حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

1

در شبی پر ستاره

این باد ملایم را

این دریا را

این صحرا را

گره زدم به آسمان خیالم

به آزادی بی حصر کبوترانم

چونکه از بندی باز آیند

2

به زندگی هم

 به همین زیبایی  نگاه می کنم

که بیابان به عبور بیابانگرد

که سراب سوزان آفتاب

به هروله شتران

له له گوسفندان

و گاهی که اندکی ابر بروید

نجوای باران فرمان می راند

بر لبخند بوته های شبدر

دلم را ببین تا کجا می رود؟

تابستان 1384 ماهشهر علی ربیعی (علی بهار)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۵
علی ربیعی(ع-بهار)

از دفترهای گذشته

من عمیقاً می‌دانم زیستن در جهان ماده و این دارفانی، چقدر دردآور و دشوار است. درک این حقیقت آسان نیست. باید مرگ را دور بزنی تا دریابی روایت من از زندگی چیست؟ از حرفهای سید علی صالحیِ شاعر!

همه ما به نحوی بارها و بارها  مرگ را  دور زده ایم وبعد که به سلامتی این دور زدن دست به دست شده ایم ! وفهمیده ایم که نه هنوز هم  هستیم  با خود زمزمه کرده ایم  راستی که چه سخت است زندگی و چه اسان است مرگ ....... دوستی گله می کرد که چرا اینقدر غمگین می نویسی ؟ و چرا حتی آذین بندی  کلامت غمنامه هایی بیش نیست ...می گویم هر آدمی کم و بیش با اصل زندگی مشکل دارد تا چه رسد به ما که هنوز بعد از قرنها ترانه خوان مرغ سحر یم ...

پس با اجازه می گویم و چه کلامی  جانکاه تر از این که شور بختی دلهای خسته ما را غمخوانی مرغ سحری جلا می دهد و نه آوازه خوان مسرور و طربناک  دشت ها و جلگه ها ،بلبلی شور انگیز .....

 

از این شکیبایی  که منم

1

در آرزوی دلدادگی های رفته بودم

هذیان عاشقانه های مکرر

واگر  بی تاب رسیدن فردا می شدم  که بیاید

یعنی که سپهر حال

دگردیسی کورسوی امیدی  بود

که فاخته ای می خواند

بر فراز تخته سنگی

در انحنای قناتی

ته چاهی

2

یا فاعلی

ضمیری

فعلی

مستند ی بی استفهام وتردید

 دراوراد دل چرکین نفرین ها

ضربآهنگی می نواخت  طوفانی

با الفبای اشاره به نزدیک 

که آدمی درست تعبیر شود

بی توهین و توهم

وانتهای دستها

گره در دست یاربروید

مزین به بوسه های بی شائبه  و طولانی

3

 گاهی

برای آرامش الواح  بی سرانجام

گم گشته در نیک و بد زمانه بودم

تذّکر داور مسابقه ای که برنده نداشت

می دویدم

یا زیر توپ می زدم

دست در شکن

ساق ساقی ها می شدم

و چه دور بود حلقه توپ و تور من

بعداز این همه جنجال و فراموشی

حالا دوست دارم در پایان راه

مثل ستاره ها

 در سکوتی

بی دلیل و بی ادراک بمانم

وچون قاصدکها در ناکجای

زیر و بم تیز آفتاب فرود آیم

4 

هیچ بهانه ای

هیچ بهانه ای

مقدورات عبورمرا

از پیچ و تاب گره گزاره ها

ودریاها باز نمی کند

حتی در شرایط سخت دشنام و خواری بی دلیل

بگذار بنوازند

اگر که به سیلی دلخوشند

بگذار که برسر و صورت شکسته ام  بنشانند

زخم آجین هزاران دشنه را

5

زیر و بم زندگی یعنی 

که  هیچ  فاصله ای  نبود

بین هستی و نیستی

 بزرگی می گوید : مردن ماجرای هولناکی ست

 اما بی شک زندگی کردن هم مزّیتی قرین لذت و خوشی نیست

پس اگر به پایانت دلخوشند بمیر

تا به طغیان شادی رسند

ماهشهر شهریور 1372علی ربیعی ( علی بهار)

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۵:۰۴
علی ربیعی(ع-بهار)

سیاهه اعمال

اگر شعری می سر ایی...اگر قصه ای می نویسی ..باید آنچنان بازتابی داشته باشد که احساس کنی اگر این شعر را نمی سرودی یا این قصه را نمی نوشتی  جهان چیزی کم داشت....نمی دانم شاید این که می گویم بلند پروازی اغراق گونه ای ست از همه آرزوهای دست نایافتنی عالم انسانی ...اما عرصه تفکر و نوشتن مثل جهان است که مرزی ندارد که ناتوانی ما دلیل بر کوچکی دنیا نیست که برعکس !....ولذا  خوب می شد !اگر در نوشتن نوعی وسواس بخرج دهیم تاخواننده بی هیچ درنگی نه اینکه بی خیال متن شده واز سمت و سوی اثر عبور کند  بلکه باهمه وجود بدنبال سیاهه اعمال خود بگردد که به تعبیر بزرگی هر اثر ادبی سیاهه ای از اعمال خواننده  اثر است که هرچه مفارقت بین اثر ادبی و خواننده مجذوبتر باشد اثر ادبی واجد ارزش های متعالی بیشتری ست و می تواند که دلی را شاد کند یا بشکند و چون عمق داشت جهانی را تغییر دهد هرجند این دنیای سنگین و خسته ما به هیچ صراطی مستقیم نمی شود اما همین که خنک نسیمی بوزد خود غنیمتی ست و آرزوها ی آدمی نیز نباید که به خاکی و خاکستری بسنده کنند!......سارتر می گوید اثر ادبی باید اثر گذار باشد و به تعبیرمن انسانی باشد استوار،تا آنگاه هم که  خم شد نشکند....

                        زمستان 1392 ماهشهر علی ربیعی(علی بهار)

 در جستجو

1

چندروزی تکرار می شوی

ازبهاری تا خزانی

چشم به روییدنی و رویشی

یا اندوه فروریختنی

و تغُیَیَر لذت بخش زمان

که برنگ فصول می آیند و میروند

گاهی به تلنگر دل و دستی

وسوسه می شوی

در مقام عاشقی در آیی

"سرزنش ها گر کنند خار مغیلان غم مخور"...حافظ

گاهی عذاب وجدانی

در هئیت اسباب قتاله ای

به جنگ تن به تن میروی

محاط شده ای

از عشق و نفرت

تا آستانه هستی

جوهر امکان

که چون قطره ای ترا

از گودالی به گودالی می ریزد

2

شعری می سرایی

در ذهن

خطی می کشی

تا بوم

ترانه ای می خوانی

برلب....

که رازی بگشایی

در دل!

شوریده حالانند

درختان و پرندگان  و حشرات

که روستای ترا آشفتند

3

امواج دریاها

تا ذهن و زبانت را بیاشوبند!

اگر به ساحل رسیدند یا نرسیدند

جان به جان آفرین دادند

آه ای شورآب مفرح  زندگی

ای آبهای خوش سیمای دریاها

دستی بگیرید به مهر

تا نهنگان بیچاره

به گل نمانند!

4

شاید آتشزنه رویاها

جایی دنج

سوار براسب مراد

از کهکشانی به کهکشانی سفر کند

و جهان در نقش  عاشقی سرگردان

در جستجوی خدا

به خود رسد

زمستان 1392 ماهشهر علی ربیعی(علی بهار)

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

 ای عشق همه بهانه از توست

 من خامشم این ترانه از توست

 وآن بانگِ بلندِ صبحگاهی

 وین زمزمه ی شبانه از توست –الف سایه

 

زمزمه عاشقانه

1

آنجا که تویی

نقطه آغاز من است

چشمان تو

از شرق طلوع می کند

آفتاب است!

و قلبت همه دوست

جاری و بخشنده

که رودخانه ای پرآب است

2

خانه  که بگشایی

 از  بیداد اندوه تهی می شوم

3

خزانت چون کولیان جوان رقصنده

پایکوبی برگها ست

4

زمستانت شکیبایی آن همه برف

که می بارد و می بارد

بر خشکنای  بیابانی تشنه

سپید و  عروسانه

5

بهارت رنگ آمیزی می کند

کوه را و دشت را

به عبارتی زندگی را

6

حالا در این دریغ غم انگیز رفته از عمر

ترا می کشم می نویسم

به آهی ،به اشکی

که پایان ندارد خدایا!

ماهشهر پاییز 1379 علی ربیعی (علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)

زندگی  می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق و خود خواهی خویش را بسط ندهیم ....باور کنیم قلب جهان تنها جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کنند  از سر بهت و ناباوری وتنهایی غم انگیزی که همه ما را با خود به دره ها و سیاهچاله ها ی گنگ  می برند...آنسوی بهت و حیرت چشم ها و چهره ها....ودر آخرلذت زندگی به مرمت اخلاق و آداب ما  آدمیان است و همراهی با غم هجران وفراقی  که غریب دور از یار و دیاری  را به همدلی می رساند که به تعبیر مولانا همدلی از همزبانی بهتر است .....

از سروده ترانه ازدحام دیدار

1

ای کاش شادی

چون کولی سفرکرده ای نباشد

که بی ملاحظه اتراقگاهی

سفرمی کند

می رود

از تعابیر دوستانه

کوچه های فراغت

باغ های   بی حصار

وشایدچشمان منتظر کودکی تنها

که در خاک  وخاشاک  زندگی میکرد

و ذرات داغ آفتاب

جیرجیرک های بی شمار

همبازی روزانه اش بودند

2

بیاییم برای لحظه ای

به تماشای  پایکوبی ابدی آنان برویم

راستی که اگر چون کولیها

عاشقانه طی شویم

یا چون کودکی به رقص نوروجیرجیرک  برویم

سر بر خاکی می نهیم

که به آسمانش نمی دهیم

3

و ای کاش با ز هم  دریایی

با ترانه های امواجش برقصد

وباد های جنوبی

همراز با مرغان طوفان

ترانه های ازدحام دیدار بخوانند

ماهشهر شهریور سال 1388 علی ربیعی (علی بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

جــهان از منـظر آلبرت انیشــتین....ما انسان­های فانی موجودات عجیبی هستیم. هر یک از ما تنها برای یک سفر کوتاه مدت اینجا هستیم و نمیدانیم برای چه هدفی . اما گاهی وقت­ها تصور میکنیم که این هدف را حس میکنیم.
این گفته شوپنهاور که " انسان میتواند آنچه را که می خواهد انجام دهد اما نمیتواند آنچه را که انجام می دهد بخواهد "
اهداف کهنه شده تلاش های بشری مانند ثروت ،‌موفقیت های بشری و تجملات، همیشه به نظر من حقیر و پیش پا افتاده بوده اند.
آرمان سیاسی من دموکراسی است. تمامی انسان ها باید به عنوان یک انسان مورد احترام قرار بگیرند و از هیچ انسانی نباید بت ساخته شود.

منشورآدمیت

با لوایح تبّسم و توّسع

از باغ های انجیر و زیتون

به تقدس الهام پیامبران می رسند

بی هیچ تعلق خاطری

وعشق را همزاد تولد پروانه و بهار می خواهند

که اکسیر جان است

آنان چون جویندگان مرواریدند

از صید پر خطر دریا نمی گویند!

از دهشت  حبس نفس در سینه!

آنان به لذت لبخند مرواریدی در صدف زنده اند

ترس هم خیال باطلی بیش نیست

کولی خاطرم می گوید!

چون غازهای سپیدمهاجر  باش

آنچنان شجاع!

که از شب پرواز جا نمانی

ماهشهر شهریور 88 علی ربیعی (بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

قطره به دریا است که می ماند

1

حیرانی

 سرگشتگی مدنی آدمی است

در خیابانهای تجریدی هفت اسمان

اقلیم کهکشانی پرستاره

و آرزوها یی که نای برخواستنش نیست

2

بدنبال مفاهیم گنگ بودیم شاید!

یک دوجین بی انضباطی و شادمانی

که از حوصله چهارده سالگی بر خواست

وبعد که بالا آمدیم

از چاه نوجوانی به تخیل عاشقانه محض

رازهایی گفتیم  

قصه هایی شنفتیم

3

 گاهی از سر خوشی

بادکنکی هوا کردیم

همسایه ها که دیوارنداشتند

کوچه ای بود ویاری

بیابان بودو کوچِ

 کوخ نشینی ما

زیر آفتاب تیر و خاک  صحرا!

ماهشهر تابستان 1374 علی ربیعی‌(علی بهار)

 

قطره به دریا است که می ماند

 

زحمت  و تلاش سخت است اما این سختی و درشتی لذت بخش و زیبا است چنانکه تشنه لبی آب از چشمه گوارایی بنوشد بعد از طی طریقی طولانی ...به عبارتی در بیابان و راه دور و دراز و کیست که او خسته است ...زیرا که همه عالم شاید طی طریقی بیش نباشد به تعبیر انیشتن در فضا و زمان ودر ادامه  به شکننده گی موجی که ترا با خو د به این سو و آن سو می کشاند ....اما هرچه باشد اگر سلوک دراین  وادی  به یک نادانی عمیق هم ختم گردد باز رنجی که از درک این  نادانی می کشیم کم از دانایی نیست ....و سر منزل مقصود آن، آنی است که کام را به عالم شگفتیهای خرد در راه و رسم حیات اخلاقی  وصل می کند .... یعنی  در جها نی  که علیرغم همه زیر و بم ها و فراز و نشیب ها تلاش مستمر  بشر کورسویی  هم نیست  ...بنابراین شاید حق ما همین است که ادا می شود ....به عبارتی  تلاش پرنده ای کوچک را تصور کن که بر کوهی از سنگ خارا نوک می زند ..همه ما با هر قلم و هر تلاش و تقلا همان پرنده کوچکیم و جهان سنگ خارایی  که به ما لبخند می زند گاهی تلخ وگاهی  شیرین و آویزه گوش ما این  سروده فریدون مشیری باشد : که ترا چون زهر شیرین دوست دارم .....پس با  توصیفات بالا بهتر آنست که دراین وانفسای تنهایی و سرگشتگی فارغ از همه دلبستگیها و افسون تبلیغات  به فضیلت علم و خرد پناه ببریم که تنها این مقوله های تشریعی  به کنکاش انسان در هستی کمک  می کنند ....در عین حال نشان دادن پوسته ادمی از زوایای ویژه خود فلسفی یا اجتماعی ویا  ادبی  نقبی به درون آدمی هم می زند تا پرده ازدنیای نامکشوف او  اندکی ،آنی کنار زده شود و بعد اینکه علیرغم گونه گونی در فرهنگ و عقاید و جغرافیا ی زیستی آمال و آرزوها در یک نقطه تلاقی می کنندکه همانا بی سرانجامی حیات پیچیده آدمی و هستی اوست و احترام به حدود عاشقی او!....اندیشه محوری  همه حامل این  پیامهای  کلی هستند و ارزش بارها مرور و باز خوانی  را دارند به نحوی که ملکه جان گردند..... باری زمانه می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق خویش را بسط ندهیم .باور کنیم قلب جهان جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کند از سر بهت و ناباوری.... وتنهایی غم انگیزی که او  را با خود به دره ها و سیاهچاله ها می برد نیاز به همراهی و استغاثه پدرانه و مادرانه دارد....راستی اگر قطره ای با دریا باشیم دریا می مانیم و اگر غیر این باشد به چشم هم نمی آییم که قطره به دریا است که می ماند .....

                                  ماهشهر تابستان 1389 علی ربیعی (علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

وقتی دلت گرفته یاد دوست بهترین آرامش است واین سروده یاد ویادگاری ست که مرا به وجد ولذت آن دوستی ها برد................باقی بقایتان. ...                                                        

1

در گرگ و میش دل مردگی زمستان

وقتی خبر میرسد

کسی که شاید یک روز معشوقه توبود

بی لبخندی از این دنیا رفت

و تو اورا بی آنکه بخواهی بدرقه کردی برای همیشه

بی اندک فراغ بالی

بی اندک مجالی

بی اندک فرصتی

اینک  ذهن

که در محاق منظومه های  این همه اندوه فرو میرود

و ریشه هایت

بی آنکه بدانی

در برکه های بی باران جنوبی می پوسند

یا مثل گیاهان خشکآبی  این بیابانها ی بی خاطره

به خاکبادی کِبِره می زنند

2

بیا بی حوصله  شویم  از سایه سار   تحمل  هستی

خود خواهی  تعلق خاطر

و با همه جان به کوچه های کودکی هجرت کنیم

به یاد بیاوریم بازی صبور دست هامان را

با اضطرابی که از تشنه گی و عشق برمیخواست

در پناهگاهی  که آنسوی کوچه های دلبستگی بود

یا وقتی که از غیبت نگاهی

-  به گردش بی شمار بوسه های آتشین می رفتیم

با لذتی بی دریغ در نیاز جسمانی

3

باغ  تماشای ما هم  یک راز بود

یک راز زیبا

چه در صلاه ظهر

چه در  بیداری شبانه

در اتراق گاهی که می رفتیم

اگر نمور

اگر بی سرپناهی  حتی !

