شکاکیت دیوید هیوم
سروده زلف سیاه
گاهی تا سپیده دم
راه درازی ست
که از زلف سیاهت می گذرد
ماهشهر ع-ر
شکاکیت دیوید هیوم!
فکر نکنم هیچ فلسفه ای به اندازه شکاکیت بتواند با تواضع و فروتنی وضع ما را نسبت به جهان توضیح دهد چرا که به تعبیر فلاسفه بعد از نیچه هیچ یقین نهایی وجود ندارد و از طریق همین فلسفه ابتدا به تعلیق قضاوت و سپس به رهایی از تشویش می رسیم و هر روز و هر لحظه برای دیگران دستور زیست جدید صادر نمی کنیم و کاری نداریم به مردمی که از خیابان به خانه می روند تا شب را در اتاق خوابشان بیتوته بکنند ستاره گفت بیتوته یعتی چی گفتم یعنی هیچی اجازه بدهند خودمان برای خواب و بیداری خودمان تصمیم بگیریم و قطعا آنها که مثلا بر پایه دلیل و برهان خودشان تعیین می کنند چگونه زندگی کنید از روح و روان و منش آدمی بویی نبرده اند و خلاصه یکی از فلاسفه بزرگ شکاک دیوید هیوم بود که حرف آخرش این بود که بابا این قدر پاپیچ مردم نشوید و اجازه بدهید تا مردم در زندگی و خواب و بیداری انتخاب خودشان را بکنند و به کاری که دوست دارند میل کنند این قدر نگویید این کار را بکنید و آن کار را نکنید و هیچ کس فکر نکند که دربان بهشت است .
ستاره گفت خوب دیوید هیوم راست می گفت گفتم این را تو می گویی اما آن که چوبدار دنیا و آخرت مردم است حرف دیگری می زند و اصرار دارد که بهترین تصمیم ها را در چنته دارد ستاره گفت نظر تو چیه گفتم من کی باشم .
گفت چطور جرئت کردی با این خاک سرخ و دلگیر بیایی بلوار پیاده روی مثل اینکه کلا با گرد و غبار مشکلی نداری ببین حتی شبکوره ها هم تو لونه هاشون پنهان شدن گفتم خوب من کلا بد عادتم و همیشه سخت ترین مسیر را برای رفت و برگشتم انتخاب میکردم و و این غبار که چیزی نیست فرض کن یه شب برفی در جاده هستم و یا در تونلی دود گرفته باید ساعت ها بمانم که جاده باز بشود بهر جهت همه اینها حکایت از جان سختی من است و روزگارم،
ستاره گفت نه دلت میاد اینها نشانه اراده تو برای عبور از سختی هاست گفتم چه تفاوتی می کند آسان بگیری یا سخت همه ماجرا در اندازه عبور همین مورچه کذایی بر صفحه گوشی همراه است .
گفتم ببین سنخیت عجیبی بین بچه مهمونی ایرج طهماسب با خودم و درگیریهایم احساس می کنم ، بزار بگم قربونت برم اجازه میدی از همین راه دور صورت ماهت را ببوسم ستاره گفت من تشنه همین بوسه های تو هستم گفتم دارم میرم گفت برو اما خیلی دلتنگت میشم گفتم چاره ای نیست این حکایت منم هست .
ستاره گفت انگار خواستی یه چیزی اضافه کنی گفتم هیچی به گفتگوی امشب مان ارتباطی نداره گفت بر اساس حرف خودت همه چیز به همه چیز ربط داره خوب حالا ببینم چی می خواستی بگی.
گفتم یادش بخیر سال ۵۵ دانشجو بودم و طی یک سفر از مشهد به تهران با یک دانشجوی آمریکایی همسفر شدم آنروز ها رقابت های داغ انتخاباتی در آمریکا بین جرالد فورد و جیمی کارتر بود و جالب این بود که دانشجوی آمریکایی خبر نداشت که در کشورش انتخابات داغی در حال بر گزاری ست و من ایرانی دنبال شماره شناسنامه فورد و کارتر بودم و با تحلیل های آتشین می گفتم اگر کارتر برنده انتخابات آمریکا بشه دنیا گلستان می شود و اون دانشجوی شلخته آمریکایی به حال و روز من می خندید و فقط با بی تفاوتی اضافه کرد میدونی کارتر مزرعه سیب زمینی داره گفتم همین گفت ول کن رفیق اینها دنبال شهرت و ثروت و قدرت هستند.
حالا بعد از نزدیک پنج دهه که بر میگردم و خاطرات آن روز با جرج دانشجوی آمریکایی در اتوبوس را مرور می کنم از تحلیل های آتشینمزاج خود گریه ام می گیرد و به بی تفاوتی جوان آمریکایی لبخندی از سر حسرت می زنم.
خواستم بگم تازه متوجه شدم ملت هایی که کار ندارند و به عبارتی بیکارند دنبال سیاست و سیاسمداران خودشان می روند.
گفتم میدانی که امروز یکشنبه ۵ تیر ماه ۱۴۰۱ دوستی داشت در خصوص مبدا جهان مثلا با من گفتگو می کرد و تاکید داشت ما یعنی زمین در مرکز کهکشان نیستیم و من تاکید کردم ما در مرکز منظومه شمسی هم نیستیم و به عبارتی ما که هیچ کهکشان راه شیری هم هیچ نیست و خلاصه جهان همان هیچ معروف است که قدر ارزنی به بود و نبود خود واقف نیست و همان مثل معروف را بخاطر بیاور که مورچه ای بر صفحه موبایلتان راه میرود
.ستاره گفت راستی از شکاکیت دیوید هیوم چه خبر گفتم هیچی.
بهتر آنست که طریق میانه در پیش بگیریم و در حستجوی قطعیت و یقین برای اثبات عقاید خود آسمان و ریسمان را به هم ندوزیم ..
ماهشهر ع-ر