ادوات و رنج سفر اخیر
یه کیسه مشما بالای سرم ...یه ساک کوچک دستی کنارم ...و در اخر یک کیف خلبانی که سالها پیش در کیش که بودم خریدم و بیچاره خودش بار غصه ست از بسکه تو سفرها مخصوصا از بالا تا پایین پرت شده و سر و رویش شده عینهو جگر زلیخا ...همیشه با خیال راحت یه لپتاپ قدیمی را توی یکی از سوراخ سنبه هاش جای میدادم تا یه روز در همین سفرها نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای انچنان پرتابش می کند که حالا لپتاپ هم دست کمی از کیف خلبانی ندارد اما من هم بناچار و هم به عادت همواره اولین وسیله حمل بارم همین کیف است و برای آسیب کمتر لپتاپ را می چپانم در قلب کهنه لباسهایم و بعد از هر سفر با دلهره روشنش می کنم نکنه اخرین
نفسهایش با همین سفر رقم خورده باشد راستش دلم می خواهد من و لپتاب با هم در یک ان به خط پایان برسیم چه به لحاظ نرم افزاری که کل دست نوشته هایم در هاردش محفوظ است و چه سخت افزاری که چون من خیلی سخت جان است اسمش هم DEL ووستر 1320 مال دهکده اینکاها در سرزمین آزتک های مکزیک است ...باری اینها در این سفر همراهم هستند که نباید فراموش کنم . در این غروب ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در اتوبوس پیک صبا نشسته ام به انتظار حرکت به سمت تهران خوب برای من چه تفاوتی می کند اتوبوس یا قطار یا هر چیز دیگر تازه سفر می خواهد چه گلی به سرم بزند فقط باید بروم این سو یا آن سو مهم نیست ...شب است و کوهستان و فراموشی جدا از تیرگی پر از ابهام و ایهامش. مثل زمانیکه آدمی با درون خود خلوت می کند و آن همه یادها و یادگارها ،عشق ها و غمگساری ها قلبت را می فشرد .آه چقدر دلم برای لبخندها و شادی های زودگذر تنگ شده است ...دلم برای روزهای روشن در خاطرات جمعی ملتی که همواره تخت سنگ هایی را حمل می کنند به خیال اینکه به قله برسند ....سفر در این شبها و جاده های بی روح پر از چشم اندازهایی ست که دیده نمی شوند .اما در خیال آدمی چون آسیاب های بادی سنگین و مبهم می چرخند . علی
جوراب ساق کوتاه
دوستی پیام داد تو که کلا از زمان و زمین و زمانه گله مندی و فریادت به آسمان بلند است گفتم نه دوست گرامی این فریاد من نیست بلکه این حقیقت ذات آدمی ست و اگر که سکوت کرده و گاهی هم کیف می کند ریشه در پوست کلفتی و دو رویی دارد والا این دنیا کجایش جای امن و آسایش است .به تعبیری بودن و نبودنش همواره به شمشیری زهرآگین آلوده است که همه قهرمانانش را یک به یک به عدمی که نمی دانی کجاست حوالت میدهد.
ببین! دنیا مثل همان نقطه دید ماست که محدود است و چون از آن نقطه عبور کردی دیگر چیزی به چشم نمی آید . ستاره قطبی درخشانتر از هرشب در این شنبه شب هفدهم شهریور ۱۴۰۳ به حرف آمده و می گوید اجازه می دهی همراهی کنم حقیقتا بعد از مدتها من هم به همین نتایجی رسیده ام که تو رسیدی اما مثل تو نیستم که
دنکیشوت وار شمشیر زنگ زده ام را بردارم و به جنگ این همه آسیاب های بادی بروم می مانم و از ترانه جاودانه ای با صدای پوران همراهی میکنم و میخوانم گل اومد بهار اومد میرم به صحرا می گویم چه از این بهتر ، ترانه ای ست که یاد آور همه غم های و شادی های نسلی ست که ملودی های جاودانه آفرید و به یادگار گذاشت و حالا در این زمانه عسرت و حلال و حرام میخ تا جوراب ساق کوتاه چند نسل از آن همه یاد ها و یادواره ها ارتزاق می کنند ، هر چند شب و روز از صدا و سیما یشان دلنگ دلنگ این موسیقی ها بلند است اما همچنان تاکید بر حرمت و حرامی موسیقی دارند خوب برادر دورویی و تزویر از این بیشتر می گوید با من بودی می گویم مگر کسی غیر از تو اینجا هست که با او به گفتگو بنشینم و درد دل باز کنم می گوید دنیای عجیبی ست می گویم این دنیا همیشه عجیب بوده است فقط آدمی آمده رنگ و لعابی به سر و صورتش بزند که به ظاهر عجیب نباشد...خواست ادامه بدهد گفتم تمامش کن و بگذار در شمایل روی تو بنگرم.... علی
توفانهای گزنده و برخواستن
در میان انبوه درختان بلوار پشت دیوار سپاه نشسته ام و به ترانه های قشنگی که بر زبان حشرات جاری ست گوش جان می سپارم و خواب و بیداری جهان را از خورشید تا ستاره در این سر شبی مرور می کنم ...به تعبیر دکارت چون می اندیشم پس هستم و بسان ذات مدام جهان، تسلیم و صبور با وجود تنهای خویش همآوایی می کنم .
کاش می توانستم این شور درونی را با قصه ای یا شعری عارفانه جاودانه کنم ...از کودکی کم فراموش کار نبودم حالا بی خوابی و بی در کجایی هم به آن اضافه شده. بقول دوستی انجا که شعر یا قصه ای افریده می شود کلمه است که به یاری ادمی میاید و اکنون مدتها می گذرد تا کلمه ای برای توصیف حال دل نمی یابم ، مثل گم کرده راهی هستم بی مسیر ...گاهی با خودم زمزمه می کنم خوب علی جدا از رنج ها و بیقراری های مدام که داشتی براستی پیر هم شده ای اما بعد همین هستی ساده و یکنواخت را که در ذهنم مرور می کنم دوست دارم همه مرزهای سکون و سکوت را بشکنم و از همه آنچه در لحظه می بینم ذکر خاطره کنم و دائما همین حال و روز پر مشغله را تکرار نمایم بدوم بی آنکه این پا و آن پا کنم بعلاوه معنای زندگی جان کندن است تا آخرین دم که بازدمی را به همراه ندارد . علی