حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

نقاب حسرتها و آرزوها
امروز چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ است هنوز در حال و هوای شعرها و تصنیف های باب دیلن ترانه سرای امریکایی هستم که با همین ترانه های ساده که فهم  زندگی چند نسل را دگرگون کرد برنده نوبل ادبیات شد هر چند شب مطبوع پاییزی و ترانه خوانی حشرات هوش از سرم می رباید و مرا با خود به سفرهای دور و دراز شعر خلقت می برد که روح و روان عارف و عامی را به وجد می‌آورد حکایت حافظ ما و هر شاعری که جهان شاعرانه اش اختصاصی نیست و در هر بند و بیت شعرش جهانی را به حس مشترک  می کشاند.  می خواهد حافظ قرن هشتم هجری ما باشد یا باب دیلن قرن بیستم میلادی امریکایی ، زیرا هر اثر هنری روایتی خاص از صاحب اثر است ،شرحی بر امیدها و آرزوهایی که ناقص ماند و به کمال نرسید اما با بیت شعری و نقش تصویری و یا قطعه ای موسیقی جاودانه شد به تعبیر شاعر آمریکایی بوکفسکی بنویس حتی شده حالت را خراب کند اما اگر حرفی برای گفتن نداشتی ننویس برادر کتابخانه ها پر از کتاب هایی ست که همواره خاک می خورند و ما انسانها با هر ایده و مرامی همواره نقابی بر روی آن همه حسرتهای  نرسیده و آرزوهای به جا مانده می کشیم .نقابی که هیچگاه برداشته نخواهد شد و عاقبت با هر خاموشی آدمی  در قعر جهان برگشت ناپذیر فرو خواهد رفت و اضافه کنم  تاریخ و آینده نیز از دل همین کوتاه نوشته ها رقم می خورد نه سازمان های عریض و طویل تبلیغاتچی!... ماهشهر علی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۲ ، ۰۰:۱۷
علی ربیعی(ع-بهار)

 

مثل باب دیلن
امروز دوشنبه ۱۳ آذرماه ۱۴۰۲ با عنایت به درد شدید زانوهایم، به جبر و اجبار  به مطب دکتر باستان متخصص استخوان و مفاصل مراجعه کردم هر چند هیچ دلیلی نمی بینم که ادامه بدهم حتی احساس می کنم تک تک سلولهایم مزاحمند و فکر می کنم بیش از همدلی به یک موعظه مونولوگ با خودم احتیاج دارم.
با هر چه در دسترس دارم از کفش های رنگ و رو رفته که شرمنده واکس های عالم شده اند تا شلوار لی مشکی و پیراهن مشکی و کاپشن مشکی و در همه حال دست خالی و بیهوده به اطراف نگاه می کنم شاید اگر شیطان اجازه داد اندکی با خدای محترم گفتگو کنم و نسبت به خیلی مسائل پیش پا افتاده یا جلوی پا افتاده به گفتگو بنشینم و تا آنجا که فرصت هست جلو بروم و متعرض دنیایی باشم که بشدت ظالمانه است از فردی تا اجتماعی مثلا از کاری که هیتلر با یهودیان و ساخت هلوکاست کرد  و بعد جهت جبران اسرائیل با فلسطینی ها آن کرده که گرگ بیابان با بره ها نکرد ، و این آخری دارد آب در کانالهای زیر زمینی غزه  می ریزند زیرا که گنه کرد در بلخ آهنگری،به شوشتر زدند گردن مسگری .... و هر کسی البته به سمت و سوی  خود می کشد طناب سیه کاری را و دنیا تا بخواهی  پر از این لوس بازی ها و بی مزه گری ها ست که عاقبت به قتل عام بنات و نبات و انسانها منجر می گردد .نباید مسئله را زیاد پیچیده کرد یک معادله بسیار ساده ای ست که یک طرف آن حفظ قدرت و اقتدار حکمرانی ها ست و سمت دیگرش زندان و قتل عام معترضان به ملی و بین المللی آن کاری ندارم تازه نمی شود کار داشت زیرا تو در هر سمت قصه که باشی کار خودت را باید به نحو شایسته انجام بدهی  و در تصورت این استدلال شکل بگیرد که در سمت درست تاریخ ایستاده ای به تعبیری همه در بلبشوی ماجرا خود را سمت درست تاریخ می بینند حتی من که اکنون با این پاهای علیل  در مطب دکتر نشسته ام و منتظرم که منشی بعد از پارتی بازی به کمال نوبتی هم به من بدهد که بروم و عکس های رادیولوژی پاهایم را نشان بدهم کاش می توانستم بی هیچ شرم و خجالتی مثل باب دیلن ترانه سرای امریکایی از هر چه دم دستم  رسید بنویسم
  و رد شم .....دیر وقت بود که به بلوار پشت دیوار سپاه رسیدم ،سرم را به سمت آسمان چرخاندم دیدم ستاره قطبی بلند بلند فریاد می‌زند تو باید به یکی خدمت کنی می خواهد شیطان باشد یا خدا ، شاه یا گدا ، نمی خواهد زیاد فکر کنی مثل آدم و عالم خدمت خودت را بکن به هر کس که دلت خواست ،گفتم این دلت خواست را خوب آمدی....        ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۷:۱۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 

این چمدان های لعنتی
در این دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲ داشتم فکر می کردم دنیا کوچکتر از آنست که کسی در آن گم شود فقط آدمها به سادگی این همه حشره و پرنده میایند و میروند و در آخر اما لحظه ای از بودن  خود و حسرت منتظران دنیا را جا می گذارند مثل چمدان های بی شماری که از مسافران نرسیده جا ماندند. مدت های مدیدی ست که ذهنم را چمدان‌های جا مانده مشغول کرده .چمدانهایی که با چه وسواسی چیده شده بودند برای اینکه دل‌مشغولی مسافر را راضی نگه دارند از کتاب و دفتر   و گل موی سر تا عطر و  ادکلن های مختلف را و لباس های زیر و رو و نفرین بر این همه پیراهن و کت و شلوار که فرصت نکردی بپوشی .
چمدان جعبه عجیبی ست که همه آدمها دارند برای اینکه گاهی یادگارها و گاهی هدیه ها را در آن  نگه دارند و  دلتنگی های روزگار تنهایی را در آن حبس کنند برای همین است گاهی برای تسکین خاطر می‌گویم ول کن بابا گور پدر این همه چمدان فکر کن اینها چیزی بیش از یک اتاق یا سلول انفرادی زندان نیستند که زندانی روزهای بی شمار را فقط با یک خط راست بر دیوار نقاشی می کند تا تعدادشان را از یاد نبرد و دیگر اینکه من چمدانها را دوست ندارم زیرا در بدترین شرایط هیچگاه دلواپس یار رفته یا گمشده خود نیستند و همینطور که آمده بودند یک جایی که جا گذاشته شدند می مانند بی احساس و رقت  میخواهد در انباری اتوبوس باشد یا کوپه قطار یا حتی بعد از نرسیدن هواپیما در ته یک دریایی طوفانی .
اینطور که می شود احساس می کنم چمدانها خیلی یک دنده و لجباز هستند و مزد ایستادگی خود را می گیرند در همان جایی که جا گذاشته شده بودند .
ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۴۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

 

کی بود کی بود من نبودم !

