حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

رنج نوشتن؟!

شرحی براحوال احمد محمود


http://www.madomeh.com/site/news/news/8921.htm

ازولایت  خراسان شهر سبزوار روستای دولت آباد همراه و هم نشین با محمود دولت آبادی که حرکت می کنی روی به سمت جنوب غرب به خوزستان و اهواز در کناره رود کارون جنب خانه ای قدیمی در حاشیه رود می رسی می ایستی نشانه ها را می پرسی آره همین جاست خانه احمد محمود نویسنده جنوبی گویی از میانه یک سیب سرخ عبور کرده ای این همه راه را  ، این دو برادر خراسانی و خوزستانی چقدر شبیه هم هستند در قلم و آرزو و رنج و دورافتاده گان را کی کنند یاد !

راستی که هر دوی این شرقی و غربی وطن پشتوانه یک فرهنگند با بار مسئولیتی همگن ،یکی شرح درد ملتی می دهد از روستاهای سبزوار ،یکی دل به غوغای مردمی در کناره کارون وشهر اهواز می سپارد وعجیب این ادبیات روستایی و شهری آنجا که به عدالت اجتماعی و واقع گرایی می رسند  ید واحده ای می گردند برای تفسیری و تغییری نو از جهان که گل محمد کلیدر و خالد همسایه ها نیز هردو برادران همین سرزمین هستند که از کاوه آهنگر تا ارش و سهراب و اسفندیار ادامه  راه بوده اند ..من نمی دانم آیا این دو حشر و نشری در عالم کاری با هم داشته اند یا نه اما هرچه هست گویی نقبی زده اند از دو سوی این سرزمین تا شاید به ساحل نجات و رستگاری ملتی بهم رسند هردوی آنها آنچنان واقعی می نویسند که من خواننده فکر می کنم  این دونویسنده آدمهای داستانشان را می شناسد ،هردو هم شارح و هم خالق زندگی شخصیت ها ی قصه هستند با همه پیچ و تابی که دارند هرچند کار این دو ترکیبی از تخیل و واقعیت است  که هر اثر ادبی در واقعی ترین سبک صبغه ای از تخیل با خود دارد و یا بلعکس و من و همنسلانم با قصه های این دو بزرگوار قد کشیدیم و بزرگ شدیم و با آرزوهایشان خواستیم که دنیا برنگ دگر شود و نشد که آرمان خواهان در هر قد و قواره ای که بودند راه بجایی نبردند وتا بوده همین بوده دور دور لاتهای جهان است در هر لباس و قماشی از ملاعمرو بن لادن  بگیر و بیا که به ترامپ می رسی ....بگذریم اما قصد فعلی من شرحی کلی بر آثار احمد محمود است و حیفم آمد که با یادی از دولت آبادی شروع نکنم ......

....زمانیکه در باره احمد محمود می نویسی یعنی اینکه در باره عدل و داد و شاید هم بیداد  می نویسی که او خود دلباخته داد بود اما در زمانه بیداد کسی به داد هیچ کس نمی رسد...او به ساده گی روایت گر چهرهای انسانی با تکیه بر فرهنگ جنوب بود و همه آن عناصر، از جغرافیا تا شروه خوانی مردمانش را بخوبی می شناخت و مثل انسانهای شریف در پیچ و تاب دگردیسی ها ی همه زمانه ها از دل آتش بسلامتی می جست تا جهان اتوپیایی و دست نایافتنی را در قالب داستان های بیاد ماندنی به یاد گار گذارد و رگ و پی زندگی را ، و خواب و بیداری ملتی را در برهه ای از تاریخ معاصر یعنی از 1323 شروغ خالد همسایه ها تا سال 1357 همراه  باران در مدار صفر درجه و آنگاه که جنگ شد مویه کنان در زمین سوخته نکته به نکته مو به مو آمال و آرزوی های مردمش راشرح دهد و حکایت کند  هرچند برای هیچ شاید! ...

عمری پی دلجویی معشوقه دویدیم    وامانده و افسرده بجایی نرسیدیم

گفتیم که این باد سیاه هم بشود طی    افسوس که در مزرعه وهم چریدیم

خواندیم سرودی و غنودیم بدرودی   جز میوه حسرت که دراین باغ نچیدیم...ع-بهار

زیرا که احمد محمود هیچ گاه نتوانست و نخواست با مصالحی و مطامعی از  حاکمان زمانه ،روزگار بگذراند و زمانه خود در هر حال ناجوانمرد است اگر که پای در رکابش گذاری .... . او قلم بدستی از جنس مردم بود بی آنکه بدنبال شانه ای وکوه و کمری باشد که بخواهد از آن بالا برود که دنیا ارزش هیچ برج و بارویی  را نداشت نه برای شاهان و حاکمان و نه هیچ کس دیگر و او در همه حال چون شاهدی صادق قصه هایی نوشت که به شعر پهلو می زند مثل این واگویه دیدار پدر با خالد در زندان  ..."دست همدیگر را رها می کنیم ،چقدر با محبت حرف می زند.تمام جانم بنا می کند به لرزیدن،انگار چیزی توی دلم خراب می شود،انگار چهار ستون بدنم سست می شوند...صدای پدرم گرفته است سنگین است،غصه دار است ...از کتاب همسایه ها ص 434چاپ سوم" و عمری که به پای این زندگی  گذاشت که در همه قصه ها شرحی از خودش را نوشت بی آنکه در پی نمایش نامی و نمادی بوده باشد مثل هر نویسنده ای که روح و روانش را به قلم می فروشد بی آنکه در پی چانه زنی قیمت باشد و راستی تعجب آور است که قلم بدست! چه چیزی بدست می آورد که حاضر می شود عمری به پای قلم افتد وامن و آسایش خویش  را و خانواده را از دست دهد!..چنانکه از مکالمه پدر در زندان با خالد : "عیدت مبارک پسرم..دلم می لرزد و یکهو چشمانم مثل چشمه می جوشد..عیدت مبارک پدر "همسایه ها ص 435"....من و همه همنسلانم محمود را با همسایه هایش می شناسیم و سرنوشت قهرمانش را تا داستان دو شهر دنبال می کنیم ...خواندن همسایه ها با روایت خالد نوجوان از آغاز جوانی که به تعبیری تصویر تمام نمای ما بود که هم بچه کارگر بودیم و هم با تفاوت های دردناک طبقاتی و تبعیض بزرگ شدیم و حسرت رفتن به سینمای کارمندی شرکت نفت را بدل می گذاشتیم و بچه هایی که براستی بی هیچ منطقی در پر قو بزرگ می شدند هرچند ما نیز بزرگ شدیم و انتقام و گروکشی از همان سالها شروع می شود ... او از روز ی که قلم بدست گرفت و نوشتن را آغاز کرد به یک چیز متعهد بود و آن بی شائبه خدمت به محرو مین...بی شک جایگاه ویژه او درادبیات معاصر فارسی  بی نظیر است به همین علت نوشتن از کسی که از همسایه به تو نزدیکتر است دشوار است زیرا آنچنان نزدیک است که دیده نمی شود....

  ...یکی از امتیازات والای کارهای محمود این است که در بر دارنده عناصر روشن و مشخص چیزی ست که به آن رئالیسم اجتماعی می گوییم بگونه ای که برای خواننده از باورپذیری واقعی عبور کرده به مرز حقیقت می رسد مثلا اگر بخواهیم بدانیم راستی مردم ایران چرا همه یک صدا بپا خاستند و بساط نظامی که کانون استوار قدرت بود را در سال 57 برچیدند باید رمان 1600 صفحه ا ی مدار صفر درجه را بخوانیم که وقایع آن از حدود سال 53 تا پیروزی انقلاب را در بر میگیرد و همه اتفاقات در جنوب و بویژ اهواز است و ما عظمت کاری را که مردم کردند را در کلمه به کلمه مدار صفر درجه شاهدیم بی آنکه نویسنده بدنبال جای پایی مشخص و بزرگ برای خود یا عقایدش باشد ....او مثل ابوالفضل بیهقی شاهد صادق ماجراهایی ست که منجر به پیروزی انقلاب شد هرچند مثل همیشه این دگرگونی عمیق بر همان مدار صفر درجه بود بویژه کسی که از همسایه های خالد نوجوان در سال 1323 پابپای جنبش های اجتماعی مردم ایران زیر و بم ها را موبه مو شرح می دهد و حکایت می کند با فراریها فرار می کند با زندانیها به زندان می رود و با مردم انقلاب می کند شاید که دنیا به رنگی دگر شود وفرشته  آزادی و آسایش دو بال سایه گستر بر سر ملت کشد ...

......دوستی می گفت داستانهای احمد محمود شرح یک دوره پر تنش در استان خوزستان است ،داستان آدمهایی ست که همگی می بینند و می شنوند اما کمتر می فهمند و به عبارتی قصه های او قصه های آدمهایی ست که در حاشیه هستند و همین شرایط  نیز باعث می شود فرصت و تحمل آگاهی از وضع موجود را نداشته باشند اما یک چیز را با گوشت و پوست و استخوان لمس می کردند و آن فقر و تضادهایی بود که مستقیم از سوی حاکمیت بسط می یافت ...شخصیت ها و وقایع گویی همه شبیه هم هستند چه در قصه های کوتاه غریبه و پسر ک بومی و چه در داستانها و رمانهای بلند همسایه ها و داستان یک شهر و این اخری مدار صفر درجه که قصد و هدف یکی ست و ان مقابله با دستهای الوده ای  که جامعه را به سراشیبی سقوط کشانده است و بعد فرهنگ تبعیض آمیز بومی که در قصه کوتاه دل تاریکی بر ملا می شود قهرمان قصه شریفه در حالی که پابماه ست اول بامدادمیرود تا هیزمی برای سوخت تهیه کند از دل جنگل در حالی که مرد خانه نشسته و نقشه رفتن به سیاحت وزیارت را در سر می پروراند و زن به علت زن بودن باید همه خفت ها را بپذیرد  و بعد وضع حمل و مرگ شریفه درپای  درخت خرما که با نثری گزنده و جانکاه و جملات کوتاه و معترضه که مثل نیش زنبور خواننده را مرعوب می کند  نویسنده با انجام و سرانجام قهرمانان قصه ها  به کسانی که آن همه لحظات پر شر و شور را با توجه به مطالبات اجتماعی آفریدند تسکین درد می دهد ...روایت های خطی با مضامین اجتماعی و بومی با زبانی ساده و شیرین ...هرچند وقتی من خواننده امروز از بالا به پایین همه این قصه های تنیده با درد و رنج نگاه می کنم به قصد کالبد شکافی اجتماعی متوجه می شوم که ماجرای گذر از رنج ها و مصائب یک ملت تنها انهایی که محمود و همنسلانش به قصد اصلاح گفتند و نوشتند نبود و نیست که به تعبیر حافظ ....عالمی دیگر بباید ساخت وز نو ادمی....

