...از سروده کوچ....آدمهای شبیه خویش
.....از سروده کوچ...........
ابتدای بامداد
افق کمی پیدا
افق کمی پنهان
صدای هی هی چوپان
صدای خسته ایل
صدای دور گله
صدای شیهه اسبان
درختان هم در انجماد زمستانی خویشند
ابرها در التهاب زمین می پیچند
باد می خواند
باران می بارد
هندووار سجده میبرم
به تقدم بی مثال عناصر
وبادهای موافق که می گویند
کوچ باید کرد
....
بیا برویم !ای دوست
همره هر روزه دل و دنیا
از آغاز شک به انحنای بهت یا تردید
فصل های بی معنا را رها کنیم
معابر می گویند که سفر گاهی فقط رفتن ذهن است
در محاق جدایی
بی کسی بی پناهی
می دوی به حیرت ازاین سو به آن سو
هر چند هنوز هم در ابتدای آرایش آرزو های خویشی
..................
نیشابور تابستان 1368 علی ربیعی(علی بهار)
......آدمهای شبیه خویش!
....تا چشم نای دیدن دارد هم دریا و هم آسمان غرق فیروزه های خوش رنگ خویشند و چون روز بر آ ید
خورشید با همه توان فقط گوشه ای کوچک از اسمان را تسخیر می کند و تو در میانه این همه دریا به
حقارت خورشید هم پی نمی بری تا خود که باشی که بخواهی از منّیتی بلند به دنیا بنگری ....کوچه دل آدمی
هرچه بزرگتر صفای قدم دوست وزین تر که جایگاه دل و دلدار اگر به صرافت عشق رسند آنسوتر از
خورشید را هم می بینند ..به دل می گویم راستی زیباترین دنیا دنیایی ست که آدمهای آن شبیه خویشند و
اصرار ندارند در لباس دد و دام فرو روند.... از دفترهای گذشته ماهشهر علی بهار پاییز 1389