حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

تهران زیبا نیست

در این جمعه پرملال سیزدهم امردادماه هزار و چهارصد و دو
فضای آسمان تهران انباشته از ابرهای سنگین است
صدای دور کلاغ ها
پرسه ی دو و سه ‌تا باکریم مردد کنار پنجره..

کوکو کوکو
  دلآشوبی عجیبی دارم
مثل ماموریت آتش نشان های پلاسکو
بر من خرده مگیر
که چرا تهران زیبا نیست
و جای پر کشیدن پرنده ها زخمی ست
و جای تبسم شکوفه ها خالی ست
"گفت چرا گرفته دلت مثل اینکه تنهایی"
گفتم نه دارم فکر می کنم
چرا عده ای دست به دست هم داده اند به کین
تاکنند مهین خویش را ویران
تهران ع-ر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۰۳
علی ربیعی(ع-بهار)

میخواهم
مثل خورشید باشم‌
که آرام
سر بر آستین
غروب می گذارد
و بی منت هر پیشوایی
  فردا طلوع خواهد کرد
     ماهشهر غروب دریاچه  ع-ر

کتاب خطاب به عشق!

اخیرا کتاب نامه های عاشقانه آلبر کامو به معشوقه اش ماریا کاسارس که ستاره  سینمای فرانسه بود با عنوان خطاب به عشق  از سوی نشر نو وارد بازار کتاب شده است و مورد استقبال عجیب قشر کتاب خوان ایرانی .
کتاب مثل همه آثار کامو خواندنی ست و بیانگر نوعی پوچی مقدس در  هستی ست ، به اضافه عشق به زندگی از سر راستی و دوست داشتن !.
کتاب خطاب به عشق  مکاتبات عاشقانه نویسنده ای بزرگ به نام آلبرکامو و بازیگر مشهور سینمای فرانسه ماریا کاسارس می باشد که فاصله انتشار این نامه ها از زمان نوشتن تا انتشار نزدیک به نیم قرن می گذرد..آلبر کامو در یکی از نامه ها آویشنی را که از دامنه کوهی در فلاتی دور و وحشی کنده است می گذارد و برای ماریا کاسارس می فرستد ، ماریا اما در پاسخ و در نامه ای آرزو می کند که ای کاش در جیب های آلبر جا می گرفت و همه جا همراهش می بود. به تعبیر حافظ؛
یک قصه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است
خطابه عشق را باید مانند رمانی خواند با دو راوی که دلدادگی  شورانگیز و فرساینده را پنهانی رعایت کردند تا در کمال خود با مرگ کامو بر اثر تصادف اتوموبیل ناتمام  بماند.
این دو چهره مشهور در عالم ادبیات و سینما دوازده سال عشق ناب و خالص خود را  در میانه جنگ و سیاست رها نکردند . هر چند مثل من  و ستاره آسمانی در شب های تار زمانه  از یکدیگر دور بودند خیلی دور اما عاشق اما شیفته و در طلب  یک حاودانگی که جدایی در پی نداشت.
در یکی از نامه ها کامو می نویسد تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک گویم جهانی که خودت میدانی چقدر خسته ام کرده است .
و ادامه می دهد  محبوبم تنها امیدم این است در این دنیای تیره و تار روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشته ام.
یاد آور شوم این یادگارها به کوشش کاترین کامو دختر نویسنده بزرگ گرد آوری شده است.
از دفتر یادداشت ها ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۲
علی ربیعی(ع-بهار)

طعم عسل
گاهی باید یه کاری کرد شده در این ۲۷ تیر ۱۴۰۲ ، برگشت اندکی هوای داغ به سمت ملایمت بعد از مدتها کنار دریاچه بودم و خنکی هوا را بیشتر احساس کردم و سپس رو به غروب خورشید ایستادم بسان سربازی رودرروی  فرمانده یگان  تا وقتیکه آفتاب زیر آسفالت جاده ماهشهر به سربندر نهان شد.
کتار دریاچه جایی که اطراق کرده بودم  پاکیزه بود هر چند اندکی بچه ماهی مرده عذاب آور است که فکر می کنم بدلیل تابش هراسان آفتاب در ظهر باشد و گرمای آب اما غروبی تمیز بود و شفاف و کلی طبیعت به حسن و نجابت رفتار کرد و بعد برگشتم و طبق روز و روزگار اخیر ابتدا اندکی پیاده روی در پشت دیوار سپاه و باز نگاهی به خوشه های در حال رسیده خارک بر تنه درختان نخل به نوعی یادآوری جوشش حیات است .
باری در هر حالی که هستم  ، یادم باشد هیچگاه دفتر مشقم را فراموش نکنم و از درخت و دریچه هایی  کوچک برای دیدن  دنیا بنویسم  و از لبخند ماهی های خسته بعد از اندکی لغزش در گرمای آب لذت ببرم
و خواب  تعدادی سگ را روی چمن خیس بلوار جدی بگیرم
و در دل بگویم آه شما چقدر سگ های خوشبختی هستید که در این چمنزار آرام

گرفته اید
کاش می توانستم به این همه حیوان اطرافم از سگ و گربه تا ماهی و کبوتر کمکی کرده باشم . دقت که می کنم هر جا و هر لحظه این زندگی شگفت انگیز است حتی اگر نخواهم پیچیده اش کنم و جالب است در همین اواخر قرن اخیر اکثریت قریب به اتفاق علمای علوم انسانی به این شگفتی حیرت انگیز و تنهایی و بیچارگی انسانها رسیده اند
هر چند من همچنان تا زنده ام باید بیاموزم که دوست داشته باشم عشق و عدالت و آزادی را
و از آزار هر چه اطرافم می بینم بیزار باشم از حشره ای مزاحم تا سگی ولگرد و دوست داشته باشم مثل کودکی هایم سازدهنی بزنم ترانه بخوانم،

‌بنام شکوفه ها و جوانه ها ،
بنام روزها و ماه‌ها و فصل ها
و فکر نکنم تنها بهار زیباست
تابستان هم با همه گرمای جنوب لذت خود را دارد به اضافه دیدن خوشه های پر بار خارک که صبور و ساده در انتها تنه درخت آرمیده اند تا لحظه ای و ساعتی از گرمای طاقت فرسا که گذشت به شیرینی و طعم عسل  محض برسن .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۳۲
علی ربیعی(ع-بهار)

دلم برای زندگی تنگ شده است

دلم برای لبخندی بر پایتخت ها و خیابان‌های دنیا
برای سرزمین هایی که سیرابند از باران
دلم برای شعاع بلندی از رنگین کمان

روزهای طلایی تابستان
  پرچین دامنه دار باغ ها
بوته های نارس  یا  رسیده ی خوشه های  انگور

بر دیوارها

دلم برای زندگی تنگ شده است

دلم برای آبشارهای بلند و کوههای یخی
برای سینه هایی شورانگیز از عشق
بی وفقه ازشادی
برای  کولی ها  

 که دوست دارند

برقصند و ترانه بخوانند

دلم برای چشم انتظاری معشوقه هایی سرگردان

آمدن و دیدن و بوسیدن سربازان

دلم برای زندگی تنگ شده است

باید سفره ی دلم را برای آنها
که دوستشان  دارم باز کنم
و چشم انداز جهان را

 نه در نگاهم
که در ذهنم اندازه بگیرم
و بگویم بیزارم‌
از همه سوء تدبیرها  که آدمی را ترسانده است
آنان پادشاهان گرسنگی و جهلند
و اسب زین کرده اند

 تا در ایستگاه چند روزه حیات  آدمی
گرد فراموشی و خاموشی  بپاشند
مرثیه مرگ بسرایند
باور کنید شما!

دلم برای زندگی تنگ شده است

مثل شاعرانی که سرایندگان بی سرزمینند
و با هیچ موطنی به آرامش نمی رسند
مگر سکوت آرامستان
باور کنید شما!

دلم برای زندگی تنگ شده است
مثل شاعرانی که  نام و شناسنامه ندارند
مگر اندکی شبنامه
برای اعتراض به وضع موجود
تهران  ع-ر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۳
علی ربیعی(ع-بهار)

همیشه کسی هست که سراغت بیاید

پرنده ای اگر بسراغت آید

ارزنی برایش فراهم کن

 آهویی اگر بسراغت آید  

کومه ای علف  در گذرگاهش رها کن

انسانی اگر بسراغت آید

قلبت را نثارش کن

همیشه کسی هست که سراغت بیاید

و تو همیشه باید چیزی داشته باشی که تقدیمش کنی

و آنگاه که مرگ بسراغت آید

بی واهمه ای اندک

جانت را تقدیمش کن

بیاد داشته باش!