...و اما نگارش رمان گزارش گونه زمین سوخته حکایت غم انگیز دیگری ست از غمنامه ای که قرار است زندگینامه این نویسنده بزرگ باشد  ابتدا اجازه حضور در جبهه را ندارد اوکه  در جنگ برادرش را از دست داده است  و بعد با اصرار اجازه می دهند که به منطقه عملیاتی رفته و حاصل حضورش در جبهه رمان زمین سوخت است که در نوع خود از اولین رمانهایی ست که به شرح جنگ و رنج هایش می پردازد هرچند منتقدین از دو منظر علم مخالف خوانی را بلند کرده اند یعنی  حاکمیت که کتاب را مبلغ فرهنگ چپ می بینند و منتقدین ناراضی که کتاب را در جهت سیاست های تعریف شده رسمی قلمداد می کنند  هرچند محمود همچنان با امانت و صداقتی که خاص اوست کارش را  ادامه می دهد بی خواهش و تمنا از امر و زیدی، که خاصیت هر انسان آزاده ای این است ....فکر می کنم در همان زمانی که محمود این کتاب را می نوشت در قید سبک و سیاق کار نبود بلکه هدف این بود که مصائب و شرایط جنگ تحمیلی بر مردم جنوب  را در ادبیات معاصرنهادینه نماید که موفق شد  ....اما آنچه آثار احمد محمود را برجسته کرد به تعبیر من تریلوژی های او بود که با همسایه  ها و فریاد بلور خانم در دنگال خانه ای با همسایه ها ی متعدد در فضایی تیره وتاردر هم می پیچد تا به داستان یک شهرخفته در فضای فلاکت زده بندر لنگه قاچاق و تبعید و رسوایی ومرگ ادامه یابد و بر مدار صفر درجه دهه پنجاه با باران در کوچه پس کوچه های اهواز تا پیروزی انقلاب 57 به پایان نمی رسد که هنوز تا زمین سوخته ودرخت انجیر معابد زمان بسیار است ....در رمان پر اطناب و مطول و دو جلدی درخت انجیر معابد با داستانی به محوریت یک درخت که تحت شرایط اجتماعی خاص مقدس گردیده و یک خانواده که از ِقبَل همین درخت به ثروت و قدرت رسیده اند وبزرگ شده اند بی اآنکه ریشه و پی آنها عمیق و گسترده باشدو ماجراجویی های جوانی بی آینده از همین خانواده که فرامرز فرزند آذرپاد است...و میوه این درخت و خانواده هردو کژرو و بداقبال  هستند .....باری شخصیت ها همه در این قصه ها هم نویسنده اثرند و هم خواننده که به تناسب حضور در چالش ها امید به تغییر را تا استخوان حس می کنیم وقتی هر جای زندگی این مردم بار نفرین و ناله است و چشم در چشم ملت سرمایه مادی و معنوی به ثمن و بخس با خود می برند و از حاکمان هیچ کس را اهل وطن نمی بینیم با این تریلوژی ها راه خروج از بنبست را دنبال می کنیم و هیچ کس هم در این میان شعار نمی دهد نه نویسنده و نه خواننده که پابپای هم پیش می روند و این از ویژگی های نثر زنده احمد محمود است....زیر  کسی ست که زندگی او از همان دهه سی و بعد از کودتا در زندان و تبعید و به تبع آن رنج گذشت البته مثل اکثر روشنفکران مسئولیت پذیر آن سالها ی غم انگیز  و لذا در همه آثارش با شخصیت هایی درگیر همین اوضاع به اضافه فقر و تنگدستی شخصیت های قصه که برخواسته از شرایطی هستند که در آن بسر می برند روبروییم... بیکاری و نبودن امنیت اجتماعی و بعد بی احترامی به حقوق انسانها از ویژگی های بارز عناصر داستانهای محمودند ....در همه آثار او اشاره ها به  مبارزات مردم ایران در جریان ملی کردن صنعت نفت از سال 1323 تا 32 و ان کودتای شوم که حال ملت و بخصوص قشر درگیر از جمله روشنفکرهای متعهد را به شدت بد کرد و از خلال آن قصه ها و غصه های بسیار افریده شد و کتاب همسایه ها در آن سالها خود بازتاب اولیه همان تراژدی تاریخی بود که هنوز هم پیامدهای ان تار و پود مارا رها نمی کند! و پی بردن به ماجرای کودتا و بدنبال آن تغییر شکل مبارزه از مسالمت  به  جنبش چریکی  در برابر نظام کودتایی تبدیل به اصلی خدشه ناپذیر شده بود . به همان دلیل بالا برای نسل ما همسایه هاهم رمان بود و هم تحلیل وقایع اجتماعی و سیاسی و فرهنگی جنوب ایران و فساد و فحشا یی که زیر پوست زندگی مردم جریان داشت و نویسنده با همه قدرت با بی پروایی و انگیزه بالا می نوشت بی آنکه فرصت ها را ازدست بدهد هرچند فرصت ها برای ملک و ملت در همه این زمانه های پرآشوب بسرعت برق و باد می گذشت و آن سکوت و سکون وحشت زا برای هیچکس آینده را قابل پیش بینی نکرده بود که اوضاع بشکل اساسی و بنیادی در سیمای انقلابی تغییر کند..اما چنانکه میدانیم جوامع انسانی را دامنه وسیعی از متغیرها و توابع محصور کرده است که آینده را برای پیش گوترین افراد نیز غیر قابل پیش بینی می نماید،لذا  و به همین دلیل ساده باید همه در برابر این ضربالمثل عامیانه سر تعظیم فرود آریم که هیچکس از فردای خود خبر ندارد!

ماهشهر پاییز 1396 علی ربیعی(ع-بهار)

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۱۹:۵۱
علی ربیعی(ع-بهار)

از سروده فرمانروای دل

نه از چراگاه آهوان اثیری

اثری بود

نه از بوی طرب انگیز

بابونه و ریحان  خبری

در ابتدای چمن زارهای

 رویایی بودم

ازدحام رنگین کمانِ افق های دور

خیال شورانگیز گنجشکان

بعد از باران

هرچند در این کرانه واهی

خشم زمین و زمان

کماکان است

دستی بکش بر خستگی دستانم

تادر ابتدای آغوشت  بمیرم

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۱:۰۳
علی ربیعی(ع-بهار)

1

پاییز امسال
اندوه کم نداشت
زلزله را هم
به خاطراتم
اضافه کرد
2

منفعل ، بیهوده
چون این همه
کلاغ و گربه
سگ دوی سگان
در کوچه و خیابان
به نرمی خاک باد می خورم
به گرمی یخ آب می شوم
بی آنکه بدانم
این اتفاق ناخوشایند
چگونه خس و خاشاک کرد
تار و پود مرا
3

نه یادی از گذشته

نه تصوری از آینده دارم
در آوار اکنون
شاهد ویران زندگی هستم
ای کاش!
برای فراموشی هم شده
دو باره ببینمت

4

با این همه اتفاق مکدر

که ذهنم را آشفته کرد
میهنم را ویران
باید تمامی  کلمات
تکرار دوستت دارم بودند
در حالی که
چاره ای مگر مرگ نبود
5

هیچگاه
 
جای تو خالی نیست زندگی!
مانده تا مرگ
 
  بی هیچ زحمتیکه آن هم 
نه کبوتر می شناسد
نه صلح
نه آزادی
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 سخاوت طبیعت

لذت ریزش مداوم باران برای ما جنوبیها و کویر نشین ها به تعبیر حافظ شُرب مدامی است که اگر ببارد زندگی بخش روح و جانمان میگردد.....و آنگاه که بارید  به آرامش و سکونی میرسیم  که در عالم عرفانی عاشق به سیمرغ وحدانی رسیده است...باری شمیم باران و خاک باران خورده درآبان  جنوب موهبتی است که کم پیش می آید .....

.......وقتی که گنجشکان را می بینیم سراسیمه به سمت درخت کهنسال سدر(کُنار) کنار خیابان هجوم می برند و در ولوله ای بی محابا جایی برای بیتوته می جویند ...با خود می گویی حتما خبری است از بادی و خاکی ویا بارانی که پرندگان این چنین در پی ملجایی هستند زیرا که با طبیعت دوست تر از ما آدمیانند و تا برمیگردم آسمان غرمبه و بعد رعد و برق و رگبار باران دراین آخرین روز آبانماه  شروع شده است...باری سخاوت بی نظیری ست بویژه بعد از این همه سال های کم باران و بی باران ! 

لذت باران

شادمان از ریزش یک ریز باران

زیر سقف خیس و نمناک شبا نگاهان ابری

می دوم از خانه بیرون

بر لبانم می نشینند

قطر ه های نرم باران

چون زمینی خشک و تشنه

با همه دلداگیها

قطره هارا می ربایم

قطر ه هارا می چشانم

آرزو دارم

که سگهای شبانه

دیر گاهی را به خواب خستگی هاشان بمانند

یا که آوازی نخوانند

تاکه این باران بخواند

تا که این باران ببارد

ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار) زمستان 1384

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۷
علی ربیعی(ع-بهار)

از سروده عادت منفی!

شب بی ستاره
بی مهتاب
از پیاده  رو افق
خسته  می گذرد
برگها در انتظار باد خزانی
که بیفتند
خیابان گیج
در بوی گس گازوئیل
تنفس عمیق سیگار !
تیتر بی محابای روزنامه کیهان!

و مردم مثل درختان بی فصل
مثل آسمان بی ابر
در   ماههای آخر سال
گم شده اند
کلاغ پر کشید و رفت
عوعوی سگان خاطره شد
طبیعت هم مرغ مایوسی ست
که سینه اش بوی ترانه نمی دهد
باری برادرم سهراب!

شاعر صدای پای آب !

مسافرِ شرق اندوه!

 متعجبم من
از این همه عادت منفی
تهران علی ربیعی(ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۲:۴۷
علی ربیعی(ع-بهار)

بر ارتفاعات مورچه خورت ایستاده بودم
دشت وسیعی ست
و سپاهیان نادر
مغرور و استوار
از کنار لشکر شکست خورده محمود افغان گذشتند
آسمان شهریور آن سال
غبار گرفته بود
و آفتاب مثل گرگی
خونهای خشکیده بر زمین سربازان را می مکید
چه لحظات مکدری
بر این دشت می گذشت
و نادر در این فاصله
لبخند تلخی بر لب داشت
از روزهای سیاه رفته
زیر بیرق شاه سلطان حسین
تا آینده تار ایران
زیر چتر سلاطین قاجار
عهدنامه های ننگین
چقدر دیر می شود ناگهان!
اصفهان شهریور ۹۶ ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۷
علی ربیعی(ع-بهار)

 شرحی برکتاب چراغها را من خاموش می کنم

نویسنده ای که ریشه در آبادان دارد آن هم درآبادانی که خاص بود چه در فضای سیاسی و چه اجتماعی آن سالها...وبعد آدمهای  خاصی هم که وارد این فضای مه آلود می شوند وبه تعبیری در یک دوره کوتاه طبقه ای اشرافی جدید آفریده می شود که تافته جدا بافته است اما زمان کوتاهی نمی گذرد که  دور گردون می چرخد وزمانه تغییر می کند که فراز و فرود تمدنها کم از این شادکامی ها و غم افزایی ها نداشته است ماییم که بی طاقتیم وفکر می کنیم اینجا که ایستاده ایم آخر دنیاست و زویا پیرزاد نویسنده نیز در میان همین طبقه جدید تعریف می شد بی آنکه خود بخواهد یا بداند..

... وحقیقتا آن روزها آبادان واجد شور و حال خاصی بود که رنگ و لعابی نو رقم می زد و برای خیلی کسان جذابیت داشت  .....اکنون این  فضای خاص با قلم پیرزاد به عالم ادبیات نیز ورود می کند ورودی که آن شکوه و عظمت را برای آن نسل رفته از یاد وآنان که می آیند در خاطره هاشان  زنده می کند وبر  ذهنهای بیشماری نقش می زند زیرا داستانهای او از متن  چهره ها و لحظه های مناطق بریم و بوارده پر جنب و جوش ومتضاد با  آبادان بومی  نقل می شود و خواننده را وا می دارد که با او چون گروه های کر در کلیسای ارامنه آبادان همسرایی کند ....و در نهایت همه آن لحظات زشت و زیبا شفاف مثل آیینه ای برای خواننده رونمایی می شود...از بوی معطر عطر بید و گرمای طاقت فرسای جنوب تا هجوم ملخ ها به شهر والبته  اعتراضات خفیف  به وضع موجود .....

در دهه سی و چهل تا انقلاب  پنجاه و هفت رویاهای بی دغدغه گی قشری که کارمند شرکت نفت نامیده می شد بی واهمه از پستی و بلندیهای زمانه ادامه داشت و شهد و شور جنوب زنده و فعال آن سالها شاید هیچ گاه تکرار نشود بویژه برای نویسنده کتابهای عادت می کنیم و من چراغها را خاموش می کنم  ...سالهای بوی گس پالایشگاه و تبعیض وفوتبال و مرکزیت آبادان نه تنها برای ایران که برای کل خاورمیانه و تفکیکی با ساختاری استعماری که انگلستان نقش آفرین اصلی بود وهم آنها برای حضورشان و جای پای شان هر چیزی را به نفع آن یک قشرخاص مصادره به مطلوب  کردند و به همین دلیل همیشه بین بومیها و مهاجرین از زیر پوست شهر صدای اعتراض بلند است و فرهنگی که بعد از کودتای 28 مرداد سی دو شکل و شمایلی خاص می گیرد و در مجموع علیرغم قدرت و ثروت و تبلیغات افسون کننده اما سنخیت با مردم این ناحیه ندارد که من با خوب و بدش کار ندارم که هرچه بود گذاشت و آن همه رویا و خوشبختی برای قشربرخوردارکه کارمندان عالیرتبه شرکت ملی نفت بودند فرو ریخت و از همین جا بود که پای اقلیت های مذهبی بویژه ارامنه نیز در منطقه باز می شود که شرایط خود را داشتند با امکانات اختصاصی ودر این میان ادبیات نیز کار خودش را می کند یک سو  احمد محمود به عنوان قله داستانویسی معاصر سنبل این اعتراض ها به وضع موجود بود و زویا پیرزاد از زاویه دیگر و شاید هم از بالا این زندگی رویایی را تماشا می کرد بی آنکه نقشی در آفرینش آن فضا داشته باشد بلکه بصورت یک شاهد صادق ماجرا در عین حال  مثل یک کدبانوی نجیب ایرانی با ویژه گی اقلیت مذهبی ارامنه و با تکیه بر زوایای پنهان فرهنگ اختصاصی شان اثاری ماندگاری آفرید و همه اینها مارک شهر آبادان آن سالها را بر پیشانی خود می نوشت  که البته قله آن قصه ها چراغ ها را من خاموش می کنم در فضای ادبیات داستانی دهه هفتاد و هشتاد بازتاب گسترده ای داشت ...قهرمان قصه و راوی آن زنی ست بنام کلاریس که می تواند بازتابی از شخصیت نویسنده رمان باشد ....

بانو "کلاریس" زنی است با آن نشانه های اختصاصی که آزادانه می تواند در فعالیت های اجتماعی شرکت کند، اما بی آنکه بداند متاثر از فرهنگ بومی منطقه غرق زندگی روزمره بین آشپزخانه و خانه داری و بزرگ کردن بچه ها و فضای آرامی که باید در خانه بگذرد بی دغدغه ای اندک، تا خانواده سیمونیان  می رسند آنگاه فقط عشقی شفاف ترا فرا می گیرد بی آنکه راضی باشی به کانون خانواده لطمه ای بخورد همه این حکایت گیرای قصه  همین است اما این ملودرام ساده  خانوادگی که حالا دیگر شائبه اقلیت را هم ندارد خواننده را وسوسه می کند که همواره با کلاریس تا آخر ناتمام ماجرا همراهی کند و در لذت مدام اوشریک گردد علاوه بر این شوهری کم و بیش سیاسی دارد با اندک تمایلات چپ که با  رنج مردم فقیر اطراف آبادان همدلی می کند - میدانی شطیط کجاست خطاب همسرش ارتوش  به کلاریس و فاجعه فقر در همین نزدیکی ص 139-ویا برای این همه سال توی ابادان بودم واز تفاوت قسمت شرکت نفت با بقیه شهر تعجب می کردم انگار از بیابانی بی آب و علف پا به باغی سبزی می گذاری ص222

 این جنبه آرتوش ، کلاریس را که صرفا به دنبال آرامشی شخصی ست عذاب می دهد و از همین جا یک نقطه افتراق میان زن وشوهر بوجود میاید.....که تا آخر قصه ادامه دارد ...

.کلاریس عادتی عمیق به فضای خانه اش پیدا کرده است " شب بچه ها را که خواباندم و ظرف ها را که شستم و آشپزخانه را که تمیز کردم توی راحتی چرم سبز نشستم و میوه کُنارهای سرخ را تک تک خوردم ویاد پدر افتادم که می گفت نه با کسی بحث کن نه از کسی انتقاد کن هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست ادمها عقیده ات را که می پرسند نظرت را نمی خواهند می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنید بحث کردن با آدمها بی فایده است "...لذت وافر برای خواننده این است که قصه سلیس و روان و بشدت باور پذیر پیش می رود بگونه ای که آرزو می کردی کاش تو کلاریس می بودی ....اما بروایت قهرمان قصه با همه این احوال آدمی همواره وبا همه خوشبختی به یک عشق عمیق نیاز دارد تا گودال فراق او را از نداشته ها  پر کند این عشق ابتدا پدر است که دیگر نیست اما ورود همسایه جی 4 یعنی خانواده سیمونیان با مادر و دخترش امیلی تسلی ی خاطر کلاریس می گردند .و آرام آرام بی آنکه کسی بداند عاشق می شود ...عشقی که همراهی خواننده را بدنبال دارد اما رمانتیک نیست و قصد آشوب غیر اخلاقی ندارد مثل یک عاشقانه آرام که در دل همه ما جاریست  ... برای کلاریس ! که می توانم روزها و روزها به حرفهایش گوش بسپارم...از گره های لطیف قصه که روی جلد کتاب تقدیمی  امیل سیمونیان خطاب به کلاریس نوشته شده است ص168

اما علیرغم این گره های خفیف در قصه  زندگی یکنواخت کلاریس  همچنان ادامه دارد یعنی یک کدبانوی صبور ایرانی که  گویا  او بخشی از پیکر خانه و فرمانبر صرف بچه ها وبه عبارتی در همه این علائق  ادغام شده است و حالا تقابل عشق خیالی و مدیریت خانه زمان را برایش مناسبتر می کند.

خصلت انسان این است که وقتی دچار عادتی شد، به قول دیوید هیوم، این عادت برای او خوی می شود و برای کلاریس هم این اتفاق افتاده و خانه یا اتاق وسرویس مدارس بچه ها  بخشی از سرشت او شده است... و در آخر قصه وقتی خود را کشف کرد دیگر نمی خواهد به فعل تکراری خاموش کردن چراغها بعد از یک روز تکراری در خانه بگذراند او حالا می خواهد به خانه بزرگتری که جامعه است قدم بگذارد و قطعا جامعه کتابخوان با این برداشت نویسنده در آخر کتاب همذات پنداری صمیمانه ای می یابند.......کدبانوی ساکن بوارده شمالی در میان قوم اقلیت فعال از زندگی سالهای درخشان خود مشوش به عشق و خانه و کودکان و همسایه می نگرد و سعی می کند آنچنان بی دغدغه زندگی را پیش ببرد که به شخصیت های تو در توی قصه آسیبی نرسد و ما در منطقه جنوب از آبادان و ماهشهر با این نوع خاص اشناییم و گاهی با شیقته گی و حساسیت خاص مذهبی اقلیت زیر ذره بین ما اکثریت گذر امور می کنند..همچنانکه انها نیز علیرغم وضعیت مساعد خود اما به آینده با تردید نگاه می کردند همه این حکایت در زیر پوست داستان لمس کردنی ست  ...... و باید یک مرد واقعی بود تا بدانی که چراغ خانه را زن خاموش می کند و اگر عاطفه ای در کوران زندگی بالا و پایین می شود آن رگه های لطیفی ست که مهر و ماه زنانه نه در نقطه مقابل یعنی مردانه بلکه آنچه زوایای پنهان زندگی بشری را در قالب مرد یا زن شکل می دهد و وجوه شخصیت، در قالب های آقا یا خانم خانه و یا نقش پدر و مادر و بعد بی نهایت نقش هایی که برای همه ما در زندگی ساخته می شود بی آنکه ما نقش مستقیمی در زایش این نقش ها داشته باشیم! اما بناچار سعی می کنیم در همه حال نقش خود را خوب بازی کنیم تا به آرامشی که همواره دنبالش هستیم برسیم ...وحالا حکایت همین زویای پیرزاد است زاده دهه سی در آبادان از مادری ارمنی تبار و پدری روس که در همان آبادان رویایی دهه چهل و پنجاه در منطقه بالا نشین بوارده قد می کشد و با زوایای پنهان و آشکار آن سالها شکل می گیرد و آنگاه تبدیل به نویسنده ای بزرگ در عالم داستانی جنوب ایران می شود و همه ما تجربه های او را دوست داریم و به همین علت کتاب من چراغها را خاموش می کنم به چاپ هفتادم می رسد آن هم در وانفسایی که کتاب ظاهرا بی قدر و قیمت است اما مردم ارزش کارهای برجسته را می شناسند...از کنار درخت اکالیپتوس یا همان بید خودمان هر کدام از ما جنوبیها که عبور می کنیم دوست داریم برگی را کنده و در دست بچرخانیم عطراین برگها بی نظیر است و مشام جان را در گرمای جانسوز رویای آبادانی سالهای شکوفایی  لذتبخش می کند …. باری از همه اینها که بگذریم اثار زویا پیرزاد مثل فرهنگ ارامنه آن سالهای جنوب و بخصوص آبادان اثر گذار و دیر پا بودند و تصویری شفاف و روشن از زندگی آن مردم مهربان یعنی اقلیت ارامنه و ارتباط صمیمانه با مردم بومی را به خواننده کتاب عرضه می دارند.

ماهشهر مهر ما ه 1396 علی ربیعی(ع-بهار)

http://www.madomeh.com/site/news/news/8588.htm

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۷:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)


چشمانت!
آشوب زیبایی جهانی ست
تا آفتاب به رشک بیفتد
و مهتاب به تماشا
وشب از خماری بدرآید
وستارگان برقص
که این همه
از جور سیاه چشمانت بود
باور کن!
دو اسب  سرکش و مست
که  بر رخ تو جای گرفته اند
کولیان گنهکار اعصارند
که می رقصند و می رقصند
تا به کامی رسند
که فرمان آتش از توست
مژه بر هم مزن لیلی!
غوغایی ست
این رقص نگاهت
به تمنای مجنون چه حاجت است؟
ماهشهر مهر ۱۳۹۶ علی ربیعی ( ع-بهار(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 اسپانیایی ها ضرب المثلی دارند که از ترکیب  و محتوایش برمی آید که همبندی  آن باید از دوره استعمارباشد با این مضمون  که اگر می خواهی با دیگران بجنگی با انگلیس آشتی کن که بار معنایی مستتر در این ضرب المثل حکایت از یک نوع زیرکی منفعت طلبانه ای دارد که نژاد انگلوساکسون در حیات معاصر یعنی بعد از قرون وسطی تا کنون حامل آن بوده است و همیشه نیز چه در سیمای انگلیسی محض و چه در پوسته های اخیر از نوع استرالیا وکانادا و امریکا....در این مقوله یعنی جهان گستری و برتری جویی از همه ابزار استفاده بهینه برده تا به سر منزل مقصود رسد و البته با تحمیل هزینه های گزاف بر شرق و غرب عالم ...باری استعمار گری و دست اندازی بر مال و منال بشر از جانب انگیس در سده های اخیر جامع الحکایات غم انگیزی است که قلم از بیانش در رقّتی اندوهبار فرو می رود و دلها انفجاری در حد بینگ بنگ را تحمل می کند!.... حکایتی که همچنان هم ادامه دارد و لذا در این سیر غیر اخلاقی به نظام جاهرانه ای می رسیم که از جانب قوم انگلوساکسون تثبیت گردیده وبا جمع فرهنگ مصرفی بنی اسراییل از آسمان و ریسمانی عبور کرده است که تازه ....اگر منصفانه بنگریم نه اسمان است و نه ریسمان بلکه تابویی است که با انقلاب صنعتی غرب به رهبری انگیس بر جهان حاکم شد ه است بی اندک توجه به ممارست در اخلاق و صیرورت آدمیت شرقی و غربی که همه انساندوستان شرق و غرب از افلاطون تا سهروردی آرزویش را داشتند.....و گاهی چون عین القضات همدانی و گالیله فلورانسی در آرزویش گداختند...صرف فعلی از سوی انگلیس در باب تصرف ماده و معنا بر روی زمین ریشه در خیلی عوامل دارد که هم تاریخی است و هم جغرافیایی ...قسم جغرافیایش همان آب و هوای مطبوع و لطیف جزیره است که خود نصف مشکل زیست آدمی را حل می کند یعنی در  جزیره تنهایی خویش بی واهمه از دست درازیهای اقوام مهاجم با آسوده گی خیال گذران امور می کنند بویژه در ادوار اولیه که طبیعت بر فعل آدمی غالب بود و زمانیکه این بعد حل شد راه تفکر و آسودگی برای نقب ودست درازی های بعدی  گشوده گردید...اما در بعد تاریخی ما با ذات آدمی روبروییم که اگر تفوقی از جانب انگلیس صورت می پذیرد چون تیری است که اساس آدمی را -که تمدن و فرهنگ است - نشانه می رود و به حقوق اولیه و ثانویه بشر تمدن سازچنگ می اندازد وپایه های تمدنی  پیش از سلطه خودرا  در همه ابعاد دگرگون می کند  و از همین نقطه در ابتدا جغرافیا و سپس تاریخ و تمدن خویش را مرکز عالم مفروض می گیرد  و به تاخت و تاز بی رحمانه ای  به اقصی نقاط عالم دست می یازدو چون داور نیز همان انگلیسی فاتح است  آنجا که به فتوحات جاهرانه می رسد  اسمش را توسعه و پیشرفت اما به سبک وسیاق  انلگیسی می گذارد......

