حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

ادوات و رنج  سفر اخیر
یه کیسه مشما بالای سرم ...یه ساک کوچک دستی کنارم ...و در اخر یک کیف خلبانی  که سالها پیش در کیش که بودم خریدم و بیچاره خودش بار غصه ست از بسکه تو سفرها مخصوصا از بالا تا پایین پرت شده و سر و رویش شده عینهو جگر زلیخا ...همیشه با خیال راحت یه لپتاپ قدیمی را توی یکی از سوراخ سنبه هاش جای میدادم تا یه روز در همین سفرها نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای انچنان پرتابش می کند که حالا لپتاپ هم دست کمی از کیف خلبانی ندارد اما من هم بناچار و هم به عادت همواره اولین وسیله حمل بارم همین کیف است و برای آسیب کمتر لپتاپ را می چپانم در قلب کهنه لباسهایم و بعد از هر سفر با دلهره روشنش می کنم نکنه اخرین

نفسهایش با همین سفر رقم خورده باشد راستش دلم می خواهد من و لپتاب با هم در یک ان به خط پایان برسیم چه به لحاظ نرم افزاری که کل دست نوشته هایم در هاردش محفوظ است و چه سخت افزاری که چون من خیلی سخت جان است اسمش هم DEL ووستر 1320 مال دهکده اینکاها در سرزمین آزتک های مکزیک است ...باری اینها در این سفر همراهم هستند که نباید فراموش کنم .   در این غروب ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در اتوبوس پیک صبا نشسته ام به انتظار حرکت به سمت تهران خوب برای من چه تفاوتی می کند اتوبوس یا قطار یا هر چیز دیگر تازه سفر می خواهد چه گلی به سرم بزند فقط باید بروم این سو یا آن سو مهم نیست ...شب است و کوهستان و فراموشی  جدا از تیرگی پر از ابهام و ایهامش.  مثل زمانیکه  آدمی با درون خود خلوت می کند و آن همه یادها و یادگارها ،عشق ها و غمگساری ها قلبت را می فشرد .آه چقدر دلم برای لبخندها و شادی های زودگذر تنگ شده است ...دلم برای روزهای روشن در خاطرات جمعی ملتی که همواره تخت سنگ هایی را حمل می کنند به خیال اینکه به قله برسند ....سفر در این شبها  و جاده های بی روح پر از  چشم اندازهایی ست  که دیده نمی شوند .اما  در خیال آدمی  چون آسیاب های بادی سنگین و مبهم می چرخند . علی

جوراب ساق کوتاه
دوستی پیام داد تو که کلا از زمان و زمین و زمانه گله مندی و فریادت به آسمان بلند است گفتم نه دوست گرامی این فریاد من نیست بلکه این حقیقت ذات آدمی ست و اگر که سکوت کرده و گاهی هم کیف می کند ریشه در پوست کلفتی و دو رویی دارد والا این دنیا کجایش جای امن و آسایش است .به تعبیری بودن و نبودنش همواره به شمشیری زهرآگین آلوده است که همه قهرمانانش را یک به یک به عدمی که نمی دانی کجاست حوالت  می‌دهد.
ببیندنیا  مثل همان نقطه دید ماست  که محدود است و چون از آن نقطه عبور کردی دیگر چیزی به چشم نمی آید . ستاره قطبی درخشانتر از هرشب در این شنبه شب هفدهم شهریور ۱۴۰۳ به حرف آمده و می گوید اجازه می دهی همراهی کنم حقیقتا بعد از مدتها من هم به همین نتایجی رسیده ام که تو رسیدی اما مثل تو نیستم که

دنکیشوت وار شمشیر  زنگ زده ام را بردارم و به جنگ این همه آسیاب های بادی بروم می مانم و از ترانه جاودانه ای با صدای پوران همراهی میکنم و میخوانم گل اومد بهار اومد میرم به صحرا می گویم چه از این بهتر ، ترانه ای ست که یاد آور همه غم های و شادی های نسلی ست  که ملودی های  جاودانه آفرید  و به یادگار گذاشت و حالا در این زمانه عسرت و حلال و حرام میخ تا جوراب ساق کوتاه چند نسل از آن همه یاد ها و یادواره ها ارتزاق می کنند ، هر چند شب و روز از صدا و سیما یشان دلنگ دلنگ این موسیقی ها بلند است اما همچنان تاکید بر حرمت و حرامی موسیقی دارند خوب برادر دورویی و تزویر  از این بیشتر می گوید با من بودی می گویم مگر کسی غیر از تو اینجا هست که با او به گفتگو بنشینم  و درد دل باز کنم می گوید دنیای عجیبی ست می گویم این دنیا همیشه عجیب بوده است فقط آدمی آمده رنگ و لعابی به سر و صورتش بزند که  به ظاهر عجیب نباشد...خواست ادامه بدهد گفتم تمامش کن و بگذار در شمایل روی تو بنگرم....  علی

توفانهای گزنده و برخواستن
در میان انبوه درختان بلوار پشت دیوار سپاه نشسته ام و به ترانه های قشنگی که بر زبان حشرات جاری ست گوش جان می سپارم و خواب و بیداری جهان را از خورشید تا ستاره در این سر شبی مرور می کنم ...به تعبیر دکارت چون می اندیشم پس هستم و بسان  ذات  مدام جهان، تسلیم و صبور با وجود تنهای خویش هم‌آوایی می کنم . 

کاش می توانستم این شور درونی را با قصه ای یا شعری عارفانه جاودانه کنم ...از کودکی کم فراموش کار نبودم حالا بی خوابی و بی در کجایی هم به آن اضافه شده. بقول دوستی انجا که شعر یا قصه ای افریده می شود کلمه است که به یاری ادمی میاید و اکنون مدتها می گذرد تا کلمه ای برای توصیف حال دل نمی یابم ، مثل گم کرده راهی هستم بی مسیر  ...گاهی با خودم زمزمه می کنم خوب علی جدا از رنج ها و بیقراری های مدام که داشتی  براستی پیر هم شده ای اما بعد همین هستی ساده و یکنواخت  را که در ذهنم مرور می کنم دوست دارم  همه مرزهای سکون و سکوت را بشکنم و از همه آنچه در لحظه می بینم ذکر خاطره کنم  و دائما همین  حال و روز پر مشغله را تکرار نمایم بدوم بی آنکه این پا و آن پا کنم بعلاوه معنای زندگی جان کندن است تا آخرین دم که بازدمی را به همراه ندارد . علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۴۶
علی ربیعی(ع-بهار)

سیاه مشق های شهریور

شهریور که می رسد از راه
دلم می خواهد مثل درخت تاک
انگورها را
به میمنت و سرخوشی شرابی کنم
و بعد لبخند تلخی بزنم
به دنیا و دارش !
علی

برخیزم و راه خویش گیرم!
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...و بعد از مدتها در این شب شهریوری که اندکی از گرمای هوا کاسته شده سلانه سلانه خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه رساندم تا سلامی کرده باشم ابتدا به برگ و باد و بود درختان نخل و کهور و گلهای پژمرده از گرمای شیپوری و بعد چرخی بزنم با چشمان نمدارم از خاطراتی که با حشره ها و شبکوره ها و تعدادی سگ و گربه در حاشیه این دیواره طولانی شکل گرفت و من جدا از اندوه روزگار لحظات زیادی را با آسمان غبار آلود و ستاره شمالی و مهتاب کم و بیش ملال آور از دود و دم خودروهای بلوار زندگی کردم برای من اینجا مثل یه خانه آرام و دنج  اما کمک کرد اندکی از خاموشی و فراموشی یم لذت ببرم.  مثل روزهایی که در خط مقدم جبهه بودم و خیلی ها در کنارم اضطراب داشتند اما برای من آنجا همه چشم انداز بود از رودخانه شور شیرین تا دیواره های رُسی  که با نم بادی فرو می ریختند و ارتفاعات نسبتا بلند کانی سخت مشرف به قله کله قندی و سپس در ادامه  جنگل کوچکی از بادام بن های زمخت بود و به همین دلیل آن قله را بادام سفید هم می گفتند و من بارها می رفتم به مشاهده جهان بر آن کوهپایه ها و اندکی بادام را از زیر بوته ها جمع و جور می کردم و عبور مارال های خال دار و سوسمارهای زهر دار و خارپشت های درشت پیکر و  پرواز کبک ها و تیهو ها که به سربازان همراهم می گفتم کارشان نداشته باشین فقط از دیدن و رفت و آمدشان لذت ببرید و گاهی هم که در دیدگاه خودمان می نشستم سنگرهای  مثلا دشمن از دور پیدا بود انگار که اصلا کاری به کار هم نداشتیم و ما سربازان لب خط اصلا نمی دانستیم برای چه اینجا هستیم و جنگ یعنی چه ...  و دوست داشتم با همسنگرانم در باره فسفه و جهان به مثابه اراده از شوپنهاور بگویم آخه کتاب را آورده بودم که در شب های آرام جبهه زیر چراغ زنبوری بخوانم و آشفته گی و آنارشی نگاه ایشان را از نزدیک تجربه کنم درست مثل حالا که پاسی از آن جنگ هشت ساله گذشته و اخیر کارت ایثاگری یش  به جهت حضور ۷۶۳ روز در خط مقدم برایم ارسال کردند باضافه یه کارت نقدی تکریم که ظاهرا قرار بوده دویست هزار تومان شارژ شده باشد و با این دویست هزارتومان برویم به همراه خانواده از فروشگاه اتکا نمی دانم چی بخریم! و حالا در این بلوار دارم به کل ماجرا رفت و برگشت خویش از زندگی با یه دل سیر می خندم و بهتر آنست که به همان آشوب و آشفته گی  در کتاب شوپنهاوریعنی  جهان به مثابه اراده برگردم و بنا بر اعلان فیلسوف بپذیرم که بالاترین هدف زندگی این  است که به کسی که واقعا هستید تبدیل شوید و نه چیز دیگر.

البته نه برای اینکه به وضعیتی  همچون سعادت و خوشبختی برسید، بلکه تنها برای اینکه کمتر رنج بکشید. این همان درسی است که بودا می‌دهد با تکیه بر  سنت

 اندیشه های شرقی از هند تا چین و ماچین بی آنکه بخواهیم پیچیده اش کنیم.

 سنتی که شوپنهاور عمیقا از آنها الهام گرفته بود....خوب بعد از این همه کش و قوس حالا که صدای پر آب و تاب نوحه و عزاداری مدام از بلندگوهای اطراف حالم را بد می‌کند برخیزم و راه خویش گیرم که از بازی روزگار سیرم.
شوپنهاور بر این باور بود که باید به بیهودگی تلاش‌های خود لبخند بزنیم   و به دنبال حکمت و فهم همین آشفته بازار باشیم. زیرا با فهمیدن طبیعت واقعی جهان و جایگاه خود در آن، می‌توانیم محدودیت‌های اراده را بپذیریم و دست‌کم در درون خود به صلح و رضایت دست یابیم درست بسان بودا، بعلاوه چاره ای نیست ز بد عهدی ایام  .

ماهشهر علی

قلب بزرگ مادر
یقین دارم در بهترین شرایط دنیای لغو و بیهوده ای ست و هیچ دلیلی برای فهم آدمی بیشتر از اینکه هست متصور نیستم. اما خوب باید با همین چیزهای ساده ی دور و برم  زندگی کنم تا بمیرم. ستاره گفت انگار مرا فراموشی کردی گفتم نه هرگز همواره تو در پهنای این آسمان اولین چشم اندازی هستی که به او می نگرم هر چند از دیدنت سیر نمی شوم و خودت خوب میدانی چقدر گرسنه ام ،گرسنه دیدارت و خاطرات اندکی که بی هیچ بهانه ای  در آغوشم فرو می‌رفتی.
میدانی زمانی که آدمی در ظرف ذهنی خویش غرق می شود همه چیز امکان پذیر است از نقب زدن در سیاهچاله ها تا به آغوش کشیدن  ستاره ای زیبا در شبی شفاف .
شروع نوشتن از هر چیزی سخت است اما در ادامه مثل سربازی هستم که شیپور پایان جنگ را شنیده و دارد به یه مرخصی بی دغدغه می رود تا کسانی را که عاشقشان هست ببیند از معشوقه سالهای دور  تا  مادری که وقتی شنید باید در خط مقدم جبهه باشی چهره اش رنگ به رنگ شد و فشار خونش بالا رفت و به ناچار قلبش بزرگ شد و بزرگ شد تا همه سینه اش را گرفت و بعد رو کرد به من و گفت مادر دکتر گفت قلبت خیلی بزرگ شده گفتم درست گفته مادر! تو همیشه قلب بزرگی داشتی ..آره هر چه بنویسم تمامی ندارد و هر روز زندگی با همه زیر و بمش قصه ای متفاوت است
ماهشهر ع-ر

