هر قصه می تواند واقعیتی باشد که به تخیل آراسته است....
کوسه کوسه!
صبحگاه رود کارون در هر حالت که باشی تماشایی است .همیشه محو عظمت این رود زیبا و بلم رانان سرخوشش بوده ام که روز و شب نمی شناسد با توری وقلابی و قایقی هر آن در پی صیدی دیگرند والبته هزاران مشکل افتاده است در دلها تا به مقصد رسند ... بهار زود رس جنوب با شکوفه هایش از راه رسیده است وبه تعبیر من بهار کوچک جنوب که آنقدر ریز است که در جیب بغلی تابستان جای می گیرد زیرا که خورشید اینجا سخت بی طاقت است و با چشم بهم زدنی علف های نازک دل دشت و دمن اینجا رنگ و رخسار از دست داده اند و کوچلو هم که باشی همیشه زیبایی حتی اگر در جیب بغل تابستان پنهانت کنند ...... اواخر اسفند است ک مسافران نوروزی گروه گروه از راه میرسند. کنار ساحل چادرهای خانوادگی بی شماری است که مسافران از راه رسیده برپا کرده اند تا روزهای بهاریشان را در ساحل خرمشهر سپری کنند ...شهری که سالهای اشغال و جنگ را پشت سر دارد و روزگاری در غربت جنگ خونین شهر شد وبازاما برخواست هرچند هنوز زخم آن سالها را بر سر و سینه دارد ...تابش تند آفتاب برآب هارمونی رنگها را دوچندان کرده است همچون بهار و نوروز که شورآب دل وجان است ... درهر حال بهار فصل سرخوش آدمی و پری ست....همچنانکه حافظ می فرماید طفیل هستی عشقند آدمی و پری, ارادتی بنما تا سعادتی ببری.....دختران وپسران جوان محو تماشای این اب سرخ فامندکه با زمزمه های عاشقانه شان گره خورده است ...حرفها و حدیثها ی این عشاق سینه چاک چون این آب سرخ فام می گذرد و می رود اما تمامی ندارد .گویی از ابدیتی به ابدیتی جاری است . همیشه با گره یک نگاه به نگاهی ست که نطفه زندگی بسته می شود من که تا زنده ام عاشق این گره ها خواهم بود .علیرغم خستگی و تنهایی موروثی من؛ حسی مرا به سمت آب می کشاند البته این تنها من نیستم که این قصد را دارم بلکه بامداد بویناک از شمیم علف ها و باران ملایمی که تا پاسی از شب گذشته باریده خیلی ها را به این هوس انداخته که تن به آب زمهریرکارون بسپارند که شناگری دراین آبهای خروشان دل شیر می خواهد من که این دل را ندارم اما گاهی بی آنکه بدانی یا بخواهی به اعتمادی می رسی که باورش برای خودت نیز سخت است وشاید هم اندکی خودنمایی و جلوه گری باشد که در نهاد هر ادمی ست .با آنکه می دانم دراین فصل سال شنا کردن وتن را به آب سپردن - خالی از خطرات متعددی چون عمق بالای آب و گشت و گذار کوسه های ریز ودرشت که وصفش را از گذشتگان بسیار شنیده ایم وگاهی که نوک باله ها را از دور می نگری گویی تیغه های قلب رود را می شکافد – نیست.. پیراهن و شلوار را به کناری می نهم و به دل شوره ام بهایی نمی دهم ...خطری که می کنی هستی ترا بیشتر قبول دارد واحساس می کنی هرآنچه در کنار تو هستند در قصد تو شریکند به دریا زدن وبه مصیبت های طوفان دل خوش داشتن وخطر را به جان خریدن یعنی اینکه درس زندگی را خوب یاد گرفت ای می روم که خودرا با همه وجود به آب کارون بزنم, به پرواز بلند تعدادی قوی سپید بال که از بالای سرم رد می شوند خیر ه می شوم قوها بسیارند وسایه بالهایشان برای لحظه ای هرم آفتاب بهاری جنوب را از سرو صورتم دور می کنند . بر بلندای سنگی کنار رود ایستاده ام باید با شیرجه ای چست و چالاک خود را به آب بزنم تا سردی اب از شنا ی بامدادی منصرفم نکند تنم را با همه وجود به آب کارون میزنم دیگران نیز به تآسی از من همین کار را می کنند .به تعداد شناگران هر لحظه اضافه می شود سرمای آب را تا عمق جان حس می کنم آنچنانکه گویی دست وپایی بر بدنم نیست میروم تا از ساحل دور شوم شاید که از بلندی امواج کاسته شود کسی دیگر اما زیاد دور از ساحل نمیرودبه خطرش نمی ارزد و این برای تنهایی من خیلی ایده آل است. میروم تا به تنهاییم بپیوندم اما هنوز آنقدر ها هم از ساحل دور نشده ام که باله سیاهی به چشمم می خورد که آرام و قرار ندارد چون تیغه ای تیز و ترسناک که از چاه آفتاب سر بر کرده باشد با صلابت و سنگین وسط رودخانه در حال چرخش است گاهی دور و گاهی نزدیک می شود, به رقص بالرین ها بر آب می ماندلغزنده وزیبا - حس غریبی به من می گوید که دور شو در این میانه کجا بروم؟ یقین می کنم که کوسه است .برای من که بارها شاهد این منظره ها در در یا و رود خانه بوده ام این یکی تاز ه گی ندارداما دلهره و غوغای درون به من هشدار میزند که مواظب باشم باید توجهش را با آرامشم از خود دور کنم ...مادر همیشه می گفت سگی که زوزه کشان به سمت تو می آید فرار نکن آرام باش او نیز آرام می شود این را بارها از گذشتگانم شنید ه ام ...یک آن به خود می گویم کوسه ها هم به مانند سگها یند به آرامی شناکنان به سمت ساحل میروم . کنار ساحل غوغایی برپاست حیله دعوت به سکوت هم کارگر نیست تا دوستی من و کوسه به هم نخورد . چرا که جیغ و فریاد و التماس ساحل نشینان همه را متوجه من وکوسه کرده است به سرعتم می افزایم اما تا ساحل راهی بس طولانی ست در لحظاتی بسر می برم که هر ثانیه اش عمری است .
و ظلماتی که دراین میانه میان من و آب و زندگی جاریست تمامی ندارد . دارم فرار می کنم و کوسه نزدیک و نزدیکتر می شود در یک آن حس می کنم تیری در ماهیچه ساق پایم فرورفته است . آرواره های کوسه پایم را هدف گرفته اند
بدنبال مفری دست و پا می زنم .فریادهای ممتد ساحل نشینان و استغاثه قلبم برای نجات ، برای رهایی، برای یورش به سمت زندگی . هم من و هم کوسه برای زنده ماندن سخت تلاش می کنیم- در یک آن دست راستم به سمت نرسیده به انتهای باله دمبالچه کوسه می رود کوسه زیاد هم بزرگ نیست با تمام قدرت آن باریکه انتهای باله را در دستم می گیرم بدن کوسه چو فنری خمیده می شود. دندانهایش در پایم و دمش در دستم با یک پا ودست شنا می کنم .سردی بیش از اندازه آب از درد جانکاهم می کاهد باید بروم تا برسم. ساحل نزدیک و نزدیکتر می شود اکنون اکثر مردمی که آنجا بودند از ساحل فاصله گرفته اند تک وتوکی قصد کمک دارند چهره های مضطرب و گریان را آنچنان به ساحل نزدیک شده ام که می توانم به راحتی ببینم .حالا دیگر سر کوسه به طور کامل از آب خارج شده است اما آرواره ها یش همچنان در بدنم چون میخ در چوب فرو رفته اند.
رگه های خون بر رود خانه چون ماری درازو قرمز با نسیم صبحگاهی و امواج می رقصند و دست من همچنان قرص و محکم انحنای دم کوسه را رها نمی کند ساحل نشینان به طرفم میآیند حالا بر علف زار های کنار ساحل ارمیده ام . من و کوسه چون دو دوست عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفته ایم چشمانم علیرغم این درد جانکاه هنوز پلک می زند. کوسه بعد از تقلایی چند به خواب ابدی فرو رفته است خون زیادی از پایم رفته نای حرف زدن ندارم دستم را از انتهای باله کوسه جدا می کنم خودم را لمس می کنم آنجا که هنوز در آرواره های کوسه مانده .خیره در ماهیچه پشت ساق پایم و چشمان قرمز کوسه باید که برخیزم آه این منم که توانستم کوسه ساحل کارون را شکست دهم یا خواب من بود.
بهار 1384 ماهشهر علی