حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

قطره به دریا است که می ماند

1

حیرانی

 سرگشتگی مدنی آدمی است

در خیابانهای تجریدی هفت اسمان

اقلیم کهکشانی پرستاره

و آرزوها یی که نای برخواستنش نیست

2

بدنبال مفاهیم گنگ بودیم شاید!

یک دوجین بی انضباطی و شادمانی

که از حوصله چهارده سالگی بر خواست

وبعد که بالا آمدیم

از چاه نوجوانی به تخیل عاشقانه محض

رازهایی گفتیم  

قصه هایی شنفتیم

3

 گاهی از سر خوشی

بادکنکی هوا کردیم

همسایه ها که دیوارنداشتند

کوچه ای بود ویاری

بیابان بودو کوچِ

 کوخ نشینی ما

زیر آفتاب تیر و خاک  صحرا!

ماهشهر تابستان 1374 علی ربیعی‌(علی بهار)

 

قطره به دریا است که می ماند

 

زحمت  و تلاش سخت است اما این سختی و درشتی لذت بخش و زیبا است چنانکه تشنه لبی آب از چشمه گوارایی بنوشد بعد از طی طریقی طولانی ...به عبارتی در بیابان و راه دور و دراز و کیست که او خسته است ...زیرا که همه عالم شاید طی طریقی بیش نباشد به تعبیر انیشتن در فضا و زمان ودر ادامه  به شکننده گی موجی که ترا با خو د به این سو و آن سو می کشاند ....اما هرچه باشد اگر سلوک دراین  وادی  به یک نادانی عمیق هم ختم گردد باز رنجی که از درک این  نادانی می کشیم کم از دانایی نیست ....و سر منزل مقصود آن، آنی است که کام را به عالم شگفتیهای خرد در راه و رسم حیات اخلاقی  وصل می کند .... یعنی  در جها نی  که علیرغم همه زیر و بم ها و فراز و نشیب ها تلاش مستمر  بشر کورسویی  هم نیست  ...بنابراین شاید حق ما همین است که ادا می شود ....به عبارتی  تلاش پرنده ای کوچک را تصور کن که بر کوهی از سنگ خارا نوک می زند ..همه ما با هر قلم و هر تلاش و تقلا همان پرنده کوچکیم و جهان سنگ خارایی  که به ما لبخند می زند گاهی تلخ وگاهی  شیرین و آویزه گوش ما این  سروده فریدون مشیری باشد : که ترا چون زهر شیرین دوست دارم .....پس با  توصیفات بالا بهتر آنست که دراین وانفسای تنهایی و سرگشتگی فارغ از همه دلبستگیها و افسون تبلیغات  به فضیلت علم و خرد پناه ببریم که تنها این مقوله های تشریعی  به کنکاش انسان در هستی کمک  می کنند ....در عین حال نشان دادن پوسته ادمی از زوایای ویژه خود فلسفی یا اجتماعی ویا  ادبی  نقبی به درون آدمی هم می زند تا پرده ازدنیای نامکشوف او  اندکی ،آنی کنار زده شود و بعد اینکه علیرغم گونه گونی در فرهنگ و عقاید و جغرافیا ی زیستی آمال و آرزوها در یک نقطه تلاقی می کنندکه همانا بی سرانجامی حیات پیچیده آدمی و هستی اوست و احترام به حدود عاشقی او!....اندیشه محوری  همه حامل این  پیامهای  کلی هستند و ارزش بارها مرور و باز خوانی  را دارند به نحوی که ملکه جان گردند..... باری زمانه می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق خویش را بسط ندهیم .باور کنیم قلب جهان جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کند از سر بهت و ناباوری.... وتنهایی غم انگیزی که او  را با خود به دره ها و سیاهچاله ها می برد نیاز به همراهی و استغاثه پدرانه و مادرانه دارد....راستی اگر قطره ای با دریا باشیم دریا می مانیم و اگر غیر این باشد به چشم هم نمی آییم که قطره به دریا است که می ماند .....

                                  ماهشهر تابستان 1389 علی ربیعی (علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

وقتی دلت گرفته یاد دوست بهترین آرامش است واین سروده یاد ویادگاری ست که مرا به وجد ولذت آن دوستی ها برد................باقی بقایتان. ...                                                        

1

در گرگ و میش دل مردگی زمستان

وقتی خبر میرسد

کسی که شاید یک روز معشوقه توبود

بی لبخندی از این دنیا رفت

و تو اورا بی آنکه بخواهی بدرقه کردی برای همیشه

بی اندک فراغ بالی

بی اندک مجالی

بی اندک فرصتی

اینک  ذهن

که در محاق منظومه های  این همه اندوه فرو میرود

و ریشه هایت

بی آنکه بدانی

در برکه های بی باران جنوبی می پوسند

یا مثل گیاهان خشکآبی  این بیابانها ی بی خاطره

به خاکبادی کِبِره می زنند

2

بیا بی حوصله  شویم  از سایه سار   تحمل  هستی

خود خواهی  تعلق خاطر

و با همه جان به کوچه های کودکی هجرت کنیم

به یاد بیاوریم بازی صبور دست هامان را

با اضطرابی که از تشنه گی و عشق برمیخواست

در پناهگاهی  که آنسوی کوچه های دلبستگی بود

یا وقتی که از غیبت نگاهی

-  به گردش بی شمار بوسه های آتشین می رفتیم

با لذتی بی دریغ در نیاز جسمانی

3

باغ  تماشای ما هم  یک راز بود

یک راز زیبا

چه در صلاه ظهر

چه در  بیداری شبانه

در اتراق گاهی که می رفتیم

اگر نمور

اگر بی سرپناهی  حتی !

آن بالا واسطه  ما ستاره های بی شمار آسمان بودند

4

اینجا -

در میان این آسمان بی روح زمستانی

شاید روح تو مفهومی برای این همه غربت  باشد

بهار بی سبزه و پرنده

تابستان بی گذشت و گیج  در صحاری خاک آلود

و پاییز هم که درختی نداریم

برای برگ ریزان

و ما ماندگار

این نغمه های شومیم

که از سوهان باد به نمک زارها می وزید

5

هی می شمارم روزها را

شب ها را

خواب و خاموشی کوچه ها را

وقطارزندگی  که در ازدحام سرگردان

آن همه مسافرفرو رفته  درخویش است

6

بعد از این

برایت آنها همه مردانی جوان بودند

ازتبار قدیسین

که حسرت لبخند دختران عاشق را ندارند

ومن که چشم دوخته ام

به   آسمان ابری

 که پر از دغدغه باران شبانگاهی ست

تا بی شمار مسافران غمگین را

در اندوه یک  لحظه فراق وبی کسی  اشک باران کنند

7

گفتم کی میایی؟

گفتی میایم !

بی آیین

بی فلسفه

بی قید و بند منظومه ها و کهکشان ها

وسورتمه سیاره ها حتی

بر سطح خالی آسمان

کجاوه کودکانه ای بیش نیست !

آنگاه از سر دلتنگی محض

غبارروبی می کنم  خانه های خاک گرفته را

تا تو در جایی دور

باز هم آغاز شوی

و من زاده شوم در  تناسخ آتشی ،یا رودی

 که خاکسترهای مارا باد باخودببرد

ای هندوی بیچاره همه اعصار

به فضیلت تسلیمت میهمانم کن

که هیچ پایانی متصور نیست

همچنانکه آغازی

8

گاهی رویاهایی دارم

چون همین زمانهای  پرتشویش و اندوه

با کوله بار خاطره وترانه های مکررجدایی

که با گریه ای آغاز می شوند

وبر سنگ نوشته ای جاودانه می مانند

کجایند کولیان شوخ؟

تا عزلت خاکیان تورا  به سر مستی  کوچه باغها بیرند

پرواز تمثیلی پروانه ها

آواز شوق انگیز قناریها

وهیچ مانعی ردای آزدای تورا

در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند

9

هرچند پیام آتشینی برای دلداگی عشاق ندارم

اما دوست دارم عاشقی را

حتی اگر برای بردن معشوقه ای به قبرستان باشد

بیا برویم ای دوست،

همسایه ،

همبازی همه کودکیها،

وبا همه وجود سراسیمه  شویم

 چون گروه هندوان

که به طواف  رود گنگ می روند

علی ربیعی (علی بهار) زمستان 1387

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۱
علی ربیعی(ع-بهار)

جایی برای رویاهای من

جایی امن

به دل آرایی یک گل

آواز یک پرنده

لبخند یک کودک

و زمین  هم پنهان در برگهای  خزانی یش

یا کوچه های خواب زده زمستانی یش

و چون بهار آید

صلح آسمانی ابرها

تنیده با الهام متعالی عشق به هستی

و جادوی بی مثال  وجد

در پرواز قوها و اردکها

و همسرایی نسیم و دریا

و پیدایی  ابدیت در حضور  اشیا ء

آنگاه ست که!

مدهوش فرزانگی  جهان  می شوم

پایانی هم متصور نیست

همچنان که آغازی

زنهار اگر فراستی نباشد!

رهایی

با نیروانای درون هم

چون گریز تا عزلت  شکیبای   یک ذهن

مفهوم مقدسی می شود

برای  تخلیه همیشگی رنج

از ناتوانی  جسم

ای کاش !

با  سکوتی که برکه ها ی پرآب

به من و تو میدهند

آرامشی برای زنجیره متوالی نسلها بسازند

که از زمین هم

که  برخاستند

به جایی اگر  رسیدند

 در همین نزدیکی

لای این منظومه  ها و کهکشانها!

