منثوره حُزیران دل !
حالا که زیر تازیانه دلتنگی های
روزگار تاب می آوری و محک زمانه را شاهدی
که وزن و منزلتی ندارد ،خود را بعد از جنب و جوشی از سر امید واهی به وادی یأس و فراقت بی حوصله گی رها کن و در خلوت با
خود روراست بگو که ما با این همه پستی و
بلندی که داشتیم به پایان خط رسیدیم اما دنیا که به آخر خط نمی رسدو می بینی که
این صیرورت هفت آسمان وزمین غریب ما ادامه داردما خیلی کوچکیم که این همه بزرگی را
نمی بینیم ...
بگذار تا زمان بدست زمانه آن دهد که
می پسندد و به خیال این نباش که ابر و باد و مه و خورشید فلک سمفونی شیدایی ترا به
شیوایی دل انگیزی که تو را به اغواگری و مستی که تو می پسندی برد وهمنوایی کند ...
این است و جز این نیست میتوانی از لذت
دیدن چشمانی که هر روز در چشمان تو به عاشقی خیره می شد ند ساده و سرد عبور
کنی میتوانی در برابر سفره های مجامله
دنیا قد خم نمایی ...
می توانی دست به خیلی کارها بزنی که
خودت نباشی تا آنگاه از پله سعادت چند
روزه این حیات اندکی دیرتر عبور کنی بالا
و پایینش را نمی دانم ...اما همین که در شهر اشوب شکست بغضت ترکیدوبرای توجیه حتی
عمیق ترین زوایای دلت توجیهی نیافتی. بیا و منصفانه از همه آن دنیای خیالی که
ساخته ای دست بکش و روراست بگو که من از اجبار و تسلیم شروع کردم اما به انتخاب
نرسیدم ......
ماهشهرشهریور1388علی ربیعی (علی بهار)
سروده یاد دوست
خانه کودکیم بزرگ بود
وچون دریا آبی!
از پله های اشتیاقش
مشفقانه
به دلتنگی های دنیا نگاه می کردم
در کنار چنارها و چشمه سارها یش قد می
کشیدم
با کبوترانش پرواز میکردم
با آواز قناری ها یش هر بامداد به
دنیا می آمدم
به رقص شعله ها یش عادت داشتم
در شب پرواز اساطیری سیمرغ ها
آنگاه که آسمان برق هزاران شهاب می شد
وچون زمان از کمیّتی مطلق
به خدا می رسیدم !
مسافری بودم پر از دغدغه سفر وجاده
کولی سرگردانی در آرزوی کوچ
ربنوع مراوده های بی پایان عشّاق
در شبانه های بارانی
همزاد با عشوه مکّررِ معشوقه های نهانی
وسوسه های پنهانی
وتو که بی شائبه از راه می رسیدی
چون دم مسیحایی دوست
غیر منتظره
برای یک اتفاق میمون
لبخندی ،بوسه ای خوشآیند
ابری
بودی
در آسمان جانم
سپید وبلند
آرشی بر شکوه دماوند استواری!
وگاهی که دیر میکردی
نهانی در آتش یادت می گداختم
به زمرد فصل ها می مانستی
گویی بهاری بودی
لبریز از باران
اگر قطره ای هم بودی مارا بس !
علی ربیعی (علی بهار) مشهد پاییز 1387