حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

کرونا و زمین انسانها!
آنتوان سنت اگزوپری نویسنده فرانسوی علاوه بر کتاب شازده کوچولو کتاب دیگری دارد با عنوان زمین انسانها گفتم خوب است حالا که ویروس کرونای کوچلو مثل یه بوکسور قهار  همه بشریت  روی زمین را برده یه گوشه رینگ  و به او حالی کرده هی بشر تو هیچی نیستی برگرد به خودت و این قدر به مال و قدرت و ثروتت نناز ....تو که جنگلها را نابود کردی و دریاها را بی ماهی ..  گفتم مختصری شرح بر این کتاب بنویسم  که نویسنده اش چون یک خلبان بوده  در خلوت خود و هنگام پرواز بر هر کوه و هر دره در نظر خلبانی که درآن اوج آسمان است باید به خاطر داشته باشیم که دوست داشتن به هیچ روی این نیست که تنها به هم بنگریم بلکه این است که جدا از تفرقه نژادی و قومی و مذهبی همگی با هم باشیم. در آخرای عصر فوق دیجیتال باید که آدمی به فقر دانایی خود بیشتر پی برده باشد و بدنبال فضیلتی بگردد که در کتابهای اخلاق و ادب فقط شرح و بسط آن را نوشته
در این کتاب نویسنده  خصلت دراماتیک برخی ماجراها را که در صحرا برای او پیش آمده برملا می کند و اینکه چگونه در حالی که همراه مکانیسین هواپیما در میان ریگزارها گم و از تشنگی و خستگی نیمه جان شده بودند نخستین بار انسان را در آن واحد با چهره همه ی انسانها در شخص یک بادیه نشین لیبیایی دیدند که آمده بود تا آنها را از مرگ حتمی نجات دهد...باری در این شرایط غمناک، ویروس کرونا باید علاوه بر تحریک حس انساندوستی  به ما یاد بدهد  که به زمین و همه متعلقاتش احترام بگذاریم، و بعلاوه از تقسیمات من در آوردی جهان اول و دوم و... چندم دست برداریم و اگر فرصتی بود بر بیچارگی بشر لبخندی تلخ بزنیم....
تهران ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۱۰
علی ربیعی(ع-بهار)

 

ابتدای سحر است
خواب پنجره را کنار می زنم
دارند به آخر می رسند مهتاب و ستاره
فردا روز دیگری ست
ای صبح دلنشین
به لبخندی میهمانم کن
تهران ع-بهار 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

 

بهتر آنست
که راوی صفت شکیبایی خود باشم
عاقلانه به دنیا بنگرم
به تقدیر تبریک بگویم که تدبیرم را به سخره گرفت
و علیرغم هر اتفاقی
انگیزه ترانه و سرود
فریاد رس دل بیقرارم شد
باید همواره با قلم و حروف
برای آنانی
که دوست دارم
بهترین تصویرها را بسازم
در این میان تفاوتی ندارد
من همه را دوست دارم
می خواهد زندانی قلم باشد
یا زندانبان قلم
خدای آزادی
یا ناخدای آزادی
ماهشهر ع-بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۱
علی ربیعی(ع-بهار)

پشت این پرده تاریک هیچ شمعی روشن نیست (نشر در سایت مد و مه)

تو از جانب خدایان محکوم هستی زیرا راز بزرگ آنان را که همان لوحی سفید است که در قابش هیچ چیز نوشته نشده آشکار کردی .

و تو سیزیف چرا خواستی که این راز سر به مهر و ِسر مگوی را به همنوعانت القا کنی  پس سزای تو در دادگاه عدل من این است که سنگی بزرگ را تا قله کوه المپ بالا ببری و چون به قله رسیدی سنگ را بر نوک آن گذاشته و برگردی اما دریغ که سنگ بر قله نمی ماند و هر بار بعد از فرو افتادن تو ای سزیف بیچاره به علت همان گناه بیهوده و پوچ بار ظلم ما خدایان را بر دوش بکش و تا آدمی برپاست این بیهودگی را تکرار کن .

و تو سیزیف بدان که این عاقبت بشر است که باید همواره یا این رنج را تحمل کند یا دست به خودکشی زند که در هر صورت یکی ست و این خلاصه ای از مقاله فلسفی آلبرکامو از افسانه سیزیف است که مثل همه آثارش از سقوط که به نوعی سقوط اخلاقی آدمی ست که در یک خود اظهاری آزار دهنده بازگو می شود  تا طاعون مسری و ناچاری گریز ناپذیر  بشر که در همه حال قوه عاقله آدمی را برای مصیبتی که نامش زندگی ست آماده می کند. "این اتاق برای این ساخته شده است که مردم در آن بخوابند و این دنیا برای آنکه مردم در آن بمیرند."  البرکامو

تعبیر من این است فیلسوف و ادیب وجودی کامو با درک شرایط بشر در طول و عرض زمان و مکان در برابر بیداد خدایان یا همان انگاره های توهم خویش دست به عصیان می زند شاید اندکی از رنج جانکاهی که مبتلابه بشر است بکاهد اما دریغ و درد که هر چه بیشتر به این چاه ویل نقب می زند پوچی عریانتر می شود و مفری که در این میان باعث آسودگی ست همان خودکشی فاعل است.

و در این میان دوکتاب هستند از کامو که با توجه به مقدمه بالا ذهن مرا بیشتر درگیر حالات و روحیات نویسنده در خصوص پوچی و تمجید از خودکشی کرده اند زیرا  برای خوانندگان این  آثار درخشانترو صریحتر امیال فروخورده بشریت در آنها بیان می شود بی آنکه ادباری و انکاری را القاء کند هر چه هست متن آثار است  اولی افسانه سیزیف است و دومی بیگانه.

 در ابتدای کتاب افسانه سیزیف کامو می نویسد "تنها یک مسئله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است" هرچند به نظر من همه عمر آدمی به خودکشی می گذرد زیرا مگر نه اینست که مرگ واقعی ترین جلوه در حیات بشر است و شمشیرش پیوسته تیز و برنده ، و بعلاوه دشوارتر از مصیبت مرگ مگر هست که روزی هزار بار بمیری برای اینکه زندگی کنی به همین علت  تشخیص اینکه زیستن  ارزش مدارا دارد یا به زحمت تداومش می ارزد، در واقع پاسخ صحیحی است به مسائل اساسی فلسفه که می خواهد به گوشه های تاریک از ادراک ذهن ادمی پا بگذارد زیرا مقوله مرگ سرزمین نامکشوفی ست که آدمی پایانی بر آن متصور نیست مگر مرگ! که  خودی وغیر خودی و مومن و کافر نمی شناسد، به همین دلیل کامو از درام مبتلابه بشر یعنی مرگ سخن می گوید قصه می آفریند،خیال و واقعیت می سازد تا دستخوش هیجان ناشی از عشق به زندگی نگردد و کماکان مانیفست هایش   خریدار دارند وغالب آن بیانیه های اعتراضی که کتاب های نویسنده باشند در گنجه  کتابخانه ها ی پر و پیمان نگهداری می شوند و متقاضیان پر شمار این آثارنیز همواره در صف می مانند تا به متاعی رسند که از قدر و قیمت دوسر نقطه وجود  یعنی مرگ و زندگی به تعابیری نو داد کلام میدهد.

هر چند مصائب مبتلابه آدمی یکی دوتا نیست از فقر و ثروت تا جنگ و بیماری و شدائد غیرقابل مهار طبیعت ازسیل وزلزله بعلاوه حاکمان زورگو،اما شاید باقی وجیزه ها غیر از مرگ که حل نشده است  مسائل بعدی و دست دوم در مفاهمه ادراکی بشر جایی برای کنکاش دارد  که کلیدش بدست خود بشر قابل حل است و در این زمینه می توان از مبادی و مبانی علوم انسانی وخرد و دانش راه حلی را جستجو کرد اما جایی که پای مرگ بمیان می آید نقطه پایانی بر شناسه و شناخت  آدمی زده می شود حتی آنجا که افسانه و افسون پای پیش می گذارند هرچند آنجا نیز راهی برای فرار مرگ از دست زندگی !هست چنانکه چشم اسفندیار در اسطوره های ایرانی و پاشنه آشیل در ایلیاد و هومر یونانی که حتی انسان عصر اسطوره و پهلوانی راهی برای بقای مرگ !از دست زندگی می جوید... کتاب یادداشت های افسانه سزیف یکی از تاثیر گذارترین آثار قرن بیستم است که الهام بخش بسیاری از نویسندگان و اهل اندیشه بعد از خود بوده است.

کتاب دنیای پوچ و خالی از معنایی را که کامو همواره در آثارش نشان می داد برجسته می کند درعین حال که از رنج های بی شائبه در این بیهودگی محض پشیمان نیست مردی که به فرمان خدایان ناچار است سنگی را بر کوه المپ ببرد و چون به قله رسد سنگ  فرو افتد و سیزیف تا ابد این کاررا تکرار کند چنانکه هر انسانی شخصا اسیر این بیهوده گی محض است و در ادامه  گسترده تر که بنگریم یک نسل و دونسل و بلکه هم همه نسلها این سنگ را همواره تاقله برده و باز فرو می افتند بی انکه ازسویی ناامید شوند و از سوی دیگر به این پوچی پشت کنند زیرا اگر هر دو مقوله رخ دهد شخص و جامعه ناچار است خودکشی کند .

باری شرح افسانه سیزیف از قلم کامو را از هر زبان که می شنویم به تعبیر حافظ نامکرر است زیرا سیزیف کاری می کند  تا رضایت خدایان از دست نرود و بشر همچنان در خدمت خدایان است گاهی در سیمای اسبی که اتوموبیلی را حرکت میدهد و گاهی مرغی که هواپیمایی را به پرواز در میاورد!براستی که بشر در همه اعصار تنها بوده است!

واما "،بیگانه نیز رمانی ست که محورش مرگ مادر مورسو قهرمان قصه است که مورسو را علیرغم بی حسی مفرط و نه بی تفاوتی تا محل تشیع می کشاند و در آخر نغمه پوچی و تنهایی  ست که فنای بی چون و چرای آرزوهای راوی  را که نویسنده باشد  در میان آدمیان و در میانه مظالم بیشمار که بر حیات بشر چنبره زده است معنا می کند .

منتقدی اضافه می کند "اگرچه کامو همواره از بحث درباره حقیقتِ گفته‌هایش سرباز می‌زند، اما با این وجود، درباره ناامیدی غیرقابل اجتناب بشر از شناخت جهان، توسط اثبات‌های مطلقی که عمدتا به «هوش» اشاره دارند، به نتیجه‌ای می‌رسد که از آن با عنوان «تعقل پوچ» یاد می‌کند "تعقلی که اختصاصی انسانهایی ست که فراستی ذاتی در مسئله تنهایی شرم آوربشر دارند وچندین قدم انسوتر از ظاهرقضیه را می بینند و یقین دارند در پشت این پرده تاریک هیچ شمعی روشن نیست .

زیرا شخصیت بیگانه از لحظه ای که نطفه ای بیش نبوده تا آنگاه که در میان هیاهوی اطرافیان به پایان می رسد به نوعی فرار را تجربه می کند ،فرار از مسئولیت فرار از احترام به آدمی فرار از هرچه می تواند به سلامتی ظاهری کمک کند زیرا او حتی خود را در میان اجتماع اضافی می بیند و لذا چاره ای ندارد مگر فرار از خود و تعلقاتی که چون کنه به تو چسبیده اند بی انکه در پی گشایشی در زندگی باشند فقط می ماند چگونگی خلاصی از این همه شومی که بیگانه  را احاطه کرده اند و شاید که پر بی راه هم نباشد .

ماجرا در طول قصه بگونه ای ست که می شود  با مورسوی بی تفاوت که نه از مرگ مادر متاثر است و نه از قتل کسی که فقط دوست ندارد زنده باشد از زبان راوی کتاب بیگانه همذات پنداری منصفانه ای صورت می پذیرد زیرا همه اتفاقات ناخوشایند در زندگی قهرمان قصه سرنوشتی ست که برای هر انسانی می تواند رقم بخورد تا پلشتی های زندگی نمایان تر گردد بعلاوه جاه طلبی های مفرط که برای هیچ کسی حد و مرزی نمی شناسد که این جاه طلبی در همه زوایای حیات بشری متجلی ست گاهی در اندازه رهایی از وضع موجود و گاهی برای خلاصی از آن ،گویی در دنیایی که همه برای وجاهت پلیدی سبقت گرفته اند تو اگر در این مسابفه مفارقت نیابی !ارزش زیست حداقلی را نخواهی داشت!.

فکر می کنم به سهم خویش در لحظات بسیاری همه ما به نحوی این بی تفاوتی را داشته ایم و درک کرده ایم و در پاسخ احساساتی را با گفتن هیچ معروف ! به اتمام رسانده ایم حتی اگرخواسته ایم لذت بخش ترین لحظات را در زندگی تجربه کنیم و همه زندگی مورسو حال و هوای تجربه های ماست که نویسنده یا راوی به نحوی موجز و موثر بیان می کند مثلا زمانی که آن قدر آزادی داریم که می فهمیم در قفس بسته جهان هستیم اما در عین حال آن قدر آزاد نیستیم که بتوانیم از وضعیت موجود خود فرار کنیم به یاد خطابه های قهرمانان شکسپیر می افتیم که چگونه ترجیح بند مرگ را بر هر چیزی والاتر می یابند و خود بدست خود تراژدی مرگ را رقم می زنند و لذا هیچ درامی  ناامیدی را بهتر از بیگانه مورسو شرح وتفسیر نمی کند و جالب اینکه خواننده با لحن خونسردانه و غیر دوستانه مورسو علیرغم همه تعلقات  احساس همبستگی دارد و بدنبال راهی تا به نجات او بر خیزد یا از نویسنده بخواهد مسیر قصه را بگونه ای ادامه دهد که مورسو بی خیال مرگ مادر و قتل جوان عرب شود و برود در سواحل دریا حمام آفتاب بگیرد!

"امروز مادر مرد شاید هم دیروز نمی دانم  " گویی نویسنده ما را با نوعی وارستگی سقراط وار به استقبال مرگ می کشاند وبعد اعتراض و مقابله با اجتماع خود که  در این میان بزرگترین ارزویش حضور هرچه بیشتر مردم در پای چوبه دارخویش است و زیر لب تکرار می کند مثل اینکه خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته است می خواهم کمک کنید تا این بساط را که مرگ مادر و یک مراسم تکراری ست زودتر تمامش کنیم من نه منتظر آینده ای درخشانم و نه از گذشته پشیمان هستم.

 تحمل کردن مشکلات زندگی در اثار کامو برجسته است او اعتقاد دارد اگر یک گناه در زندگی وجود داشته باشد آن گناه امید به داشتن یک زندگی دیگر و فرار از زندگی فعلی خواهد بود و نه ناامیدی از زندگی.

 فلسفه پوچی کامو و مکتب فلسفی بر امده از آن که برخواسته از شرایط جنگی و سپس صلح مسلح اروپا بود ودر اعتبار وجودشناسی بر ماهیت انسان حکایت داشت هم جنبه استیصال روشنفکران فرانسوی بود و هم راهی بود برای همه اهل اندیشه که در آن فضای ملتهب راحتتر زندگی کنند و از مواهب طبیعت چون افتاب و درخت و دریا لذت ببرند چنانکه کامو بی انکه دلیلی بخواهد از تابش بی دریغ آفتاب لذت می برد و افتاب برای او بمثابه عنصری بود که با وی مراوده دارد و اثرش را با همه وجود درک می کند و لذا در آثار کامو نقش آفتاب جان بخشی واضحی دارد و نویسنده گاهی که خسته می شود به آفتاب پناه می برد.

                            خرداد 1397 ماشهر علی ربیعی(ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۸
علی ربیعی(ع-بهار)


اول بامدادی از تهران خارج شدم توی وسط جاده ساوه سگی به  ماشینی خورده  بود اما زنده و لنگان لنگان خود را بزور می کشید که بیاید در حاشیه جاده ماشین را کنار زدم و با علامت دست از خودروهای عبوری تقاضای توقف و یا کاهش سرعت نمودم همه به نحوی همکاری می کردند تا به سگ رسیدم انگار بیچاره  منتظر نجات دهنده ای باشد چشمانش پر از التماس زندگی بود.
به سمت من آمد و به کمک هم به پایین جاده رسیدیم  انسوتر مردی با وانتش کنار جاده ایستاده بود و تکه های گوشت را برای سگهای بیابانی در ظروف یکبار مصرف پایین جاده می گذاشت .تعداد سگها هی زیاد و  زیاد تر می شد و مرد جوان مواد غذایی متنوعی را که همراه داشت برای زبان بسته های گرسنه هی اضافه می کرد.  من هنوز کنار سگ مجروح ایستاده بودم که چشم بر نمی داشت از دوستانش کمک کردم تا هر دو رسیدیم به مردی که در این بیابان درستترین کار را میکرد سلامی کردم و سگ مجروح و گرسنه در بین سگها رها شد تا جانی بگیرد و ما هردو از این منظره به وجد آمده بودیم و البته من از سخاوت آن بزرگوار و  ایشان ظاهرا از شجاعت من بعد از احوالپرسی ابتدایی گفتم چه کار خوبی می کنی از کجا این همه گوشت را فراهم کردی گفت من نگهبان کشتارگاه بین ساوه و تهران هستم و هر روز کارم همین است تشکر می کنم و ادامه می دهم واقعا کارت بی نظیر است و او ادامه می دهد در مقابل کاری که شما امروز کردی هیچ است می گویم تعارف می فرمایی کار من یک اتفاق بود اما شما سخاوت یک آدم درستکار را نثار حیوانات کردی..راستی یادم باشد حالا کلاغها هم به جمع سگها اضافه شده اند.
بعد از این ماجرا به سفرم ادامه می دهم مثل همیشه مسیر هزار کیلومتری تهران تا ماهشهر را باید بروم ...هوا ابری ست و نم نم باران در این اردیبهشت ۱۳۹۹ فرح بخش و گلبیز است.

در جاده تهران به ماهشهر ع-بهار 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

وقتی که سگ گازم گرفت
براستی که حادثه اخطار نمی کند   غروبی داشتم بر میگشتم  خونه که تا بخود بیام  یه سگ پامو یا همان پاچه معروف را گاز گرفت
سگه تو بغل یه نوجوان اخمو بود از اون بچه هایی که ظاهرا تا سگ نزنه روی گوششون خوابشون نمی بره و من هم مثل همیشه خدا غرق در عوالم خود بی آنکه متوجه باشم در حال عبور از پیاده رو سگ  پرید و گازم گرفت تا بجنبم در ساق پایم سوزشی حس کردم و دیدم  کار از کار گذشته ایستادم و به بچه که سگ را در بغل گرفته بود گفتم آخه این چه کاریه گفت پول شلوارتو می دم
گفتم من اصلا متوجه پاره شدن شلوارم نشدم تو می گی پولشو می دم
گفت ببین پاچه شلوارت  چقدر پاره شده
دیدم راس میگه به آنی  از زیر زانو تا پایین جر خورده بود  تازه زیر شلواری هم پام بود که اونم جر خورده است تا رسیده  دندونای تیز سگ به ماهیچه  ساق پایم و زخمی که آزار دهنده بود
به ناچار با پسرک و سگش رفتیم خونه طرف که همونجا سر کوچه بودن خانواده اومدن جلو و کلی محبت کردن پدر خانواده هم با یه تلفن اومد و منو برد انستیتو پاستور و چند آمپول هاری و کزاز زدن و خلاصه در این شب سرد پاییزی کلی مشغول شدیم و تا پاسی از شب گذشته که بابای بچه   مرا به درب منزل رساند همینطوری مشغول دوا و درمون بودیم و آخرش باکلی شرمندگی  گفت ناراحت  که نیستی گفتم نه بابا  من سگها را دوست دارم اما خوب چه اشکال دارد اگر بجای سگ در خونه های شما آهویی ،بره ای نگه داری می کردین که هم  ثواب دنیا داشت و هم آخرت تازه تصور کن شهری که آهوان در آن جولان میدهند....

تهران ع-بهار

 

آهوگردانی!

خلاصه از روزی که سگ یه نوجوان پایم را گاز گرفت و شلوار و زیر شلواری منو جر داد تا به ماهیچه ساق پایم رسیده. 
با خودم نشستم و گفتگو کردم که علیرغم اینکه من همه حیوانات روی زمین را حقیقتا دوست دارم از چرنده تا پرنده و درنده اما این سگ گردانی در کوچه و خیابان هم شد کار که هر آن امکان آسیب به غیر را سبب می شود و کلی ضرر و زیان به صاحب سگ و طرف مقابل آخه این چه کاریه شما حیوون دوست داری نگه داری بیا و یه آهویی یا بره یی را دست آموز کن هم صواب دنیا ببر و هم آخرت و کمک کن به اقتصاد خانواده مخصوصا بجای نگه داری این همه سگ در منازل ساکنین پایتخت اگر بجایش آهو نگه داری میکردن چه می شد.

تصور کن در شهر تهران در هر کوچه و پس کوچه یه شازده پسر وگل دختر یه آهو دست بگیرن و تو خیابون این ور و اون ور بکشونن می بینی چه منظره خوش آیندی بوجود می آید و کلی هم دعای خیر بدرقه راه صاحب آهو می شود و نسل آهوان هم از انقراض نجات میابد.

باری من از جمیع حیوان دوستان سراسر کشور درخواست دارم بیایند امتحان کنن بجای سگ و گربه ابتدا آهویی به جهت ازدیاد نسل، نشد بزی یا بره ای را بگیرند و با خود به خیابان و باغ و راغ بیاورند احتمالا بعد از این دنیای شهری قشنگتر خواهد شد شاید ابتدا بدلیل مدگرایی سگداران معترض شوند اما بعد از چند صباحی اگر در دست هرنوجوان و جوان یه آهو یا بره  دیده شد  هم حیوان گردی و حیوان دوستی زیاد می شود هم به اقتصاد و معاش خانواده کمکی ست خلاصه چه خوب است بیاییم این فرهنگ حیوان دوستی را به سمت عملی فرهنگی تر و شاید هم بتوان گفت ایرانی تر سوق بدهیم!

  تهران آذر ماه 99 ع-بهار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۰۶
علی ربیعی(ع-بهار)

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب

هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش.....الف سایه

منظومه ترا حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم

1

امروز چهارشنبه 16 آذرماه هزار و سیصد نود بود

چه هوای سرد و جانکاهی ست

نه این کوچه را می شناسم

نه این خیابان را

نه این درخت خزانی را

که ابتدای همه چیز است

حتی پایان کلاغهای بی زمزمه

در گرگ و میش دود گرفتهِ  غروب خیابان فعلی سرگردانم

باور کن اینجا که ایستاده ام

حتی خاطره ها را هم ازیاد برده ام

اما رویای دستانت هنوز هم بوی عجیبی  دارد

بوی بهار نارنج  آنسوی تابستان های جنوب می دهد

بوی ترانه تشباد

بوی ملایم خاک و باد

که تعبیر هر روزه ماست

وچشمانت  انتهای مهربان دریاها ست

مردد و غمگین

 به تماشای  صحرا و

 کاکلی های بی دغدغه آمده است

که فصل ها را گم کردند

اما تو مثل کبوتران سپید بودی

که از خورشید هم گذشتند

تا به آسمان رسیدند

به صلح دیوانه وار آدمی

بی صله تر از همه دریا

تنهاتر از همه صحرا

ومن مثل اینکه تا ابد بی مقصد باشم

ترا شبانه روزی

حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم!

2

آه چقدر کوچکی دنیا!

که ما را

همه مارا

بی قصد و بی هدف

چونان کولی های سرگردان کلیمانجارو

در حاشیه پست و پایین

ویرانه های بر جای مانده ازشرپاهای ابدی

گم کردی

یا چون  شورآب ماکیان

در سایه مترسکها ی  آن سالهای-

پر تپش و پر باران جا گذاشتی

 رقص آسمانی سارها بودیم!

که واهمه مدام تیرها و کمانها را جدی گرفتیم

به آنی پرکشیدیم و رفتیم

رفتیم تا انتهای کاروانها

تحقیررنگها و نیرنگها

تیمار  آرزوها

پرچین نگاه ها و گفتگوها

خواب وهمناک ومهجور پرستوها ی پاک

در میان شاخه های سوخته

رویای قشنگ  بیشه زارهای کشمیری

تا در نمی دانم کجای قراری که نرسیدیم!

منتظر بمانیم!

منتظر زمان بال و پری  درشرم نگاهت

بعد از رویش  گل

نوای شورانگیزبلبل

اگر دوباره بخواند

3

 بد بودیم یا نبودیم

دریغا  که چقدر کوچکی ، دنیا!

نرسیده به پایان می رسی

ندیده خاموش

با حسرتی مدام

می جویمت ای گمشده همه قرون واعصار

ای دلداده گی های محزون

 اما بی سرانجامی آدمی

در حصار حصاری پست

خواب زده گی قرنی وهزاره ای

گاهی  سراسیمه می شوم

در  تصور وهمناک   هر رهگذری

استغاثه هر فاخته ای

بر بلندای سبز سروی یا کاجی

تفاوتی نداشت

اینها که ما را  شناختند!

بی هیچ اشاره ای از کنارمان گذشتند

 بگذار ما نیز بگذریم

در آشوب تخیل برفها ی شمالی

خاکها ی جنوبی

دنیا همین بوده که هست

وعشق مثل زمان از دست رفته ای ست

که با هیچ معشوقه ای پدیدار نمی شود

بیا بدنبال انبساط خاطر پروانه ها برویم

همین پروانه های رویایی

که از شکار باران بهاری برمی گشتند

تا اگر زنده بودند

زیر  درختی کهن سال

در سور و سات جشن جوانه های عاجز شادی کنند

شاید همه زندگی رقصی ست فقط

که از نقاره موجی وطوفانی برخواست

4

جهت صدای  گوشه ای بلبل

منتظرایستادیم

زیر شاخه های سوخته نخلی بی سر

آواره هم شدیم

ما جنگ زدگان جنگ زده ای می طلبیم

اشک ها مرا می برند تا غروبی غم انگیز

لحظه  برگ ریزان سرد  پاییز

تماشا کن! کودک دیروز

جنگ و صلحی که پایان ندارد

گاهی خسته می شوم

خسته تر از تیزاب آفتاب بر هرچه زندگی ست

تا جاییکه عبور من بر این سبق زار بی عاطفه محال است

می مانم و مثل صحرا

طوفان شن به پا می کنم به قصد ندیدن

آواره شده بهانه ای می طلبیم

5

شاید که فریادم را بشنوی

هرچند هنوز هم در ذهن و ضمیرم

برای یادگاری آوازها یت

سر به سمت نخلی سوخته دارم

روی زمین  داغی که می رفتیم

همراه  با گمشده گی  کودکی هامان

عروسک های بر جای  مانده

 پشت دیوارهای فروریخته خرمشهر

تنفگ های چوبی بی گلوله سوسنگرد ومهران

با شروه خوانی جویباری که دارد خشک می شود

پایین پای نخل های آبادان

آنجا بهترین  ترانه های  من جاری بود

مثل یک قناری

که از قفس  جنگ بسختی گذشت

وبعد هی خواند و هی خواند

ودرخت نخل سوخته هم

لبخند زد به زندگی

هرچند دیر

هرچند تلخ

که تا بوده چنین بوده

شاید روزگاری بیاید

که پیامبران  رستگاری

از قلب  همه بشریت مبعوث شوند

6

کجایی که به دلتنگی یم عادت نکردی

فارغ از شرم نگاهی که در  شرق چشمانت بود

اگر میآمدی

خیال قشنگ معشوقه ای دوباره

در کنار بوته زار های خشک صحرای مکدرجان می گرفت

خاک آستانه گیاهی جان سخت  را تجربه می کرد

گیاهی که همواره بوی مستی بهار داشت

برای بی شمار زنبورهای کارگر

در کنار  جویباران تشنه

وترنم موسیقی دشتی

بر لبان  چوپانان نینواز

با شرحه شرحه  دردی که در دل بود

انگاه مردد و ویران

قدم بر زمین خشک این صحرای طولانی گذاشتی

سرابی در برزخ نگاهت تار می زد

چنانکه ِتیزاب  ظهری طولانی

از ذرات تابستان

می بینی خواب بره ها

آوار همه خورشید است

که از طناب آسمان رها شده بود

بی واهمه از نایی و ناله ای

7

نه از سپیده دمان فرمان ارزوها خبر داشتیم

نه از کوتوال نبرد پیروزمندان

که بر مدار تکرار همیشگی خود بودند

بی تغییری و تحولی

من ماندم و افسوس فسرده در سوز گزنده آفتاب و آه

معشور آبگینه سرابها

تا  خشکی تشبادها ی جنوبی

تابستانهای طولانی

دبستان های بسته از سر تنگدستی

کودکان بی کتاب و دفترِ مشق

وما چون  شوریده گی رندان شدیم

در   میخواره گی  بی سرانجام لولیان مست

که از حافظ تا امروز بلاگردان شادیهای زودگذرند

ببین چقدر کار دارم

مثل اینکه خیلی دیر بیدار شده ام

پاسی از سالها هم گذشته

ومن هنوز درالتهاب کج تابی

 زمین  وآسمان مه گرفته  هرروزم

کوچه های مشبک ورنگین

خلوت عاشقانه های بی آزارو غمگین

نشسته در خاطرات الندشت رفته از یاد

تا  شیب خیابان کوهسنگی پرملال

ببین چقدر کار دارم

کتابها دیوانه وار از قفسه ها بالارفته اند

فرصت خواندن این همه کتاب را ازدست داده ام

خیره به درخت خرما یی

که بی بزک اندکی باغچه رویید

وبعد جنگ شد و سوخت

لبریز از حادثه های بی شمارم

طاقچه های  خاک  گرفته

نیمدری های نمور

اما تشنه بادی که می وزید

بر بی حوصله گی سالیان

فارغ از بوی گس ماهیان فرسوده

در تشت مسکین  بعد از ظهری داغ

آرزوهای رفته بر باد

عزیزان رفته ازیاد

تا این سوی میلان صدهزارم عامل فقر

دروازه قوچان سربی رنگ

از گلوله های آن شب برفی

فلکه تنشه آب

میدان مجسمه که از پا افتاده است

کمی پایین تر

از کنار دبیرستان خاطره فیوضات مشهد

بی هیچ مکثی و تقصیری عبور می کنم

همراه با رویا هایم

به یاد پویان و احمدزاده ها

فداییان آرمانخواه

تفنگت  را بده

و ترانه های بلند بالای دلداده گی

می دوم به آن سمتی

 که تا پرواز دلم قد کشیده است

برای ثبت هیجان مشهد

واین روزهای گم شده در ذهنم

و تو که با چشمان معصومت

به من و خیابان خیره می شدی

ببین چقدر خاطره های  نگفته و نخوانده داریم

حیف است که تنها عکس بلند این روزها را

که ما گرفتیم

من و تو

توی پیاده روها ی دنیا جا نگذاریم!

تا شاید کسی بردارد وبه کسی دیگر بدهد

تفاوتی نمی کند

هرکه می خواهد باشد

نگذاریم که اینها

این همه رویا و واقعیت

در چنبره بی خیال  زمان گم شوند

طاهر احمدزاده بزرگ با همه غمهایش

اخوان با همه شعرهایش

شریعتی با همه کتابهایش

کوچه اسرار با همه رازهایش

شاعر کفش دوز نبش جهانبانی

که ما را از یاد برد

پلیس ها رفته اند

ازبس که خسته اند

کسی بدادشان نمی رسد

و من و توبرای قطره ای آزادی !

شادیم و سرمست

گویی از بند قرون آزاد شده ایم

بیا برویم کافه همین کوچه جنت

پیر مرد خوش مشربی ست

امروز علیرغم این همه جنگ و گریز خیابانی

خون از دماغ کسی نریخت

اشک از دیدگان صبور هیچ  کس نچکید

بیا برویم

میان همه بچه های دور و برمان گم شویم

سفارش بدهیم  غذای هرروزی را بیاورند

و بعد چایی بنوشیم

تو که باشی من گرسنه ام

سیر نمی شوم

لبخند میزنی

لبخند میزنم

به هر لحظه این همه خاطره و زندگی

که از کوچه اسرار سر کشید تا به سناباد قدیم

وحتی  آنسوی دانشکده علوم دو

تا آبکوه هم رسید

چه شوری داشت

از دانشکده ای که می رفتیم

بعد از 16 آذر 1356به من  تذکر نمی دهی

که هی پسر مواظب باش

در دل آتش هم که می روم تو زودتر آنجایی

ببین که چقدر کار داریم

فرصت ها مثل برق و باد از دست می روند

راستی تو کجایی؟

که همراهی کنی برای ثبت آن همه خاطره

پیدایم نکردی !

پیدایت نکردم!

                             عشق منی که از تو سخن در نامه ام تمام نشد

                            زیرا که شور صد غزلم یک ذره از تمام تو نیست*

مشهد آذر ماه 1390  علی ربیعی (علی بهار)

*سیمین بهبهانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

نجات یک کلاغ
امروز بال شکسته کلاغی را علیرغم کج خلقی پرنده وصل و پینه کردم و بعد هم زیر باران ایستادم تا احیانا گربه ای به ساحتش نزدیک نشود البته غذا را هم فراموش نکردم. رفتم و توی یه ظرف یه بار مصرف مقداری نان و پنیر ریختم و بعد خواستم گردو را هم اضافه کنم شک داشتم کلاغ به گردو علاقه دارد یا نه و خلاصه منصرف شدم بعد برگشتم خانه و از پنجره نگاه کردم دیدم کلاغی دیگر هم اضافه شده و با هم صبحانه ساده ای را که برایشان تدارک دیده بودم تناول می کنند از گربه ها هم خبری نبود خیالم راحت شد فقط حالا تو فکر بودم کلاغ بال شکسته را چگونه به بالای چنار روبروی خانه برسانم. با کلی تقلا کلاغ را توی یه کیسه گذاشتم و آوردم تو بالکن طبقه دوم و او را رها کردم تا روی یه شاخه درخت چنار روبرو نشست. و خلاصه  همه ماجرا از ابتدا تا انتهای عملیات نجات کلاغ  چه کیفی داشت!
تهران ع-بهار 

 

