حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 منتشر شده  در سایت گروه انسانشناسی

لبخند هایم

 زیر اخم های غبارت پنهان شده است ای دنیا

راستی این روزها

چقدر آسمانم تار می زند تار....

در سالهای آخر دبیرستان مدیری داشتیم که  چون پوستی  بر استخوان تکیده و لاغر بود اما در کار ش خیلی سخت گیر و منضبط والبته  جدی و خشن ، از آن قسم آدمهایی که خاطره انگیزند و در ذهن و ضمیر آدمی جایی ویژه دارند .

سخت گیری ایشان و دلهره ما  بگونه ای بود که هیچ دانش آموزی آرزو نداشت در دبیرستانی باشد که مدیرش آقای رامش است  علاوه بر همه این معایب و محاسن مرتب و  وزین هم  بود با کت و شلوار اتو کشیده و پیراهن سفید و کفش هایی که برق واکسش چشم ها را آزار میداد.

 دقت که می کردی پوست صورتش چون سفیدی چشمانش می درخشید طوری که با نوسان نگاهی  تورا مثل برق  می گرفت.

با این توصیفات از سوی دانش آموزان و اهل مدرسه به نیکی و نیکویی دیده نمی شد ترکه چوب باریکی داشت که از دستش جدا نمی گردید .

باری ایشان شیک پوش و مرتب بود  با کراواتی که در هر حال قهوه ای سوخته  می زد وشاید از دید من تنها نقطه بی مزه در ظاهرش همین  یکی  بود یعنی آن کراوات که اندکی ترسناک می نمود خیلی دوست داشتم به آقای رامش بگویم این همه ملایمت در رنگ لباسها اما این کراوات چیه که می زنی انگار خاری ست در چشم بیننده اما متاسفانه هیچ گاه جرئت نکردم به ایشان بگویم هرچند بعد از پنج دهه شنیدم که ایشان ساکن امیر آباد شمالی بودن و اخیرا نیز از دنیا رفتن و این یکی هم به حسرتهای دیگرم که همنشینی و تجدید خاطره با آقای رامش بود به ابد الدهر پیوست.

بگذریم در بلبشوی آن سالها این تیپ و رفتار همخوان نبود اما احساس میکردی ایشان نیز با فضای موجود همنوایی ندارد و تلخی خاصی  را میشد در  حالاتش فهمید هرچند رفتارش عمیق تر از آن چیزی بود که من نو جوان پی به درونش ببرم.

از آن شخصیت ها که زیر جلد زمانه زندگی می کنند و حال و هوای دیگری دارندو روز مرگی روزگار را با ترازوی دل و جانشان اندازه می گیرندتا به ترازی در قواره تعلقات شخصی رسند به عبارتی رنگ و رخسارزمانه را ندارند حتی به ضرب زورو اجبار در عین حال که به دنیا و مافیهایش متوجه هستند اما نیم نگاهی به تغییر وضع موجود دارند و از هر امکانی برای بروز این اعتقاد استفاده می کنند.

یادم هست اواسط اسفند سال 1353 شمسی است  که شاه تازه حزب فراگیر رستاخیزملت ایران  را علم می کند و عده بسیار هم زیر این علم به امید نانی و آبی بیشتر سینه می زنند ، فضا بغایت خفقان آلود و سرد وشکننده است چون زمستان استخوان سوز جنوبی که بادش که به صورت می خورد تا مغز استخوان یخ می زنی.

 به پایان سال نزدیک می شدیم یعنی که  آخرای  اسفند رسیده است وطبق همه سنوات تاریخ! در این میان  اولین جایی که تق و لق می شود مدرسه  است زیرا دوسر قضیه در این وجه آماده گی تام دارند هم دانش آموز و هم معلم .

آخرای اسفند بود و آن روز دبیر ادبیات ما که درس انشاء داشتیم سر کلاس حاضر نشده بود و لاجرم بعد از زنگ کلاس آقای مدیر دبیرستان با همان نظم و انضباط خشک و شکننده  وارد کلاس ما پنجم دبیرستانیها شد.

کلاس به آنی از حالت زلزله به سکوت و سکونی رعب آور فرو می رود. مبصر همیشگی کلاس هم بازطبق همه سنوات تاریخ برپا و برجا می گوید و ما دانش آموزان نیز با همان قاعده و قانون نانوشته نصف و نیمه نیم خیز برخواسته و می نشینیم. اینک مدیر دبیرستان بالای سکوی روبروی تخته سیاه ایستاده تکه گچی از درز پایین تخته برداشته روی تابلو می نویسد موضوع انشاء دو نقطه می گذارد و دنباله آن می نویسد فرزندان من بخوانید موضوع انشاء را "تک درختی در شوره زار"تصور کنید در بیابانی ،کویری طول و دراز درختی بروید یعنی که آبادانی در زمین تشنه ثمر دهد  به همین روشنی آنقدر هم واضح است که نیاز به شرح و بسط بیشتر  ندارد.

خوب حالا شروع کنید به نوشتن همین حالا سرکلاس  بچه ها  در بهت و سکوت محض بسر می برند در این روزو سال و ماه  که نزدیکیهای بهار است و باران هم که خوب باریده چرا تک درختی در شوره زار پچ پچ همیشگی دانش اموزان شروع شده است مبصر کلاس که میز اول نشسته مثل همیشه می خواهد اولین کسی باشد که موضوع را دریافته  لذا با آب و تاب بر خواسته می گوید آقا می خواهی معنی جمله را بگویم مدیر لبخندی می زند من خواستم بنویسید ولی حالا اگر دوست داری  بگویی اشکال ندارد بگو لطفا آقا تک درختی در شوره زار یعنی شاگرد اول کلاس شدن

کسی آن آخر کلاس می گوید چرا زور می زنی بگو یعنی من به عبارتی همه شوره زارند و مبصر تک درختی در شوره زار راستی که خود خواهی هم اندازه ای دارد مدیر که می خندد  کلاس بدجوری  ریسه می رود آخر تا حالا کسی خنده آقای رامش را به این ترتیب   ندیده بود.

مبصر از خجالت لب و لوچه اش آویزان است  من و دوستم هم یک میز مانده به آخر به کار خویش مشغولیم انگار که قضیه  لو رفته باشد مدیر حالا از همه می خواهد که در باره موضوع انشاء اظهار نظر کنند من پشت نفر جلویی سعی می کنم پنهان شوم سرم را به شدت خم کرده ام حوصله ورود به بحث را ندارم  هرکسی با توجه به شناختش به تعریف خویش از درختی در شوره زار می پردازد آقای مدیر وسط کلاس قدم زنان به آخر کلاس می رسد رو به من می کند خوب بگو به نظر تو مفهوم تک درختی در شوره زار چیست  من ابتداء خود را به حاشا می زنم ولی در مقابل مدیر سخت گیر و سمج تسلیمم با همان ترکه کوچک اشاره می کند داری انشاء می نویسی خوب تو از تک درختی در شوره زار چه مفهومی برداشت کردی با عجله و شتاب بر می خیزم رو در روی مدیر دبیرستان که می ایستم لرزش را در دست و پایم احساس  می کنم بویژه حالا که دانش آموزان کلا س در سکوت محض همه متوجه من و مدیر هستند می گویم آقا به نظر من تک درختی در شوره زار یعنی انسانهایی شجاع و دلیر و منحصر بفرد که در راه آزادی و استقلال میهن جانشان را فدا می کنند  مدیر می پرسد مثل کی ؟من می گویم مثل  امیر کبیر ،مثل دکتر مصدق و در آخر خسرو گلسرخی ،چهره مدیر دگرگون شده است می گوید خوب کافی است البته من در  ذهنم کسی دیگر را سراغ نداشتم شاید هم من ناخودآگاه این سه بزرگ  را گفتم و آقای رامش منقلب و جاخورده آرام اشاره می کند آفرین پسرم و بسرعت از کلاس خارج می شود بعدها می فهمم که آن مدیر سخت گیر دبیرستان محمدرضا شاه آن سالها تبعیدی روزگار خود بوده و از کاشان آمده بود و به همین علت برای من از همان سالها کاشان نیز تک درختی در شوره زار که نه در کویر صبر و استقامت و صبوری ملت ایران در طی تاریخ و اعصار بوده است و من نیز آنقدر ایران را دوست دارم که در نوروز 1390 برای چندمین بار به کاشان آمده ام  که آیینه تما نمای ایران است با همه رنج ها و عشق هایش که در زیر سایه کوه و کمر کرکس و تپه های سیلک  آرمیده اینجا هم که ایستاده ام  بازار تاریخی مسگرهاست با همان مردمانی که صیقل خورده سرد و گرم همه اعصارند دیروز و امروز و فردا ندارند با صفا و صمیمی  ظروف مسی را کیلویی می فروشند به پیشنهاد و انتخاب دخترم از فروشنده می خواهم که چند تایی را در یک کفه ترازوی طنابی بگذارد و در سوی دیگر سنگ ،تا به تراز می رسد کلی هم به نفع مشتری یقین دارم نیازی به بالا و پایین قیمت نیست ظرفهای مسی زیر عبور دالانی که ذرات نور می درخشد عجیب جلایی دارند خنکای بازار مسگرها در این هوای دلپذیر بهاری آدمی  را می برند به وجدی آسمانی که مهربانی درختانی سبز در دره های کویری به تو می دهند .

از بازار مسگرها که عبور می کنی گویی تاریخ را ورق می زنی و تلاش مردمی که فرهنگ و تمدنشان را سینه به سینه چون شعر و هنرشان منتقل کرده اندبه باغ فین می روم اما نمی توانم به تند یسگاه رگ زدن امیر کبیر عزیزمان پای بگذارم و شاهد آن تندیس دردناک باشم که منقلب می شوم دخترم به تنهایی درصف طولانی ورودی می ایستد تا وارد حمام فین شودو من به یاد آن تک درخت فقط قطره اشکی گونه هایم را نمناک کرده است ،بعد از گشتی در باغ فین به دیدن یکی از خانه های تاریخی می رویم و از آن جا روانه مشهد اردهال می شویم به قصد ادای دین به سهراب سپهری که اورا در سالهای نه چندان دور از نزدیک دیده بودم ،آن سالها که سر پرشوری برای شعر و شاعری داشتم و شعر و ادبیات و فلسفه را در پیاده روهای خیابان دانشگاه می چشیدم با همه دلم و جانم مثل بیابانها ی ماهشهر تشنه باران بودم که ببارد،می ایستادم تا شاملو با رنوی آبی رنگش عبور کند و اگر مکثی کرد در میانه شاعران جوان جویای نام آن سالها من هم چیزی یاد بگیرم ،رویایی بیاید و بگذرد و آتشی که قصیل و اسب های وحشی را مثل دشت و دمن دشتستان و خورموج معنا میکرد وچه محشر بود آن عشق ها و هیاهوهای نافرجام آن سالها .

 من ایستادم و خواندم و دیدم و ساده و بی تکلف عبور کردم  به خودم گفتم که تو بگذار و بگذر غولها خود همه چیز را در استوای زمین سروده اند و گفته اند توی جوجه شاعر کیستی که عرضه شوی  و من نخواستم و نبودم و حالا هم نه نزدیک بلکه آن کناره ها می نشینم  و ادای احترامی به سهراب می کنم گویی همین امروز5 اردیبهشت سال 1359 در محل انتشارات جاویدان ایستاده ام و از دوستی خبر مرگ سهراب سپهری را می شنوم  در حال  پاک کردن اشکهایم که عینکم را مه آلود کرده است  بر می خیزم .

مردم بسیاری از کنارم عبور می کنند و متعجب از اشک های من،کسی آنجا ایستاده می خواهم عکسی بیادگار بگیرد که من و قبر سهراب در کنار هم باشیم .

به اطراف نگاه می کنم جدال ناتمام سنت و مدرنیسم را درهمه جای مشهد اردهال می بینم و سهراب که راستی اگر نیک بنگریم چینی تنهاییش هیچ گاه ترک بر نمی دارد و نمی شکندو این بزرگان در این کاشان کویری ما یعنی امیر کبیر و سهراب همان تک درختان فرهنگ قشنگ این سرزمینند .

یاد مدیر دبیرستان آن سالها در ذهن و ضمیرم همچنان ادامه داردو اشک ها و لبخندهایش و ما ایرانیان که چون سروها و صنوبرهای کاشان همچنان ایستاده ایم به امید روشنایی!     

کاش نسیمی

در روستای دلتنگی ها  می وزید

تا کبوتران و پروانه ها ی لبخند

 از آسمان  ببارند

ماهشهرسال 1390 علی ربیعی(ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۹
علی ربیعی(ع-بهار)

از کاهگل کوچه های خاطراتت

عطر  شکوفه های  گیلاس را می چینم

نقب می زنم

به  همه چشمانت  

که آستانه خورشید است

اقاقیای فرخنده لبانت  را می بویم

دستانت را

 تا تسلیم کبوتر تشنه پیکی

 که می رسد از راه  

روبروی پنجره عریانت می بوسم

از آسمان مهتابت  بالا میروم

تا آنسوی ستاره های  بی پروا

مثل اینکه

غمگساری عشاقت را می شناسم 

دوری

خیلی دور

اما جانم را تا درگاه معصیت

 شرم تشنگی  بیابانت  کنم

زندگی که بروید

با ابر

با باران

همنفست  می شوم

پیشانی بر خاکت می سایم

مثل لذت زنبور به گل سوسن

میهمان سرمستی شهد گلبرگهایت می شوم

کندوهای خاطراتم  را

دالان شیرین زندانت می کنم

راستی راستی! لذت دیدارت

هنوز هم در دلم می جوشد

بر لبانم زمزمه می شود

در نگاهم می درخشد

تو مثل دنیایی

 همه دنیا

به آخر نمی رسی

بگذار دلداده گیم را

 آراسته به قامتت  کنم محبوبم!

فروردین 1381 تهران علی بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۶
علی ربیعی(ع-بهار)

یادی از نجف دریابندری
بیاد مترجم و نویسنده شهیر معاصر مرحوم نجف دریابندری همولایتی جنوبی ما و به پاس ارجمندی قلمش در این روزهای سخت کرونایی برای چندمین بار کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی به ترجمه والای ایشان را می خوانم کتابی که برای من بار خاطراتی خوش است از کلاس درس داستانویسی که یک واحد بود در سایه استاد بی بدیل دهه پنجاه خانم دکتر متحدین گرامی و انتخاب من برای تجزیه و تحلیل در آن سالها که همین کتاب بود به ترجمه البته نازی عظیما که استاد تذکر میدهند جوان برو و ترجمه دریابندری را برای نقد انتخاب کن و من به پیشنهاد استاد گرامی گردن خم نموده و از قضا بعد از انتخاب و خوانش و نتیجه گیری نهایی کار بسیار موفقی از کار در آمده و من از آن درس نمره عالی گرفتم و البته بعدها بر استاد من در آن سالها بخاطر اعتقاداتش ستم ها رفت و من فقط دیدم ایشان با دیده اشکبار آن همه عشق و آزادگی و فضیلت را همراه خود از دانشکده برد  که بگذریم و من در آن سالهای مبارزه و همراهی استادم پیرمرد و ماهی مارلین را تشبیه به مبارزات اجتماعی منتهی به انقلاب ۵۷ می کردم و کلی هم دلیل و برهان کلاس پسند برای نقد و بررسی خود داشتم و سرکار خانم متحدین چه شوقی می کرد از باور و تحلیل من از کتاب .
 
و حالا که سالهای سال از آن روزهای خوش دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد گذشته و چرخ بازیگر هزاران چرخ خورده تا من بازنشسته در عرصه دریایی که خوابش را هم نمی دیدم باز هم بیاد استاد مستطاب نجف دریابندری و مصیبت عظمای کرونا به این ترجمه بی بدیل برگردم و اینبار با متانتی بیشتر کتاب را بخوانم و عمیقتر از دگردیسی قصه و نثر وزین آن لذت وافر ببرم . اما در عین نتیجه گیری نهایی  اینبار بر اساس قصه مبارزه انسان سرگشته با سری پرشور از مقاومت در برابر مارلین آن ماهی بزرگ که بی شباهت به کرونا نیست رنگ روز به نگاهم بزنم و امید داشته باشم  برای اثبات زندگی و حیات عقلانی بر این کره خاکی باید که جسم و جان بشر با همه توان به کار آید تا شاید در نهایت بتواند سلامتی و آرامش آدمی به ساحل مقصود رسد.
ماهشهر ع-بهار

سروده خودکامگان
احساس کردم
در میان این همه خبرهای بد
منتظری
تا روزی
دری
پنجره ای
روزنی گشوده گردد
مثل یک اتفاق بزرگ
بسمت  ساحل و تسلای  خاطر فرشته ای سرگردان
که بر شیب تند امواج آمد
تا فاجعه هستی را معنا کند
در شبی
که سیاهی
از قیر وام می گیرد
سیاهی را
حالا که بردگانِ خموش
برخاستند و چه دیر برخاستند
تا اسارت را به جباران بیاموزند
که در هر لباسی هستند
از رنگ پوست و زبان
تا عقیده و ایمان
اما هیچ تفاوتی نیست
خودکامگان را
که انسان!
این موجود تسلیم و رضا را
به نیابت از طوفان و تبر
به زنجیر می کشند
و مشق زندگی را به گونه ای تفسیر می کنند
که تیغ بدست زنگی مست
دیگر کاری برای من نمانده است
مگر ذره ای عشق
در دلم
جانم
که  به یغما می رود آن هم

تهران ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۹ ، ۲۲:۵۷
علی ربیعی(ع-بهار)