آن بالا واسطه  ما ستاره های بی شمار آسمان بودند

4

اینجا -

در میان این آسمان بی روح زمستانی

شاید روح تو مفهومی برای این همه غربت  باشد

بهار بی سبزه و پرنده

تابستان بی گذشت و گیج  در صحاری خاک آلود

و پاییز هم که درختی نداریم

برای برگ ریزان

و ما ماندگار

این نغمه های شومیم

که از سوهان باد به نمک زارها می وزید

5

هی می شمارم روزها را

شب ها را

خواب و خاموشی کوچه ها را

وقطارزندگی  که در ازدحام سرگردان

آن همه مسافرفرو رفته  درخویش است

6

بعد از این

برایت آنها همه مردانی جوان بودند

ازتبار قدیسین

که حسرت لبخند دختران عاشق را ندارند

ومن که چشم دوخته ام

به   آسمان ابری

 که پر از دغدغه باران شبانگاهی ست

تا بی شمار مسافران غمگین را

در اندوه یک  لحظه فراق وبی کسی  اشک باران کنند

7

گفتم کی میایی؟

گفتی میایم !

بی آیین

بی فلسفه

بی قید و بند منظومه ها و کهکشان ها

وسورتمه سیاره ها حتی

بر سطح خالی آسمان

کجاوه کودکانه ای بیش نیست !

آنگاه از سر دلتنگی محض

غبارروبی می کنم  خانه های خاک گرفته را

تا تو در جایی دور

باز هم آغاز شوی

و من زاده شوم در  تناسخ آتشی ،یا رودی

 که خاکسترهای مارا باد باخودببرد

ای هندوی بیچاره همه اعصار

به فضیلت تسلیمت میهمانم کن

که هیچ پایانی متصور نیست

همچنانکه آغازی

8

گاهی رویاهایی دارم

چون همین زمانهای  پرتشویش و اندوه

با کوله بار خاطره وترانه های مکررجدایی

که با گریه ای آغاز می شوند

وبر سنگ نوشته ای جاودانه می مانند

کجایند کولیان شوخ؟

تا عزلت خاکیان تورا  به سر مستی  کوچه باغها بیرند

پرواز تمثیلی پروانه ها

آواز شوق انگیز قناریها

وهیچ مانعی ردای آزدای تورا

در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند

9

هرچند پیام آتشینی برای دلداگی عشاق ندارم

اما دوست دارم عاشقی را

حتی اگر برای بردن معشوقه ای به قبرستان باشد

بیا برویم ای دوست،

همسایه ،

همبازی همه کودکیها،

وبا همه وجود سراسیمه  شویم

 چون گروه هندوان

که به طواف  رود گنگ می روند

علی ربیعی (علی بهار) زمستان 1387

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۱
علی ربیعی(ع-بهار)

جایی برای رویاهای من

جایی امن

به دل آرایی یک گل

آواز یک پرنده

لبخند یک کودک

و زمین  هم پنهان در برگهای  خزانی یش

یا کوچه های خواب زده زمستانی یش

و چون بهار آید

صلح آسمانی ابرها

تنیده با الهام متعالی عشق به هستی

و جادوی بی مثال  وجد

در پرواز قوها و اردکها

و همسرایی نسیم و دریا

و پیدایی  ابدیت در حضور  اشیا ء

آنگاه ست که!

مدهوش فرزانگی  جهان  می شوم

پایانی هم متصور نیست

همچنان که آغازی

زنهار اگر فراستی نباشد!

رهایی

با نیروانای درون هم

چون گریز تا عزلت  شکیبای   یک ذهن

مفهوم مقدسی می شود

برای  تخلیه همیشگی رنج

از ناتوانی  جسم

ای کاش !

با  سکوتی که برکه ها ی پرآب

به من و تو میدهند

آرامشی برای زنجیره متوالی نسلها بسازند

که از زمین هم

که  برخاستند

به جایی اگر  رسیدند

 در همین نزدیکی

لای این منظومه  ها و کهکشانها!

کم توقع و بی آزار

به حقارت خود بنگرند

بیاییم کمک  کنیم

تا آخر این راه که نمانیم

در چاه ویل تقدیر

پرتگاه  تحّیر و تزلزل

بیچارگی پرش از بیغوله شک

زدودن خلسه های  عمیق عرفانی

و می بستیم ای کاش!

پلی یا داربستی

بر ایمان ناخودآگاه قلبی

بی نیاز از اثبات و تسلیم

یا تردید و سرکشی

خدایا خدایا

تا عمق وجدانم عاشقم

دلبستگی

به آموزه هایی

که تساهل یک انسان واقعی به من آموخت

آنجا شکستی نبود

در فضای دل انگیز صفا و مروه ادیان

چون کودکان سال اولی بودیم

که باشروع مهر می دویدیم

ازاین سو

به آن سو

چه لذتی داشت

تفاهم من

همدلی تو

صلح امیز و قشنگ

چون پیدایش  ابری فقط!

در سرزمینی خشک

پیوسته  با  شادمانی دهقانی

وچون کبوتران بودیم

ما کودکان انسانی

که دررویاهای خود

در آسمانی یکرنگ  بال میزدیم

حقیقت عام

نه سرخ است

نه سیاه است

نه سفید

احترام به اندیشه

آزادی

احترام به تردید یا اعتقاد من وتو

شک ندارم

که واضح این تساهل

خداوند است

دلت  هم اگر گرفت

به آسمان نگاه کن

به خال کوبی ابر های سفید و سیاه

به سطح پرواز پرندگان مهاجر

خیره شو به آرامش  مرغان ماهیخوار

که چون آتش پرستان رو به ابدیت آفتاب دارند

علی ربیعی(علی بهار) خزان 1380

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۵
علی ربیعی(ع-بهار)

  به تعبیر ویل دورانت لذات فلسفه همانا جستجوی جهانی آرمانی ست... بی جستجو، انسان از بدیهی ترین

مفاهیم در هستی جا می ماند ...جستجوگری است که برای انسان بالغ پرسش گری ایجاد می کند ....

                                                                1  

از پیشانی کدام ستاره زاده شدم ؟

از شهاب کدام شب؟

ازشاخ و برگ کدام گیاه؟

از بطن کدام مادر؟

در کجای زمین ریشه دارم ؟

تاج محل من کجاست؟

خِنگ ُبتم را چه کسی احیا می کند!؟

خاکسترم از بستر کدام رودخانه می گذرد؟

آی آسمان ستاره ام را نشا نم ده!

2

هر صبح زمرّد

با خورشید و پرنده

با کوه و دریا

تکرار می شوم

و با آهوی نازک خیالم

چون نسیم

به چالش مزّین بهار بارانی می روم

من زنده ام تا زندگی زنده است

3

اینجا هم که ایستاد ه ام

یا هرکجای این زمین

در فصل  من

دگردیسی تمشک و پروانه

هر آینه چون دلتای رودخانه

به آرامش ابدی دریا می رسد

آنجا کُرنشی نیست

تسلیم مهربانی محض یک پیوند جاودانه اند

دریا و رودخانه

4

گاهی به پرواز ترانه خیز زنبورها خیره می شوم

رقص پرپر شدن گل ها

لغزش مدهوش  گندم زار

اوج بارانی پرستوهای پا ک  !

آنگاه قلب من !

پراز شعله جادویی محبت

اجازه می دهد

که از حوالی غریزهِ تن بی هیچ پرسشی عبور کنم

حالا که در تناسب جسم و روح

قد کشیده ام

بزرگ شده ام

تمجید خدا هم بدرقه راهم شده است

انسان شده ام !

5

دستاری پر از عاطفه گل مریم

برای نجات و تحمل

و حضور مقدس واژه رویش

در شکفتن شکوفه ها

رستن گروه مرغابی ها

در حاشیه برکه ها

و برموج هر نسیم پرواز قاصدکها

همراه با لذ ت طلایی خورشید

بعد از بامدادی زمهریر

و هوش و تخیل

که تعبیر قشنگ آدمیند

بر بساط فلک

با ضمیر پرسشگر!

ضمیر بی شماری ابهام

در خواستگاه افق تردید

انگاه که غرق دانش و هیچی

ضمیر صحرا و تشنگی

و خواهش بسیار

برای قرنی و هزاره ای

اگر که زمان زاینده

چه فرقی می کند

لحظه ای ، فصلی

ضمیر خیابان ،کوچه ، خانه

ضمیر دالان های هیاهو

در دپارتمان های تمدن

ضمیر تفاوت

میان رنگ و نژاد و تعلق خاطر

و  زنبورها

که شهد روانند در این گرگ و میش سحری!

ضمیر خاموشی  ، سکون

بر صبح تماشا

و باقی وجد

که ضمیر دانایی ست ......

ماهشهر پاییز 1376 علی ربیعی (علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۷
علی ربیعی(ع-بهار)