طفلی به نام شادی
دیریست گم شده ست
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر
محمد رضا شفیعی کدکنی به انتخاب ماهشهر ع-ر
همداستان غم و شادی من
به حرف آمدی و من سکوت کردم با لبخندی بر لب و رنجی در جان . گفتم درست است در این نهم آبان ماه ۱۴۰۰ بعد از کلی خون دل و تسلیم در مقابل تقدیر به آرامش رسیده ام و دارم تماشایت می کنم که انگار از همه جماد و نبات به من نزدیکتر هستی و بی تابی یم را تاب می آوری و برایم قصه ها از آن همه سرگذشت های رفته مرور می کنی بودن یا نبودن را از هملت بهتر بلدی و با هستی و نیستی نرد عشق میبازی .
زمانه را با پستی و بلندی هایش خوب می شناسی و به من تذکر میدهی بعد از این با خاطراتت زندگی کن و دنبال دلیل برای دنیا و دور و حوالی خود نباش دنیا همین است و غیر این نیست و بدان که با این همه حادثه که بر تو و دیگران رفت همان بی دلیلش درست است و کاشکی را بگذار برود و ویران شود که اگر اجازه دادی تنابی بر گردنت بندازد آنگاه کمترین اراده را از دست میدهی و هر دم افسوس گذشته را با کاشکی و یک علامت تعجب می خوری. که اصلا مقرون به صرفه نیست اینها را که می گویم مربوط به میلیونها سال عمر است که من تجربه کردم و دیدم که می گم به ۴۲ میلیون فاصله فکر نکن من تنها کنارت نیستم بلکه در قلبت خانه دارم و میزان الحراره روحت را اندازه می گیرم و هر آن هم نفست می شوم تا بدانی که این منم که می مانم و تویی که میروی و بعدها با صدها چون تو هم قصه و هم داستان غم و شادی هایشان می گردم .
و دیگر اینکه سیاست و قدرت را ول کن دست همان سیاست مداران و قدرت مندان باشد عاید تو همین بس که آزاده باشی گفتم شاید تو درست بگی اما من نمی دانم هر چند عمرم در آرزوی صلح و آزادی و ارادت به نیکی گذشت.
ماهشهر ع-ر