حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

سمفونی خاموش سگها

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ب.ظ

در سراشیبی جاده ای

تند میروی

مواظب باش

اگر سگی را زیر گرفتی

اندکی هم برای زندگی گریه کن....علی بهار

........سمفونی خاموش  سگها

....راننده  بی هیچ  احساس و دغدغه ای به راهش ادامه می دهد گویی کلوخی را زیر گرفته بود... چپ و راستی می شود و سپس باز هم جاده است که او را با خود می برد  ،سگ زرد آخرین زوزه زندگی را به بلندی هرچه تماتر می کشد وتمام می شود .... خودروکه  دورتر می شود همه اتفاقات برای لحظه ای دنیایت را زیرو رو می کند ...به آنی سگ سیاه بر میگردد می بیند تنهاست ...انگار برای این حادثه و همه پیچ و خم هایش تمامی آنچه را متصوری باید  دست به دست هم داده باشند...مثلا بامداد زمهریر پاییزی ...خودروی سرکش عبوری ، و دوسگ که از سگدوزدن شبانه برمی گشتند به کجا؟ ...نمی دانم  ....روز تعطیل جاده خلوت است ... تک و توک تانکرهای نفتکش فضای سنگین روز جمعه را سنگینترمی کنند..مثل همه جمعه ها که روزبدی بود روز بی حوصله گی!......

...دنیا همین یک چشم بر هم زدن است برای من یا تو.... تفاوتی نمی کرد سگ باشی یا کبوتری صحرایی که روز گذشته فقط بالت به شیشه سواری جلویی خورد ... آخرین پر های کبوتر با وزش بادی از آسفالت کنده شده به هوا می رود و امروز هم نوبت سگ زردی ست که شبی را به خوشی در کنار همراهش به صبح رسانده  با اولین نگاه همه هوش و هوسم بدنبال سگ سیاهی میرود که دارد با احساسی همراه با نومیدی دست و پای سگ زرد را می لیسد هرچند سگ زرد مرده باشد در عالم حیوانی قائده این است که  حتما از قصد و قصه ! مرگ رفیق راهت چیزی ندانی.... اگر می دانست که این قدر مکث نمی کرد و با یک جسد مچاله شده روی جاده چانه زندگی را نمی زد ...هی رفیق راه برخیز چرا دراز کشیده ای بیا برویم دوست ،هم بازی همیشگی ...نکنه قهر کرده ای مگه نمی بینی این همه خودرو در حال عبورند آن هم با یک اسب و کفی های سنگین بار و یا نفتکش های غول پیکر بیا برویم هی ،چرا ناز می کنی ،چرا جواب نمی دهی ....نجوای سگ را در ذهنم حلاجی می کنم ..... جاده در یک روز ابر ی خلو ت است و مثل آسمان پاییزی بی باران، گرفته و غمگین  خودرو کذایی  هم که رفته است و شاید هم تا حالا به مقصد رسیده باشداما سگ سیاه از نوازش جسد دست بردار نیست به اطرا ف نگاه می کند مثل اینکه چیزی را گم کرده باشد یا که سخنی   در دل دارد و می خواهدکه بر زبان جاری نماید بدنبال یک همصحبت می گردد ،یک یار غار مثل همین سگ زردی که حالا دیگر نیست و او نمی خواهد باور کند آن لاشه افتاده در وسط جاده همان سگ زردی ست که مدتها رفیق گرما به و گلستان  اوبود  ودر سرما و گرما در این معرکه بیابان و جاده و دریا همراهی یش می کرد....اصرار دارد که سگ زرد بر خیزد من آن دور همه حرکات سگ را زیر نظر دارم نه توانایی شکایت و نه تاب تحمل و با افسوس فقط که شاهد ساده ای از ماجرا بیش نیستم..ماجرای تصادف خودروها با حیوانات عبوری از وسط جاده و بیشتر از همه سگها ماجرای تلخ و غم انگیزی ست که کمتر کسی شاهد آن نبوده و باز کمتر کسی ست که توجهی به این حوادث دردناک داشته باشد  در بهترین حالت چون من که سری با افسوس تکان می دهم و می گذرم ....سگ سیاه چند متری می رود و بعد دوباره بر میگردد لاشه را با تلاش و زحمت حالا از وسط جاده به حاشیه جاده کشانده است باید که امید وار باشد که این گونه قربان صدقه می رود که سگ زرد بر خیزد و راه نرفته را طی نمایند هنوز که وقت بسیار است تازه اول صبح است و آن دو مثل هرروز کارهای  بر زمین مانده بسیاری دارندمثلا تهیه توشه ای،آذوقه ای برای توله هایی که چشم انتظارند..سگ زنده  به گونه ای رفتار میکندکه  گویی یقین دارد که دوستش از روی جاده بر می خیزد زیرا در این بیابان و دریا و برهوت تنهایی و بی کسی عذابش می دهدو کو؟ تا یک سگ دیگر برای هم نشینی و همدلی پیدا شود نجوای درونی سگ را وقتی بوره بلند می دهد میشود درک کرد تا همین چند لحظه پیش آن سمت جاده با هم بودند باور که نه یقین داشت که آن دو با هم دست در دست هم می خواستند عرض جاده را طی کنند تا به سمتی که ساحل دریا بود برسند و آن سوتر که نیزار و زباله ای برای رفع گرسنه گی بعد از شبانه ای سرد در بیابانی که یک طرف آن جاده ترانزیت و سمت دیگر خط آهن و سپس خوابی و عوعوی سردی از سر سیری یا گرسنه گی و بعد هم که بگذریم.....آه راستی چه شب قشنگی داشتیم افسوس که زود گذشت قطار باری که عبور می کند در خاطرش می گذرد که ما مانده ایم که این جعبه طولانی کی تمام می شود ...همین ریل قطاری  که مربوط به شاید یکصد سال پیش است ...و همچنان محکم و پابرجاست و در حاشیه بلند آن هم آشیانه حیواناتی ست که مثل آدمها آمدند و رفتند از همین ریلی که زمانی در جنگ دوم جهانی پل پیروزی متفقین بود و حالا بعد از قرنی کماکان همه چیز ادامه دارد و برای جهان قرنی و هزاره ای هیچ نیست این ما انسانها هستیم که زمان را با طول و عرض عمر کوتاه مان می سنجیم.....و شبی که این دو سگ با عوعوی خود سوت و صدای ریل و قطار را در تاریکی شبانه های بارانی همراهی کردند و من هم که در خود رو هم چنان با صدای قشنگ و غمگین انگیز شجریان.... تو دوری از برم دل در برم نیست....بجان دلبرم از هردو عالم ...بجز تمنای دلبرم..... در سرم نیست .....همراهی می کنم ....همه آن سالهای دور عشق ها و شکست ها ، بود و نبودها مثل آیینه ای از ذهن و ضمیرم عبور می کنند و تکرار می شوند...سگ همچنان در حال رفت و برگشت است آنقدر این کار را تکرار کرده است که دیگر نای راه رفتن ندارد....احساس می کند و شاید هم احساس من اینست که به آخر خط رسیده است بر میگردد و به اطراف خیره خیره می نگرد ...نگاهی که مفهوم رفتن دارد..رفتن به جایی دور.. می شود تا عمق خستگی را از حرکاتش فهمید ، تانکرهای بزرگ نفتکش در حال عبورنداین بار سگ مشکی چون پرنده ای مصمم به وسط جاده می پرد از دور نگاهی به سگ زرد که زیر آفتاب داغ صبح گاهی جنوب در کنار جاده هم چنان به خواب هزاران ساله خویش است می کند... رگه های خون بر سطح آسفالت تیره تر می زند ...یاد شکواییه هملت در تراژدی مرگ پدر می افتم ....هنگامی که با خود نجوا می کند ...بود ن یا نبودن در برابر این دنیای لغو و بیهوده وسگ مثل شاقولی  درست وسط جاده بی حرکت می ایستد روی به سمت تانکری که دارد به سرعت از روبرو می آید تانکر غول پیکر نفتی هر لحظه نزدیک تر می شود و سگ گویی قصد فرار ندارد جاده ترانزیت است و سرعت ماشین های سنگین هم غیر قابل کنترل...تانکر که عبور می کند از سگ سیاه  بجز لاشه ای چسپیده بر سطح جاده اثری نیست من و قطره اشکی که با هم از کنار این دو لاشه عبور می کنیم وهمچنان استاد شجریان می خواند ...تو دوری از برم ....دل در برم نیست ...هوای دیگری هم در سرم نیست ....از  همیشه حزن انگیزتر مرا با خود می برد هیچ تفاوتی بین خود و این دو حیوان احساس نمی کنم اگر هم بیچاره گی ست باید نصیب من میشد که شجاعت در زندگی را باید از سگ سیاه یاد می گرفتم سگی که حالا فقط یک سگ نیست بلکه حادثه ای یا اتفاقی ست عجیب که از دل دنیای ناشناخته حیوانات سر بر آورده ودر ذهنیات من مثل این همه آدم زندگی می کند!...               

زمستان 1392 ماهشهر علی ربیعی(ع- بهار).

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۹
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی