انکه اجازه می دهد ؟
آنکه فرمان می راند؟
آنکه فرش قرمز پهن می کند کیست؟
راستی من کیستم
در کجای ذهن جهان
قدم می زنم
در زمستان خیالم
این همه سرما برای چیست؟!
زمستان 1370 ماهشهرع- بهار
انکه اجازه می دهد ؟
آنکه فرمان می راند؟
آنکه فرش قرمز پهن می کند کیست؟
راستی من کیستم
در کجای ذهن جهان
قدم می زنم
در زمستان خیالم
این همه سرما برای چیست؟!
زمستان 1370 ماهشهرع- بهار
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون می رود نهفته ازین زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد.....الف سایه
عمر آدمی در دو موقع مثل برق و باد سپری می شود در عسرت محض و در لذت مدام ...مابقی ایام نیز بود و نبودش یکی ست ومی مانی که بگذرد ... ..اما برق و باد هم از آن حرفهاست که مشمول مرور زمان شده است .....زیرا گاهی اصطلاحات خیلی تکراری هستند مثل همین برق و باد که در دنیای پر سرعت امروز شاید دیگر محلی از اعراب ندارند چرا که حالا برای سرعت هم حد و مرزی قائل نیستیم حتی اگر سرعت نور باشد.....باری بگذریم چون همه فصل های عمر ما که آمدند و رفتند بی دریغ و بی قیمتی که جان آدمی ست این خاطره هم از سیاهچاله ذهنم به بیرون درز می کند....خیالی و خوابی که شاید خود ناکجا آبادی ست که میانه ای با فهم ناشناخته ها ندارد که چاه ویلی ست در بی مرزی کاینات ....و حالا چندان دوری از آن همه شوق ها و وصل ها ی بی واسطه و طناز که مشق و درس را که هیچ، خود را نیز ازیاد برده ای ،در خیابانهای پر هیاهوی دنیا به عبارتی گم شده ای مثل همین کسی که در خاطره ام برای اندک زمانی بدنیا می آید و بعد تا بجنبم با اندک گردباد زمانه به هوا می پرد و می رود ...ماجرا از انجا شروع می شود که برای مدتی کوتاه دبیر حق التدریس دبیرستانی می شوم با دانش آموزانی اندک در جایی بین شهر و روستا ، دبیرستانش را با نمایی روستایی که بوی علف وبهار نارنج می داد تازه ساخته بودند ...همراه با نقش و نگاری هایی ساده که چون دل مردم روستاهای جنوب بار محبت و مهمانوازی بود .... والبته فضا حال و هوایی لذت بخش داشت هم برای من واولین تجربه هایم در این خصوص یعنی آموزگاری و هم ساکنانش که اولین تجربه های خود را با داشتن دبیرستانی در روستا یشان جشن می گرفتند ..سالهای ابتدایی جنگ بود و حضور محسوس جنگ زدگان در روستا خیلی به چشم می آمد به گونه ای که بین قوم لر و عرب به نوعی اختلاط فرهنگی در زبان و کردار حاکم بود..دراین میان بین آن همه دانش آموز بومی و مهاجر دانش آموزی بود که در درس تاریخ به نحوبی سابقه ای نابغه بود که سال وروز و ساعت اکثر وقایع تاریخی را به دقت از بر بود .... برای خودش گنجینه ای بود که من معلم از دانشش حسرت بدل بهره ها می بردم گویی علیرغم سن پایینش وقایع تاریخی در حافظه اش از گذشته های دور حک شده است ..همیشه فکر می کردم در ناسیه اش نوشته شده که او حتما بزرگترین استاد تاریخ زمانش می شود .... یا در کمترین حالت تصورمی کردم محققی برجسته می گرددوسری توی سرها در می آورد ..باری سرنوشت من اما در این میان این چنین گره می خورد که بعد از مدت زمانی اندک از آن مدرسه باید بروم رفتنی که دست خود آدمی نیست مثل مرگ مثل زندگی و مثل خیلی چیزهای دیگر وچون جنگ بود گفتم می روم سربازی که هم فال است و هم تماشا و در جنگ میهنی با همه وجودم شرکت می کنم تا خود تقدیر چه پیش آید و میلش به که افتد...شلاق زمانه را که تاب می آوری زندگی مفهومی عمیقتر می یابد و آنچه اتفاق می افتد حتی اگر بر وفق مراد نباشد اما دست سرنوشت خویش را چون کودکی سربه راه به دست می گیری به مراتبی لذت بخش از فهم درون خویش می رسی و پی می بری که آدمی همین گوشت و پوستی بر استخوان نیست که با تند بادی بشکند گاهی چون کودکی که گیاهی را از باغچه ای می کشد تا از ریشه کنده شود بعد روی به تو می کند ببین بابا من زمین را مغلوب تواناییم کردم ،تو لبخند می زنی ....