غروب یکشنبه ۲۱ آبانماه از پاییز ۱۴۰۲ روی نیمکت بلوار پشت دیوار سپاه در هوایی که همه چیزش گرگ و میش است یعنی مثل  خشونت و ترسی که دنیا را فرا گرفته   نشسته ام .
دشت و دمن  همچنان لخت و عور ، و از باد و باران پاییزی خبری نیست و روزگار بسان دل مستبدین عالم از سنگ است و فقط عادت کرده جلوه گری کند و بیشتر به چشم بیاید شده چشم زمین و زمان کور شود ، چقدر باید چشم به آسمان دوخت شاید ابری بروید و اشکی بریزد .
تازه طبیعت شکننده ما نیز مانند  رفتار مستبدانه و جاه‌طلبانه سیاستمدانش چنان محیط ترسناکی در دنیای کنونی  به وجود آورده که هیچ چشم‌انداز  روشنی نیست و آینده  هر لحظه تاریک‌تر  می شود .بعلاوه  سایه‌ای از ترس  اطرافمان  را احاطه کرده است ، به گونه‌ای که تصور و تصویر  این کابوس هرگز در طول زندگی بشر مثل شرایط فعلی نبوده است.
شاید همین نفرت از مهربانی و شوق زیستن در کنار پیام های ناامید کننده  از شرق و غرب  دست بدست هم داده است که روزنه های شادی و لبخند هر لحظه بسته تر  شوند با این حال چقدر فضای اجتماعی به نقد استبداد و قدرت و  بسط آزادی نیاز دارد و بیزار است از این همه کی بود کی بود من نبودم.        
ماهشهر علی

هر کسی ساز خودش را می زند
امروز دوشنبه ۲۲ آبانماه ۱۴۰۲ سر صبحی برخواستم تا زندگی را از سر گیرم و فکر نکنم باید برای تعلیقی که مثل سایه دنبالم می کند تصمیم شاقی بگیرم  تعلیق خودش می‌آید نگران نباش مثل این همه آدم که با آن همه تعلق خاطر از عشق و شور تا نفرت و دشمنی ، خوردند و خوابیدند و آمدند و رفتند و با استمرار بالا و پایین ها به هیچ کجای زمین و زمان بر نخورد. گفت نشنیدی که شاعری می گه:
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز  دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب ؟
گفتم نه چنین چیزی نیست شاعر دیگری میفرماید...
هر کسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من
گفت  آره در عالم ماده و معنا  زیاد جدی نگیر هر کسی ساز خودش را می زند ما هم ساز خودمان را بزنیم ...   
ماهشهر علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

رویای آینده!
بعضی کتاب‌ها را با مضامین عمیقی که دارند باید بارها خواند و با هر بار خواندن اندکی چیز یاد گرفت مثل همین کتاب تسلی بخشی فلسفه اثر آلن دوباتن کتاب شامل شش بخش است در باره شش فیلسوف که همه کمابیش به  افکار و اعمالشان علاقمندیم  از سقراط تا اپیکور عهد باستان و شوپنهاور و نیچه این اواخر و در این میان سنکا و مونتنی نیز هستند .سنکا معلم نرون بود و شب زنده دار عالم و مونتنی را من نمی شناسم اما حتما فیلسوف خوبی بوده است که وارد کتاب تسلی بخش های فلسفه شده است .خلاصه ماجرای کتاب  این است که از سقراط می آموزیم که عدم محبوبیت را نادیده بگیریم اپیکور فقر و نداری را چاره می کند سنکا به ما یاری می دهد که در سخت ترین لحظه های زندگی مان بر یاس و نومیدی غلبه کنیم مونتنی راهنمای خوبی  برای درمان ناکارآمدی و تنبلی ما است و شوپنهاور به عاشقان دلشکسته تسلی می دهد که در تنهایی خود غرق شوند و سرانجام نیچه با کسانی که در زندگی رنج ها و مصائب را تحمل می کنند همذات پنداری خواهد کرد. اما با همه تلاش این فیلسوفان و روشنگری هایشان  باید اضافه کنم دنیای عجیبی ست زیرا آنچه را نظم و انضباط در روابط انسانی فرض می گیریم نه از طریق فرایند استدلال بی عیب و نقص بلکه از مسیر همین جنگها و آشفتگی فکری حاصل شده است پس جنگجویان بجنگید و متعصبان کور دل تعصب بورزید و آرمانگرایان بی سرانجام رویا ببفایید برای دنیایی که در آینده خواهید ساخت!   

تهران علی  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۲
علی ربیعی(ع-بهار)

وقتی همه دروغ می گویند
امروز جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ است حالا دیگر احساس می کنم چقدر سخت است از آزادی و خردورزی بنویسی و انتظار جهانی نو با امید به آینده ای روشن را داشته باشی وقتی که همه دروغ می گویند و هیچکس دلش برایت هیچ کودکی در سراسر دنیا نسوخته است و هر شفق صبح را منتظری که به تخریبی ویرانتر گردد که گفته اند تیره ترین لحظه شب در ابتدای شفق صبحگاهی ست.
نه از صدای گام برگ ریزان خزان وجدی ست و نه از  قلمزنی دارکوبی خسته بر تنه درخت .
و بلندترین صدای موسیقی شنیدن صدای ناله زخم خوردگان در هر کجای این کره خاکی است.
گفتم ببین برانکارد ها در وسط میدان هرز میروند و جسدها بویناک در انتظار اینکه تله خاکی از هجوم تانک ها و توپ ها و هواپیما های جنگی  بر سر و رویشان ریخته شود .
گفت همه کس ، همچیز را از یاد برده اند کودک  اشک مادرش را ،سرباز بوسه معشوقه اش را، 
گفتم پس بهتر آنست که زندگی بمیرد.

تهران علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۱۰:۵۲
علی ربیعی(ع-بهار)

 

 جهان با خریت شروع شد
دوست نویسنده ای اخیرا کتابی داده بازار با عنوان جهان با خریت شروع شد و من برایش پیِغام دادم چرا قضاوت عجولانه می کنی ،آدمیت هم دست کمی از خریت ندارد ،یعنی که چه!
مگر در عالم ماده و معنا منزلت آدمی والاتر است یا تصور می کنی خر منزلت پست تری از آدمی دارد گفت تا ببینم گفتم تا ببینم یعنی چی؟! اگر مرز میان نادانی و دانایی ملاک بوده یقین داشته باش خیال خر آسوده تر است و ایشان قطعا راحت تر سر بر بالین خاک می گذارد و اگر فاصله دوپا و چهارپا است که ایستادگی خر در برابر ناملایمات روزگار بسی افزون‌تر است و تازه بی هیچ ادعایی، نه در پندار این است که اشرف مخلوقات باشد و نه در تقسیم ابنا قوم به خودی و غیر خودی ست.

 یه سفره کوچکی چیده شده هر خری به اندازه وسع شکم از آن بهره می برد.

تهران علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۲ ، ۲۰:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)

علیرغم اندوه بی پایان

شادی باد آورده ای ست خزان

بسان لبخند زیبایت سرِ قرار

بخند محبوبم

بی آنکه از طالبان بترسی

ماهشهر ع ر

زندگی جنگ و دیگر هیچ

جمعه 31  شهریور 1402 است ، هوای جنوب بعد از مدتها شهریوری شده است و بوی پاییز می دهد . با وجود چشمان غمگین من  از رنجی که می برم زیرا هم دلتنگی شخصی و هم اجتماعی ست ، اما بوی ابتدای پاییز در آخر شهریور لطیف است و هنگامیکه به دریا و تابش ذرات نور آفتاب می نگرم دلم می خواهد همراه این همه ماهی همواره شوری بیفکنم  و با مرغان طوفان که می رقصند و می خوانند  همسرایی کنم .

یانیس ریستوس شاعر یونانی را از سالها پیش که شعرهایش را یکی از شاعران مهاجر نشین جنوبی دور از  وطن بنام فریدون فریاد که ساکن آتن بود و در همانجا رخ در نقاب خاک کشید  از زبان یونانی به فارسی ترجمه می کرد خیلی دوست داشتم زیرا  ایشان صمیمانه و ساده از رویای صلح و آزادی می نوشت و همواره در زیر پوست شعرهایش امیدی عمیق چون رودخانه ای پر آب جاری بود .بسیار ساده می سرود اینکه می ارزد آدم زندگی کند و بمیرد به خاطر صلح و آزادی

ریستوس مربوط به روزگاری بود که یونان را چکمه پوشان نظامی با پشتیبانی آمریکا اداره می کردند و هزاران نویسنده و شاعر و انسان آزادی خواه و صلح طلب را به بند می کشیدند از موسیقی دان های بنام مثل تئودراکیس تا یانی و نویسنده بزرگ نیکوس کازانتزاکیس خالق آثاری بی نظیر همچون  مسیح باز مصلوب و یا زوربا و  شاعری همپایه شاعران کلاسیک یونان یانیس ریستوس که اشعارش علیرغم ترجمه به دل می نشست .

