حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

نقد حقیقت!

فنومن ها یا پدیدارهای محصور در حیات بشر به خودی خود وجود دارند و شناخت آنها فقط معرف شناخت ما از آنهاست نه اینکه به حقیقت محضِ تعلق خاطر ما در آمده اند ،به عبارتی نه آنچنانکه هستند یعنی نومن وجود شی که خارج از اراده ماست. همین نکته ظریف و اساسی به مثابه انقلابی در اندیشه بوده که کاشف آن مثل سقوط جسم از ارتفاع و یافتم های پی در پی ارشمیدس تاریخ! نشان از اندیشه ژرف کانت از سویی و ارزش معرفت شناسی جهان بر اساس دیاگرام ایشان است.

وزنی از خرد ناب در عقل محض  تا بشر به ارزن توانایی و کهکشان   ناتوانایی خویش پی ببرد به عبارتی عینک نگاه ما بوده که بر شناخت ما از طبیعت مهر زد نه اینکه شناخت ما حقیقت محض است که نیست و به تعبیر مولانا

هر کسی از ظن خود شد یار من

وزن درون من نجست اسرار من

از دفترهای گذشته علی ربیعی(ع- بهار)

ازمنظومه آزادی

در تاریکترین لحظه ها

صدای شورانگیز نور را می شنوم

صدای ستاره و مهتاب

دریا و آفتاب

قلبم راهم قلمفرسایی می کنم

بالابلند و دلیر

تا هر جا که آزادی بروید

زندگی یعنی همین کبوتران سپیدی

که در سینه داری

ای اسمان کوچک آبی!

تیر ماه 1374 ماهشهر علی ربیعی(ع- بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۱
علی ربیعی(ع-بهار)

حالا غروب مهر است و پاییز اصرار دارد که خودی نشان دهد باد خنک به صورتم می وزد هر چند در این روزهای کرونایی ماسک‌های صورت اجازه لذت تام از این پاییز قشنگ را نمی دهند و بعلاوه چهره ها نیز آنچنان که باید پیدا نیستند و تنها با دو چشم نمی شود به کنه ضمیر آدمها رسید . بعد از طی مسافتی کوتاه به پارک رسیده ام و بخاطر درد این چند روزه زانویم سعی می کنم روی همان اولین صندلی که خالی باشد بنشینم به محض استقرار گربه ای خرمایی رنگ و چاق و چله میاید که خود را در آغوشم ولو کند و من با هر وسیله ای شده او را دور می کنم بالاخره گربه راضی می شود یه قدم عقب رفته سمت دیگر صندلی چمباتمه زده و به من زل بزند من هم مثل او دارم نگاهش می کنم گربه می پرد پایین و شروع به مالش بدنش به کفشهایم می کند من پا به پا می شوم گربه کنار می کشد تا کودکی به همراه پدر و مادر می رسد و با راهنمایی پدرش دست نوازشی بر سر گربه می کشد و من از پدر کودک تشکر کنم او می گوید برای چی می گویم خیلی عالی ست که از همین حالا به بچه احترام و دوست داشتن به حیوان را یاد می دهی بویژه وقتی بچه با دست به سر و دمب  گربه ضربه می زند شما می گویی فرزندم این کار تو حیوان آزاری ست و او می پرسد پدر حیوان آزاری یعنی چه و تو عملا به کودکت راه احترام به گربه را با نوازش دستت بر گردن گربه نشان می دهی و بعد گربه آرام می نشیند و حالا در چهره گربه رضایتی عمیق موج می زند و کودکت هم فکر کنم  لبخند کشداری بر لب دارد هر چند ماسک نمی گذارد این لبخند را ببینم و بعد خانم مقداری غذای خشک مخصوص گربه ها را از کیف دستی در آورده و داخل ظروف یکبار مصرف جلوی گربه می گذارد و من هم در این میان شریک وجد و شادی شما و کودکتان هستم.
تهران ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده کابوس جنگ
شهریور ۹۹ است
حالا پاسی از سالهای جنگ  گذشته
و من نمی دانم 
این روزها سوگ جنگ است
یا جشن جنگ
اما چه کنم که خاطرات زنده می شوند
ارابه ها که شلیک شدند
گلوله درست زیر پایم در گل و لای فرو رفت
و من هاج و واج ایستاده بودم
هواپیمای میگ بالای سرم بود
و خلبان عراقی فقط لبخندی زد و گذشت
وقتی قرار بود اسیر شوم آنها که داشتند مرا می بردند
در میانه راه پشیمان شدند
نمی دانم چرا
اما تقدیر چنین بود
شاید تا بمانم و ببینم علی هفت کله  
با سنگر هوا می رود و من اشک ریختم
شب عملیات سروان ضیایی را از دست دادیم
گلوله فقط به کشاله رانش خورده بود
لبخندی هم بر لب داشت  او
و من اشک ریختم
بعد از عملیات نصر دو

 دشت از خون سربازان خونین شد
و من اشک ریختم
حالا که هیچ،

 اما همیشه فکر می کنم زندگی زیادی اشغال است
هنگامیکه نعش عزیزی را بدرقه می کردم
مهدی سرباز تهرانی اصلا دوست نداشت بمیرد
بارها به من گفت
اما پیکرش در فاصله دوست و دشمن
طعمه جانوران شد
باری برای ثبت در خاطرات می نویسم

بعد از عمری هنوز هم  کابوس جنگ
رهایم من است

تهران شهریور ۹۹ ع-بهار 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

امروز هم خواستم

بزعم خویش

شعری بنویسم

یا هر جور که تو بخواهی

این چند کلمه به ذهنم خطور کرد

آسمان ،کبوتر،آزادی،پرواز

دیگر اینکه

اجازه ندهیم

شادی فرو بریزد

تهران ع-بهار

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۶
علی ربیعی(ع-بهار)

آشفتگی در صبحانه قهرمانان کورت ونه گات!

دنیایی که در آن بسر می بریم بار عداوت ها و کینه ها هاست و کورسوی امیدی هم با این وضعیت سیاسی حاکم بر جهان نیست گویی همه ناخدا "اهب ها" در کتاب موبی دیک به جهت انتقام به جنگ نهنگ سفید آمده اند زیرا که در چهره های مردان سیاست قبح انتقامی درشت زدوده شده است و عقلانیت کلیدی ست که در چاه شغاد افتاده است.

 

 تازه وقتی رهبران سیاسی به یه آرامش اندکی می رسند توده ها هوس انقلاب بسرشان می زند آنوقت بیا و ببین به صغیر و کبیر همدیگر رحم نمی کنند چنانکه جلوی دیدگانت مثل اسب آبی که تمساح را می درد طرف های نزاع همدیگر را از  وسط به دو نیم می کنند حاکمان اسم این کار را محاکمه مجرمان می گذارند که از عهد یونان باستان برای برقراری عدالت لازم بوده که اجرائش کنند  و توده ها اسمش را دست انتقام الهی می گذارند یا مثلا اعدام و قلع و قمع انقلابی و خلاصه بگم این آدمها فرصت ندارد بیکار بنشیند و چند صباحی مثل میمون ها سر همدیگر را بخارانند دائما باید به چیزی مشغول باشند خیر و شرش هم بماند برای تاریخ نویسان بعدی که تا بوده دوره های سیاه را مرور می کنند.

و در این میان امر و زید هم ندارد هر چند همه خود را دانای کل و مبری از هر چشم زخمی ! می دانند و اگر ظلم و ستمی ست به تعبیر مردمان چشم بادامی کره ای معاصر هرچه هست از سوی "اون" است که "این" یکی بی عیب عالم ست والا تبعیض در هر شکلش بر خلاف وجدان عمومی جامعه است اگر اندک اخلاق و مروتی در کار باشد.
واما من در حد مقدوراتم که همین کلمات است تاکید می کنم  هر تبعیضی از هر نوع بر خلاف اصول انسانی ست می خواهد تبعیض نژادی باشد یا قومی و مسلکی  و یا سیاسی که باز هم شامل هر دو گروه سیاسیون و توده ها میگردد فقط معامله به شرط تملیک است از جانب طرفی که ید قدرت است یا به عبارتی برو قوی شو که در نظام طبیعت ضعیف پایمال است .

از دست رستخیز زمانه کجا روم
من را میان بادیه باران گرفته است
از بس که نوبهار به تعجیل میرود
شاخ از شکوفه دست به دندان گرفته است       "صائب تبریزی "

بعلاوه احترام به حقوق بشر یعنی مقابله با هر نوع تبعیض در روابط اجتماعی! چنانکه همین اتفاق شنیع "نمی توانم نفس بکشم "از گلوی جورج فلوید امریکایی می تواند در هر لحظه در هر کجای این کره خاکی اتفاق بیفتد و هرگز هم دیده نشود بگونه ای که  آدمی را شرمنده آدمیت خود می کند و از همین کانون بحران است یعنی بی در کجایی بشری ست که وظیفه هنرمند در هرپیشه هنری که دارد شروع می شود اگر نقاش است با نقاشی و اگر شاعر و نویسنده است با قلم باید که به مقابله با ستم جاری برود و بی عدالتی را فریاد بزند چنانکه هنرمندان گذشته بویژه اهالی قلم  در این خصوص سر آمد بودند از حافظ ما تا شکسپیر انگلیسی و دانته ایتالیایی و ویلیام فالکنر و همین ونه گات آمریکایی که نفرت خویش را در هزاران جمله به خشم و هیاهو فریاد زدند! اما از آنجا که ادبیات چشم نزدیک بین نیست و چون در متن وقایع باشد دیده نمی شود لذا آنگاه حضور میابد که آبها از آسیاب افتاده است و وقت قضاوت فرا رسیده است که حکایت جهان امروز را غولهای ادبیات چون ونه گات برجسته می کنند تا آیندگان قضاوت کنند و درس گیرند اگر که گیرند؟!

دو موضوع در این کتاب برجسته است تقدس زدایی و آشتفتگی، قهرمانان کتاب یعنی تاجر و نویسنده در سراسر کتاب با بحث و جدل و چرخش های مدام که به نوعی گره قصه هستند در پی اثبات همین ماجرای تلخ حیات بشری گاهی نزدیک و گاهی دور می شوند:

"اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد"                            

از کتاب صبحانه قهرمانان

کورت ونه گات نویسنده ای است که با همه وجود جنگ ویرانگر جهانی دوم را در اسارت ونیز زیر بمباران مدام تجربه کرد ، به همین دلیل به طنزی تلخ ،جنگ و مصائب آن و همراهی با عواقبش را در آثارش به نقد کشید زیرا در تمام مدت اسارت در ویرانه های شهر درسدن همواره شاهد بمباران متفقین بود  .او متولد نوامبر 1922 در ایندیاناپلیس است و در سال 2007 در سن 84 ساله گی در پلکان منزل بر اثر سقوط از راه پله در گذشت .                                                           

در رمان صبحانه قهرمانان اثر این نویسنده آلمانی الاصل آمریکایی به زبان قهرمان قصه می نویسد  که ما می توانیم خود را با ضرورت های آشفتگی پیرامون و آن همه مصائب ناشی از آن وفق دهیم زیرا سازگاری لازمه طبیعت انسانی ست و حتی نظامندی جهان شاید همان آشفتگی موعود نباشد، اما آشفتگی همان تصادفی ست که از نگاه تعدادکثیری از دانشمند علم تکامل آغازگر هستی بوده است و با توجه به بینش علمی تخیلی ونه گات در آثارش شاید بهتر بتوانیم با این قسمت از نظریه تکامل تصادفی هستی او کنار بیاییم موضوعی که هر چند برای تک تک انسانها ملاآور است اما باید واقعیت این توالی مکرر را مثل گردش دور فلک و تغییر مدام فصول براین کره خاکی پذیرفت!

گاهی اضافه می کند سازگاری با آشفتگی دشوار است اما ممکن است و همین کوره راه کافی ست تا بشر در گنگی و توهم هیچگاه به سر منزل مقصود نرسد و تا فرصت دارد به آشفتگی از هر نوعش دامن بزند، چنانکه ثابت شده در آخر ماجرا هیچ کس عقل کل نیست نه آن فیلسوف ماجراجو و نه این سیاست مدار کله پوک همه انسانهایی هستند علیرغم همه پیچیدگی های بیشمار ظاهری اما با قواره های یکسان که در فرصتی اندک زندگی و مرگ را تجربه می کنند.
وی سپس اضافه می کند راه حل در برابر بیهودگی دنیا و آشفتگی ناشی از آن دلیل بر بی نظمی جهان نیست بلکه آگاهی از ماجرایی ست که از یک تصادف به تصادف دیگر ختم می گردد و همین تصادفات مکرر زاینده وقایعی ست که در جهان هستی می گذرد و جایی شاید در ضمیر همین هستی ثبت گردد کسی چه می داند؟!                                                                                 

داستان این رمان که بیشتر در شهر خیالی میدلند در اوهایو می گذرد، به ماجرای دو مرد مسنِ تنها می پردازد که سیاره شان در حال نابودی است. یکی از این دو نفر، دووِین هووِر، مردی جذاب است که در حوزه ی معاملات ماشین و مِلک فعالیت می کند اما مشکلات روانی اش باعث شده به این باور برسد که داستانی علمی تخیلی نوشته ی نفر دوم این قصه، یعنی کیلگور تراوت، حقیقت محض است. تراوت که نویسنده ای تقریباً ناشناخته است و در چندین رمان دیگر از کورت ونه گات حضور داشته، همانند پیرمردی دیوانه به نظر می رسد اما در حقیقت، آنقدرها هم دیوانه نیست. با شروع داستان، تراوت به میدلند می رود و در نمایشگاهی هنری، با دووِین هووِر ملاقات می کند؛ ملاقاتی که هووِر را به جنون کامل، نزدیک و نزدیک تر می سازد مثل همین جنون تام حاکم بر دنیا که قدرت و ثروت شاید همه بشریت را به جنون کشانده ،فقیر به علت فقرش و ثروتمند با تکیه بر ثروتش!            

چاره ای هم نیست باید همه قبول کنیم دنیا چه با ما و چه بی ما  لبریز از آشوب و آشفتگی ست که اندکی از این صیرورت پر نقش و نگارناشی از رفتار آدمی ست و  البته سهم بیشتر ناشی از ذات طبیعت است که بشر هنوز از تحلیل آن همه فرایند ها عاجز است و اما در این میان فکر کنم تنها راهی که برای ما می ماند  دانایی از تغییرات و حفظ حداقل اخلاق در برابر بی نظمی ناشی از آدمی و طبیعت است چنانکه با کرونا یا بی کرونا چرخ گردون کار خودش را می کند و عرب هم ضرب  المثلی دارد که الخیر فی ما وقع "خیر همان اتفاقی ست که افتاد" یعنی که باید به عاقبت این ویروس اندیشید شاید اندکی از سبکسری و بی جنبه گی آدمی کم کند و گوش مالی باشد برای فرقه سیاست که دنیا فقط مامن امن شما نیست یه کوچلو به زیر پایتان بنگرید شاید کرونا ویروسی که به ته کفشتان چسبیده باشد عنقریب به ته گلوی شما هم برسد حتی اگر مثل موش زیر هزار سوراخ و سمبه قایم شوید.                                                                                                            

کتاب صبحانه قهرمانان را مترجم فرهیخته معاصر بانو راضیه رحمانی به نثری شیوا و دلپذیر و به روز به فارسی ترجمه کرده است.
این رمان چنانکه اشاره شد حول محور دو شخصیت می چرخد یکی دواین هوور که ثروتمندی شکست خورده است که دوست دارد همه ثروتش را به باد بدهد تا به یک آرامش درونی برسد و دومی کیلگور تراوت که به تعبیری شخصیت خود نویسنده یعنی ونه گات است. سیمای یک روشنفکر مایوس و بریده از آرزوهای بزرگش در خصوص تغییر جهان .

 نگاه علمی تخیلی و سورئالیستی این اثر نیز به مانند سایر نوشته های  این نویسنده همراه با  سبکی شوخ وشنگ  و البته طنزی سیاه با پیچیدگی های زبانی و گره های قابل تامل برای خواننده که همواره باعث مکثی گاه بلند مدت در شناخت روابط شخصیت ها و فلاش بک های مدام برای درک بهتر روابط منجر می گردد و به عبارتی شما در کلام قصه های تو در تو نوعی جنون و آشفتگی محض را که یک نقطه اتصال قوی دارد مثل روغن ریخته مرور می کنید یعنی دستتان به هیچ جا بند نیست زیرا نویسنده برای سیر قصه برخلاف تصور خواننده کار خودش را می کند.

کتاب صبحانه قهرمانان در سال 1973 به زیور طبع آراسته گردید و مثل دیگر آثار علمی تخیلی نویسنده مورد استقبال قرارگرفت .                                                                          

ونه گات در این اثر به دو بعد انسان توجه دارد؛ بعد ماشینی و بعد مقدس. به زعم او این بعد ماشینی بسیار مضحک و تراژیک است در حالی که بعد مقدس که در وجود همه انسان ها شعله می کشد هرگز اینگونه نیست و نویسنده از آن تحت عنوان نوار لغزش ناپذیری از نور یاد می کند. از دیگر ویژگی های این اثر و یا بهتر است گفته شود از دیگر خلاقیت های این نویسنده استفاده از نقاشی های بسیار ساده برای توضیح بهتر آنچه قصدش را دارد که مثلا یک امریکایی دوست دارد دنیا هم امریکایی شود البته نه از نوع ریگانیسم و ترامپیسمش بلکه انجا آزادی و عدالت و درکنارش ثروت و سرخوشی بسیارباشد!                                                                                     

همانکه رویای مهاجران بی شماری ست که طی چهار قرن اخیر راهی یگنه دنیا شدند به عبارتی سرزمین فرصت ها و موقعیت ها برای همه بی تعلق خاطر قومی و نژادی و مذهبی زیرا خود ونه گات یک المانی بود که علیرغم اجبار به مهاجرت اما توانست رویه زشت و زیبای  زندگی امریکایی را تجربه کند و در اثارش نمایش دهد                                                                       

زندگی امریکایی یعنی اسلحه و همبرگر و تبعیض نژادی و بسیاری نقاشی های دیگر از درد و رنج تا سرخوشی که  این کتاب را خواندنی تر و جذاب تر کرده است در حالی هنوز درگیر ابتدایی ترین معضلات شخصی خویش است مثل اکثر انسانهای روی زمین بی آنکه بی ایمانی یا ایمان بتواند نقطه اتصالی بین او و هستی برقرار کند .

در این خصوص من فکر می کنم همه انسانها بیش و کم شباهت هایی مثل نویسنده یا قهرمانان کتاب دارند بویژه اگر بدنبال علت و معلول ماجرا بگردند در نهایت مانند همان  گربه ای خواهند شد  که سرنخ کلافی را در یک اطاق تاریک هرگز پیدا نخواهند کرد.

در آخر اینکه کورت ونه گات جونیور از بازماندگان نسل طلایی نویسندگان معاصر جهان است وی به خاطر آمیختن هجو و طنز سیاه و فضای علمی تخیلی در آثارش اشتهار دارد، در دوران تحصیلش در دبیرستان شورتریج در ایندیانا پولیس در روزنامه دیلی اکو، پرتیراژترین نشریه دانش‌آموزی آمریکا، فعالیت می‌کرد تا سرانجام از بزرگان ادب امریکا در قرن بیستم شد . سیارک ونه‌گات 25399، به افتخار او زیر آسمان کبود  نامگذاری شده است او که به مفهوم مطلق نویسنده ای نوگرا بود از ابزار صنعتی در آفرینش آثار سورئالیستی خود نهایت بهره را برد به عبارتی نوعی فراواقعیت مدرن!

ماهشهر علی ربیعی( ع-بهار)

 

نشر در سایت انسانشناسی و سایت Madomeh

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۸
علی ربیعی(ع-بهار)

با نگاهی به کتاب شهر خرس ها
در بخشی از کتاب شهر خرس ها اثر فردریک بکمن نویسنده سوئدی می خوانیم که نفرت می تواند احساسی تحریک کننده باشد.اگر همه چیز و همه کس را به دوست و دشمن تقسیم کنیم در این حالت فهم دنیا سخت تر  وترسناکتر می شود.
ما و آنها خوب و بد که متراژش در دست ناطق است و مخاطب فقط باید گوش جان بسپارد! به همین سادگی ،کاری که بهترین سرگرمی سیاست مداران عالم است .
آسانترین راه برای اتحاد یک گروه عشق نیست چون عشق سخت است از شما چیزی می خواهد که نام دیگرش گذشت است اما نفرت آسان است مثل دیو ،درونتان را قلقلک می دهد که  دن کیشوت وار شمشیر زنگ زده تان را بلند کنید و به جنگ دنیا بروید حتی اگر این دنیا آسیاب بادی باشد که دور باطلی به دور خود می زند بی آنکه مشکلی برای شخص شما ایجاد کند در هر صورت به نظر نویسنده و به تایید من نفرت پراکنی و ایجاد و بسط دشمنی در هر صورت چیز مزخرفی ست که باعث اضمحلال روح و روان فردی و اجتماعی می گردد .کتاب شهر خرس ها می خواهد همین جنبه روانشناسانه از خوی آدمی را به نقدی داستان واره بکشاند که اتفاقا موفق عمل کرده است .
خاطر نشان کنم که فردریک بکمن همان کسی ست که رمان مشهور و موفق مردی به نام آوه را به بازار کتاب عرضه کرده بود .
بهمن ۹۸ ماهشهر ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

 

نشر در سایت گروه انسانشناسی و فرهنگ

با یادی از کتاب طاعون اثر آلبرکامو

یکی پرسید نظرت در باره ویروس کرونا چیست ،گفتم در باره خود ویروس نظری ندارم زیرا در این خصوص دانشی ندارم اما به این باور هستم که پاندمی کرونا آمد تا باد خیلی از ما آدما بر روی زمین و سرزمین ها ، از جهان اول تا جهان آخر!  را بخواباند  و باد غبغب را نیز در حد قورباغه های مردابی فرود آرد هنگامی که مار آبی از راه می رسد.
و به بشر یادآوری کرد حقارت و زبونی وی را در برابرطبیعت و هستی .

هر چند تلخی مرگ هر عزیزی از انسانهای شریف و ناشریف! بر این کره خاکی به تعبیر تاریخ نویس شهیر ابوالفضل بیهقی نه شرحی ست خرد اما چاره چیست؟

 حالا بشر در مرز میان مرگ و فلسفه زندگی ایستاده است و گودالی که هیچ چیز مگر تسکین با یک شعر رمانتیک یا یک رمان زیبا یعنی ادبیات این فاصله ایجاد شده در روزمرگی های کرونا زده ی هراسناک را پر نمی کند.
و در این میان فکر می کنم  کتاب تمثیلی طاعون در میانه قرن بیستم  آغازگر داستان های ست که به نوعی روایتگر بیماری پاندمیک با شیوه های رنج فراگیر است که آدمی را آگاهانه به سمت جهنمی می برد که درد و رنج ناشی از بیماری همه گیر را برجسته می کند همان که وظیفه هنر است .

جهمنی که شاید ابتدای مجازات اعمال شده اخروی ست که بشر برای خوشایند دل خویش و گریز از پوچی محض چهارچوبش را تعیین میکرد اما امروزاین جهنم بی حشو و زوائد مجازات درهمین دنیایی ست که ما برای خود ساخته ایم و در این میان کامو یکی از هزاران نویسنده ای است که این فضای اهریمنی را پررنگ می کند شاید که بعد از فاجعه گله ای  بتوان راه نجاتی گله ای را نیز متصور بود .

اما فضا آنچنان کور و کر و لال است که  بیماری ومصیبت به شکلی مسری در زوایای پیدا و پنهان اجتماع پخش شده است  و دامن همگان را گرفته است.

بسان  کتاب  طاعون البر کامو، که شرح نوعی  بیماری پاندمیک است  ودر کنارش مصیبت طاقت فرسای آدمیان در هر شهر و کشور و جهان، به اضافه عواملی همچون حس مالکیت بی شرمانه نسبت به هر چیزی که دور و بر اوست و از طرفی دشمن پنداری بی ملاحظه دیگران که غیر اویند واین جواهرات ناموزون و بدقواره چون خوی سرکش غداران خلاصه قصه است .

بیماری  ابتدا به همان صورت واگیردار در شهر اوران با مرگ یک موش شروع می شود اما در آخر داستان از وضعیت یک بیماری ساری جدا شده و نمود یک معضل مشخصا انسانی به خود می گیرد و به تار و پود نظامند اجتماعی حمله می برد تا جاییکه در یک فرایند اپیدمیک  ساختارهای قوام یافته و قائده مند بشری چون راستی ونیک اندیشی را هدف تهاجم بی امان خود قرار می دهد و البته کامو همه اینها را نتیجه یک جهان بحران زده می داند که آرمانش در فاشیسم و برده سازی بشر خلاصه می گردد .

تمثیل های این رمان ابتدا شهر غرق در خوشی و بیخیالی اوران  است که نمادی از دنیاست. دنیایی که زندگی را برای همه سخت کرده است می خواهد شاهزاده باشی یا گدا زیرا مناسبات اجتماعی آنچنان آلوده است که فجایع  را همگانی می کند  می خواهد طاعون باشد یا دزدی و نابکاری ! پر واضح است که  مردمان طاعون زده این شهر سمبل  معصیتی  هستند که زندگی طاعونی بر آنان تحمیل کرده است  و اساس بیماری نمادی  از زندگی پوچ و بیهوده  است که اجتماع بی تحرک و خسته   را به کام مرگ می کشد و دنیایی که همه بشکلی بازنده آن هستند وبرنده ای ندارد.

البته این شیوه و سبک در نگارش یعنی جامعه بحران زده از بیماری به علت واقعیت های دردناک جامعه بشری بعد از کامو هواخواهان بی شماری می یابد که از برجسته ترین آثار متاثراز کامو و طاعونش  نمایش نامه کرگدن اثر اوژن یونسکو، رمان کوری ساراماگو و آثاری از این دست که همه بی شک وامدار طاعون، شاهکار ماندنی آلبرکامو فیلسوف و نویسنده نامدار می باشند همچنانکه شاید کامو خود متاثر از کافکا و مسخ به همراه دیدن فجایع دو جنگ جهانی به چنین سبکی روی خوش نشان داده است.

 اوران شهری آرام با مردمی غرق سرخوشی جاهلانه  که با مشاهده یک موش مرده توسط دکتر ریو حادثه بیماری طاعون را اخطار می کند و در اینجا چه شباهت عجیبی میان دکتر ریو در شهر اوران با خفاش و دکتر لی* در شهر  ووهان است انگار که یک واقعه دو بار تکرار شده است که قسمت تراژیک آن همین کتاب طاعون است و کمدی قضیه شرایط فعلی ست که بشر سردرگم پیش از آنکه به متن بپردازد درگیر حاشیه هاست و این تحلیل شخصی من را مثل خیلی تحلیل ها به حساب آسمان و ریسمان خیال و واقعیت بشری بگذارید و بعد رقابت انسانهایی  که برای نجات جان خود از عزیزترین دلبستگی های خویش می گذرند تا زنده بمانند در حقیقت 230صفحه ابتدایی کتاب اختصاص به شرح فیزیکی ماجرا دارد اما در آخر نویسنده بصورتی غیر قابل باور ،گریزی می زند به طاعونی که زیر پوست و جان تک تک آدمها ست و انسانیت و اخلاق را به پشیزی نمی گیرد آنچنانکه انسانها از انواع موجودات نباتی هستند که فقط نام انسان را به دوش می‌کشند و در فرایند حیات همه چیز را باخته اند و بناچار تمام صفات اخلاقی و معرفت را بر باد داده اند.

صومعه‌ها تعطیل می‌شود،هراجتماعی ممنوع، محله‌ها قرنطینه ومردم ادای زنده‌ها را در می‌آورند براستی که خواننده خواب نمی بیند بلکه  هنر قلم کامو است که توانسته این صحنه های روبه زوال را به تصویر بکشدهمچنانکه در حال حاضر همه ما در سال 2020 شاهدش هستیم .

 انسان‌هایی که دارند غرق می‌شوند وبه هر تخته پاره‌ای چنگ می‌زنند و برایشان فرقی نمی‌کند که اگر در این گیرودار کسی را باخود به زیربکشند مثل این است که بگوییم حجابها فرو می ریزد و پوچی برجسته می شود می خواهد کتاب بیگانه باشد یا همین طاعون کذایی.

 اگر بیگانه رویکرد هستی گرایانه و فردی به جامعه دارد طاعون اگزیستانسیالیسم و درد بودن را از زاویه ای اجتماعی و گروهی بیان می نماید با توجه به شرایطی که فاشیسم در اروپای قرن بیستم حاکم کرده بود .

جدا از آثار فراوان کامو طاعون به تعبیری بی نظیرترین اثر نویسنده است که روایتی  تمثیل گونه  را از رذالت و اقتدارطلبی در جوامع امروز ترسیم می کند ،شرق و غرب نیز ندارد زیرا به عینه با اندک بصیرتی این نالایقی را در همه جا مشاهده می کنیم .

جامعه ای که به بنبست رسیده و از بدیهیات اخلاقی تهی است و همه به نوعی دنبال راه گریزی برای نجات خویش می گردند یکی خودی ست و دیگری غیر خودی یکی مومن و دیگری کافر !و چه امکانی مشخصتر از خفاش و کرونا یا موش و طاعون این بلیه همیشگی را یعنی سرکشی بشر را واضح و آشکار می نمایند .

  از ریزه کاریهای برجسته آثار کامو ملامت گری اصل زندگی بعلاوه معصومیت از دست رفته انسان در طی حیات کوتاهی ست که حس و حال جهان و پیرامونش را درک می کند و این از مشخصه بیش و کم اکثر آثار کامو است  به همین دلیل او در دوره ای برای نجات آرمانهای نهفته بشری تمایلات چپ گرایانه را توصیه می کرد اما هیچ گاه خود را اسیر هیچ ایدلوژی نکرد و همواره توصیه به آزاداندیشی داشت و اگر یاسی هست کامو باور داشت شیرازه از هم گسیخته ای ست که همان زندگی ماست!

باری در باره اثار کامو که به مصائب کل بشر اشاره دارد می توان قصه ها نوشت و شعرها سرود زیرا حرف اصلی هر انسانی در هر سطح از آگاهی همین است و هیچ نیست که در بیابانی دور و دراز سرگشته و تنها رها شده است .

 و حالا این بشر می خواهد چوپانی باشد که گله گوسفندان را به چرا می برد و در تنهایی محض نی نوازی می کند و یا نویسنده ای که در گوشه کافه ای در تنهایی خود اثری ادبی می آفریند هردوی این فرایند آدمی با اندیشه ای همراه است که من کیستم و در کجای این جهان جای دارم و پرسشی خیام وار که هدف و مقصود از امدن و رفتن من چیست

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار وجود عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو

یعنی اینکه در پایان راه هیچ کس از این پرسش های بی پاسخ قانع نمی شود می خواهد عابد و زاهد ی چله نشین باشد که در خلسه محض عبادتی طولانی بسر می برد برای اینکه در اخر کار به پاسخی برسد یا به تعبیر من نرسد .

استقبال بی نظیر از اثار کامو هنوز هم ادامه دارد به دلیل نکته سنجی نویسنده در خصوص واضح ترین مسائل انسانی چون عقل پوچ انگارانه  همانی که خلاصه رنج های تاریخی و اجتماعی ادمی ست اگر که مظاهر حیات اب و هوا و خاک  و آتشند این مظاهر از کدام سر منشا هستند و اجزا ادمی نیز که از همین عناصر ابتدایی بوجود امده چرا چون این همه جانور و نبات نیست بلکه به تعبیر متضاد دکارت می اندیشم پس نیستم! زیرا در پی اندیشیدن و هستن ترسی شفاف ترا فرا می گیرد با هزاران چرایی که بعد از اندیشه وجودی برای هر انسانی در حد و توانایی خرد ورزی وی آشکار می شود چه اگر چوپانی در صحرایی خشک نی نوازی می کنی یا اگر فیلسوفی در آکادمی تنهایی خویش قلم فرسایی ، درد در هر حال یکی ست و شاید بزرگترین   دشمن آدمی همین    عقل نامکشوف اوست که سر منشا روشنی ندارد اگر ناشی از بزرگی کله گی و مغز  است تا تطور زبان اما در هر حال نتیجه یکی ست وکامو در قلم و بیان و کتابت، این شرح بی نهایت را به کمال فهم بشری که  بی ملاحظه و سرکش است مثل همیشه تاریخ حواله میدهد و آنچه بجایی نمی رسد البته فر یاد است بگذریم از حال و هوای کامو و طاعونش و برگردیم به روزگار آلوده خودمان و در اینجایی که ایستاده ایم در حالی که هنور دست علم و عالمان علیرغم تلاش بی شائبه همچنان خالی ست !  

باری من بشخصه امیدوارم حالا که در دهه دوم قرن ۲۱ میلادی هستیم همه بشریت از بی پروایی یک ویروس کوچلو به نام نامی کوئید ۱۹ یا کرونا به خود آمده باشند و اندکی فقط اندکی از مسیر گذشته  که بر پایه نخوت تمدنی اعم از قومیت و نژاد و مذهب بوده دست بردارند و حداقل این را از کرونا یاد بگیرند که بشریت شرق و غرب و شمال و جنوب ندارد .

او یعنی آدمی  به تعبیر ارسطو در ابتدای تمدن یونان حیوان ناطقی بیش نیست که همین جنبه نطق او را مثل ویروس کرونا بی پروا کرد که زمین امن و نجیب را که سیارکی از میلیاردها سیاره هستی ست این چنین ناامن سازد و دشت ها را بی چرنده آسمانها را بی پرنده و دریاها را عاری از ماهی کند.

شاید باورش سخت باشد اما حقیقت دارد که روزانه چیزی در حدود ۸ میلیارد جاندار از حشره تا گاو و گوسفند و اخیرا  هم هر حیوان وحشی از خفاش تا خرس و گرگ و کفتار آماده اند که خورشت یه وعده غذای آدمی گردند. اما حالا که این ویروس کوچلو در اوج علم باوری و تبختر آمده و آتیش زده به مال و ثروت های بی حساب، بشریت تنها راهی که دارد کاسه چکنم چکنم هست که از دستش رها شده است پس با این حساب الزامی ست که فعلا دنیا را به پیش و بعد از کرونا تقسیم کنیم و این مخلوق دوپا به حقارت خویش در برابر هستی سر تعظیم فرود آرد شاید که رستگار شود.

دیگر کاری برای من نمانده است
مگر ذره ای عشق

در دلم  ، جانم
که  به یغما می رود

 آن هم!
 

                                  ماهشهر تیر ماه 1399 علی ربیعی(ع-بهار)

*"این دکتر چینی جزو اولین افرادی بود که نسبت به شیوع این ویروس هشدار داده بود و به نظر می‌رسد پس از ابتلا به این ویروس در بیمارستان بستری و سرانجام جان خود را از دست داد. در بیانیه بیمارستان مرکزی ووهان آمده است  لی ونلیانگ، در ساعات اولیه روز جمعه (2:58 )به وقت محلی و پس از تلاش‌های ناموفق برای احیا، درگذشت.به نظر می‌رسد دلیل اصلی خشم شهروندان چینی از نحوه عملکرد مقامات دولتی بوده باشد. دکتر لی در دسامبر به اتهام انتشار اخباری که در آن زمان مقامات "شایعه پراکنی" خوانده بودند بازداشت شد. با اینحال چند روز بعد مشخص شد که هیچ یک از صحبت‌های وی نادرست نبوده است و کم اهمیت جلوه دادن شدت این ویروس از سوی مقامات باعث به خطر افتادن جان بسیاری از مردم چین شد" نقل از خبر گذاری تسنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۳
علی ربیعی(ع-بهار)

گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز بخت آسوده ماست...خیام
علیرغم تکرار مکرر سفر از تهران به ماهشهر و بالعکس که مدام تکرار می شود اما برای من سفر رسم خوش آیندی ست که در هر بار زیبایی و شگفتی های خود را دارد مثل همان تمثیلی که حکیم یونانی هراکلیتوس گفت که از یک رودخانه هیچ وقت دوبار عبور نمی کنی زیرا در هر وعده عبور زمان و مکان تغییر کرده است و تو خبر نداری و حالا همین حکایت من است از این سفر های تکراری.
بعد از اینکه ساعت ۴ بامداد فعلی یعنی ۳ قبلی که پاک برایم قاطی شده از درب منزل فرزندم حرکت می کنم با چمدانی خالی و چشمانی که هنوز اندکی نم خواب دارند تا از شهر به جاده اصلی برسم نیم ساعتی راه است و من در این مواقع به زمان خیلی حساسم زیرا اواسط خرداد است و هوای جنوب گرم ،پس تا صبح نشده قرار است اندیمشک باشم و تا هوا گرم شود به خرم آباد رسیده ام .
و آنوقت است که نفسی به راحتی می کشم انگار که در یک مسابقه نفسگیر شرکت کرده باشم .اما در این مسیر ۴۵۰ کیلومتری ماهشهر تا خرم آباد خیلی مناظر چشمانم را می گیرند و اولین اتفاق عبور موش صحرایی گنده در ابتدای جاده اهواز است که دقت می کنم زیرش نگیرم تا برسم به یک روباه مادر با دو توله هایش که به زیبایی از روی پل رودخانه جراحی در حال برانداز روستای پایین دستی هستند برای شکار دم صبحی و صبحانه ای که تا فردا که روز دیگر است.
شکار این لحظات ناب با چشم و دل و صدای دل انگیز موسیقی که در حال حاضر عقرب زلف کجش با قمر قرینه با صدای حزین سیما مافی لذتی ست که به دنیایی می ارزد و من از دنیا چه می خواهم مگر دلی خوش برای همه چشم ها و صداهای دور و برم.
مثل این چند سفر اخیر جاده خلوت است و تعدادی پرنده در تالاب های اطراف در حال پرواز هستند.
فضا آنچنان آرام است که صدای زوزه شغالان و پرنده ها شنیده می شوند و البته  معنایش طلوع شفق قطبی از شرق است و مژده بر آمدن آفتاب هر چند با عبور هر کمپرسی و تریلی حال و هوای جاده عوض می شود اما هر چیز بجای خویش نیکوست چنانکه عبور همین ماشین های سنگین برای تنهایی من سکینه ای در قلب است مثل سفر که هیچ گاه مکرر نیست و به پایان نمی رسد .
چنانکه از حیات تا ممات خود سفری ست به قدر وسعی که خدا بخواهد اما در هر صورت باید راضی بود و دل غمین نداشت.
تهران خرداد ۹۹ ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی      
شاعر آزادی فرخی یزدی

امروز 14 امردادماه 1399 برابر است با 114مین!  سال پیروزی انقلاب مشروطیت در کشور ما و به تعبیری اولین انقلاب ملی نوین به مفهوم امروزی آن در شرق میانه که بازتاب عمیقی در جهان داشت .انقلابی که خواست  ایرانیان سر از پستوی تاریخ قرون و اعصار سر برداشته به جهان نو ورود کنند هرچند در خود میهن ما متآسفانه با توجه به رخنه هزاران ساله استبداد در تار پود اجتماعی اثر ملموسی نداشت و به مرور در برابر دیو استبداد اگر نگوییم سر تسلیم اما سر تعظیم فرود آورد و مشروطه خواهان واقعی هرکدام به لطایفی از گردونه حیات اجتماعی حذف شدند وکاری که به تعبیری ناتمام ماند.......بخشی از دفتر یادداشت ها ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۲
علی ربیعی(ع-بهار)

 

 منتشر شده  در سایت گروه انسانشناسی

لبخند هایم

 زیر اخم های غبارت پنهان شده است ای دنیا

راستی این روزها

چقدر آسمانم تار می زند تار....

در سالهای آخر دبیرستان مدیری داشتیم که  چون پوستی  بر استخوان تکیده و لاغر بود اما در کار ش خیلی سخت گیر و منضبط والبته  جدی و خشن ، از آن قسم آدمهایی که خاطره انگیزند و در ذهن و ضمیر آدمی جایی ویژه دارند .

سخت گیری ایشان و دلهره ما  بگونه ای بود که هیچ دانش آموزی آرزو نداشت در دبیرستانی باشد که مدیرش آقای رامش است  علاوه بر همه این معایب و محاسن مرتب و  وزین هم  بود با کت و شلوار اتو کشیده و پیراهن سفید و کفش هایی که برق واکسش چشم ها را آزار میداد.

 دقت که می کردی پوست صورتش چون سفیدی چشمانش می درخشید طوری که با نوسان نگاهی  تورا مثل برق  می گرفت.

با این توصیفات از سوی دانش آموزان و اهل مدرسه به نیکی و نیکویی دیده نمی شد ترکه چوب باریکی داشت که از دستش جدا نمی گردید .

باری ایشان شیک پوش و مرتب بود  با کراواتی که در هر حال قهوه ای سوخته  می زد وشاید از دید من تنها نقطه بی مزه در ظاهرش همین  یکی  بود یعنی آن کراوات که اندکی ترسناک می نمود خیلی دوست داشتم به آقای رامش بگویم این همه ملایمت در رنگ لباسها اما این کراوات چیه که می زنی انگار خاری ست در چشم بیننده اما متاسفانه هیچ گاه جرئت نکردم به ایشان بگویم هرچند بعد از پنج دهه شنیدم که ایشان ساکن امیر آباد شمالی بودن و اخیرا نیز از دنیا رفتن و این یکی هم به حسرتهای دیگرم که همنشینی و تجدید خاطره با آقای رامش بود به ابد الدهر پیوست.

بگذریم در بلبشوی آن سالها این تیپ و رفتار همخوان نبود اما احساس میکردی ایشان نیز با فضای موجود همنوایی ندارد و تلخی خاصی  را میشد در  حالاتش فهمید هرچند رفتارش عمیق تر از آن چیزی بود که من نو جوان پی به درونش ببرم.

از آن شخصیت ها که زیر جلد زمانه زندگی می کنند و حال و هوای دیگری دارندو روز مرگی روزگار را با ترازوی دل و جانشان اندازه می گیرندتا به ترازی در قواره تعلقات شخصی رسند به عبارتی رنگ و رخسارزمانه را ندارند حتی به ضرب زورو اجبار در عین حال که به دنیا و مافیهایش متوجه هستند اما نیم نگاهی به تغییر وضع موجود دارند و از هر امکانی برای بروز این اعتقاد استفاده می کنند.

یادم هست اواسط اسفند سال 1353 شمسی است  که شاه تازه حزب فراگیر رستاخیزملت ایران  را علم می کند و عده بسیار هم زیر این علم به امید نانی و آبی بیشتر سینه می زنند ، فضا بغایت خفقان آلود و سرد وشکننده است چون زمستان استخوان سوز جنوبی که بادش که به صورت می خورد تا مغز استخوان یخ می زنی.

 به پایان سال نزدیک می شدیم یعنی که  آخرای  اسفند رسیده است وطبق همه سنوات تاریخ! در این میان  اولین جایی که تق و لق می شود مدرسه  است زیرا دوسر قضیه در این وجه آماده گی تام دارند هم دانش آموز و هم معلم .

آخرای اسفند بود و آن روز دبیر ادبیات ما که درس انشاء داشتیم سر کلاس حاضر نشده بود و لاجرم بعد از زنگ کلاس آقای مدیر دبیرستان با همان نظم و انضباط خشک و شکننده  وارد کلاس ما پنجم دبیرستانیها شد.

کلاس به آنی از حالت زلزله به سکوت و سکونی رعب آور فرو می رود. مبصر همیشگی کلاس هم بازطبق همه سنوات تاریخ برپا و برجا می گوید و ما دانش آموزان نیز با همان قاعده و قانون نانوشته نصف و نیمه نیم خیز برخواسته و می نشینیم. اینک مدیر دبیرستان بالای سکوی روبروی تخته سیاه ایستاده تکه گچی از درز پایین تخته برداشته روی تابلو می نویسد موضوع انشاء دو نقطه می گذارد و دنباله آن می نویسد فرزندان من بخوانید موضوع انشاء را "تک درختی در شوره زار"تصور کنید در بیابانی ،کویری طول و دراز درختی بروید یعنی که آبادانی در زمین تشنه ثمر دهد  به همین روشنی آنقدر هم واضح است که نیاز به شرح و بسط بیشتر  ندارد.

خوب حالا شروع کنید به نوشتن همین حالا سرکلاس  بچه ها  در بهت و سکوت محض بسر می برند در این روزو سال و ماه  که نزدیکیهای بهار است و باران هم که خوب باریده چرا تک درختی در شوره زار پچ پچ همیشگی دانش اموزان شروع شده است مبصر کلاس که میز اول نشسته مثل همیشه می خواهد اولین کسی باشد که موضوع را دریافته  لذا با آب و تاب بر خواسته می گوید آقا می خواهی معنی جمله را بگویم مدیر لبخندی می زند من خواستم بنویسید ولی حالا اگر دوست داری  بگویی اشکال ندارد بگو لطفا آقا تک درختی در شوره زار یعنی شاگرد اول کلاس شدن

کسی آن آخر کلاس می گوید چرا زور می زنی بگو یعنی من به عبارتی همه شوره زارند و مبصر تک درختی در شوره زار راستی که خود خواهی هم اندازه ای دارد مدیر که می خندد  کلاس بدجوری  ریسه می رود آخر تا حالا کسی خنده آقای رامش را به این ترتیب   ندیده بود.

مبصر از خجالت لب و لوچه اش آویزان است  من و دوستم هم یک میز مانده به آخر به کار خویش مشغولیم انگار که قضیه  لو رفته باشد مدیر حالا از همه می خواهد که در باره موضوع انشاء اظهار نظر کنند من پشت نفر جلویی سعی می کنم پنهان شوم سرم را به شدت خم کرده ام حوصله ورود به بحث را ندارم  هرکسی با توجه به شناختش به تعریف خویش از درختی در شوره زار می پردازد آقای مدیر وسط کلاس قدم زنان به آخر کلاس می رسد رو به من می کند خوب بگو به نظر تو مفهوم تک درختی در شوره زار چیست  من ابتداء خود را به حاشا می زنم ولی در مقابل مدیر سخت گیر و سمج تسلیمم با همان ترکه کوچک اشاره می کند داری انشاء می نویسی خوب تو از تک درختی در شوره زار چه مفهومی برداشت کردی با عجله و شتاب بر می خیزم رو در روی مدیر دبیرستان که می ایستم لرزش را در دست و پایم احساس  می کنم بویژه حالا که دانش آموزان کلا س در سکوت محض همه متوجه من و مدیر هستند می گویم آقا به نظر من تک درختی در شوره زار یعنی انسانهایی شجاع و دلیر و منحصر بفرد که در راه آزادی و استقلال میهن جانشان را فدا می کنند  مدیر می پرسد مثل کی ؟من می گویم مثل  امیر کبیر ،مثل دکتر مصدق و در آخر خسرو گلسرخی ،چهره مدیر دگرگون شده است می گوید خوب کافی است البته من در  ذهنم کسی دیگر را سراغ نداشتم شاید هم من ناخودآگاه این سه بزرگ  را گفتم و آقای رامش منقلب و جاخورده آرام اشاره می کند آفرین پسرم و بسرعت از کلاس خارج می شود بعدها می فهمم که آن مدیر سخت گیر دبیرستان محمدرضا شاه آن سالها تبعیدی روزگار خود بوده و از کاشان آمده بود و به همین علت برای من از همان سالها کاشان نیز تک درختی در شوره زار که نه در کویر صبر و استقامت و صبوری ملت ایران در طی تاریخ و اعصار بوده است و من نیز آنقدر ایران را دوست دارم که در نوروز 1390 برای چندمین بار به کاشان آمده ام  که آیینه تما نمای ایران است با همه رنج ها و عشق هایش که در زیر سایه کوه و کمر کرکس و تپه های سیلک  آرمیده اینجا هم که ایستاده ام  بازار تاریخی مسگرهاست با همان مردمانی که صیقل خورده سرد و گرم همه اعصارند دیروز و امروز و فردا ندارند با صفا و صمیمی  ظروف مسی را کیلویی می فروشند به پیشنهاد و انتخاب دخترم از فروشنده می خواهم که چند تایی را در یک کفه ترازوی طنابی بگذارد و در سوی دیگر سنگ ،تا به تراز می رسد کلی هم به نفع مشتری یقین دارم نیازی به بالا و پایین قیمت نیست ظرفهای مسی زیر عبور دالانی که ذرات نور می درخشد عجیب جلایی دارند خنکای بازار مسگرها در این هوای دلپذیر بهاری آدمی  را می برند به وجدی آسمانی که مهربانی درختانی سبز در دره های کویری به تو می دهند .

از بازار مسگرها که عبور می کنی گویی تاریخ را ورق می زنی و تلاش مردمی که فرهنگ و تمدنشان را سینه به سینه چون شعر و هنرشان منتقل کرده اندبه باغ فین می روم اما نمی توانم به تند یسگاه رگ زدن امیر کبیر عزیزمان پای بگذارم و شاهد آن تندیس دردناک باشم که منقلب می شوم دخترم به تنهایی درصف طولانی ورودی می ایستد تا وارد حمام فین شودو من به یاد آن تک درخت فقط قطره اشکی گونه هایم را نمناک کرده است ،بعد از گشتی در باغ فین به دیدن یکی از خانه های تاریخی می رویم و از آن جا روانه مشهد اردهال می شویم به قصد ادای دین به سهراب سپهری که اورا در سالهای نه چندان دور از نزدیک دیده بودم ،آن سالها که سر پرشوری برای شعر و شاعری داشتم و شعر و ادبیات و فلسفه را در پیاده روهای خیابان دانشگاه می چشیدم با همه دلم و جانم مثل بیابانها ی ماهشهر تشنه باران بودم که ببارد،می ایستادم تا شاملو با رنوی آبی رنگش عبور کند و اگر مکثی کرد در میانه شاعران جوان جویای نام آن سالها من هم چیزی یاد بگیرم ،رویایی بیاید و بگذرد و آتشی که قصیل و اسب های وحشی را مثل دشت و دمن دشتستان و خورموج معنا میکرد وچه محشر بود آن عشق ها و هیاهوهای نافرجام آن سالها .

 من ایستادم و خواندم و دیدم و ساده و بی تکلف عبور کردم  به خودم گفتم که تو بگذار و بگذر غولها خود همه چیز را در استوای زمین سروده اند و گفته اند توی جوجه شاعر کیستی که عرضه شوی  و من نخواستم و نبودم و حالا هم نه نزدیک بلکه آن کناره ها می نشینم  و ادای احترامی به سهراب می کنم گویی همین امروز5 اردیبهشت سال 1359 در محل انتشارات جاویدان ایستاده ام و از دوستی خبر مرگ سهراب سپهری را می شنوم  در حال  پاک کردن اشکهایم که عینکم را مه آلود کرده است  بر می خیزم .

مردم بسیاری از کنارم عبور می کنند و متعجب از اشک های من،کسی آنجا ایستاده می خواهم عکسی بیادگار بگیرد که من و قبر سهراب در کنار هم باشیم .

به اطراف نگاه می کنم جدال ناتمام سنت و مدرنیسم را درهمه جای مشهد اردهال می بینم و سهراب که راستی اگر نیک بنگریم چینی تنهاییش هیچ گاه ترک بر نمی دارد و نمی شکندو این بزرگان در این کاشان کویری ما یعنی امیر کبیر و سهراب همان تک درختان فرهنگ قشنگ این سرزمینند .

یاد مدیر دبیرستان آن سالها در ذهن و ضمیرم همچنان ادامه داردو اشک ها و لبخندهایش و ما ایرانیان که چون سروها و صنوبرهای کاشان همچنان ایستاده ایم به امید روشنایی!     

کاش نسیمی

در روستای دلتنگی ها  می وزید

تا کبوتران و پروانه ها ی لبخند

 از آسمان  ببارند

ماهشهرسال 1390 علی ربیعی(ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۹
علی ربیعی(ع-بهار)