آری کودک من –به تعبیر بزرگی آنچه زندگی میطلبد شهامت است ....استقامت که می کنی همه زمین مغلوب تو می شود...خوب وضعیت اقتضا می کند که در این شرایط جنگی من نیز سهم اندکی داشته باشم تا فردا پاسخگوی نسلی که اگر پرسشی داشت شرمنده نباشم .....پس ابر و باد و خورشید و فلک زدو رفتم سربازی ابتدا دوره آموزش مقدماتی در تهران و دوره تخصصی پیاده نظام در شیراز و بعد هم بلافاصله اعزام به جبهه از طریق لشکر 84 خرم آباد که قصه های شیرین و طول و درازی ست به عبارتی هر لحظه اش آموزن و خطای جسم و جان ....شب است که به منطقه عملیاتی می رسم پا به گردان که می گذارم فرمانده می گوید ورود شما را در این غروب زمستانی و سرد به خط مقدم تبریک می گویم تو می روی به گروهان 2 و من با سلامی نظامی می روم و فرمانده اشاره می کند خوشم آمد نمی ترسی لبخندی می زنم و او به شوخی چیزی نثارم می کند ...به فرمانده می گویم فکرش را نکن برای هرکس سرنوشتی رقم می خورد ....من با دنیا هیچ قرار و مداری ندارم و آمده ام که تا آخر بمانم ....بر خلاف قدرت نمایی اولیه، فرمانده با حال و شوخ طبعی ست که بعد از تعیین وضعیت پیشنهاد مرخصی کوتاه مدتی را می دهد که برایم غیره منتظره است و البته لذت بخش برای دیدن همسرم و فرزندم که تازه یازده ماهه شده .اواخر اسفند است که با همین مرخصی کوتاه برای دیداری هم از همکاران و البته دانش آموزان به دبیرستان روستا می روم ...کنجکاو ومنتظر ابتدا سراغی از دانش آموز متین و نابغه ام می گیرم اما خبری از ایشان نیست ...پرس و جوی می کنم از همکلاسیها و حتی دبیران می گویند ظاهرا از اینجا رفته اند.. ..از اهالی روستا هم که برای احواپرسی آمده اند سراغش را می گیرم که بی خبرند..فقط می شنوم که همراه خانواده رفته اند ...تصور می کنم شاید جایی بهتر رفته باشند ... ..بر، که، می گردم در ذهن و ضمیرم ادامه دارد حیف شد که رفت.... و ماجرای دانش آموز نابغه در درس تاریخ برای من هم تمام می شود و بعد سربازی من و جنگ هم به پایان می رسد و دفتر زمانه سرنوشتی غیر از آنچه می پنداشتم برایم رقم می زند...و اینک سال 1372است و من در خیابان انقلاب روبروی دانشگاه چون عادت همیشگی از این کتابفروشی به آن کتابفروشی دنبال کتابهای تازه می گردم نرسیده به چهار راه وصال شلوغ است ماموران شهرداری با وضع زننده ای کارتون خواب ها را جمع آوری می کنند ..بر می گردم دقت که می کنم یکی از آن کارتون خوابها همان دانش آموز نابغه قدیمی خودم بود ...نگاهش که می کنم او نیز مرا می شناسد سر بر می گرداند ...خجالت می کشد و من که گویی کوهی از اندوه دارد جانم را فرو می ریزد آرزو می کنم چشمانم این بار به من دروغ گفته باشند اما او بهتر از من مرا می شناسد تلخندی بر لبانش نشسته .....به کامیون نزدیک شده ام با صدای آرام می گویم چرا کارتون خواب شدی....اشک امانش نمی دهد ...دستی می چرخاند با تحیر و تآسف ، یعنی که شد؟ نمی دانم و من هم در جواب دستی ازسر ناچاری بلند می کنم ...وشاید دستی از روی شرمنده گی که نسل بعد از خود را جدی نگرفت و همه چیز های خوب و بد را به حساب احتمالات ریاضی دنیا گذاشت یعنی که در گردونه زمانه درصدی هم باید سهم کارتون خوابهای تزریقی می شد ...دفتر خاطرات خفته در ذهنم را ورق می زنم ازروستایی که تازه صاحب دبیرستانی جمع و جور شده بود و دانش آموزانی که دبیر غریبه را تا بخواهی تحویل می گرفتند زیرا تنها و آخرین دبیر لیسانسیه منطقه بود...
....با چه امید و آرزوها یی که می خواست نهالش پر بارباشد و ثمر دهد .....بامداد زمهریرجنوبی با شوق و ذوقی غیر قابل وصف سوار بر مینی بوس های مندرس جاده می شدی تا هرچه زودتر خودت را به مدرسه برسانی و هیجان کلاسی دبیرستانی را در روستایی دور افتاده تجربه کنی و بعد دوستی با دانش آموزانی که تفاوتی سنی چندانی با تو نداشتند ...یکی می پرسید آقا ازدواج کردی می گفتی آره من یک پسر دارم که فقط یازده ماهه ست...دوسه تایی که دور و برت بودند با لبخندی نزدیک به خنده :آقا را ببین :! ما ها را که می بینی با تاکید دوباره :آقا: هرکدام سه بچه هم داریم و من! بلند بلند می زدم زیر خنده و دانش آموز زیرک درس تاریخ با کنجکاوی خاصی همه رفتارها را ورانداز می کرد با سکوتی هوشمندانه گویی افق های دور و درازی مثل ذرات خورشید در ذهنش پرسه می زدند ....تکیده و وارفته می خواهم باور کنم که او همان دانش آموز تیز هوش آن سالها نیست اما تا چشم می اندازم می بینم به وسیله ماموران شهرداری جمع آوری شده و داخل کامیون هم ایستاده ....و در خماری و گیجی هنوز هم حواسش به من است ...ومن که حالا دست رنج اندک زمان تدریسم را به شکل کارتون خوابی در خیابان انقلاب می بینم با چشمانی که پر از مکث مرگ و بی کسی ست ..خیره به نقطه های نامعلومی که ازسوی بی هدف چشمانش پیداست ..عجب حافظه ای داشت در تبدیل تاریخ هجری خورشیدی به قمری از قمری به میلادی ومن که هنوز در تاریخ 1285 شمسی یعنی سال مشروطیت مانده بودم او مثل تاریخ نویسهای قهار معادلش را می خواند 1324 قمری وبعد 1911 میلادی ساعت و روزش بماند که دنیا برای هیچ کس بار و بنه ای نخواهد نبود..و حالا راست راست وسط کامیونی که دربش هنوز نیمه باز است و کارتون خوابهایی که شاید یکی دیگر از آنها نیز چون همین محصل سالهای دور من خوشحال است که طعمه ماشین شهرداری شده است راستی چه تصادف حزن انگیزی
از دفترهای گذشته سال 1374 ماهشهر علی بهار
سروده عاشق
با بوسه ات
فقط با بوسه ات
متبرک می شوم
با ساحلت
فقط با ساحلت
به آرامش می رسم
با نگاهت
فقط با نگاهت
سیراب می شوم
از میان این همه ستاره
تنها چشمانت را می ستایم
از میان این همه دریا
تنها اشکهایت را
زمستان 1370 علی ربیعی (ع-بهار)
کانت می گوید هیچ قدرتی تاکنون نتوانسته است به سرزمین ذهن ها و اقیانوس وجدان هاى بشرى رخنه کند، چه رسد به اینکه آنها را فاتحانه بگشاید و با فزون خواهى و استیلا طلبى در این قلمروهاى ناممکن بر کرسى امر و نهى بنشاند وشاید همه تعریف انسان در هستی در همین نکته ظریف نهفته است که سرانجامی مگر آزادی و اخلاق ندارد ...که در فلسفه این فیلسوف ارجمند مفهوم آزادى از یکسو با اخلاق و از سوى دیگر با خرد پیوند مى یابد.....از دفتر یادداشت ها علی ربیعی(ع-بهار)
کامجویی آفتاب و سراب
تلفظ نام تو
تکرار لذتبخش ترین خاطره ها است
که فقط 14 ساله بود
دستانت لذت التماس را آفرید
لبانت بوسه را
وبعد تا کها روییدند و روییدند
وانگورها طلایی و قرمز
خوشه زدند
در تاکستانهای دلم
وشراب آغازشد
در آن قرار شیفته وداغ-
ظهرهای طولانی جنوب
کامجویی آفتاب و سراب
که بیابان را به یغما برد
آنگاه به برق نگاهی
چشم در چشم تو
به شعله ای، آهی
شاعران آواره شدند
شاعران کافه و تماشا
شاعران موسیقی و غزل
شاعران تسلیم و رضا
محزون و دلافگار گذرگاههای پر مخاطره
زیر تازیانه های دنیا
گردن شکسته و زار
شاید که مرده باشند
تا پیاده روهای ارغوانی پاییز
برگ ریزانی دیگررا
به باد بسپارند
ودوستی را بجای آرند
سخت بود و جانکاه
اما ذوق بلند شدو برخواست
بسان نیلوفر
در هماغوشی راه پله های کاهگلی ابیانه
وذهن مکدرشان
ازنو بالا رفت وشعر سرود
وابر و باران
به دیدار تو آمدند
بی واسطه گزمه ها
وشترهای لوک
روزگار خوبی بود
ومن علیرغم این همه دیوار
خورشید را دیدم
که لبخند می زد
به خاطره های ما
شهادت می دهم به خاک و آفتاب
به ستاره و مهتاب
وبه این همه عناصر حجمی
که نه زشت بودند و نه زیبا
زندگی مثل بوسه های ما
در هر کوچه که سر زد
ارمغانش بلبلان آشتی بودند
که بر دستان هر رهگذری نشستند
ماهشهر آذر 1394 علی ربیعی(ع-بهار)
دریغا!
شیخ سعودی از هر سو که رفت
ویران کرد..............
ماهشهر بهار 1390 علی ربیعی(علی بهار)
.....شرحی کوتاه بروقایع عربستان ........
.شاید باورش سخت باشد اما ما بعد از قرون وسطی و پایان جنگ های صلیبی اگر دقت کنیم در
مجموعه عربی خاورمیانه شاهد هیچ گونه تحولی که به سود مردم باشد نبوده ایم و اگر هم بوده
اندک بوده مثلا در اوایل قرن بیستم که جنبش های ملی گرایی آغاز و در همان حال در نطفه
خفه یا به بی راهه سلطه گری های نظامی کشیده می شود که تا هم اکنون ادامه دارد.. اما
آنچه نمود واقعی داشته همانا شکست و مصائب جانکاه اعراب بود که قائده چند قرن اخیر را به
لطایف الحیل شامل می گردد..مقوله ای غم انگیز که حرف و حدیث بسیار در پشت سر دارد
از رنج و فقر و فاقه مادی و معنوی تا تفاسیر مستبدانه حاکمان از قانون در جوامع قبیله سالار
,والبته صحنه گردانی خارجی و بویژه انگلیسی....به همین دلیل استبدادهای مدت دار اعراب هم
تاریخی ست و هم جغرافیایی و علاوه بر آن ریشه در سنت هایی داردکه از معبر اقتصادهای
عشیرتی ووابسته گی های قومی وخانواده گی عبور می کند ولذا حق و حقوق انسان نه بر
اساس حق شهروندی بلکه در توالی نظام ارباب و رعیتی همراه با یک اخلاق مطاع و مطیع
تعریف می شود واین همه خلاصه ای ست از ماجرایی بنام خاندان آل سعود........
خاورمیانه امروز منطقه ای آسیب دیده است آسیبی که ریشه در سنت های
دست و پاگیر قبیله ای دارد و به جنگ مدنیت و تمدن مدرن آمده است.........
از دفترهای گذشته ع-بهار
...خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت.....ای سایه های های لب جویبار کو؟....سایه
..از سروده پدر سرباز...
پرنده ای که میخواند
به صبح سعادت
سرود بیداری
مثل کودکی ست
که پذیره پدر شد
در عنفوان جوانی
وقتی که از جنگ برمی گشت
آغاز زندگی
لبخندهای کودکانه
آغوش مهربان پدر
لالایی مادرانه
عجیب وجدی داشت
یادمان باشد
چه خونها که کوچه را منور کرد
چه دستها که به دلدار نرسید
چه قدم ها که نشست
چه بغض ها که شکست
ومن به دنبال جانپاهی بودم
هرچند چون بره های قربانی
مکدر سرنوشتم نبودم
قشنگترین بخش واژه ها
همین سرودهایی ست
که در پی رهایی و پروازند
رعایت انسان
تا آزادی همه آفتاب
جبهه مهران اردیبهشت1365 علی ربیعی(ع-بهار)
.....ازسروده شرح نگاهی....