حالا من میو!
امروز نمی دانم کلاغ با من تبانی کرد یا من با ایشان که هر چه بود گربه بیچاره در این میان سرش بی کلاه ماند زیرا غذای اندکی را که آورده بودم به قصد دادن آن به گربه ی گلباقلی و ملوس  که هر روز میاید و چمباتمه می زد و کرخت در کنارم روی صندلی می نشست به این امید که غذایی برایش آورده باشم نصیب کلاغها شد.
آره امروز تا گربه بیاید دیدم کلاغ بالای تکیه گاه صندلی سری تکان می دهد و از دوست گربه ام هنوز خبری نیست و لذا تصمیم گرفتم در کیسه را به سمت کلاغ شل کنم که بلافاصله چند کلاغ دیگه هم سر رسیدن و خلاصه با یه چشم بر هم زدنی کیسه ته کشید و دیدم گربه بیچاره دست از پا درازتر جفتم چمباتمه زده گفتم بشین نگران نباش گوشت نبود یه قوطی شیر که هست و خلاصه امروز همه میزبانان خوشحال از کنارم رد شدند و رفتند کلاغها و گربه را می گویم .
و من اما سر در جیب تفکر که آخه این چه دنیایی ست که ما آدما برای خودمان درست کردیم و هر روز با تنگ چشمی شرارت   می خواهیم که ثروت و قدرتی بیشتر بدست آریم و به دیگران فخر بفروشیم و بعلاوه زمین و آسمان و دریا را نیز بر حیواناتی که حق دارند چند روزی از مواهب هستی بهره ببرند تنگ تر و تنگ تر کنیم و اسم همه اعمالمان را فرهنگ و تمدن بشری می گذاریم.
خلاصه بهتون بگم  غرق در تفکر این همه مصائب هر روز بشرم که گربه بعد از چرخی زدن دوباره برمیگردد و جفتم می نشیند و تکرار می کند میو میو یعنی من گرسنه ام و من که قصد برگشت به خانه را دارم برمیگردم به دوست گربه ام می گویم نه بابا دیگه تموم شد حالا من میو!
تهران آذر ماه ۹۹

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده دنای گریان بیاد البرز زارعی شهید راه محیط زیست وطن

بی حاشیه تفنگ و تیر

به استقبال آسمان میروم

از صخره و دره می گذرم

در هر کوی و برزن  می رویم

در خروسخوان سحری می خوانم

هر بامداد برمی خیزم بسان خورشید

و کلاه از سر بردارم

به احترام جنگل و دریا و بیابان

 در سایه سار درختان بلوط وصنوبر

از عسرت زمانه نمی ترسم

گاهی به  التماس سگی بیجا

آغاز پرنده ای گرفتار

عبور آهویی زخمی

 کمک می کنم

چون صحرای مرطوب ماهشهر

با آهنگ  ترسالی و باران

 به قاصدکها  یاد آوری می کنم کوچ  را

 تا حوالی چشمه های گریان دنا

آنجا که وطن

در ویرانه های جنگلی سوخته

البرزش را جا گذاشت

ماهشهر تابستان 99 ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بلوار کشاورز

پاییز که میرسد از راه
اگر ابری و بادی نباشد
طلوع و غروب
مثل خانه اموات آرام و تنهایند
اما رویاهایی دارند
به رنگ مدادی بر ورق پاره های زندان
یا زردی که بر دامن گلدار خواهران غمگین دنیاست
و من روزهای تهرانم
بعد از نشستی طولانی
در بلوار کشاورز 
این چنین می گذرد
به حیرت ساده یک بره که به سلاخی میرود
سربازی هم نیستم که به روده سربازان دشمن شلیک کنم
می خواهم زیر بازوی هر سربازی را که مجروح هست بگیرم
فکر می کنم
بهتر انست که آدمی در همه حال قدردان آدمی باشد
آنکه شمشیر می کارد
خون درو می کند
نمی دانم چرا یهو
از پاییز دلگیر امسال
فلاش بک به سالهای جنگ زدم
حتما یه هارمونی در این میان هست
آه یادم آمد
کشتار یکساله کرونا
برابری کرد با کشتار سالهای جنگ
تمرین مشق شب
در هیاهوی ارابه ها
رفیقان بی سر
معشوقه های ناکام

بهتر آنست برخیزم
آرام آرام قدم بزنم

بلوار کشاورز را
بیخیال این همه خبرهای بد
وداع شوق
تدفین امید
ازدحام بیمارستانهای پارس و ساسان و آریا
خلوتی هتلها و خاموشی سینماها
قتل عام کرونا
سه نوامبر
انتخابات امریکا
جنگ قره باغ و مرگ بی دلیل سربازان آذری و ارمنی
بارها نوشته ام دنیا همین است
همچنانکه آدمی

نقطه سر خط!
روزگار عجیبی ست
با باری از ترس و تردید
حتی با  یک قدم زدن ساده
در بلوار کشاورز هم مشکل دارد
آرام آرام بی آنکه بدانی درختان رنگ می بازند
آرام آرام بی آنکه حس کنی شاخه ها تُنُک می شوند
آرام آرام بی آنکه ببینی هوا سرد شده است
خزانی رسیده است از راه
بی دغدغه هر آنچه که در شاهراه زندگی ست
از نامرادی مهر
تا خمیازه آبان امسال
و تو در این میان تنهایی
مثل برگهایی که آرام آرام فرو می ریزند
و بعد با نسیمی
آرام آرام دور می شوند
میروند آنجا که آرامستان برگهاست
تهران آبانماه ۹۹ ع-بهار 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۰
علی ربیعی(ع-بهار)