گاهی آدما خیلی بی سرانجام می شوند
گاهی آدما
خیلی بی سرانجام می شوند
بی آنکه دلیلی داشته باشی
برای این همه بی سرانجامی
نه خبطی
نه خطایی
فقط از سر درد
سیر تا پیاز دنیا را جا می گذاری و میروی
یاد داود حیاتی آموزگار برجسته دوست محترم و مهربانم گرامی باد
تهران علی
در آرزوی تساهل و تسامح
امروز شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ بهار دیر رسی ست و تازه درختان اقاقیا گل داده اند در پارک گلها بوی سحر کننده ای ست که مستت می کند هر چند به خیابان اصلی که میرسی همه چیز بوی زمخت شهر بی روح را میگیرد و برای عبور از هر سو اتوموبیل ها امانت را بریده اند دارم کتابی از جان لاک فیلسوف تجربی انگلیسی در باره تساهل و تسامح در رفتار اجتماعی را می خوانم آن هم منتشره در قرن هیجده میلادی هرچند احساس می کنی چه زود گذشت . زیرا بشریت علیرغم گذشت سه قرن از آرزوی جان لاک هر روز که می گذرد براستی چقدر نیاز به همین دو فقره یعنی کلمات تساهل و تسامح را در عمل احساس می کند. بخصوص حالا که عصبیت ها و ایدئولوژی ها با ضرس قاطع و با اعتماد بنفسی دردناک شمشیر حقیقتی خود خواهانه را از رو بسته اند و آدما ها را مثل بلال تازه روی زغال سرخ به جلیز و ولیز
انداخته اند. بعلاوه حرف هیچ عالم و عاقلی بجایی نمی رسد من مانده ام که برای این روزگار افسار گسیخته چی بنویسم و ازکی بنویسم بی آنکه موضوع ناتمامی را به آخر رسانده باشم و حالا در این شب تیره حتی رویاهایم را جا گذاشته ام ، رویاهای کوچک و ناچیز که دلم را به عشق و دوست داشتن و آزادی و فهم درست آدمی گره می زد هر چند همه آن رویاها خس و خاشاک شدند و به آنی در معرض گرد باد حوادث به هوا رفتند. تهران علی
حکایت حاصل عمر آدمی
در این دوشنبه ابری و بارانی ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ داشتم فکر میکردم دست نوشته ها و سروده های من مثل
عبورم گاهی بازندگی گاهی در آن وگاهی هم بی آنکه دیده شوم دیده می شوند البته کم و بیش که شاید بیشتر عمر ما حاصل همین دیده نشدنهاست!.
اما به تعبیر احمد محمود تلاش کنیم ببینیم و بنویسیم حتی اگر خواستیم دیده نشویم ،نوشتن حس خوبی است که همه اعضاء و جوارح آدمی را به بازی می گیرند یعنی به عبارتی تو را بی آنکه به خود زحمت دهی درگیرزندگی می کنند ،درگیر حقیقت و مجاز ،درگیر خیال و امر واقع و چیزی مثل پرواز ذهن در عالم هستی که مرزی را نمی شناسد.
والبته می شود برای امر نوشتن ایما و اشاره ای هم به آسمان و ریسمان داشت که اگر خواستی می توانی به ریسمانی خود را بیاویزی تا به آسمان برسی که اگر نرسیدی که نمی رسی هم باکی نیست اما جایی برای توقف نمی مانی که افسوس آن را بخوری .
توقف در هر حال باز دارنده است حتی اگر قصد از نوشتنت ایستادن از بالا و نظارت بر پایین نباشد که توقف ابتدای افتادن در چاه بی خبری و یاس و سرخورده گی ست پس تا آنجا که برای من مقدور است باید شروع به نوشتن کنم وتا هرجا که رفتم به پایان این راه نیندیشم که پایانی بر آن متصور نیستم،هرچند همه این وادی ناشناخته است مثل گم شدن در صحرایی خشک و سرشار از آفتاب و سرابی که تو را به بیراهه می برد .بیراهه ای که همیشه هم به بد فرجامی ختم نمی گردد ،زیرا اگر به اقبال خوش مزین باشی پیچیده ترین کلافها به تلنگر دستی گشوده می گردند وبرعکس در عالم بدشانسی دنیا چیزی کم نمی گذارد یاد سروده ای با همین مضامین می افتم.
خوش طالع اگر تشنه رود برسر کوهی
آن کـوه شود چشمه از آن آب درآیـد
بیـچاره اگـر مـسجد آدیـنه بـسازد
یـا سقف فرو ریزد و یـا قبله کـج آید
تهران علی