حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

آمریکا آمریکا
باشگاه فرومایگانگی
و فرودگاه خشم جهانیان
چقدر بنام زیبای آزادی آدم کشتید شما!
تا این پاکترین خونی که از آدم تا اکنون بر زمین ریخت
بی تعارف حالا می توان نوشت
دنیا به پیش و بعد از سردار سلیمانی تقسیم می شود
و این آتش افروزی دامن ظالمین را خواهد گرفت.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)

توهم قدرت امریکایی
احتمالا نظام سیاسی حاکم بر امریکا بخاطر توهم قدرت به جنگ جهان آمده است .

می توان  در چهره تک تک گروههای سیاسی آمریکای معاصر غرور وجنون هیتلری را مشاهد کرد و به تعبیری شاهد   بیماری توهم قدرت بود  مثل آن همه متوهمان گذشته و  حال  که جهان را به تباهی کشاندند.

و باید اضافه کنم وبر جامعه شناس  و آرنت فیلسوف در بحث نظام های توتالیتر  بارها در مقالات خود اشاره می کنند   توهم قدرت از خود قدرت خطرناکتر است.

و بی شک امروز حال و روز آمریکا و شاید هم همه دنیا به این توهم خطرناک که قدرت افسار گسیخته در بسط قدرت است دامن می زنند   بعلاوه  دنیای احمقانه ای ست و شاید ترامپ آخرین فردی باشد که این حماقت را به سرانجامی کور برساند !
         ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۰
علی ربیعی(ع-بهار)

قصد دارم صبحی بتراشم

با نگین شبنم

الماس خورشید

و به هوای پاک سرزمینم

بابونه و ریحان تعارف کنم

اما هنوز بر نخواسته

چاقوی تیز رهگذری

همه رویاهایم را

درو می کند

ماهشهر ع-بهار

یادداشتی  بر کتاب  کافکا در کرانه اثر موراکامی
در باره بعضی شرایط واز بعضی کس ها قلم بی اندکی هدایت گری خودش پیش میرود از بس سهل الوصل هستند آنها، ! انگار که از دهلیز لیز غاری شیشه ای می گذرند و تو شفاف آن ها را ورانداز می نمایی بی آنکه برای تو زحمتی درست کنند مثلا همین نوول ها و رمانهای موراکامی که وقتی شروع به خواندن می کنی نویسنده یکراست تورا با قصه همراه می نماید و مثل کنه به ذهنت می چسبد و این کار و بار بی واهمه و رقیق در قلمفرسایی تا جایی ادامه میابد که انگار تو خود نویسنده هستی و ماجراها را نیز باید بیافرینی من این سبک نوشتن را که اشتراک عمیقی بین خواننده و نویسنده رقم می زند جهانهای موازی می گویم هر چند منتقدین و خود موراکامی نیز چند بار به جهان موازی داستانهایش اشاره کرده اند اما انها منظورشان متن روایی قصه یا همان سبک نگارش بوده است اما از دید من در این داستانها خواننده و رمان در یک مشارکت غیبی پابپای هم پیش میروند تا آنجا که خواننده حس می کند قلم بدست گرفته و شروع به خلق اثری تازه نموده است و لذا این همه اشتراک بین خواننده و نویسنده را من در کمتر اثر ادبی دیده ام به همین علت با کتاب هایی سراسر معما گونه روبروهستی که هر کسی از ظن خود یارت می شود بویژه آخرین رمان موراکامی یعنی کافکا در کرانه که در یک ارتباط و موازنه مورد دلخواه خواننده پیش می رود با دو قصه به ظاهر بی‌ربط به همدیگر یعنی زندگی کافکا تامورا و  ساتورو ناکاتا که اولی در روزهای فرد شروع می شود و خواننده فکر می کند باید یک شخصیت واقعی باشد که دارد بحرانهای روزمرگی را پشت سر می گذارد از نوجوانی پانزده ساله که با پدر بوده و حالا می خواهد بدنبال خواهر و مادرش برود شاید جا دوی خوشبختی را در پیدا کردن این دو بیابد و داستان دومین قهرمان قصه یعنی ساتورو ناکاتا در روزهای زوج قصه می گذرد که اگر افلاطونی به زندگی بنگریم شاید به این نتیجه برسیم که ساتورو ناکاتا بخش اتوپیایی زندگی ست که موراکامی خلق می کند اما هیچ مزیتی بر قسمت واقعی آن ندارد زیرا اول و اخر ماجرا به شکست می انجامد که من فکر می کنم زندگی نه یک  فرصت است و نه یک شانس بلکه فقط یک اتفاق ساده است که بی هیچ هدفی رقم می خورد.

من بشخصه در عمق آثار هنری ژاپنی از موسیقی تا شعر و رمان نوعی شکست و سرافکندگی مشاهده می کنم وبعلاوه یک  تیرگی مدام در فضای ترسیم شده که همه جا غالب است بویژه اگر به آثار بعد از جنگ جهانی دوم رجوع کنی این شکست را بیشتر حس می کنی و آثار موراکامی نیز از این قائده مبرا نیست زیرا در زیر پوست این آثار که هم پوچ و هم غم انگیز و هم تلخ است ضمیر ناخودآگاه وجدان عمومی  کماکان در پی انتقام است اما راه رسیدن و چیرگی را علیرغم جستجوی کنجکاوانه نمی داند و نمی یابد زیرا بی خیال هم نیست که اگر می بود این نگرش را در زوایای قصه ها و بطور کلی هنر ملی  خویش وارد نمی کرد و به ثمن بخسی هر چه را داشت ارزانی قوم برنده می دانست و می گفت من را هست بط را ز طوفان چه باک!.

