بوی دانایی
بوی دانایی
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را
ملت ار بداند ثمر آزادی را
برکند ریشه استبدادی را....عارف قزوینی
گفت یادت هست چقدر شعر و حکایت کوتاه نوشته ای و خط زده ای و ورق ها را ریز ریز کرده ای و بدست باد سپرده ای گفتم اما همه آنها که هستند و نیستند در جانم و لحظات جهانم ماندگارند زیرا من که جای خود دارم آن آهی که از نفس مظلومی به هوا می رود اثر گذار است و ماندگار و جایی خود را نشان می دهد گفت درست است من نگران تاثیر هیچ
ذره ای در جهان نیستم.
گفتم اما آنچه عذابم میدهد تجسم مادی زندگی ست که احاطه ام کرده است و فکر می کنم کنه ای هستم که به پوست رنجور سگی ولگرد چسبیده است.
گفت چه می گویی گفتم نمی دانم نمی دانم اما در هر حال مجموعه صفات منفی از دروغ و ریا و استبداد عذابم میدهند چنانکه عارف قزوینی می سرود و من باز هم تا زنده هستم می نویسم و ریز ریز می کنم دست نوشته هایم را .
اما میدانم به تعبیر بزرگی دست نوشته ها هیچگاه نمی سوزند زیرا سرشته با جان آدمی هستند. و اگر خاکستر شدند بوی دانایی را تداعی می کنند گفت دانایی چه بویی دارد گفتم مثل بوی عودی ست که بر خاک عزیزت می سوزد ... علی