پرواز را بخاطر بسپار
امیدوارم که باران ببارد
و بعد رنگین کمان صبحگاهی
پلی بزند در آسمان
و باد مثل شهامت ابر
پنجر ه ها را بگشاید بسوی صلح و
آزادی
من نیز جان ناقابلی دارم
تسلیم زندگی یا مرگ
ماهشهر ع-ر
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست!
باید قصه را از جایی شروع کرد بی آنکه نام روزی و ماهی و سالی بر آن باشد اینطوری روزها اندکی سبکسر تر می گذرد و بی آنکه بخواهی به پست سر یا روبرو بنگری چون خسی در باد به هر سمت که بخواهد برده می شوی شاید در خیالی خوش به عطر باغ هایی بروی که روزی زیر شاخ و برگ درختانش گیلاس می چیدی و غرق لبخندهای شوق دوست بودی و او برایت از ماجرای آن باغ جادویی و شادابی گیلاس های خراسان می گفت و آن سوتر کارخانه کمپوت سازی یک و یک خراسان و همه چی به قاعده نگهبان باغ گیلاس پیر مرد افغان بود گفت جوان ! تازه سم پاشی شدن درختان نخورید می گفتیم ای بابا ما خودمان سم هستیم و آنسوتر درختان براق زردآلو آنچنان بار زردآلو که دوست داشتی درخت را درسته بخوری و ما داشتیم در باره مبدا این درختان پر بار دانشکده کشاورزی دانشگاه فردوسی بحث می کردیم و تو اشاره کردی که قلمه درختان را دانشگاه هاروارد از آمریکا فرستاده و اینجا به بار نشسته اند آن هم چه باری و بعد رفتیم به سمت بیابانهای خوابگاه و آفتاب را که غرق لکه های ابر بود به تماشا نشستیم و چه تصاویر زیبایی در ذهنم خلق می شد آن روزها هنوز ۲ سالی مانده بود تا انقلاب شود و گذر زمان همه چیز را رنگ و باری دیگر دهد و ما نیز در سیلاب روزگار گم شویم تا سالها که مثل برق بیاید و برود و انقلاب و انقلاب فرهنگی و تعطیلی چند ساله دانشگاه و باز من و تو رفتیم به سمت باغ گیلاس ها و زرد آلوها که بعد از چند سال مثل بیماری مسلول و سرطانی یهو پیر و فرتوت شده و میوه های به بار نارس داشتند فرو می ریختند .
من و تو داشتیم قدم می زدیم و شاید اشک هم می ریختیم اما به هم نگاهم نمی کردیم تو گفتی می دونی علی ریشه درختها را موشها می خورند و بعد اینها آرام آرام می میرند از باغبان پیر افغانی هم خبری نبود گفتم خوب پس بیا برویم شرق به سمت آفتاب گفتی دلم گرفته ...دلم خیلی گرفته
کسی مرا به آفتاب
معرّفی نخواهدکرد
کسی مرا به میهمانیِ گنجشکها نخواهدبرد
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مُردنیست
ماهشهر ع-ر