موراکامی نویسنده شهیر ژاپنی در کتاب کافکا در کرانه جایی اشاره دارد  که زندگی همیشه مثل طوفان شنی ترا آنجا که دوست دارد پرتاب می کند حالا تو هی تلاش کن که در مسیری که خودت انتخاب کرده ای قرار بگیری شاید که رستگار شوی اما  این طوفان لامصب جسم و جان را آنجایی می برد که ثوابش در آن است و این کشاکش مدام ادامه میاید تا آنجا که سر از خانه ارواح چارلز دیکنز در می آوری ! خانه ای جهنمی که قصد فرار از آن را داری اما هر بار به مناسبتی باز جذبه خانه تو را به همان سمت کذایی می کشاند لذا وکیل می گیری که برایت خانه را بفروشد اما در کشاکش دادگاه و خریدار ، فروشنده که تویی آنقدر هزینه می کنی که در صورت فروش خانه دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند پس آن به که خانه را با همه اجنه اش به همان وکیل بسپاری و خود مثل قهرمان کتاب کافکا ی در کرانه موراکامی اجازه دهی طوفان حوادث هر جا که میلش کشید تو را ببرد حالا می خواهد کافکا نامورا یا اوساتورو ناکاتا دو قهرمان بی خیال کتاب باشند که عاقبت با علائق و نفرت های موازی از زندگی سگی جایی در کرانه ساحل دریا به هم می رسند انجا که طوفان آنها  را می برد و این طوفان نه سرنوشت تو که حتما خود تو باید باشی با شمایلی و دنیایی که در ذهن مثل هر آدمی از توهمات خویش ساخته ای و فکر می کنی حقیقت همین بدیها و خوبی های تو است .

باری بارها درگیر رویا ها و واقعیت های ابدی هستیم و شاید هم خود را جا پای خدای فرضی می گذاریم و خلاصه اش می کنیم به اینکه باید کاری کرده باشیم با دلایل خاصی از تن دادن به آن لحظه ها از رویا و واقعیت بی آنکه حتی خودمان را بتوانیم قانع کنیم و یا برای درونیات خود قابل دفاع باشیم  که مرز این دو کجاست و اصلا مرزی وجود دارد گاهی هم فکر می کنی فقط جامعه ای که تو در آن زندگی می کنی در چنبره مار خودی و غیر خودی گرفتار است اما دقت که می کنی جهان ما و بلکه همه تاریخ بشر با همین دو ابریشم خودی و ترکش غیر خودی تا اینجا کش اومده و تا دنیا دنیاست شک نکن درب موریانه خورده قیل و قال بشری! بر همین مدار بچرخد هر چند عنقریب است که به آرزوی من و تو  این بنای پوسیده فرو ریزد مثل آرزوی قهرمان کافکا در کرانه شاد و سرخوش با گربه ای ملوس بدنبال افسانه های خیالی یونان باستان و خدایی که همواره یکی را نجات می دهد و صد تا را در چاه می اندازد.
پیچیده اش نباید کرد زندگی  به تعبیر موراکامی در همین کتاب فقط یک جور سعادت هست که دست نایافتنی ست اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد و به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است کوتاه و مختصر اما بدبختی داستانی ست هزار تو که با ادمی اغاز می شود و با هماو به ابدیت می پیوندد به فرض که ابدیتی باشد .این قصه رازی است که همان به که نامکشوف بماند زیرا این طور حداقل وجدان تو آسوده تر است زیرا شخصا برای موقعیت بهتر تلاشت را کرده ای به نتیجه نرسیدی نرسیدی بدرک! زیرا تو فقط یک سر قضیه سرنوشت هستی آن سوی ماجرا که حوادث تنیده در طوفان شن باشند به جایی می برند ترا که از خاطر خطیر هیچ جنی نمی گذرد مگر همان گربه ای که دوست داری در کنارش اندکی به آرامش برسی اما دریغ از انصاف روزگار که هیچ وقت به انصاف رفتار نکرد نه با شاه و نه گدا و دقت هم که می کنی می بینی فاصله ای میان خانه ارواح دیکنز تا کافکا ی در کرانه موراکامی نیست نه مکانی که بتوانی در آن قرار و مداری بگذاری و نه زمانی که فرصتی برای تجدید خاطره باشد تا به خود بیاییم رمان زندگی به آخر خط رسیده تازه اگر عزیزترین کسانت ارزوی مرگت را نکرده باشند و من هنوز دنبال کفش هایم می گردم تا اندکی برهنه پا نباشم زیرا تا بخواهم از آن همه پیچ راه ها بگذرم شرق و غرب و شمال و جنوبم را نمی یابم و باور کنید همه هدف موراکامی در کافکا در کرانه و دیکنز در خانه جنی همین است که به خوانندگان این دو اثر یادآوری کنند حتی در خیال نویسنده هم محل کوچکی برای امن و آسایش بشر نیست.

