نقاشی رویا
نقاشی رویا
زندگی مرا از یاد برده است
مثل سرابی در ظهر تابستان
فریاد می زنم مجنون وار
تا لیلی سرگشته همه بیابانها
از حاشیه روزگاران به متن بیاید
میخانه ها رواق بردارند
مهتابی ها خنکای سایه دیدارها گردند
آهوان در صحرا بچرند
پرنده ها بر فراز آشیانه برگردند
ای کاش می توانستم
اینهمه رویا را نقاشی کنم
ماهشهر ع-بهار
ناچار به دانایی!
کامو نویسنده فرانسوی می نویسد من شخصا رنج را با نوعی شادی پذیرفته ام ،شادی بودن در دنیایی که گذرا و بابهنگام است...
در عین حال که جهان برای کامو پوچ و بی معناست اما در پشت این بد بینی نوعی عشق به زندگی جاری ست عشقی که در عناصر طبیعت چون آفتاب و دریا و جنگل و بیابان پنهان است و شوق دیدن و چشیدن را در فهم انسانی وی بیدار می کند بگونه ای که در ناامیدترین حالت ممکن امید به زندگی را در ذات خود پرورش میدهد.
باری کامو با همه پیچیدگیها در آثارش مدافع معنایی ساده از زندگی ست و انسان را با همه بدبختی هایش که ناچار به دانایی ست دوست دارد.
ماهشهر ع-بهار