حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

خواب تو

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ب.ظ

سروده خواب تو
بامدادی خوابت را دیدم فرزندم
و حالا هم غروب زیبایی ست
 فقط نمی دانم صدای جویبار را
چگونه بنویسم
تا تو برخیزی
و چون هزاران قاصدک خوشبخت
برقص آیی
خسته ام از گفتگوی های بی حاصل
ظلمت شب
عزلت تن
خراش مدام ذهن
از این همه مرافعه و مزاحمت
شمشیر از رو
که در سیاست جاری ست
من عاشقم
و هر جای زمین را
که انسانی ست!
مثل چشمانت دوست دارم فرزندم!
ماهشهر ع-بهار

زهره و ناهید و ونوس!
آه با این هوای دم و شرجی و عینک مه گرفته من در این دوشنبه ۱۱ امرداد ماه ۱۴۰۰ خورشیدی  ستاره ناهید هم چند شقه شده البته از پشت شیشه عینک من.
راست  و دروغش را هم به عهده عینک ته استکانی می گذارم اما در هر حال به تعبیر بزرگی تو را آنچنان نمی بینم که تو هستی بلکه هر چه به چشم آید از نگاه من است یا تو آنچنان خوش بر و رویی که در نظر نگنجد!
خلاصه ستاره شمالی در این غروب دم کرده و عصبانی از گرمای هوا ،همین طور هاج و واج دارد  مرا مثل علف می چرد و من خود دانم که دست زمانه هر کاری نکند  مرا به تحلیل می برد این حرفها را با درونیات خودم می زنم اما مثل اینکه زهره می فهمد مکنونات قلبی مرا و با صدای بلند تشری می زند که هی مردک باز که خودت را لوس کردی فکر می کنی عقل کل هستی و اول و آخر دنیایی بابا جان جماد و نبات همه در معرض هستی و نیستی هستند و تو نیز نه اول ماجرایی و نه آخر .
می گوید یکی از هم زمینی های خودتان که عاقبت جام شوکران را سرکشید...
می گویم سقراط

می گوید آفرین خوب شناختی می گویم اینکه مال حالا نیست حداقل ۴۰۰ سال قبل از میلاد مسیح است.
می گوید من با این تاریخ های من در آوردی شما کاری ندارد با توجه به فاصله چهل و دومیلیون کیلومتری من و شما من همین تازه دیدم که در دادگاه آتن جام شوکران را سرکشید هر چه هم شاگردانش از افلاطون تا ارسطو اصرار کردند  لطفا کوتاه بیا چون انسان صادق و حقیقت پرستی بود از عقیده اش دست نکشید که نکشید و قصدم این است که بگویم سقراط که تو به ایشان خیلی ارادت داری در آخرین لحظه سر کشیدن جام شوکران روی به حاضرین در دادگاه کرد و گفت چرا از مرگ بگریزم هنگامیکه من هستم مرگ نیست و زمانی که مرگ آمد من نیستم گفتم ناهید جان من یکی تسلیمم اما بگذار به حال خودم باشم میدانی دیروز هم گفتم هر کسی ساختاری دارد از تن و روان اختصاصی خویش بعضی کوهی را جابجا می کنند و فرو نمی ریزند و کسانی چون برگی خشک بر درختی بی بر با نسیمی فرو می ریزند قرار نیست همه مثل هم باشند همین تفاوت ها در اختیار و اجبار است که زندگی را قابل تحمل می کند می گوید من که درست گفتم اما شما هم درست می فرمایی می گویم قربونت برم  دراین وانفسای بی‌کسی تنها همدم و مونس لحظاتم تو هستی ناهید جان....می گوید تو که از زهره بیشتر خوشت می آمد می گویم از ناهید هم چند تایی خاطرات شیرین دارم خواننده شهیر با ترانه غمناک غروب کوهستان که چند نسلی با آن خاطره دارن نمی دانم شنیدی یا نه همین اخیرا از دنیا رفت گفت هنوز مراسمش را ندیدم طول می کشه تا برسه به اینجا گفتم به عمر من قد نمی ده  تازه مرا به ایام جوانی هم بردی ستاره شمالی عزیز !.
آن روزها مشهد و سمنان بود و یه ونوس که خطاط و نقاش و خواننده محفلی بنامی بود و البته  خیلی دوست داشتنی مخصوصا با آن چشمان آبی و موهای زرد و طلایی می گفت همه این هنرها را در محفل پدرش آموخته است یه مدت هم عاشق هم شدیم اما نشد که بشه حتما حالا اگر باشه  مثل من پیر شده  زیرا همه مثل تو نیستند که همواره جوانی کنند گفت ای بابا پیری ستاره و آدم نداره شامل حال هر جماد و نباتی می شود!
ماهشهر ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۱۶
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی