حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

شیهه اسبی سفید بیاد مرتضی

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ب.ظ

 

شیهه اسبی سفید بیاد مرتضی
بعد از عملیات لو رفته نصر دو
مرتضی تفنگ بدست
از این سو به آن سو می دوید
در میان جنازه های تلنبار شده
و زخمی های بسیار که از درد می نالیدند
مرتضی بغضش ترکید
و من هم گویی مترسکی بیش نبودم
تپه های آهنگران
مشرف به قصرشیرین
اما مثل هر صبح
با طلوع خورشید بیدار می شدند
صدای کبک و تیهو زیر بوته های بادام بن می دوید
شیهه اسبی سفید
در کوهستان بلند بود
چه ابرهای غلیظی
باران هم می بارید
اولین روز نوروز 1367
مرتضی فریاد کشید
علی علی! ببین
عملیات لو رفته بود
و ما بچه های مردم را دم توپ دادیم
چه کسی پاسخگوست؟!
خون هدر رفته این بچه ها
پاهای  جا مانده
دست های بریده
قلب های خونین
نه نه من زنده بر نمی گردم
خجالت می کشم
از این همه شهید و مجروح
به مادران اینها
چه خواهیم گفت
یادت هست
چقدر تمرین گشت شبانه در تنگ حاجیان
هلی برد بر ارتفاعات بازی دراز
با شکم گرسنه
سربازان بیچاره تسلیم محض اوامر ما بودند
گفتم جناب سروان برخیز برگردیم
ما هم با اینها فرقی نداریم
فقط تصادفی زنده ماندیم
اما مرتضی نای برگشت نداشت
انگار برای خودش
دادگاه صحرایی تشکیل داده باشد
بالای سر مهدی
سرباز تهرانی رفتیم
پدرش اصلا دوست نداشت
کشته شود
برای بچه های گردان
کلاه و کاسکت آورده بود
مهدی اما فقط صورتش سالم بود
و چشمانش خیره به آسمان نگاه می کرد
هر دو نشستیم بالای سرش
و اشک ریختیم
مرتضی گفت مهدی!!
ببخش مرا که نتوانستم
تو را زنده تحویل پدر و مادرت بدهم
و من نجوا می کردم مرتضی
جنگ همین است
عده ای باید در میدان جنگ کشته شوند
تا عده ای هم
راحت و آسوده
در خیابان ماشین سواری کنند
تا بوده همین بوده
آن ها که آن بالا نشسته اند
برای پیشبرد اهداف و آرزوهایشان
به جنگ و مرگ ما نیاز دارند
مرتضی تفنگ بدست
با چهره ای سوخته و تکیده و خاک آلوده
بالای سر تک تک سربازان کشته و زخمی می دوید
فریاد می زد
خدایا من چرا کشته نشدم
نه نه من نمی خواهم زنده از اینجا برگردم
و من تکرار می کردم
مرتضی ما زیادی زنده هستیم
نوروز ۶۷ قصر شیرین علی 
مرتضی دریکوند از افسران شجاع گردان ۷۵۰ تکاور لشکر ۸۴ خرم آباد بود که بعد از ترخیص من از خدمت سربازی شهید شد ...یادش جاودان باد 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۰۵
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی