود رنج جان دادن را زیر پا می گذارد آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می شود ". قصه این کتاب واکنش انسانها به عشق است و عشق موضوع اصلی داستان است . قهرمان مرد رمان رالف که یک کشیش کاتولیک است  به عشق پشت پا می زند و قهرمان زن قصه مگی تا پایان به عشق شورانگیز خود وفادار می ماند و در آخر رمان  یک تراژدی غمناک رقم می خورد.
در کتاب می خوانیم که رالف می گوید آن قدر دوستتان داشتم که می توانستم به دلیل رد کردن عشقم شما را بکشم اما راهی در پیش گرفته ام که تنبیه مناسب تری است. از قماش آدم های اصیل نیستم .دوستتان دارم اما می خواهم از درد فریاد بکشم.
مگی دستش را با ظرافت بر بازوی رالف نهاد و با ملایمت گفت  رالف عزیز درک می کنم  . می دانم می دانم هر یک از ما چیزی در خود دارد که نمی تواند آن را نابود کند ، حتی اگر مجبورمان کنند آن قدر فریاد بزنیم که بمیریم . ما آنچه هستیم هستیم فقط همین. و تنها کاری که از دستمان بر می‌آید این است که درد بکشیم و به خود بقبولانیم که ارزشش را دارد.  نویسنده کتاب پرنده خارزار  کالین مکالو با  ترجمه مهدی غبرایی چنانکه در بالا اشاره کردم یک عاشقانه ناآرام و جانسوز است. علی
   ماهی سیاه کوچلو
برتولد برشت نمایش نامه نویس آلمانی می نویسد گاهی که کوسه ها خیلی جو گیر می شوند  به ماهی ها یادآوری می کنند که زندگی واقعی شما از زمانی آغاز می شود که به شکم ما ورود می کنید و ماهی ها نیز بخاطر زود باوری ذاتی بی اندکی تفکر می پذیرند و گله گله به تاریکخانه دهان آن هیولا  هجوم می‌آورند بلکه به اندکی آسودگی که وعده اش را کوسه ها داده اند برسند و این حکایت ناشی از جادوی بی خردی ماهی ها از یک طرف و شکمبارگی و اقتدار کوسه ها از سوی دیگر است هر چند روزگاری
ماهی سیاه کوچولویی بود که می خواست از رودخانه ها بگذرد تا به دریا برسد و ما چه عاشقانه قصه آن ماهی را  از زبان نویسنده شهیر کودکان  صمد بهرنگی باور می کردیم و همه می خواستیم با هزاران تفسیر دوست داشتنی که در دل داشتیم اندکی به رویاهای ماهی سیاه کوچلو نزدیک شویم.  علی

انسانهای خوشبخت !
همیشه تلاش کردم با رایحه قلبم و تعبیری از دوست داشتن زندگی کنم و همواره با دو دوتای خودم به چهارتا برسم .و این شد که ترجیح میدادم  با همین فرمان ادامه بدهم و در عین بی حوصله گی محض سخت نگیرم و از قضای روزگار چقدر با همین دست فرمان دوست خوب در زندگی داشتم و در حد مقدوراتم من نیز دوست خوبی برای آنها بودم اما خوب علیرغم  آن همه میل ها و اراده ها یه جایی ترمز شور زندگی کشیده می شود بی آنکه از دست تو کاری ساخته باشد . در شروع کتاب آنا کارنینا اثر لئون تولستوی جمله زیبایی ست بدین مضمون که انسانهای خوشبخت همه مثل هم هستند اما متاسفانه ما انسان خوشبختی را سراغ نداریم و از طرفی انسانهای های شوربخت هر کدام شوربختی خود را دارند درست مثل همه شوربختان روی زمین زیرا دنیایی که انسان‌ها بر این کره خاکی برای خود و اطرافیان می آفرینند بجز شور بختی و مفارقت و رنج، نصیبی در آن نیست.    علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۰۴
علی ربیعی(ع-بهار)

 

به مردم سرزمینم
شعر من در مدح هیچکس نیست
نمی سرایم تا کسی را بگریانم
یا لبخند رضایت
بر لبانش بنشانم
من همواره برای بخش بزرگی
از مردم سرزمینم
در دوردستها
می سرایم

همسرایی با ویکتورخارا...علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۴۱
علی ربیعی(ع-بهار)

کتاب و کباب
تعطیلی امروز سه شنبه ۲۵ دیماه ۱۴۰۳  روبروی چراغ قرمز ایستاده بودم که طبق سنوات اخیر چند جوان خشک کن  و دستمال بدست جهت تمیز کردن شیشه  ماشین حاضر می‌شوند با شرمندگی و آزردگی که کاری از دستم ساخته نیست تشکر می کنم و بعد یکی از آن نوجوانان با چهره تکیده که ناشی از سیگار و مواد مخدر باید باشد آمد و گفت می‌شود سوار بشم می خواهم بروم به مادرم در قسمت دیگر شهر سر بزنم گقتم بفرما ، آمد و نشست . چراغ که سبز شد  حرکت کردیم با سکوتی عمیق در بلوار بین شهری به راهم ادامه دادم تا نرسیده به یک سه راهی با صدای نسبتا بلند گفت آقا ببین تابلو زده کباب با پنجاه درصد تخفیف و من که قبلا تابلو را خوانده بودم با لبخندی آرام گفتم فکر کنم اشتباه خواندی باید کتاب باشد گفت آره درسته کجای دنیا کباب را با پنجاه درصد تخفیف می فروشند ؟ گفتم  کسی زیاد  کتاب را جدی نمی گیرد گفت آقا کتاب به چه درد می خوره و  بعد کلی با هم در خصوص اشتباه خواندن کتاب و کباب خندیدیم .
گفتم غروب سردی ست  گفت آره خیلی سرده آدم خیلی زود گرسنه میشه گفتم معلوم است دلت کباب می خواست که کتاب را کباب خواندی و باز خندیدیم و من پیچیدم سمت سه راهی بعدی گفت آقا من پیاده می شم گفتم مگر دلت کباب نمی خواست سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و من ادامه دادم خوب است برویم با هم یه دست کباب بخوریم  تازه من هم از صبح تا حالا چیزی نخورده ام گفت نه مزاحم نمی شوم و رفتیم دو دست کباب کوبیده سفارش دادم .در چهره خسته اش رضایت عمیقی پیدا بود.
شام امشب در کنار آن نوجوان خیلی چسبید برخاستیم که برویم گفت آقا خیلی لطف کردی، بقیه راه را پیاده می روم خونه مادرم همین نزدیکی ست گفتم میدانم ! و بعد سیگارش را روشن کرد و پکی عمیق زد و رفت ...علی

حکایت دزدی امروز
امروز به تاریخ ۱۷ دی ماه ۱۴۰۳ سر ظهری پشت دیوار بیمارستان تامین اجتماعی دزدانی ناشی به کاهدان زدند زیرا تصور می‌کردند حداقل یه گوشی همراه  دارم به بهانه ای کنارم توقف کردند و پرسیدند ساعت داری آقا گفتم نه ساعت همراهم نیست گفتند خوب تلفن همراهت را بده گفتم متاسفانه همراهم نیست آن که پشت ترک موتورسیکلت بود چند قدمی آمد جلو و خنجر کوچکی را از جیب کاپشنش بیرون کشید که تیغی بر پیراهنم بکشد بعد پشیمان شد و پشت ترک نشست و به همراه دوستش دور شدند فکر کنم از موی سفیدم خجالت کشیدند اما خوب گفتم مروری کرده باشم بر دزدی های کوچک و بزرگی که شاهد بودم از دزدیدن دوچرخه ام در کوچه پس کوچه های مشهد تا دوچرخه فرزندم از درب منزل که هر چه دویدم به دزدک نرسیدم و بعد قاپیدن تلفن همراه مردم در چهار راه فاطمی  تهران تا مدرسه ای که روبروی آپارتمان خانه فرزندم بوده و  فریاد و استغاثه کسانی که همه خاطراتشان در همان گوشی بوده و بعد در چند روز اخیر شاهد دزد نوجوانی بودم که موتوسیکلت پیرمردی را از کنار مغازه برداشت و بسرعت در خیابان اصلی متواری شد . بیچاره صاحب موتور داشت توی سر می زد و نوجوان دزد در حال پرواز  بود.
با دیدن همین تجربه ها  سر ظهری که دارم می روم پیاده روی نه ساعت را که یادگاری فرزندم بمناسبت تولدم بوده را با خودم میبرم و نه تلفن همراهم را مگر یک کتاب که زیر بغلم می گیرم و شروع به قدم زدن می کنم . یقین دارم کسی برای کتاب و کتاب خوان تره خرد نمی کند و دیگر اینکه علیرغم همه این تخم مرغ دزدی‌ها که شاهد بوده ام اما هیچکس به پای شتر دزدی چون خاوری مدیر عامل اسبق بانک ملی ایران و هموزن های متعدد و متنوع چون ایشان نمی رسد که در عالم دزدی برندی ست برای خودش.و سعدی علیه الرحمه می فرماید....
ببری مال مسلمان چو برند مالت را
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست        علی

سرمایه داران جهان متحد شوید
یادش بخیر از اواسط قرن نوزده میلادی   مانیفست و بیانیه ای  از یک شخص انسان دوست زیر چتر فلسفه آلمانی منتشر شد بدین مضمون که  کارگران جهان متحد شوید و بعد ادامه داد که کارگران اندکی از زحتمکشانند پس بیاییم و بنویسیم زحمتکشان جهان متحد شوید برای اینکه جهان عادلانه ای بسازیم و خلاصه جسم و جان و خان و مانش را در این راه به ودیعه گذاشت .
اما اینک که این یادداشت را می نویسم یعنی یادی از آن بیانیه در سال ۱۸۴۸ و ماجرای کمون پاریس نزدیک به یکصد و هفتاد سال می گذرد.  و بعلاوه از  فلسفه انقلابی و عدالت خواهانه  علیرغم اراده ای که در بانیان اولیه  بود اما آبی برای زحمتکشان در آن دیگ  نجوشید و  هیچ اتفاق خوش آیندی رقم نخورد  تا  رسیده ایم به ربع پایانی  قرن ۲۱ میلادی و حالا  شعار روز دنیا شده است که راست ها و سرمایه داران جهان متحد شوید برای خوردن اندک قوتی و نانی  اگر بر روی زمین مانده باشد  و من شخصا فکر می کنم عناصر قدرت و  ثروت با هر دوز و کلکی شده زودتر همدیگر را پیدا می کنند و آتش کینه به جان  بیچارگان می زنند . و در آخر می رسم به قسمت پایانی از یک شعر بلند شارل  بودلر فرانسوی که سرود  من بر سرنوشت پلیدترین حیوانات رشک می برم زیرا همواره می توانند کلاف پیچیده روزگار را به نفع خود گشوده و مصادره نمایند.     علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

 

قصه تلخ جنگ
اوایل دی ماه ۱۴۰۳ است در حالت بین خواب و بیداری دارم این یادداشت را می نویسم . یکی از بهترین کتاب‌های ضد جنگ که سالها پیش خوانده بودم  رمانی ست  با عنوان در جبهه غرب خبری نیست نویسنده کتاب اریش ماریا رمارک آلمانی ست که حکایت هفت سرباز در جبهه را توصیف می کند .  اهمیت کتاب  علاوه بر پیام ضدیت با  جنگ  ملیت نویسنده است که اهل کشوری ست که آغازگر دو جنگ بزرگ  اول و دوم جهانی بوده است .
دراین قصه سرنوشت هفت سرباز آلمانی را دنبال می کنیم با آنها می خندیم ،عشق ورزی می کنیم اندوهگین می شویم گریه می کنیم و سرانجام با آنها می میریم .
این رمان به ما می گوید در جنگ همه قربانی هستیم بنابراین آغاز جنگ ورود به جهنمی ست که پایانی ندارد. در  توصیف شاعرانه کتاب  آلتون جان خواننده شهیر بریتانیایی بر اساس این رمان ترانه ای خوانده است بدین مضمون که در جبهه غرب خبری نیست ،هیچ کس نمی بیند جوانی در خاک بیگانه خفته، هیچکس فرصت نمی کند کشته ای را خاک کند،  سرزمینی  که تخم  جنگ در آن کاشته می شود  و خون سربازی  فرو می ریزد هیچ درختی جوانه نخواهد زد        علی

این نیز بگذرد
در این شب شنبه اول دی ماه ۱۴۰۳ بعد از احساس خستگی مفرط از منزل خارج شدم و تن را به پیاده روی پشت دیوار سپاه سپردم.  باد سرد و آزار دهنده ای ست اما به خستگی و تن آسایی ترجیح دارد گاهی علیرغم کج تابی زمانه می توانی با ساده ترین چیزها یه اتفاق بهتر را برای خودت رقم بزنی و به تعبیری تا زنده ای نباید تسلیم شد ، شده است با یک پیاده روی ساده.
در ادامه آمدم و زیر طاق آسمان سرد شب اول دی  برای زمانی چند بر روی نیمکت نشستم و به فضای یه قصه کوتاه نویسندگان و یه شعر شاعران رفتم این طور که وقت سپری می شود کلی احساس سود و ثمر عمر رفته می کنم.
بهر جهت بهتر آنست که از لحظات زندگی تا عمر باقی ست به نحو درست استفاده شود تا بعد چه پیش اید مهم نیست  و سپس به ستاره زهره نگریستم که درخشان‌تر از هر شب قلب آسمان را روشن کرده است و این نیز از فرصت های پایان پاییز بی باران است و شروع زمستانی که مژده بخش سوته دلانی در آرزوی باد و باران  .
خوب میدانم زمین سرد و تشنه است و هزاران چرنده و پرنده در آرزوی قطره ای آب زیر بار و بنه ای بیتوته کرده اند جدا از چوپانان و گله داران در صحرا که با یک فصل خشک رویاهایشان بر باد میرود و من همواره آرزو دارم که رویای هیچ جانداری در هستی برباد نرود علیرغم آنانکه  سر در توهم اوهام و خیالات قدرت و قداست افکار واهی خویش دارند و مگر به نبود و نیستی غیر از خود نمی اندیشند در حالیکه ادبیات عرفانی و رندانه ما از مولانا تا حافظ در شعر و ابوسعید ابی الخیر و عین القضات همدانی به نثر همواره به غیر خود می اندیشند و خطاب به خطاط که بر  حال و احوال  هستی ناظر است و سه گونه خط نبشتی و آن خط که همه را به نیکی و نیکفرجامی طلب کند خط سوم است که خط اوست و خط یکم و دوم در دیده بینای وی مگر انحصار خودی و غیر خودی نخواهد دید چنین مباد!.
این دی ماه نیز در گذر چهارمین سال رنج مضاعفی  ست که از داغ فرزند می کشم اما پر پرواز همین آسمان پاک و ستاره روشن بالای سرم و درختان سبز  و چمن آرایی اطرافم و صدای مستی آور وزق ها کمک می کنند که هستی را با همه پستی و بلندی هایش همانگونه بپذیرم که هست و در خلوت دل خونین خویش زمزمه کنم این نیز بگذرد.....علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۳ ، ۱۵:۳۴
علی ربیعی(ع-بهار)

 

بوی دانایی
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را
ملت ار بداند ثمر آزادی را
برکند ریشه استبدادی را....عارف قزوینی
گفت یادت هست چقدر شعر و حکایت کوتاه نوشته ای و خط زده ای و ورق ها را ریز ریز کرده ای و بدست باد سپرده ای گفتم اما همه آنها که هستند و نیستند در جانم  و لحظات جهانم ماندگارند زیرا من که جای خود دارم آن آهی که از نفس مظلومی به هوا می رود اثر گذار است و ماندگار و جایی خود را نشان می دهد گفت درست است من نگران تاثیر هیچ
ذره ای در جهان نیستم.
گفتم اما آنچه عذابم می‌دهد تجسم مادی زندگی ست که احاطه ام کرده است و فکر می کنم کنه ای هستم که به پوست رنجور سگی ولگرد چسبیده است.
گفت چه می گویی گفتم نمی دانم نمی دانم اما در هر حال مجموعه صفات منفی از دروغ و ریا و استبداد  عذابم میدهند چنانکه عارف قزوینی می سرود و من باز هم تا زنده هستم می نویسم و ریز ریز می کنم دست نوشته هایم را .
اما می‌دانم به تعبیر  بزرگی دست نوشته ها هیچگاه نمی سوزند زیرا سرشته با جان آدمی هستند. و اگر خاکستر شدند بوی دانایی را تداعی می کنند گفت دانایی چه بویی دارد گفتم مثل بوی عودی ست که بر خاک عزیزت می سوزد ... علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۳ ، ۱۴:۱۶
علی ربیعی(ع-بهار)