و اما هدف از یاد کرد ایشان برمیگردد به صد افسوس از آرزوهای برباد رفته  آن همه روشنفکر و آزادیخواه که چقدر ساده دل و خوش باور بودند اینکه عادلانه نیست توپ و تفنگ و ادوات جنگی بسازند و کودکان را که بی گناهند بکشند و عاشقان فرصت عاشقی را از دست بدهند .اکنون چیزهای ساده بسیاری آموخته ایم بسیار ساده که آسمان شب تیره تر از این که هست خواهد شد و بشر شاید تک نفره جشن نابودی زمین را برگزار کند.

  بعد از قرنها تلاش برای علم و دانش حالا و در قرن بیست و یکم نه از صلح خبری هست و نه از آزادی ،  و انسان مثل اینکه در احمقانه ترین وضعیت خود در هزاره های طی شده بسر می برد . در این جنگی که نزدیک دو سال بین روسیه و اکراین در جریان است و غرب یعنی آمریکا و اروپا آتش بیار معرکه هستند قرار نیست هیچ سربازی زنده به آغوش مادر یا معشوقه خود برگردد و به تعبیر گوترش رئیس سازمان ملل بشر در بدترین وضعیت اخلاقی خود از قرن هیجده نا کنون بسر می برد و حتی از صلح مسلح بعد از جنگ جهانی دوم نیز خبری نیست و باز هم تکرار بندی از شعر ریستوس را بنویسم با یک علامت سوال بزرگ که براستی می ارزید که آدم زندگی کند و بمیرد به خاطر آزادی و صلح ؟با این شرایط فکر کنم همان یه وجب خاک برای مردن  بهترین هدیه خداوندی به بشر است.

باری مثل همه عمرم علیرغم درون آشفته تشنه لبخند زندگی هستم آن هم در هر  شرایطی تفاوتی ندارد می‌خواهد از سوی سگی یا گربه ای باشد که از گرمای تیر و مرداد جنوب جان سالم  بدر برده اند یا جیک و جیک گنجشکی که برای اندکی ارزن دنبالم می کند و مرا می شناسد.

  از اخم حاکمان و سیاست مداران بدم می آید از چهره عزا گرفته ای که طلبکارانه مردم را مژده جهنم موعود میدهند و موسیقی را زهر روح می پندارند و رقص را لغزش تن در مقابل گناه می دانند.

چه کنم پناهی ندارم ستاره   بغیر از تو که پرده راستی در گوشه ای از آسمان دلگیرهمیشه گی و عزای من را به تماشا نشسته ای .

گویی باز هم باید آماده شد برای رفتن به جنگ هشت ساله و دهشت توپ و تانک و عبور هواپیماهای دشمن و من که بعد از سالها همواره خواب آن روزها را می بینم و تجربه های سخت و مکرر مرگ عزیزان جوانم را و برای حاکمان اما همه چیز بخیر و خوشی می گذرد زیرا نه دشمن را می بینند و نه می شناسند و فقط اینحا سرباز بیچاره است که باید سرباز روبرو را بکشد که  اگر موفق شد آنگاه از جیب کشته شده عکس هایی از خانواده و همسر و فرزندان او را بیرون آورده و نگاه کند و افسوس بخورد.

هیچ وقت یادم نمی رود بعد از کوه پیمایی طولانی با دوستی نظامی به ارتفاعات بازی دراز رسیدیم و بعد در آنجا غاری بود با جسدهای چندی از سربازان که در جیب هایشان عکسهایی پنهان بود هر چند جسدها طمعه جانوران و مرور روزگار شده بودند اما عکسها بعد از سالها لبریز از زندگی بودند چقدر من و دوستم برایشان اشک ریختیم و سعی کردیم بقایای استخوان‌ها را به همراه عکسها در همان غار به خاک بسپاریم تفاوتی هم نداشت که ایرانی بودند یا عراقی و هر دو با هم تکرار می کردیم لعنت به جنگ و دشمنی که ما نیروهای پیاده ضیافت مرگش را جشن می گیریم و حاکمان لبخند پیروزی یا شکست حواله می دهند.

من که هیج گاه در خط مقدم سلاح به دستم نگرفتم اما دوستم تفنگ کلاشی همراه داشت که آنرا محکم بر زمین کوفت و هر دو تکرار کردیم باشد که در جنگ دیگری بخاطر هیچکس شرکت نکنیم .

از غار بیرون زدیم و از ارتفاعات بازی درازمشرف به تنگ حاجیان ، دشت گولان و چنگوله را نگاه کردیم به دوستم که نظامی کار کشته ای بود و زخم بسیار بر تن داشت گفتم ببین سرداران و فرماندهان‌پشت جبهه می مانند که پیروزی خودشان را در جنگ اعلام کنند و بعد بروند و در کنار حاکمان سفره ای انداخته و غذاهای خوشمزه تناول کنند و ما همچنان بجنگیم و کشته شویم بی آنکه دلیلش را به ما گفته باشند .

اینها همه یاد آوری خاطرات از سه دهه گذشته بود که همواره آزارم می‌دهد .بالکن را باز کردم شاید ستاره را امشب درخشان‌تر از همیشه ببینم و بگویم آنروز ها تفنگ ها پر از باروت و گلوله بود و آنان که هرگز دیده نشدند دستور حمله صادر کردند.

در جبهه از موسیقی آرامبخش و از رقص دختران شاد خبری نبود اما تو شاهد باش ستاره من به حکم قلبم باصدای نسبتا قشنگی که داشتم برای سربازان اطرافم ترانه می خواندم و می دانستم در رویای هر سربازی که ترانه بادابادا مبارک بادا را از لبان من می شنید معشوقه ای پنهان بود و خدا می داند چقدر زندگی را دوست داشت که آن همه با احساس پاسخ می داد بادابادا مبارک بادا ستاره گفت می دانم و احساسات تو را که لبریز از شور عشق و دلدادگی ست درک می کنم .خوب چرا حالا نمی خوانی حالا هم برخیز و بخوان با صدای بلند برای این همه مردم که خسته اند از دروغ و غارت آینده و توهم حاکمانی که آرزوی فتح جهانی موهومی را دارند.

پس دوباره بر خیز  و ترانه بخوان و از کولی ها بخواه بی واهمه از اخم حاکمان ساز و دهل بزنند تا زندگی مثل درخت اناری سبز  اندکی روی خوشش را به پاییز نشان بدهد ، تو که از نزدیک شاهد رنج ها و هجرانهای بسیار بوده ای گفتم میدانی بعد از سالها یاد کتابی از اوریانا فالاچی افتادم که عنوانش زندگی جنگ و دیگر هیچ بود و چون ریستوس شاعرمعاصر یونانی تکرار کردم مرد حسابی آیا زندگی ارزش آنرا داشت که برای آن بجنگی؟ یاد همه رفتگان جنگ خجسته باد.

ماهشهر ع ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۲ ، ۱۵:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده شهریور

شهریور که می رسد از راه
دلم می خواهد مثل درخت تاک
انگورها را
به میمنت و سرخوشی شرابی کنم
و بعد لبخند تلخی بزنم
به دنیا و دارش
یکم شهریور ۱۴۰۲ ماهشهر ع-ر

قلب بزرگ مادر
یقین دارم در بهترین شرایط دنیای لغو و بیهوده ای ست و هیچ دلیلی برای فهم آدمی بیشتر از اینکه هست متصور نیستم. اما خوب باید با همین چیزهای ساده ی دور و برم  زندگی کنم تا بمیرم. ستاره گفت انگار مرا فراموشی کردی گفتم نه هرگز همواره تو در پهنای این آسمان اولین چشم اندازی هستی که به او می نگرم هر چند از دیدنت سیر نمی شوم و خودت خوب میدانی چقدر گرسنه ام ،گرسنه دیدارت و خاطرات اندکی که بی هیچ بهانه ای  در آغوشم فرو می‌رفتی.
میدانی زمانی که آدمی در ظرف ذهنی خویش غرق می شود همه چیز امکان پذیر است از نقب زدن در سیاهچاله ها تا به آغوش کشیدن  ستاره ای زیبا در شبی شفاف .
شروع نوشتن از هر چیزی سخت است اما در ادامه مثل سربازی هستم که شیپور پایان جنگ را شنیده و دارد به یه مرخصی بی دغدغه می رود تا کسانی را که عاشقشان هست ببیند از معشوقه سالهای دور  تا  مادری که وقتی شنید باید در خط مقدم جبهه باشی چهره اش رنگ به رنگ شد و فشار خونش بالا رفت و به ناچار قلبش بزرگ شد و بزرگ شد تا همه سینه اش را گرفت و بعد رو کرد به من و گفت مادر دکتر گفت قلبت خیلی بزرگ شده گفتم درست گفته مادر! تو همیشه قلب بزرگی داشتی ..آره هر چه بنویسم تمامی ندارد و هر روز زندگی با همه زیر و بمش قصه ای متفاوت است
ماهشهر ع-ر

سیاه مشق شهریور
یادش بخیر چقدر لذت بخش بود غروب شهریوری و دیدن روستاهای قهوه ای و مردان و زنان پر کار که از مزرعه به خانه برمی‌ گشتند .
دخترکان با شرمی آمیخته در آرزوهای دور زیر  لچک های رنگی ترانه های شادمانی یک فصل پر کار را آوازه خوانی می کردند.
آه شهریور شهریور بخشنده و راضی به رضای حق مرا میهمان شادی و رقص برگهای درختان کن و اجازه بده ساعتی کنار جاده بایستم و دره میوه های خوش رنگ و افتاده ات را تماشا کنم .
راستی یادم رفت بگویم برای شهریور و ادامه اش پاییز خیلی شعر نوشته ام یکی از دوستان تماس گرفت راستی تخلص شعری شما چیست یه زمانی ع-بهار بودید و گاهی می شدید بهار و حالا هم که ع-ر خوب بالاخره بفرمایید زیر شعر یا نثری که می نویسید چه اسمی بگذاریم  برای نشر ،گفتم چه فرقی می کند،
بگذارید دل تنگ و چشم نمدار یا هر چه که دلتان خواست جوان هم نیستم که شوق و ذوق معروفیت آزارم دهد هر چند از کودکی تا بی درکجایی حالا سیاه مشق می کنم دفتر هایم را بخصوص وقتی که شهریور می رسد از راه و بوی پاییز مستم می کند بیاد می‌آورم شهریور سرخوشانه اهل ایل را، باغ های مشبک انگور های رسیده را که نرسیده به خیک های بزرگ بوی شراب می‌دهند و تا دورها و کوچ مرغابیها را که  میایند دنبال می کنم .
میدانی من همواره نوای داغدار زندگی بوده ام و  تا که هستم براین مدار میروم و چون نیستی می‌رسد از راه ، میخانه ای نخواهد بود که مرا به پیاله های شرابش بخواند. ستاره از غرب آسمان نگاهی به من کرد و گفت پس این همه داری  می نویسی و دفتر را سیاه مشق رویا های پراکنده ات می کنی .
اما بگو پس من کجای قصه ات هستم گفتم تو از نوک پا تا فرق سر که هیچی تو در خون من جاری هستی و تا پنهانترین نقطه قلبم می رسی
ماهشهر ع-ر

گاوان و خران بار بر دار
آخر امرداد هر جای کره خاکی که باشی بوی پاییز اندکی مشامت را آشفته می کند جنوب و شمال سرزمین هم ندارد میوه های تابستانی آخرین شیره درختان را می کشند و عطسه های کوتاه و بلند پیاده گران خبر از تغییر فصل می‌دهند بی آنکه کسی از آدمی در هر نقطه ای که باشد توانایی درک و همدلی آگاهانه داشته باشد .با این حساب ، من تصور می کنم که همان گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار...مثل همه این سالها و روزهای دلتنگی برای اندکی ارتباط با چهار تا پرنده و چرنده در این غروبی خودم را به بلوار پشت دیوار سپاه می سپارم و به کودکان کناریم التماس می کنم شاخه درختان را نشکنند پا روی قورباغه های عبوری نگذارند و سنگ را به شبکوره های گرسنه در این دم غروبی پرتاب نکنند ...گفتند پس چکار کنیم گفتم هیچی شما بروید بازی خودتان را انجام دهید و از من هم چند شیرینی هدیه بگیرید.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

لبخند تلخ

شهریور که می رسد از راه

دلم می خواهد

مثل تک درخت تاک

انگورها را

به میمنت و سرخوشی

شرابی کنم

و بعد لبخند تلخی بزنم

به دنیا و دارش

یکم شهریور ۱۴۰۲ ماهشهر ع-ر

سیاه مشق شهریور
یادش بخیر چقدر لذت بخش بود غروب شهریوری و دیدن روستاهای قهوه ای و مردان و زنان پر کار که از مزرعه به خانه برمی‌ گشتند .
دخترکان با شرمی آمیخته در آرزوهای دور و دراز، زیر  لچک های رنگی ترانه های شادمانی یک فصل پر کار را آوازه خوانی می کردند.
آه شهریور شهریورِ بخشنده و راضی به رضای حق مرا میهمان شادی و رقص برگهای درختانت کن و اجازه بده ساعتی کنار جاده بایستم و میوه های خوش رنگ و افتاده ات را در دره ها و کوهپایه ها تماشا کنم .
راستی یادم رفت بنویسم برای شهریور و ادامه اش پاییز خیلی شعر نوشته ام یکی از دوستان تماس گرفت و پرسید تخلص شعری شما چیست یه زمانی ع-بهار بودید و گاهی می شدید بهار و حالا هم که ع-ر خوب بالاخره بفرمایید زیر شعر یا نثری که می نویسید چه اسمی بگذاریم  برای نشر ،گفتم چه فرقی می کند،
بگذارید دل تنگ و چشم نمدار یا هر چه که دلتان خواست جوان هم نیستم که شوق و ذوق معروفیت آزارم دهد هر چند از کودکی تا بی درکجایی حالا سیاه مشق می کنم دفتر هایم را بخصوص وقتی که شهریور می رسد از راه و بوی پاییز مستم می کند.

 بیاد می‌آورم شهریور سرخوشانه اهل ایل را، باغ های مشبک انگور های رسیده را که نرسیده به خیک های بزرگ بوی شراب می‌دهند.

 و تا دورها کوچ مرغابیها و اردکها را که  میایند دنبال می کنم .
میدانی من همواره نوای داغدار زندگی بوده ام و  تا که هستم براین مدار میروم و چون نیستی می‌رسد از راه ، میخانه ای نخواهد بود که مرا به پیاله های شرابش بخواند. ستاره قطبی از شمالغرب آسمان نگاهی به من کرد و گفت پس این همه داری  می نویسی و دفتر را سیاه مشق رویا های پراکنده ات می کنی که چه شود؟!
راستی من کجای قصه های تو در توی تو قرار دارم گفتم تو از نوک پا تا فرق سر که هیچی تو در خون من جاری هستی و تا پنهانترین نقطه قلبم ادامه داری و همه این یادداشت ها رگه هایی از خاطرات و خطرات من و توهستند!
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۱۶
علی ربیعی(ع-بهار)