حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

سروده موج

پنجشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۸ ب.ظ

سروده موج
شب است و طوفان گرفته دریا را
موج ها!
عُشًاق گم کرده راهند
به ساحل نرسیده
می میرند
عاشقانند موجها
 که ایستاده
می میرند
ماهشهر ع-ر

 

فلسفه اپیکوریان
امروز سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ هنوز در خانه هستم و دارم فلسفه اپیکوریان را می خوانم اما خوب دم غروب است باید نصف و نیمه رها کنم و بروم بیرون به تعبیر سهراب هوایی بخورم شده سرشار از خاک و غبار باشد ...می گویند اپیکوریان اولین فیلسوفانی بودند که مروج دم غنیمت شماری و لذت گرایی محض در زندگی بشر بودند و می گفتند خود ما هم اشیایی هستیم که همین طور شکل گرفته ایم مجموعه ای از اتم های ظریف به هم پیوسته تا جسم و ذهنی را در یک واحد غایی به تعبیر ارسطو بنام انسان شکل دهند یعنی یک موجود انسانی که نهایتا تجزیه اش اجتناب ناپذیر است.اما نباید از این تجزیه و نابودی ترسی داشت این فرایند تجزیه موجود انسانی بدین معنا است که وقتی می میریم آن موجودی که ما هستیم دیگر وجود نخواهد داشت بنابراین وقتی مرگ می‌آید ما دیگر نیستیم پس تا وقتی ما هستیم‌ مرگی وجود ندارد و وقتی مرگ آمد ما وجود نداریم  و در مدت زمان حیات هر انسانی با درونش خدایی خواهد بود که راهنمای عملش می گردد و بد و خوبش نیز اختصاصی به خود وی خواهد داشت...
بگذرم اپیکوریان هم مثل این همه مکتب آمدند و حرفی زدند و رفتند و باز مثل همیشه آب از آب تکان نخورد و به تعبیری نه خانی آمد و نه خانی رفت.
و غروب را مثل هر روز با دلبستگی عجیب به تو ستاره ای که حالا هر لحظه به من نزدیکتر می شود به پیاده روی در بلوار پشت دیوار سپاه طی طریق می کنم و از تو تا چند کلمه شده اند کلید واژه روزگارم ستاره گفت آره منم می خواستم همین را بگویم چقدر بعد از عمری تنهایی و جدایی و فراق به تو و چشمانت عادت کرده ام و منتظرم‌ که هر روز غروب بیایی و حرف و حدیثی را آغاز کنی گفتم لازم به گفتن نیست که من نیز چون تو عاشق بی قراری شده ام و تو را در این حال و هوای گرفته از دل داغدارم تا آسمان غبار آلود چون زهر شیرین دوست دارم   و به تعبیر شاعر معاصر فریدون مشیری نامی خوشتر از این را نمی شناسم .
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!
تو شیرینی، که شور هستی از توست!
شراب جان خورشیدی که جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
ماهشهر ع-ر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی