حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

سروده برای زنان در بند افغانستان

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۰ ب.ظ

سروده برای زنان در بند افغانستان
زنان خاموش
زنان خورشید و مهتابِ بامیان
از ستم طالبان
انارهای شکسته سینه هاشان را
زیر هزار چارقد سیاه
پنهان کرده اند
خدایا زنان افغان
غیر از مادری و عشق
چه گناهی کرده اند
شما طالب!
شک ندارم
که دوست داشتن را نمی شناسی
و از  تختخواب دو نفره برای شلاق و تیر باران استفاده می کنی
باری، درک می کنم چقدر خجالت می کشی
که مادری تو را زاییده
کاش از همان دماغ فیل افتاده بودی
من توانایی هیچ اعتراضی ندارم
اما کاش می توانستم
از دست شما ملایان و طالبان بگریزم
یا به میل خویش بمیرم
راستی محترم !  ملا برادر
شما مگر خواهر ندارید!

ماهشهر م-ر

 

 

رفیق گرمابه و گلستان
۲۱ مهر هزار چهارصد را با قطعه ای به یاد فرودگاه کابل و پرواز هواپیما های نظامی آمریکا شروع کردم و آنجا که مردم از هول حضور طالبان راه نجاتشان را آویزان شدن به هواپیما دیدند اما من هنوز دارم فکر می کنم به آن جوان که بعد از پرواز پرت شد و جسدی هم ازش نماند امریکا کار خودش را می کند اما در نقطه مقابل این طالبان و طلبه ها چه بر سر مردم آورده اند که مردم حاضرند این همه سختی را بجان بخرند و بالاتر اینکه جانشان را بدهند و زیر بار حکومت ایدئولوژیک نروند .
دارم برای خودم رو  نویسی می کنم خاطرات هر روزه را  صدات در میاد که چی شده  حتی مرا از یاد بردی من که در این روزهای مرارت خیز رفیق گرمابه و گلستانت هستم گفتم نه این طور نیست همچنان روح و روانم بهم ریخته که تاب و توان گفتگو حتی با تو ستاره بختم را از دست داده ام امشب از همان سرشبی حواسم بود که باهات قصه ای را آغاز کردم از  منزل که خارج شدم سرکوچه اندکی  ایستادم اولین کسی که نظرم را جلب کرد تو بودی البته چیز عجیبی نبود زیرا همه ذهنم بدنبال تو می گشت تا غروب را به دیدارت مزین کنم و درد دلی بیاغازم گفت میدانم اما همش درد دل،
درد دل تو که تمامی ندارد .
تو هنوز واقعیت تلخ زندگی را نپذیرفته ای  ببین بابا جان این دنیا یه سر دارد و هزار سودا گفتم نمی دانم اما من هرگز سودایش را به دل نگرفتم و بجان نخریدم!

ماهشهر ع-ر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۱
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی