حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

چون پرنده ای در قفس

دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ

چون پرنده ای در قفس

برای من !

 زندگی دیر شده است
باید بروم

روزهایی ست این روزها
که در پی یش روزها نمی آیند
اگر تو !

جیک و جیک پاییزی گنجشکان را شنیدی
رنگین کمان ‌بعد از باران را دیدی
فراموشم مکن

چون پرنده ای در قفسم

نه خشنودم از سحر

نه دلگیرم ازغروب
ماهشهر ع-بهار

مادرم!
ستاره گفت می دانم چقدر دل مشغول و سراسیمه ای و دلت از همه چیز گرفته و حوصله هیچ چیز را نداری اما ببین باز هم در دیارت خبرهای قشنگی ست و جوجه کلاغ ها تازه سر از تخم برداشته اند و دارند شلوغ می کنند و زندگی مثل توازن کندوها ادامه دارد.
غروبی از بلوار که برگشتم به خانه همچنان غرق مهر و پاییز و مدرسه و دانشگاه بودم  و البته خسته هم بودم زیرا که مدتها از زمانم در آرامستان پیش فرزندم و بعد دوست همراهش در آن تصادف شوم گذشت ، امروز سوم مهر تولد محمود بود خانواده اش همه آمده بودند بر خاکش با چشمان اشکبار ایستادم که چه بگویم زیر لب اندکی تبریک و تسلیت مرور کردم و برگشتم و خلاصه به خونه که آمدم از خسته گی خوابم برد و همین که چشمانم روی هم رفت خواب دیدم که دارم آماده مدرسه می شوم‌ اما همه چه تلاش می کنم بلند شم و کیفم‌ را بردارم موفق نمی شوم انگار قدرت حرکت را از من گرفته باشن بعد صدایی آرام‌ شنیدم که می گفت علی پاشو دیر شد باید بری مدرسه دستم‌ را به سمت صدا گرفتم ناخودآگاه دیدم کسی که صدایم‌ می‌کرد مادر م بود با همان چهره فرتوت آخر عمر و دستانی که از رنج و زحمت و آمپول و سرم‌ چروکیده شده بودند خیلی اضطراب برخواستن داشتم‌ اما تا دیدم دستم در دست مادرم است یه آرامش خاطری گرفتم و با صدای آرام گفتم دا تویی گفت آره علی پاشو و بعد شروع کرد به گریه و گفت میدانم دا دلت پره اما نگران فرزندت نباش من در کنارش هستم و تو هم بلند شو به کارهایت برس بر خواستم از خواب و درب بالکن را گشودم تا هوای صبحگاهی بصورتم بخورد اندکی قدم زدم و به آسمان نگاه کردم و جنب و جوشی که داشت در این سحر شروع می‌شد مادر هم بعد از کلی دلداری و آرامش خاطر رفته بود اما باز غمگین بودم زیرا تا حالا هیچوقت مادرم را حتی تا آخرین لحظه حیاتش اینقدر پیر و شکسته ندیده بودم فکر کنم همدلی داغ فرزندم با من باعث شده بود این طور شکسته بشود و بعد رنج ها و بی قراری های این روزهای من که با مهر و مدرسه و فراموشی و پاییز شروع می شود و آرزوها وامیدهای به هوا رفته ملتی برای رسیدن به آزادی و یه زندگی حداقلی که در آن اندکی نور امید باشد و استبداد و قدرت فائقه غیر پاسخگو نباشد .
از خواب دم صبحی مادرم تا برخواستن مردم وطن راهی نبود و من شاید که با همین آرزو دنیا و مافیهایش را بگذارم و بروم که هیچ دلم از دنیا بعد از فرزندم خوش نیست و روزها و لحظه ها به سختی می گذرد

ماهشهر ع-بهار

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۹/۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی