باد و باران و خاک
سروده شورانگیز
در این شب های دیرپای زمین
شب های شوم جنگ
کاش چون قطره های بی شمار باران
جلگه ها را در آغوش بگیرم
رودها را بشورانم
و برای آینده بشر
شعرهای شورانگیز بسرایم
در قلمرو شادی و آزادی
اگر چه میهمان پاینده خاک باشم
ماهشهر ع-ر
باد و باران و خاک
جمعه تلخ و جانگدازی این ۱۳ اسفند ۱۴۰۰ زیرا که گل بود و به سبزه آراسته شد و گرد و خاکی سرخ از سفری دور و دراز آمد و بر سر ماهشهر نشست البته بعد از چند قطره باران و خلاصه تا دلت بخواهد هوا دگرگون و پست فطرت شد مثل همین جنگ طلبانی که دارند ته مانده وجدان آدمی را به لجن می کشند و همه در عین بی وفایی و ظلم القای وفاداری و مهر می کنند .از خفه گی و دلمردگی درب که هیچ نمی توان یه پنجره را باز کرد که خاک عینهو انگشت سبابه جهت استفراغ تا پشت گلویت رسوخ می کند و خلاصه هیچی دیگه برای من و آن تنهایی عظما از این بدتر نمی شود که نتوانی پیاده یا سواره چرخی در شهرک بزنی و باید با همین قلم و دفتر و دستک سرگرم باشم تا این جمعه سنگین و سرد بگذرد .بگذریم در رویا و خیالم همچنان باهات حرف می زنم و اگر دلم راه دهد می ایستم و تماشایت می کنم .صبحی خوابت را دیدم که با اندکی عصبانیت پشت تلفن گفتی بابا کجایی و من با عجله گفتم باور کن پدر نمی دانم کجا هستم و از همان پشت تلفن صدایت را با خنده ات شنیدم که می گفتی تو هیچ وقت ندانستی کجایی حالا به کنار و بعد بر خواستم و خاک و باد و باران را که همزمان می بارید تماشا کردم .
ماهشهر ع-ر