چه شرح زیبایی باید بنویسم
برای نگاهت؟
کلامم بی شک صحرایی تشنه ست
وآسمانم سرابی بیش نیست
ای این همه ستاره و مهتاب
درکنج دلت
ای این همه جاده
دلتنگ عبورت
بگذار بربال خورشید چشمانت
تنها سفر کنیم
ماهشهر شهریور 1394 علی ربیعی(ع- بهار)
جان استوارت میل فیلسوف انگلیسی یکی از مصائب در زندگی بشر را به علت ناکامی در احترام به آزادی می داند.... ایشان خاطر نشان می کند در روابط اجتماعی انسان اصلی برای آزادی وجود دارد بدین مضمون مادامی که افراد به دیگران آسیبی نمی رسانند باید از محدودیت ها آزاد باشند ، آزادی بیان و اندیشه ،آزادی سلیقه وپیگیری آن ، آزادی اجتماع ...او استدلال می کند که افراد هنگامیکه آزاد باشند در انتخاب و زندگی، کامیابتر هستند.....
صدای آزادی
در تاریکترین لحظه ها
صدای شورانگیز نور را می شنوم
صدای تبسم خورشید
وقتی لبخند می زند به گیاه
صدای بال کبوتر
هنگامه شفاف آسمان
صدای ماهی حوض
برق پولکها
قلبم را هم
قلمفرسایی می کنم
بالا بلند و دلیر
تا هر جا که آزادی بروید
تیرماه 1374 ماهشهر علی بهار
هزار جهد بکردم که سٌرعشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم....سعدی
شانزده آذر که می رسد یاد و خاطره همه آن سالهای عجیب در ذهن و ضمیرم زنده می شوند....گاهی به لبخندی گاهی به شوقی و زمانی به اشکی که با یادهای چندین نسل تکرار شدند هرچند امروزهم شانزده آذر است!...مثل هر سالِ دراین روز...من زنده می شوم...نفس می کشم...دست می زنم به سینه به قلبم، به دنبالم اینم که پیدا کنم کسی را که گم کردم آنروز.....................تهران زمستان 1380علی ربیعی ( علی بهار)
از عاشقانه ها
گویی آن انارهای شیفته
در قاب دلم
همه ترک برداشتند
حضورت جاذبه قرمز غروب بود
شوق دیدارت لذت وافر طلوع
قسم می خورم
به ارتفاع قراری که داشتیم
بذری که کاشتیم
عمری ست انتظار می کشم
تا ببینمت
جاده ات را گم کرده ام
سرابت را پیدا
ماهشهر پاییز 1380علی ربیعی(ع-بهار)
یارب از ابر هدایت برسا ن بارانی
بیشتر زانکه چوگردی زمیان برخیزم.....حافظ
سروده ترسالی
زیر تازیانه باد و باران
تر سالی مبارک است
با گلبنان برخواسته از خواب خستگی
شرح و حکایتی ست
بسان لالایی غوکها و برکه ها
صلح و سلامتی پرآب رودها
لغزش مواج علف زارها
انبساط انبوه ابرها
و من که
با باغها و گلهای شمعدانی این همه فصول سرخوشم!
ماهشهر آبان 1394 علی ربیعی(ع- بهار)
درباره شعر
شعر
از ضمیر ناخودآگاه آدمی سرچشمه می گیرد و بر پریشانی روح سرگشته وی در
وادی حیرانی بی مقدار یا با مقدار هستی سوار است....زادگاه شعر جان و دل
است نه آب و گل به تعبیر مولاناو برای اینکه به این سراچه احساس که دل آدمی
ست پی بیر یم باید به مکاشفه ای درونی اما نامکشوف با خودی برسیم که
اقبال لاهوری در اسرار خود جَست و جُست! که هیچش کرانه نیست یعنی در آنجا
به غیر از هیچ ، هیچ نیست تویی و این همه ناشناخته ها و بید بن های غریب
افتاده در بیابان تنگدستی از بی آبی پس تشنه وتنها در برابر این دار
مکافات ایستاده و همنوا با باد و طوفان و خاک و باران می شوی و این یعنی
عشق منصفانه ای که تو را برای آنی میهمان خوان یغمایش کرده است ...می خواهی
درخت باشی در واحه ای و یا خار مغیلان که هردم در پایی می خلد اما هرچه
هست و می خواهد باشد این لحظات نامکشوف را از دست ندهیم که به هجر یا وصل
چون بومرنگی به ما برمیگردد... .... از دفترهای گذشته ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)