همیشه کسی هست که سراغت بیاید

تهران ع-ر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۱۴:۳۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سی و یک خرداد روز یلدا است
امروز  چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ است و به عبارتی روز یلدا یعنی بلندترین روز زمین است اما  از فردا یکم تیر روزها   شروع می کنند به کوتاه شدن  تا ۳۰ آذر که شب یلدا است و فردای آن یعنی یکم دی بر خواستن خورشید است و این فرآیند در طبیعت و چرخه زمین و خورشید همواره تکرار می شود و کاری هم به کار ارباب و رعیت ندارد هر چند حکایت آدمی و فهمش از همین نادانی ،مختصر و غم انگیز است آن هم در فضای توهمی که حاکمان اقتدار گرا در شرق و غرب عالم برایت فراهم می کنند و اصرار دارند که آنچه می گویند و عمل می کنند درست است و باقی قضایا در ذهن و ضمیر این همه آدم بر روی زمین حرف مفت است. هر چند من هنوز هستم و دیوانه نشده ام ،هوشیاری من و اشرافیت من به اطراف تنها چیزی ست که برایم باقی مانده پس حق ندارم که از تملک جانم بگذرم تا جایی که بر اساس نتایجی که برای خودم اندک نوری ست که به تاریکی می تابد و مثلا به آن شبتاب در این جنگل که می رسم بگویم ایست ، خبر دار!.
دیگر اینکه دردی که بر   من تحمیل شده است بی شک جانکاه ترین دردی ست که سراغ دارم و آن درد بی قراری ست
زیرا زمانیکه تو بی قراری و نگران قدمهای اضافی یت بر روی زمین  هستی و  از هیچ کس هم کاری ساخته نیست تنها راهش این است که با احساسات قلبی یت  آنچنان که خودت سراغ داری کنار بیایی...  ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۹
علی ربیعی(ع-بهار)


امروز جمعه است و مثل همه جمعه های  گذشته و حال روز دلگیری ست  و با همه دلشوره های جانفرسا من در سفری نامفهوم  با تقسیم زمان و مکان به این روزها و شب های ناشناخته، و هر هفته در سودای دوست داشتن معنایی نو در خیالم سیر می کنم و بلند فریاد می زنم ای خدای ناخدای هستی  نمی دانم کشتی حیات من از پس آن همه صخره ها برآمده است یا نه؟ اما هر چه هست برای طی طریق دریاها و اقیانوس ها در انتظار پاداشی نبودم و همواره بخاطر دلم لنگر را کشیدم و گاهی بی آنکه چپ و راست نشستن پشت فرمان کشتی را بدانم به مسیر ادامه دادم و حالا بعد از عمری  دل و دل کردنم، اگر قطره اشک خون آلودی بر عرشه این کشتی می چکد آرزوها و رویاهای فرو افتاده مردی ست که در طلب جهانی امن تر و آسوده تر برای هر جانداری بر روی زمین کلمه و کلام را به یاری طلبید تا راه گریز یک مگس را از یک بطری شیشه ای به تعبیر لودویگ ویتگنشتاین به او نشان دهد. عشق و شور علیرغم‌ رنج ها و ستم هایی که بر بشر میرود اما عامل حرکت و معنا آفرینی ست و البته این شامل هر ذره از غبار تا کوهی از یخ را شامل میگرد  و بی آنکه نقشه ای  در پشت ماجرا باشد تیر قصه به سرانجامی که باید میرسد پس اینکه ما بخواهیم در مقابل خواست قلبی آدمی سرکشی و مقاومت کنیم مثل این است که سرنا را از سر گشادش بزنیم. 

ماهشهر ع-ر   

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۳۴
علی ربیعی(ع-بهار)

یخ بسته سنگ و دست و صدا نیز

در کوچه های حادثه یارا !

بن بست ظلمت است، وَ زان سوی

بنگر سگان هارِ رها را

این شعر، ذهن ما را به حکایتی از باب چهارم گلستان معطوف می کند که از این قرار است:
«
یکی از شعرا، پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثنایی بر او خواند. فرمود تا جامه از او بَرکَنَند و از ده به در کُنَند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت، سگان در قفای او افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین، یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند! سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت: جامه ی خود می خواهم، اگر انعام فرمایی.
امیدوار بود آدمى به خیرِ کسان 
مرا به خیرِ تو امید نیست، شَر مرسان
سالارِ دزدان را بر او رحمت آمد و جامه بازفرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و دِرَمی چند»
سعدی و دکتر کدکنی به انتخاب ع-ر

نه شرقی نه غربی انسانی
امروز جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲ بود ، مثل همه جمعه های دلگیر به اضافه اینکه امروز آرزو کردم کاش میشد این جمعه ها را از ایام هفته حذف کرد! و بعد یادی کردم و مروری بر کتابی از دکتر عبدالحسین زرین‌کوب با عنوان نه شرقی نه غربی انسانی و همه شرح و بسطی که این عنوان زیبا و شورانگیز در ادبیات فارسی ما  از ابتدای آن که با این بیت ابوحفص سغدی شروع می شود .
آهوی کوهی در کوه چگونه دوزا  (Davaza) 
او ندارد یار بی یار چگونه بوذا   (Bovaza)
تا خردورزی فردوسی و ندانسته گی خیام و رندی و شادباشی حافظ و حکمت سعدی که همچنان درخشان است  اما در مقابل حاشیه ها کم نیست چنانکه فضای سخت و شکننده طبیعت و سیاست  جایی برای این صبغه برجسته فرهنگی ایرانی نگذاشته و همواره غلبه با قلدری  و استبداد و خود محوری  بوده و در این میان مردم اما بسان پاندول ساعت میان کثرت و قلت قدرت  سرگردان بوده اند با کلی پرداخت هزینه های غیرقابل جبران.
به اضافه خرداد که می رسد از راه  بوی تابستان می دهد و هیچ شباهتی به بهار ندارد  البته امسال که  سال نسبتا پر بارانی بود و هوا دیرتر به خشکبادهای خردادی رسید .          ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)

گابریل گارسیا لورکا شاعر خون و آزادی
لورکا هرگز «یک شاعر سیاسى» نبود اما نحوه‌ى برخوردش با تضادها و تعارضات درونى ِ جامعه‌ى اسپانیا به گونه‌یى بود که وجود او را براى فاشیست‌هاى هواخواه فرانکو دیکتاتور  اسپانیا تحمل ناپذیر مى‌کرد. و بى‌گمان چنین بود که در نخستین روزهاى جنگ داخلى ِ اسپانیا – در نیمه شب ۱۹ اوت ۱۹۳۶ – به دست گروهى از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه‌هاى شمال شرقى ِ گرانادا در فاصله‌ى کوتاهى از مزرعه‌ى زادگاهش به فجیع‌ترین صورتى تیرباران شد بى‌آن که هرگز جسدش به دست آید یا گورش بازشناخته شود.
لورکا اکنون جزیى از خاک اسپانیاست همچنان که آثار او جزیى از فرهنگ پربار اسپانیایى است:
عقابان کوچک! (با آنان چنین گفتم(
گور من کجا خواهد بود؟
در دنباله‌ى دامن من! (چنین گفت خورشید(
در گلوگاه من! (چنین گفت ماه)
ترجمه شاملو به انتخاب ع-ر
زندگی نامه لورکا
فدریکو گارسیا لورکا درخشان‌ترین چهره‌ى شعر اسپانیا و در همان حال یکى از نامدارترین شاعران جهان است. شهرتى که نه تنها از شعر پرمایه‌ى او، که از زنده‌گى ِ پُرشور و مرگ جنایت بارش نیز به همان اندازه حکایت دارد .
به سال ۱۸۹۹ در فونته واکه روس – دشت حاصلخیز غرناطه – در چند کیلومترى ِ شمال شرقى ِ شهر گرانادا به جهان آمد..
و برای مرگ در بیابان‌های اطراف غرناطه عجله داشت همان جایی که برای همیشه ناپدید  شد جایی که گروه گلنگدنهای قهوه ای  فرمان می دهند : – آتش!
و افراد از پشت به طرفش شلیک کردند. مثل خرگوشى به خود تپید.
وقتى به‌اش نزدیک شدم صورتش غرق خون و خاک سرخ بود. چشم‌هایش هنوز باز ِ باز بود. به نظرم رسید که سعى مى‌کند لبخندى بزند. با صدایى که به زحمت مى‌شد شنید گفت: – هنوز زنده‌ام! راست می گفت لورکا هیچوقت نمی میرد....
از دفتر یادداشتها ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بخاطر من

میدانم آسوده نیستی
اما بخاطر قلب  خسته ام
آسوده باش
میدانی که من زندگی را دوست ندارم
اما تو
بخاطر من
زندگی را دوست داشته باش
ماهشهر ع-ر

نافرمانی زندگی
خوب گاهی که خسته می شوم مثل آب کُری که تحلیل میرود زمزمه می کنم با خودم و می گویم   من که غیر از ننوشتن چاره ای ندارم . زیرا ادبیات در برخورد سخیف مگر تسلیم و سرافکندگی راهی پیش پای آدمی نمی گذارد یعنی ننوشتن .
به همین دلیل نهیب می زنم برادر ننویس و خودت را به ننوشتن عادت بده و اندکی از حال و هوای روزگار بدکردار رها شو و از بالکن جنوبی خانه فرزندت به آسمان بنگر مهتاب خسته از پرتو افشانی و ستاره که انگار قطره اشکی شفاف دارد با افسوسی هزاران ساله به تو  می نگرد و به زبان بی زبانی  می گوید فعل ننوشتن را علیرغم این همه سوژه صرف کن و اجازه بده در درونت چیزی فراتر از عشق و دوست داشتن به سرزمین افکارت هجوم بیاورد و برای بهشت اجباری و زندگی تکراری ننویس که این بازی لعنتی همچنان بی آنکه اندکی درک شود و حال و هوا عوض کند  ادامه دارد و انگار که دنیا را آب ببرد آنها را خواب می‌برد .
گفت ول کن چقدر زور می زنی ببین  عالم قدرت و ثروت چنان است که تا از دست نرود قانع نشود . گفتم همین را بگو کاش نافرمانی زندگی را نیز  راهی  بود.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۴۰
علی ربیعی(ع-بهار)