 ونویسنده چه صمیمانه و خوب وظیفه روشنفکری خود را در این رمان جانکاه از وضع سرکوب بشر در عرصه های مختلف از خانواده از  هم پاشیده بر اثر جدایی تا آواره گی نسلی و قومی و ستیز بی پایان با درون و بیرون و در آخر بدنبال نخود سیاه رفتن کافکا نامورا  تا دانای کل یعنی اوساتورو نامورا هر یک به صورتی فقط جنون آدمی را آشکارا فریاد می زنند  .

بعلاوه نمی خواهم مجددا باور کنم اما در پیرنگ آثار نویسندگان ژاپنی دقت که می کنم نوعی سرشکستگی و تحقیر در ماجرای حضور همه جانبه آمریکا در ضمیر ناخودآگاه این جامعه از بعد از ریزش بمب اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی تا تسلیم بی قید و شرط امپراطور مشاهده می کنم  که به نوعی نویسنده و شاعر ژاپنی آن را به هر صورتی که بتواند بازتاب میدهد مثل نویسندگان ایران ما بعد از کودتای ۲۸ مرداد که اتفاقات بعدی رقم می خورد تا اندکی سرافکندگی شکست التیام یابد هر چند بعد از این همه ماجرا که بر ما رفت عاقبت زندگی در فضای پر التهای انقلاب و جنگ و تنش نیز مالی نبود می بینی از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم که البته دلیل دارد و آن هم همگونی قصه شکستها و پیروزی های آدمی که در همه جا یکسان است فقط جغرافیا فرق می کند که آن هم آداب خود را دارد.به تعبیر مترجم خوب کتابهای موراکامی آقای مهدی غبرایی آثار این نویسنده از حضور نوعی فقدان و پوچی محض و روابطی که شکل نمی گیرد اوج و فرود و گره می آفریند و به یاد داشته باش که موراکامی بارها اشاره می کند نوشتن رمان برای من مثل خواب دیدن است لذت بخش و در آخر چون مرد تنهای شب در کنار ساحل به آواز باد گوش می سپارم که پر از تنهایی و ناامیدی ست .
ماهشهر از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بدترین عادت بشر!

هر چند من

سالیانی طولانی در جبهه بودم
اما حس دشمنی نداشتم
حتی نسبت به سرباز دشمن
اصلا من نمی دانستم
دشمنی یعنی چه
و ما چرا این همه دشمن داریم!
جنگیدن بدترین عادت بشر است

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)
این قطار لعنتی!
بعد از مدتها به جهت کاری فوری با قطار عازم اهواز و سپس ماهشهر هستم ...یادش بخیر سالهای دانشجویی سفر با قطارهای درجه ۳ معمولا جزء جدایی ناپذیر سفرهای من بود. آن سالها که حالا خاطراتش نیز در ذهنم کم رنگ شده است از اهواز تا مشهد را یکسره با قطارهایی که هر کوپه ۸ نفره به اضافه سه چها مسافر بدون بلیط بر روی  صندلی ها ی زمخت چوبی می نشستیم  تا بعد از 20 ساعت هن و هن کنان به تهران برسیم .

 آنگاه توقفی یک روزه در تهران آلوده به فقر و غنا که چشم و دل را آزار میداد و در همه مظاهر زندگی این فقر و غنا نمود داشت از کیف و کفش تا رنگ رخسار که حکایت بود از سر ضمیر ستم!،سالهایی که نسل جوان نمی توانست بی تفاوت باشد و نبود ،راستی که تهران آزار دهنده بود و لذا فشار و التماس برای تهیه بلیط برای گریز از جنوب مسلولش و شمال فربه اش .

لذا مجددا سوار بر قطاری دیگر و طی طریق طولانی و خلاصه آش همان و کاسه همان  و ایستگاه اخری راه آهن مشهد بود که بی نای و نی ای ناشی از سفری دور و دراز به یک سکه ۱۰ ریالی با تاکسی زرد و فرسوده عازم خانه می شدم خانه ای که هیچ گاه ثابت نبود زیرا از خصوصیات زندگی کوتاه دانشجویی جابجایی از این خانه به آن خانه از این دوست به آن دوست می شد که برای تنوع و تمدید روحیه و روان چیز بدی هم نبود.

خاطرات مثل برق و باد در این بعد از ظهر اردیبهشت ۹۸ از مقابل ذهنم می گذرند بسان همین قطاری که روبروی پنجره اش ایستاده ام تا شاید بچه های نازی آباد و جوادیه برای پاسخ به حس تنفر خویش مثل همه ازمنه ها ی تاریخ سنگی به سمت پنجره های قطار  پرتاب کنند و سری بشکند و دستی خراش بردارد یکی بخندد وعده ای عصبانی فریاد بزنند و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نباشد.
آره حالا در دهه ششم عمر باز هم با قطار شرکت رجاء عازم اهواز هستم و البته با تغییر کمی و کیفی در همه مراحل سفر از وضعیت مرتب قطار تا محیط آرام بخش راه آهن مدرن تهران  که حقیقتا چشم نواز است مخصوصا تغییر و محو آن سقف مسقف که به شکل SS گویا نمادی از آلمان هیتلری بود که در روزهای آخر سلطنت رضا شاه درست شده بود یعنی همان روزها که بین نظام شاهنشاهی مدرن و دولت نازی آدولف هیتلر رابطه ای گل و بلبلی برقرار است و صدها قرارو مدار بین دو کشور آریایی جدا افتاده در حال انجام است  و همین دلیل کافی ست که به تریز قبای انگلیس برخورده و حالا هم که با اتحاد متفقین و به میل آنان ایران پل پیروزی جنگ جهانی دوم شده بود آستین رضاشاه قدر قدرت را گرفته و داخل کشتی گذاشته و به جزیره موریس تبعید می کنند تا همان جا نیز به دار فنا یا دیار باقی میرود و خلاصه در آن روزگاران من با نگاه کردن به سقف راه آهن تهران و دیدن این علائم خاص یعنی SS آن همه خاطره های لجن از فلاکت ملی در ذهن و ضمیرم مرور می شدند .

و البته خاطرات سفرهای دورو درازمتمادی با قطار از تهران به مشهد و زندگی سراسر ماجرای سالهای پر التهاب ۵۵ تا ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ تلنباری از مقاطع حساس تاریخی ست که همچنان ادامه دارد و ترس ها و تردیدها سر باز ایستادن ندارند.

شروع تحصیل با هیجان  ناشی از تغییر و  تحول در ذات اجتماع آن روزهای ایران است که  با کینه کودتای ۲۸ مرداد تکمیل می شد زیرا حس می کردی باید از آن همه ظلم و ستمی که بر کشور و ملت رفته از کسی یا چیزی انتقام بگیری و من نیز خواهی نخواهی مثل اکثریت همنسلانم به این موج و احساس پیوستم بگونه ای که در همان سال اول در حالی که هنوز در حال و هوای دبیرستان بودم بوسیله گارد دانشگاه بازداشت شده و روانه بازداشتگاه می شوم و در همان جا مصائب و مسائلی دستگیرم می شود و بعد هی دویدیم و دویدیم
که بسازیم جهان فردا را
بهار زیبا را
ما که به آخر رسیدیم
نه بهار زیبا شد
نه ساختیم جهان فردا را
و خلاصه قطار زندگی هی رفت و رفت و نسل من از کودتای ۳۲ با انقلاب ۵۷ انتقام گرفت و بعد تسخیر سفارت آمریکا بوسیله دانشجویان نسل ما که از دید من سیلی متقابلی به آمریکای کودتا چی بود و اندکی بعد به سرکردگی خیلی ها از جمله دکتر عبدالکریم سروش و بنی صدر و....کی و کی به نام انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاهها هجومی غیر قابل تصور  آغاز شد و تا بجنبیم تراژدی های دردناک در آن فضای رعب و وحشت رقم خورد و برای سالها دانشگاه ها تعطیل گردید و جنگی خانمان سوز با عراقی که صدام حاکمش بود پدیده غالب آن سالها گردید.
برای سالها دانشگاه باید تعطیل می ماند اما برای ما ترم آخریها بعد از ۲ سال که از انقلاب فرهنگی می گذشت با قید و تبصره های من درآوردی و عناوین بلامانع و مشروط و مشروط مقید و در آخر اخراج ،تعداد اندکی از سال آخری ها که من هم جزء آنها بودم با عبور از دیوارهای متعدد و بتونی پاکسازی و بازسازی دانشگاه به عنوان مشروط مقید و آخرین رده ای که اجازه داشت ترم آخر را به سلامتی طی کند مجددا به دانشگاه برگشتیم که ای کاش این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گرفت زیرا جای خالی هزاران دوست و همدل و همنشین را در کنار خود خالی می دیدم اما به هر ترتیبی بود آن چهار ماه ترم آخر نیز به همراه توپ و تشر استاد و دانشجوی انجمن اسلامی طی شد و کلی منت که به ما اجازه دادند بتوانیم به سلامتی لیسانس بگیریم .و زندگی به تمام معنا زهر ماری ادامه پیدا کند و برای یافتن کار باز باید از دیوار بتونی گزینش نیروی انسانی عبور کردن و در آنجا بعد از کلی چانه زدن به تو پیشنهاد کنند از این کشور برو اینجا جای شما نیست یاد همان گفته شاه بعد از تاسیس حزب رستاخیز می افتم که فرمود هر کس مخالف است دنبش را بگذارد سر کولش و از این مملکت برود و همه دیدیم که کی رفت و کی ماند اما حکایت من و امثال من همچنان باقی بود. و راستی این قطار لعنتی چه خاطراتی را که زنده نمی کند!
در قطار اردیبهشت ۹۸ ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

مسیر توسعه آزادی ست
کلید واژه اندیشه جان لاک فیلسوف انگلیسی آزادی طبیعی انسان است که بر روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد منظور از آزادی از دید لاک آن است که نباید به افراد بدون اجازه آنان وظایفی را تحمیل کرد.لاک پایه گذار لیبرالیسم و پدر انقلاب انگلستان بود و شاید به تعبیری توانست از طریق اندیشه متکی بر آزادی مسیر تاریخ قوم آنگلوساکسون را تغییر دهد.او توصیه گر روابط اجتماعی بر اساس دو اصل وضع طبیعی بشر و قرارداد اجتماعی در میان جوامع بشری است که از مسیر علوم انسانی متحول و پویا می گذرد .راستی چه ساده و مختصر و مفید با همین نظریه های راهنمای عمل بی آنکه لازم باشد پیچیده اش کنیم می توان جامعه ای بی چالش از تقسیم به خودی و غیر خودی ساخت.
از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

سروده نه دیو و نه دیوار
آنگاه که آسمان
بعد از باران غرق رنگین کمان  شود
و بره های سیراب
به شبدر های اشباه بی اعتنایی کنند
و غازها و اردکها
با آهنگ صدایشان جفت جفت
شهد زندگی برویانند
و پلنگان در شب های روشن
به ماه رسند
من نیز با همه خسته گی
به رنج بی طاقت هستی لبخند می زنم
باشد که زنده گان
  روزگاری
از رنگین کمان تا بره ها
و از پرنده گان و پلنگان تا انسانها
با اتفاق های قشنگ
بر همین زمین ناهموار و امین
دنیایی بسازند
که نه دیو باشد و نه دیوار
نه زندان باشد و نه آزار

آتش بس وظیفه انسان است!
که هستی
بی دلیل راه نیز
همه صلح است و
آشتی ست

از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۸:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)

در باره اتللو!
نوشتن ازآثار شکسپیر در همه حال دشوار است بویژه از سوی همچو منی ! زیرا که از جنبه هنری بی نظیر ودست نایافتنی ست و بی هیچ حرف و حدیثی بر قله معرفت هنری ادبیات جهان جای دارد.

 بعلاوه آثار این نمایشنامه نویس قرن ۱۶ میلادی   فریاد بیداری برضمیر ناخودآگاه  ادمی ست یعنی آنجا که وجدان آلوده به گناه را به محاکمه می کشاند بی آنکه نیازی به قاضی باشدبویژه هنگامیکه جیفه دنیایی یعنی قدرت و ثروت و به طبع آن دروغ و ریا او را دچار فراموشی و خاموشی کرده است .

در عین حال همه اثارش آموزشی نیز هست زیرا راه و رسم انسانی زیستن را به ما می آموزد به اضافه جنبه های عمیق اخلاقی را در خود دارد که طی فرآیند سخت و شکننده فرهنگ و تمدن بشری بدست آمده است بگونه ای که  کردارنیک  در متن نمایشنامه هایش نهادینه شده است  بی آنکه شائبه تزویر و ریا  در انها باشد .

از نگاه من آثار شکسپیر  به حقیقت شعر حافظ می ماند که شلاق بر اسب چموش نادانی و جهل می زند شاید که بشریت اندکی رستگار شود هر چند دست خرد کوتاه و خرمای امید بر نخیل  .
من به شخصه به جهت یاد آوری جنبه های مثبت  اخلاقی چون راست گویی و اعتماد و بردباری و مقابله با تحقیر و نفرت بارها و بارها به آثار ایشان مراجعه کرده ام که هر بار یاد آور درسی بوده است  بویژه دو نمایشنامه هملت و اتللو که قصد دارم در اینجا اشاره ای مختصر در باره این دومی داشته باشم ...نمایش اتللو در باره فرمانده ای ست به همین نام که به علت دروغ های غلامش یاگو برای برانگیختن حس حسادت او و شک به همسر ش دزد مونا و فکر خیانت همسر به تحریک یاگو تصمیم های دیوانه وار  بگیرد و سرانجام آن تراژدی هولناک حادث شود  یعنی  مثل اکثر نمایش نامه های شکسپیر تراژدی مرگ قهرمانان  رقم بخورد.
این نمایشی ست که سریع  به عواطف و رفتارها و ابعاد مختلفی از وجود آدمی مثل قضاوت و دروغ و شک و ریاکاری اشاره دارد و در آخر  عدم اعتماد در روابط آدمها را بزرگنمایی می کند. به گونه ای که مخاطب با خواندن آن می تواند طبق تاویلی کاملا شخصی هر کدام از این ویژگی ها را موثرتر و نیروی محرکی قوی تر در تصمیمات تلخ بشر و بازتاب آن در زندگی این جهان پیچیده یعنی روابط انسانها که رنج و درد را با هم مقدر میکند .
و البته  در این میان آنچه باعث دگرگونی و کنش و واکنش قهرمان و ضد قهرمان میگردد شک و تردیدی ست که بین آنان شکل می گیرد . قهرمان نمایش در آزاری جانکاه بین شک و یقینی که مهتر افریده گرفتار است  و در آخر جان    مایه شک است که اتللو دیوانه وار به دزدمونا می گوید دلم می خواهد تو را بکشم سپس آسوده  دوستت بدارم!

زیرا سزای خیانت در عشق مرگ است و پرده حقیقت با فریاد یکی و سکوت دیگری خاموش می شود و آنچه می ماند خاکستر ی از گناهکاری همه آدمهای نمایش نسبت به یکدیگر است از یاگوی حسود تا اتللو زود باور و دزدمونا ی بیچاره..و" راستی کدام سینه پاک است که گاهی گمانهای ناپاک در آن راه نیابد" از نمایش اتللو
  
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

عاقبت توتالیتاریسم

می گویند تقدیر این بودکه ملت آلمان به جای انقلابی سوسیالیستی، در دام فاشیسمِ حزب نازی بیفتد. اما چرا چنین شد؟ بی‌گمان بسترهای اجتماعی و سیاسی برای این اتفاق مهیا بوده‌اند و مهمتر از همه، ملت آلمان  (در اواخر دومین دهه از قرن بیستم) به التیام غرور جریحه‌دار شده خود (با شعارهای پرشور نازی‌ها که قرار بود دوباره آنها را به اوج اقتدار بازگردانند) می دادند، بیشتر گرایش داشتند، تا رسیدن به بهشت برابری که مارکسیست‌ها وعده می‌دادند. جالب اینکه تاریخ نشان داد نه نازی ها آلمان را عاقبت به خیر کردند و نه کمونیست ها روسیه را! البته از دید من تا اوضاع همین است و آدمی همین، عاقبت بخیری را متصور نیستم!

 از کتاب گراند هتل پرتگاه اثر استوارت جفریز

در آشوب دریا

ترانه های امواج را دوست دارم
اگر چه سهمگین

 بر تخته سنگ ها می کوبند

در آشوب طوفانی دریا!
و کشتی ها

که در دالان گرداب ها می پیچند

در آشوب طوفانی دریا
و ماهیان رقصنده
که از تلاطم  امواج  می گریزند

درآشوب طوفانی دریا
جهان !
ساحل شکننده ای ست

 تسلیم آوار طبیعت
هول ابرهای  تیره

سیلاب های بی محابا

گویی دگردیسی جهان زاینده را رازی نیست

مگر یکی بود یکی نبود

شاید هم هیچ کس نبود

اینها مظاهر غوغای هستی یند
اگر که آدمی بداند!

در آشوب طوفانی دریا

می رقصم و می رقصم
چون گیسوی دراز دامن یار و انوار درخشان مهتاب
به شب ظلمانی ترس

استغاثه و یاس

در آشوب طولانی دریا

و زمانی که مستی غالب است
بسان مرغان طوفان

 همه حجم باد را به ستیز می طلبم

در آشوب طولانی دریا

گاهی می نویسم به تاریخ شکوفه های گیلاس

بوته های نورس ریواس

در اردیبهشت غمگین هرسال
کاش صبوری  قلب این مرغان
در سینه آدمیان می تپید
تا سبکبال از اکسیژن صبحی درخشان
به سکونی میرسیدند ابدی!

در آشوب طوفانی دریا
کیش علی ربیعی (ع-بهار)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۷:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)

دل تاریکی!
در رمان دل تاریکی جوزف کنراد می نویسد  آوخ که زندگی این ترتیب اسرار آمیز بی منطق و بی امان برای هدفی بیهوده چه بی مزه است آدمی برای هیچ چیز نمی تواند به آن دل ببندد جز برای رسیدن به معرفتی اندک در باره خودش که آن هم دیر بدست میاید و خرمنی از حسرت هایی که آتش آن خاموش نمی شود. آره آدمی زاد است و کوهی از خاکستر بر جای مانده از آتش آرزوها و حسرت های بر باد رفته از آن همه خاکستر!
اینها که نوشتم ادبیات نومیدی نیست اینها حقیقت حال آدمی ست تا بعد چه پیش آید و میلش به که افتد؟!

ماهشهر ع-بهار

این لیوان هم قسمت تو

دارم قلم فرسایی می کنم

در این بامداد عالی مقام

ترنم جویبار را
دور از هیاهوی
رنج خیز آدمها و آهنها

در حصار دره ای خوش

آسمانی خرم
گاهی می دوم
تا کندویی پر از عسل
در قلب کوه
دل آواز آسمانی پر از کلاغ و قو

گاهی لبخند می زنم

به درخواست زنی  زیبا بر لب جو

که بی مقدمه می گوید کاکو

این لیوان هم قسمت تو

لحظات شیرینی ست

 فقط نمی دانم صدای جویبار را
چگونه بنویسم
تا تو برخیزی
و چون هزاران قاصدک خوشبخت
برقص آیی
خسته ام از گفتگوی های بی حاصل
ظلمت شب
عزلت تن
خراش مدام ذهن
از این همه مرافعه و مزاحمت

شمشیر از رو
که در سیاست جاری ست
من عاشقم
و هر جای زمین را
که انسانی ست!
مثل چشمانت دوست دارم

شیراز تابستان ۹۸ ع-بهار

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

 

حال خوش پدر و مادر
امروز دم دمای صبح بود که خواب پدر و مادرم را دیدم ، در باغی پر از میوه های تابستانی هلو و آلو و شفتالو و انگور، هر دو مشغول تناول بودند .

من هم تازه از مشهد رسیده بودم مادرم گفت دا (مادر)علی برو حمام و لباستو بزار توی حمام برات بشورم گفتم دا ول کن هنوز دست نکشیدی از شستن لباسهای ما...نکنه اونجا هم لباسهای بابام را می شوری گفت دلت میاد . در حال صحبت با مامان بودم که بابام گفت با (بابا)علی بیا خوخ بخور گفتم بابا به این میوه دیگه خوخ نمی گن هلو می گن و خلاصه در کنار پدر و مادر داشت خیلی خوش می گذشت .
از بابا و مامان پرسیدم راستی مثل اینکه اینجا از غلمان و حوری بهشتی خبری نیست و مامان مثل همیشه حاضر جواب گفت دا هیچ غلامی بهتر از بابات نمیشه و بابام هم  گفت مادرت راست میگه هیچ حوری به پای مامانت نمی رسه .

در حالی که آن دو همچنان در کنار هم هستند خیلی خوشحال بودم . آخرای خواب بود داشتم می رفتم  گفتم دا یه خواهش دارم  تو اون دنیا دیگه  لباس نشور به اندازه کافی تو این دنیا لباس شستی .
صبح شهریور ۹۸ تهران ع-بهار

نفرت پراکنی!
از جنگیدن
از مرافعه
از کینه‌ای که خواندنی یا  نوشتنی ست  بیزارم
از کارد و تفنگ و گلوله
از توپ  و تشر و شمشیر
از هر چه بوی قتال می دهد و عاشق دشمنی ست بیزارم
از واژه های تلخ
از لحن بی نزاکت و مردود
که ناگفتنی ست بیزارم
از بنده گی و برده گی و تبعیض
و از هر چه نفرت پراکنی ست بیزارم
ماهشهر ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده صحرا نشین

ازصدا افتاده اند  جرسها وبانگها

شتران خسته  در  بی راهه سفر

زمین  سراب بود وتشنگی ره به حالم خرابم نمی برد

مهجور  ساقی  وخاموش   ساربانها

ضیافتی  با پسین صحرا نشینانم آرزوست

اینجا خورشید حس عجیبی ست

که کبوتران صحرایی را

به خوابی خوفناک برده است

مرا به واگویه خشک تشبادی با بوته گون!

بیابان نه مثل زندگی ست

که هیچ است وهیچ نیست

کوچ هزار باره عذابی ست

  که هر صبح  آغاز می شود

ماهشهر تیر ماه 1370 علی ربیعی (علی بهار)

نقطه تلاقی!

دست نوشته ها و سروده های من مثل عبور م  گاهی بازندگی گاهی در آن وگاهی هم  بی آنکه دیده شوم دیده می شوند البته کم و بیش که شاید بیشتر عمر ما حاصل همین دیده نشدنهاست!.

اما به تعبیر احمد محمود تلاش کنیم ببینیم و بنویسیم حتی اگر خواستیم دیده نشویم ،نوشتن حس خوبی است که همه اعضاء و جوارح آدمی را به بازی می گیرند یعنی به عبارتی تو را بی آنکه به خود زحمت دهی درگیرزندگی  می کنند ،درگیر حقیقت و مجاز ،درگیر خیال و امر واقع و چیزی مثل پرواز ذهن در عالم هستی که مرزی را نمی شناسد.

والبته می شود برای امر نوشتن ایما و اشاره ای هم به آسمان و ریسمان داشت  که اگر خواستی می توانی به ریسمانی خود را بیاویزی تا به آسمان برسی که اگر نرسیدی که نمی رسی هم باکی نیست اما جایی برای توقف نمی مانی که افسوس بخوری .

توقف در هر حال باز دارنده است حتی اگر قصد از نوشتنت ایستادن از بالا و نظارت بر پایین نباشد  که توقف ابتدای افتادن در چاه بی خبری و یاس و سرخورده گی ست پس تا آنجا که برای ما مقدور است باید شروع به نوشتن کنیم وتا هرجا که رفتیم به پایان این راه نیندیشم که پایانی بر آن متصور نیستیم،هرچند همه این وادی ناشناخته است مثل گم شدن در صحرایی خشک و سرشار از آفتاب و سرابی که تو را به بیراهه می کشاند .بیراهه ای که همیشه هم به بد فرجامی ختم نمی گردد ،زیرا اگر به اقبال خوش مزین باشی پیچیده ترین کلافها به تلنگر دستی گشوده می گردند وبرعکس در عالم بدشانسی دنیا چیزی کم نمی گذارد یاد سروده ای با همین مضامین می افتم.

خوش طالع اگر تشنه رود برسر کوهی

آن کـوه شود چشمه از آن آب درآیـد

بیـچاره اگـر مـسجد آدیـنه بـسازد

یـا سقف فرو ریزد و یـا قبله کـج آید

و حالا حکایت من است و زحمت  و تلاشی که  سخت است اما این سختی و درشتی لذت بخش و زیبا است چنانکه تشنه ای آب از چشمه گوارایی بنوشد بعد از طی طریقی طولانی ،به عبارتی در بیابان و راه دور و دراز و کیست که او خسته است ،کیست که او مانده ست"نیما"

زیرا که همه عالم شاید طی طریقی بیش نباشد به تعبیر انیشتن در فضا و زمان ودر ادامه  به شکننده گی موجی که ترا با خو د به این سو و آن سو می کشاند .

اما هرچه باشد اگر سلوک دراین  وادی  به یک نادانی عمیق هم ختم گردد باز رنجی که از درک این  نادانی می کشیم کم از دانایی نیست و سر منزل مقصود آن، آنی است که کام را به عالم شگفتیهای خرد در راه و رسم حیات اخلاقی  وصل می کند .

 یعنی  در جها نی  که علیرغم همه زیر و بم ها و فراز و نشیب ها تلاش مستمر  بشر کورسویی  هم نیست.

بنابراین شاید حق ما همین است که دین خویش را به دنیا ادا کنیم و ناتوانی  را به دست سرنوشت بسپاریم نه اینکه نخواسته باشیم.

به عبارتی  تلاش پرنده ای کوچک را تصور کن که بر کوهی از سنگ خارا نوک می زند .همه ما با هر قلم و هر تلاش و تقلا همان پرنده کوچکیم و جهان سنگ خارایی  که به ما لبخند می زند گاهی تلخ وگاهی  شیرین و آویزه گوش ما این  سروده فریدون مشیری ست که ای دنیا " ترا چون زهر شیرین دوست دارم".

پس با  توصیفات بالا بهتر آنست که دراین وانفسای تنهایی و سرگشتگی فارغ از همه دلبستگیها و افسون تبلیغات  به فضیلت علم و خرد پناه ببریم که تنها این مقوله های تشریعی  به کنکاش انسان در هستی کمک  می کنند.

در عین حال نشان دادن پوسته ادمی از زوایای ویژه خود فلسفی یا اجتماعی ویا  ادبی  نقبی به درون آدمی هم می زند تا پرده ازدنیای نامکشوف او  اندکی ،آنی کنار زده شود و بعد اینکه علیرغم گونه گونی در فرهنگ و عقاید و جغرافیا ی زیستی آمال و آرزوها در یک نقطه تلاقی می کنندکه همانا بی سرانجامی حیات پیچیده آدمی و هستی اوست و احترام به حدود عاشقی او!

خردورزان و اندیشه محوران   همه حامل این  پیامهای مودب و متین! هستند و که ارزش بارها مرور و باز خوانی  را دارند به نحوی که ملکه جان گردند.

 باری زمانه می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق خویش را بسط ندهیم .باور کنیم قلب جهان جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کند از سر بهت و ناباوری.

 وتنهایی غم انگیزی که او  را با خود به دره ها و سیاهچاله ها می برد نیاز به همراهی و استغاثه پدرانه و مادرانه دارد.

راستی اگر قطره ای با دریا باشیم دریا می مانیم و اگر غیراز این باشیم به چشم هم نمی آییم که قطره به دریا است که می ماند و نقطه تلاقی ذهن و عین و شرق و غرب جایی ست که خورشید با همه عظمتش فقط چشمک می زند به بسامد متلون شب و روز،آن جا که "نه آغاز و نه انجام جهان است". 

                   ماهشهر تابستان 1389 علی ربیعی (علی بهار)

 

میگویند نقطه تلاقی شرق و غرب جایی ست در شمال سوئد آنجا آفتاب هرآن طلوع و غروب می کند و این دلنوشته به میمنت و مبارکی همین نقطه است!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۵۴
علی ربیعی(ع-بهار)

خاطرات و خطرات

خاطرات جنگ در ذهن و ضمیرم تمامی ندارند لای هر کتاب و دفترآن روزها را که می گشایم بار خاطرات و خطرات ان روزهایند! ...باهر کلمه ای یاداشت یا سروده ،همه شعرها  و خاطره ها چون آیینه ای بی همتا  ناگزیر جلوی چشمانم  گشوده می گردند ، تا شروع می کنم به مرور وباز نوشتن ، مثل اینکه هم اینک آنجایم ریز قضایا به آنی برای نوشتن بر دفتر یادداشتی ،تکبرگی سفید صف بسته اند ...گویی عجله دارند ، نوبت را رعایت نمی کنند می خواهند که هر چه زودتر بر صحیفه روزگار ثبت شوند شاید هم ازتنبلی  و بی حوصله گی من گله دارند و ترس! که باز دفتر را به گوشه ای پرت می کنم تا کی باز شوند و یا هرگز باز نشوند ....بیچاره خاطرات و خطرات.... راستی که حق دارند به آنی این چنین به سمتم هجوم بیاورند حق دارند زیرا که من اینجا و دلم جای دیگر است...اینها را باید پاس داشت و به دیده منت نهاد که بر زمین زمانه برویند و نهال شوند و هر سال به تجدید فصول جوانه بزنند که شناسنامه نسلی هستند که به جبر و قضاء یا تسلیم ورضا شورها آفریدند ...آره آن خاطره ها سالهای متمادی ست که در پستوی کمدی ...لای دفتری که حالا به موریانه خورده گی رسیده اند منتظرند که به زندگی به تاریخ این سرزمین رجعت کنند و نسلهایی را فرا بخوانند و خبر رسان  آن همه دلداده گی و شجاعت باشند که مردانه و زنانه نداشت .

اما جنگ با همه خاطرات و خطراتش اصلا چیز خوبی نیست وقتی نزدیکترین رفیقت با یک تیر گلوله یا توپ یاخمپاره به هوا می رود و تو راست راست ایستاده فقط تماشا می کنی بی آنکه کاری از دستت ساخته باشد

ماهشهر ع-بهار

                                                 سروده بادام سفید

من همه دنیا را

به آزادی آدمی

به غرور نفس گیرش

آنگاه که از اقیانوس هستی می گذرد

می شناسم

اینجا که ارتفاعات بادام سفید است

بعد از طی طریقی طولانی

به صبوری بادم بن های

مغرور می رسم

آخر معرفت کبوتر و پرواز

حشره ها ی ناگزیر !

در زیر بوته های خشک قرنها

هزاره ها

آشیانه صدها پرنده

نفسگاه کَل یا پلنگی

فارغ از التهاب تیرها و تفنگها

دیدگاه و دو شکا را بی خیال

یعنی کسی

این سو یا  آن سوی سنگرهای  خویش

نشسته در فکرحادثه ای

که بیاید یا نیاید

آسمان بهار اما

قشنگترین آبی امسال است

وابر مثل چهار ده ساله گی مجنون

گره خورده

در سینه بکر لیلی قُلٌه

جبهه مهران ارتفاعات بادام سفید سال 1365علی بهار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۳۳
علی ربیعی(ع-بهار)