گنجشکان هیاهو
فارغ از بند
فارغ از قید
آوازهایتان هر بامداد
کوچه را
خیابان را
شهر را بیدار می کنند
و هر شامگاه
کولیان بی دغدغه را به خواب می برند
شما گنجشکان هیاهو
که مژده بخش
دل غمگین من هستید
آوازهایتان مثل نور ماه قشنگ است
زمانی که از حصار شاخسارها می گذرد
ماهشهر زمستان 72 علی بهار
از دفترهای گذشته
هر روز به دنبال آوازهایی هستم که پیام آور آرزوهایی است...آرزوهایی که ظاهرا قاعده ابتدایی دنیا است و قرار است که سنگ بنای هستی با این معیارها سنجیده شود ...مزین به مهر و اخلاق و راستی که در دل همه انسانها با هر رنگ و بوم وبر باید که جاری باشد ....اما همه اینها فقط آرزوهایی ست که گاهی چون چشمان کودک فقر در میان بی حوصله گی آدمهای دور وبر گم می شود و هیچ کس سراغی از رنج و آزار او نمی گیرد و هیچ کس نمی پرسد این چشمان پر از اشک شب را در کدام بیغوله به صبح می رساند و هیچ کس دستان کبره زده او را نگاه نمی کند التماس اورا و آرزوهای او را بویژه در هنگامه بی پایان دعواهای سیاسی روزمره کسی به یاد هم نمی آورد هرچند بزنگاه تناول عیش دنیا دو روزه هم باشد گویی بر شکمباره ها ،سرمستی و لذت هستی سیری ناپذیر است و چرخ عالم تا هست بر وفق مراد می چرخد چنانکه درد تصرف و تسخیرش مثل مزه های تند بر دهان و دندانشان فشار مضاعف می آورد...دیگر باورم شده است که سمت و سویی گنگ و ناتمام ذهن و ضمیرهمه گردنکشان عالم را به یغما برده است...هر چند گنجشکان هیاهو نغمه سرایی کنند...