لذا جهانی که امروز در آن زندگی می کنیم براساس نظم تعریف شده ای است که غرب انگلوسکسون از آن ساخته و برش داده است .واز همان ابتدای اقتدارش بعد از قرون وسطی در پی ایجاد و بسط موازینش بوده  و تا حدود بسیاری هم در جهت منافعش موفق عمل کرده است ...چنانکه  خود را محور و وسط عالم قرار داده و متراژحق و باطل را در گزینش منویات خویش دیده و با همین تصورو درک به حقوق انسان نگریسته است  و سپس به تقسیم جهان در جغرافیا و تاریخ پرداخته است  چنانکه ما تا پیش از قرون معاصر در جغرافیای عالم شرق دوری ،شبه قاره ای، خاورمیانه ای نداشتیم  و ساعت بیگن بن لندن محل طلوع وغروب و ملاک سنجش زمان نبود که همه آن منویات بوجود آمده حکایت رنج و مرارتی است  به درازای توسعه اجتماعی و انسانی در غرب و سکوت و سکون و پذیرش بی قید و بند شرق تا رسیده ایم به امروز که جهان دیگر جهان دیروز نیست  بلکه حتی جهان لحظاتی پیش هم نیست که راستی  بر اساس همان پیشداوریهای غربی نگرش ها و تعلقات تغییر کرده و دیگر نمی توان با همان داده های گذشته به تقسیم و تفریق عالم پرداخت که نظام سلطه  خود شرقی یا غربی هر چه باشد از ریشه ناعادلانه است !....

 

ماهشهر پاییز 1389 علی ربیعی (ع- بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۰
علی ربیعی(ع-بهار)

نوشتن از دید مارکز
به تعبیر نویسنده بزرگ معاصر گابریل گارسیا مارکز نویسنده هیچ نیست مگر خوب نوشتن نه اینکه از خوبی و زیبایی که از آنچه واقعیت های روزمره زندگی ست نوشتن....ودیگر اینکه بزرگنمایی آنچه را انسانهای عادی نمی بینند.... ادبیات هم مثل هر مقوله بشری مرز ندارد و مارکز از این جنبه عمیق ترین تراژدی های انسانی را با تخیل و واقع جمع کرده است  ...  

از دفتر یادداشت ها ع-بهار

سروده سگ سرگردان

بامداد متوهمی  ست

و سگها در هیجان زندگی غرقند

بعد از کمی مکث و خلاصی در کوچه پشتی

صدا می زنند رفیقان راه را

چون ما انسانها!

در بی راهه همیشه گی

نه از زمان خبری بود

نه از مکان اثری

ایستادم و تماشا کردم

سگدو زدنهای ناتمام آنها را

تا تابش داغ آفتاب هم چیزی نمانده

نگاه کن

در سینه سگ بیچاره

مثل هر موجود زنده ای

آنچه می تپد

تنها دل نیست

عشق است

که اورا رها نکرد

علیرغم هرم آفتاب

کج تابی آسمان و بیابان

بی قراری محض

ومرگ که هوشیارتر از همیشه

هر آن سگ سرگردانی را شکار می کند

ماهشهر امرداد ماه 96علی ربیعی ( ع-بهار)

گرمای طاقت فرسای خوزستان تنها ما آدمها را آزار نمی دهد بلکه هزاران حیوان بیچاره در غربتی محض جان می بازند...وبی شک همه ما شاهد این ماجراهای دردناکیم ولذا زندگی می طلبد که مساعدتی نماییم ...سگها و گربه ها را ...بلکه سعادتی ببریم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۹
علی ربیعی(ع-بهار)