سیاه مشق شهریور
یادش بخیر چقدر لذت بخش بود غروب شهریوری و دیدن روستاهای قهوه ای و مردان و زنان پر کار که از مزرعه به خانه برمی‌ گشتند .
دخترکان با شرمی آمیخته در آرزوهای دور زیر  لچک های رنگی ترانه های شادمانی یک فصل پر کار را آوازه خوانی می کردند.
آه شهریور شهریور بخشنده و راضی به رضای حق مرا میهمان شادی و رقص برگهای درختان کن و اجازه بده ساعتی کنار جاده بایستم و دره میوه های خوش رنگ و افتاده ات را تماشا کنم .
راستی یادم رفت بگویم برای شهریور و ادامه اش پاییز خیلی شعر نوشته ام .یکی از دوستان تماس گرفت و پرسید راستی تخلص شعری شما چیست یه زمانی ع-بهار بودید و گاهی می شدید بهار و حالا هم که ع-ر خوب بالاخره بفرمایید زیر شعر یا نثری که می نویسید چه اسمی بگذاریم  برای نشر ،گفتم چه فرقی می کند،
بگذارید دل تنگ و چشم نمدار یا هر چه که دلتان خواست جوان هم نیستم که شوق و ذوق معروفیت آزارم دهد هر چند از کودکی تا بی درکجایی حالا سیاه مشق می کنم دفتر هایم را بخصوص وقتی که شهریور می رسد از راه و بوی پاییز مستم می کند بیاد می‌آورم.  شهریورِ سرخوشانه اهل ایل را، باغ های مشبک انگور های رسیده را که نرسیده به خیک های بزرگ بوی شراب می‌دهند و تا دورها و کوچ مرغابیها را که  میایند دنبال می کنم .
میدانی من همواره نوای داغدار زندگی بوده ام و  تا که هستم براین مدار میروم و چون نیستی می‌رسد از راه ، میخانه ای نخواهد بود که مرا به پیاله های شرابش بخواند. ستاره از غرب آسمان نگاهی به من کرد و گفت پس این همه داری  می نویسی و دفتر را سیاه مشق رویا های پراکنده ات می کنی !
اما بگو پس من کجای قصه ات هستم گفتم تو از نوک پا تا فرق سر که هیچی تو در خون من جاری هستی و تا پنهانترین نقطه قلبم می رسی
ماهشهر ع-ر

آخر امرداد هر جای کره خاکی که باشی بوی پاییز اندکی مشامت را آشفته می کند جنوب و شمال سرزمین هم ندارد میوه های تابستانی آخرین شیره درختان را می کشند و عطسه های کوتاه و بلند پیاده گران خبر از تغییر فصل می‌دهند بی آنکه کسی از آدمی در هر نقطه ای که باشد توانایی درک و همدلی آگاهانه داشته باشد .با این حساب من تصور می کنم که همان گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار...مثل همه این سالها و روزهای دلتنگی برای اندکی ارتباط با چهار تا پرنده و چرنده در این غروبی خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه می سپارم و به کودکان کناریم التماس می کنم شاخه درختان را نشکنند پا روی قورباغه های عبوری نگذارند و سنگ را به شبکوره های گرسنه در این دم غروبی پرتاب نکنند ...گفتند پس چکار کنیم گفتم هیچی شما بروید بازی خودتان را انجام دهید و از من هم چند شیرینی هدیه بگیرید.
ماهشهر ع-ر

