حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

همه آنچه تو انجام مى دهى، بى اهمیت است. اما اینکه تو خودت آنها را انجام مى دهى، داراى اهمیت زیادى است..... گاندى                               

                                        سفر جان

در اسفارپیچیده هستی

ستاره ای  گم می شود

کهکشانی پای  به هستی  می گذارد

منظومه ای  بی آتش زنه ای می گدازد

شاعری اما

در بند منظومه ای ست که بسراید

((فلک چوجلوه کنان بگیرد سمندترا

           کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد))حافظ

وکاش جهان کوچک ما

چون تخیل ما بود

که رنج دانایی را

بی ابهام و بی حاشیه طی می کرد

و امکان پرگشودن ما

اگرچون رنگین کمانی در   آسمان می بود

که با  هارمونی باران صحبگاهی  جاودانه می شد

سفرمی کردیم

برای دیدن این همه هستی

ودستهای ملتمس ما

چون بال قاصدکها بود

که برای  استغاثه ای طولانی 

  در هم فرو می رفتند

ای کاش که ! جادوی دلداگی را می شناختیم

پاییز 87 ماهشهر علی بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

شرحی بر یک سروده

انگار همین دیروز بود که در دشت مهران روبروی میدان مین ایستاده بودم ،درست چند صد متر آنسوتراز شهری سوخته وپر پر زیر بار آهن پارها....این سوتراما  ردیف به ردیف مین بود و تکه های گوشت پرنده ای یا جانوری که روی مین رفته بودند ...من به سرباز همراهم می گویم  نیاید جلو.. سرباز کنار سیم خارداری که دور میدان مین کشیده اند  ایستاده است .... اندکی جلوتر می روم  تا پرنده ای که زیر تابش تند آفتاب در وسط میدان داردجان می داد را مثلا نجات بدهم ...شاید  کاری عبث و بیهوده باشد اما برای ارضاء دلم هر کاری می کنم ... پرنده  هنوز با همان چشمان نارنجی یش به من نگاه می کند هر چند مرده باشد .... حالا نزدیک به سه دهه از جنگ گذشته اما گویی هیچ چیز عوض نشده ...فقط میدان مین دنیا هر روز بزرگتر از روز پیش می شود و من با دفتر خاطراتم دل مشغولیهای آن روزهارا که غم و شادی هایش بیشتر به چشم می آمد ،مرورمی کنم ...مثلا همین یادداشت شعرگونه را که خاطره ای ست در ذهن و ضمیرم و دوست سربازی که به عنوان راننده جیپ همراهیم می کرد اهل روستاهای کازرون بود،نجیب و دوست داشتنی .....برای کار خودش را به آب و آتش می زد هم مکانیک بود و هم راننده ..بی اندک گفتگو به دنبال کار می دوید ..یادش بخیر زودتر از من ترخیص شد ...آخر دفتر  را که مرور می کنم به همین سروده میدان مین می رسم ...بعد از چند روز راست و ریس کردن اماده اش کرده ام برای وبلاگ ...همه آن صحنه ها مثل تصویری تر و تازه  بر پرده سینما از جلوی چشمانم عبور می کنند ...سرباز... میدان مین و پرنده ای که روی مین ضد نفر رفته بود ....ظهر گرم تابستان که بزمچه های بزرگ دشت مهران را راهی بیابان می کند....همیشه گفته ام تجربه های به  یاد ماندنی آن روزها چیزی نیست که اسان بدست آمده باشد...کاش حوصله کنم همه را مو به مو شرح دهم ...بیان کنم ....

میدان مین           

حوالی ظهر تابستان

که کبوتران خاکی

صبور

 از صحاری سوزان عبور کردند

من ایستاده بودم اما

 تا آخرین گلوله هم

بی هیچ حادثه ای گذشت

صحرای تفته مهران جای امن مین ها و تکه های آهن بود

درگیربا همه آرزوهایم

 رفتم کنار یکی از همین میدانها

تا چشم می زنم ....

مرغی روی شاخک مین ضد نفر نشست و بر نخواست

در این وقت ها

من  به گونه های اشک آلودم عادت دارم

پرنده ای باشد ...موری یا ملخی

داغ دلم تازه می شود

ذرات آفتاب چون تیغ زاری

بر تن پر پر مرغ می ریزند

سرباز همراهم اشاره می کندبه تلخی

جناب سروان!

باز هم برای مرگ پرنده ای ،سربازی

مین به اندازه کافی موجود است

می گویم آره هرچه که غلته درسته

 باید برویم

در همین نزدیکی چاهی ست

سر فرومی کنم

تا شقیقه

گیجگاهم تاب نمی آورد

برمی خیزم

چه عشق ها که سر به پای سراب ارزوها

گذاشتند ورفتندو گم شدند

 تشنگی و یاس را

 چون عبور بی شمار سارها

در نبض کبود افق می شمارم  

سکوت   راهی ست به جنوب تحمل  من

می چرخم و می چرخم

 با این سوال دور از ذهن

کجاست دست فرزانه ای که دستم بگیرد ؟

شاید به بهبود این همه

شرایط سخت تن بدهم

شهر خالی از سکنه است

گروه آدمیان درهم و دوره گرد

همه رفته اند

 تا پاسی از شتران رقصنده در تابش آفتاب بمانند

نیزاری اگر بود

به آب می رسیدیم

و تشنگی به قاب استخوانی پوسیده

در بیابان نمی رفت

فریادهایم بغض فروخورده اند

که با هر تند باد ورق می خورند

گاهی دور گاهی نزدیک

بیغوله و شکسته راهی ست

تحمل و تردید

که در ترسی بی پایان

از تیره ترین لحظه ها می روید

میرسی به جایی که

نه لبخند خوب است

و نه بوسه بر پیشانی مایوس معشوقت

زمان گذشت ...

روزی و ماهی و سالی وقرنی ....

باری هنوز هم  مفهوم آدمی را

با  اراده معطوف به احترام تعریف نمی  کنند

که ماه به تکریم او بدرخشد

و چون روز برآید

باد  ترانه ای بنوازد

بر منقار آخرین پرنده ای اگر زنده بود

دریا طوفانی بپا کند

به تعمید قدیسی در طهارت می ناب

اصلا چه نیازی به این همه تمثیل

ادمی دیو دروغ را به کناری نهد

دنیا را به تصور شخصی نبیند

از تحقیر حتی حشره ای بپرهیزد

چه شاهکاری از پرواز یک ذهن پاک می روید

که مفهوم آزادی وپرسشگری را پر و بال می دهد

آنگاه جنگ و میدان مین هم به آخر می رسد

تابستان 1365 صحرای مهران علی ربیعی (علی بهار)

نشانی bahar524@gmail.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۶
علی ربیعی(ع-بهار)

نوروزکه می رسد از راه

چون حس مشترکی ست.

پاشویه خستگی

پیرمرد قفقازی را جمع می کنم

تا بسلامتی برخیزد

دستان فرسوده پیرزن تاجیک را

بر بنفشه زارهای حوالی  جیحون می کشم

تا جوان شود!

عرق جبین دهقان ترمزی را

با حوله ترمه دوز

اصفهان پاک می کنم

بوی ترنج و نارنج روستاهای فارس را

با شامه و خاطره

ایرانیان همه جهان

قسمت می کنم

از اربیل تا یزد

ازتیسفون تا آیغور

اسفند  خانه تکانی می کنم

خانه ها و پنجره ها را

اندیشه ها و دلهارا

واسپند محشر آذربایجان

آتش گاهی ست

که تا قدمگاه رستم

در زابلستان قد کشیده است

"سبز کشمیرمن"

"زلفای تو زنجیر من"

ترانه صبحگاهی انبوه گنجشکان

بر بلندای افراها و سپیدارهای نیشابور و خجند

مژده بخش بهار و باران است

سیاوش رعنا و دلیر!

چون گل سرخی آز آتش عبور می کند

با سور چهاشنبه سوری

که بیرق میران نوروزی ست

و قمریا ن سرگشته

با سارها و پروانه ها

بوی بیدبن ها را

به هر کجای سرزمین خاطره می برند

عبور می کنم از مزار شریف

تا مزامیر گلرنگ بلبلان دره پنجشیر

قناریهای محبوس کلات نادر

می رسم به اندوه هرات و بامیان

و گریه های بلند هندو کش

از شور چشمه سارها و جویبارانش

تا داغ هزاران لاله پرپر

-غم های فراوانش

شرق و غرب این فلات

چون دل من بزرگ و خونین است

به یاد می آورم دوشنبه های غریب را

بر کوهپایه های دوشنبه ای که نبودی

گفتی به یاد آر

نجوای عاشقانِ سمرقند و بخارا را

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا" حافط

اسفند 1379ماهشهر علی ربیعی( علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰
علی ربیعی(ع-بهار)

زمان قرار

مثل   فراموشی 

غروب یک مرغ دریایی

در انحنای

قلب بریده ابرها فرو میروم

خورشید دلم

  آنچنان خونین است

که کبوتران

از ازادی آسمانم می گریزند

قناریها

 از لب خوانی آوازهایم

زمان قرار ندارم که چشم  به ره گیرم

که لب فرو بسته ام چو قاب تصویرم

تابستان 1379 تهران علی بهار

مراوده با دوست

برای دوستی نوشته بودم ...کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم  تبدیل می کند.... ....مثلا یک راه مقابله با خود درونی این است که از جایگاه حداقلی به خود بنگری و بینشی حداکثری برای اشراف و تعامل با جامعه داشته باشی به ویژه زمانی که خود را در اقطاب عالم می بینی! ...دوستم می گوید از مقابله با تاریکی ست که مفهوم روشنایی پدیدار می گردد که خود خواهی جنبه تاریکی درون ما است...و من تاکید می کنم   درست است ،تعبیر بکری ست هم چنانکه روشنایی ،...مثل این است که فرد  به تعلق خاطری ورای  خود  رسیده باشد سرشار از گذشت وبردباری ، مهربانی  و صبوری ....پس به لذت همنفسی و مدارا  همه اقطاب عالم  راطلب می کند به سفره دل و جان.... زیرا که می داند نه زندگی آنقدر شیرین است که به پایش بسوزد و نه مرگ انقدر تلخ که از ادبارش بگریزد ... دوستم بی اندک مجامله ای  می پذیرد...

تابستان 1379 تهران علی بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)