ستاره آن سالهای دور

دلم می خواهد از تو بنویسم و از آسمان آبی آنروز و سیاه آنشب و از نزدیک شاهد درخشیدن لبخندت باشم ستاره گفت چقدر عاشقانه به من عرض ارادت می کنی گفتم می دانی از دهان هر کس که فکرش را بکنی بد و خوب مثل نشخواری تراوش می شود اما من و تو بارها و بارها با هم گفتگو کردیم بی آنکه کلامی نازیبا گفته یا نوشته باشیم .
چقدر دوست دارم نارنجبن دهانت را و صدایت را و چشمانت را و آن شکوفه ها که مژده بخش میوه های خوشرنگ و طعم انار دلت هستند میدانی شهریور که می رسد از راه چون بوی پاییز می دهد من علیرغم همه دلگیری ها اما بغض نوشتنم می ترکد و دوست دارم سیاه مشق هایم را بر هر کاغذ سفیدی که رسیدم‌ ادامه بدهم .
گاهی فکر می کنم همه چیز مثل گذشته شده و ذره ای در حضورت تردید ندارم‌ یه احساس آرامش مطلق به من دست می هد انگار دوپینگ کرده باشم و مثل گذشته دلم می خواهد دنبال ماجراهای بزرگ بروم .
ستاره گفت آره باید زندگی را بدوش گرفت برد آنجا که دل میرود گفتم مثل همیشه یادت هست.
  
زمان گذشت و چرخ بازیگر صدها ورق خورد و شور من به عشق و زندگی ادامه داشت  از شهریور امسال یعنی 1403 تا شهریور 1359 و آغاز جنگی که ۸ سال طول کشید با حوادث شورانگیز برای من  و قصه  عشق ما که مثل روزگار دور از خانه و کتاب سالهای وبای گابریل گارسیا مارکز که همیشه دلداده ها  یه معجزه می خواستند تا ابر و باد و مه و خورشید فلک  بر وفق مرادشان  بشود که نشد.
ماهشهر ع-ر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۱۷
علی ربیعی(ع-بهار)

شیوه سودای عشق

گفت:
چه می کنی با داغ!
گفتم:
هیچ!
می سوزم و می سازم!
"
عقل کجا پی برد
شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل
سر معمای عشق"   عطار
هنوز هم دنبال شمال و جنوبم میگردم
غروبی سه شنبه پانزده خرداد ۱۴۰۳ جهت خرید مایحتاج ضروری از منزل خارج شدیم به همراه همسر اما در طی مسیر طول و دراز تقریبا همه جا تعطیل بود و ما بناچار دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

همچنان در آرزوی الهامی هستم که چیزی بنویسم یا بند از بند کلمه باز کنم و فکر کنم شعری سرودم که به در بسته الهام می خورد و با بی حوصله گی سراغ دست شویی واقعی می روم تا آبی بصورتم بزنم شاید اندکی از کسلی تعطیلی وسط هفته رهایی یابم هر چند به گفته خیلی از بزرگان قدیم و جدید آدمی به هر چیزی که فکرش را می کنی عادت می کند از صلح بی پایان کبوتر و آسمان تا جنگ نابرابر اسرائیل و غزه و مرگ قهرمانان قصه ها که گاهی خیلی واقعی در نزدیک ترین فاصله ات رخ می‌دهد بی آنکه کاری از دستت  ساخته باشد بگذار به تعابیر ساده چارلز بوکفسکی پناه ببرم وقتی حوصله ام از خودم سر رفته و زندگی هر چند نامفهوم است اما  چون فکر می کنم پس هستم و ادامه دارم باید به آب و آتش بزنم و در ادامه کاری به کار هیچکس و هیچ چیز نداشته باشم که عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق!
در خیابان‌های پر از پستی و بلندی تهران که قدم می زتم‌ همواره نمی دانم دارم از کجا سر در می‌آورم اما تحت هر شرایطی با همین پستی و بلندی ها یه راه بلدی برای خودم می سازم تا خانه را بیابم گاهی که بالا میروم سمت شمال است و فرود که میایم یاد آور جنوب ، و خلاصه با همین فراز و فرود نشانی یم را پیدا می کنم زیرا بی حوصله تر از آنم که توسل به عالم دیجیتال گردم لذا سعی می کنم هر چیزی را در خودم بیابم هر چند به زحمت و مرارت و پشت میکنم به داشته های نو و نوار عصر الکتریسته و داده های صفر و یک که مثل قالب ماست پشت به پشت هم مفاهیم ریز و درشت می سازند و حالا زده اند که کوچه پس کوچه های هوش مصنوعی و عنقریب است که موجودات نامیرا بزایند و فرزندان آدم را به همان بهشت خیالی شان حواله دهند و  بمثابه من اصرار نداشته باشند سالها دنبال شمال و جنوب خودم بگردم.   علی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)