کم توقع و بی آزار

به حقارت خود بنگرند

بیاییم کمک  کنیم

تا آخر این راه که نمانیم

در چاه ویل تقدیر

پرتگاه  تحّیر و تزلزل

بیچارگی پرش از بیغوله شک

زدودن خلسه های  عمیق عرفانی

و می بستیم ای کاش!

پلی یا داربستی

بر ایمان ناخودآگاه قلبی

بی نیاز از اثبات و تسلیم

یا تردید و سرکشی

خدایا خدایا

تا عمق وجدانم عاشقم

دلبستگی

به آموزه هایی

که تساهل یک انسان واقعی به من آموخت

آنجا شکستی نبود

در فضای دل انگیز صفا و مروه ادیان

چون کودکان سال اولی بودیم

که باشروع مهر می دویدیم

ازاین سو

به آن سو

چه لذتی داشت

تفاهم من

همدلی تو

صلح امیز و قشنگ

چون پیدایش  ابری فقط!

در سرزمینی خشک

پیوسته  با  شادمانی دهقانی

وچون کبوتران بودیم

ما کودکان انسانی

که دررویاهای خود

در آسمانی یکرنگ  بال میزدیم

حقیقت عام

نه سرخ است

نه سیاه است

نه سفید

احترام به اندیشه

آزادی

احترام به تردید یا اعتقاد من وتو

شک ندارم

که واضح این تساهل

خداوند است

دلت  هم اگر گرفت

به آسمان نگاه کن

به خال کوبی ابر های سفید و سیاه

به سطح پرواز پرندگان مهاجر

خیره شو به آرامش  مرغان ماهیخوار

که چون آتش پرستان رو به ابدیت آفتاب دارند

علی ربیعی(علی بهار) خزان 1380

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۵
علی ربیعی(ع-بهار)

  به تعبیر ویل دورانت لذات فلسفه همانا جستجوی جهانی آرمانی ست... بی جستجو، انسان از بدیهی ترین

مفاهیم در هستی جا می ماند ...جستجوگری است که برای انسان بالغ پرسش گری ایجاد می کند ....

                                                                1  

از پیشانی کدام ستاره زاده شدم ؟

از شهاب کدام شب؟

ازشاخ و برگ کدام گیاه؟

از بطن کدام مادر؟

در کجای زمین ریشه دارم ؟

تاج محل من کجاست؟

خِنگ ُبتم را چه کسی احیا می کند!؟

خاکسترم از بستر کدام رودخانه می گذرد؟

آی آسمان ستاره ام را نشا نم ده!

2

هر صبح زمرّد

با خورشید و پرنده

با کوه و دریا

تکرار می شوم

و با آهوی نازک خیالم

چون نسیم

به چالش مزّین بهار بارانی می روم

من زنده ام تا زندگی زنده است

3

اینجا هم که ایستاد ه ام

یا هرکجای این زمین

در فصل  من

دگردیسی تمشک و پروانه

هر آینه چون دلتای رودخانه

به آرامش ابدی دریا می رسد

آنجا کُرنشی نیست

تسلیم مهربانی محض یک پیوند جاودانه اند

دریا و رودخانه

4

گاهی به پرواز ترانه خیز زنبورها خیره می شوم

رقص پرپر شدن گل ها

لغزش مدهوش  گندم زار

اوج بارانی پرستوهای پا ک  !

آنگاه قلب من !

پراز شعله جادویی محبت

اجازه می دهد

که از حوالی غریزهِ تن بی هیچ پرسشی عبور کنم

حالا که در تناسب جسم و روح

قد کشیده ام

بزرگ شده ام

تمجید خدا هم بدرقه راهم شده است

انسان شده ام !

5

دستاری پر از عاطفه گل مریم

برای نجات و تحمل

و حضور مقدس واژه رویش

در شکفتن شکوفه ها

رستن گروه مرغابی ها

در حاشیه برکه ها

و برموج هر نسیم پرواز قاصدکها

همراه با لذ ت طلایی خورشید

بعد از بامدادی زمهریر

و هوش و تخیل

که تعبیر قشنگ آدمیند

بر بساط فلک

با ضمیر پرسشگر!

ضمیر بی شماری ابهام

در خواستگاه افق تردید

انگاه که غرق دانش و هیچی

ضمیر صحرا و تشنگی

و خواهش بسیار

برای قرنی و هزاره ای

اگر که زمان زاینده

چه فرقی می کند

لحظه ای ، فصلی

ضمیر خیابان ،کوچه ، خانه

ضمیر دالان های هیاهو

در دپارتمان های تمدن

ضمیر تفاوت

میان رنگ و نژاد و تعلق خاطر

و  زنبورها

که شهد روانند در این گرگ و میش سحری!

ضمیر خاموشی  ، سکون

بر صبح تماشا

و باقی وجد

که ضمیر دانایی ست ......

ماهشهر پاییز 1376 علی ربیعی (علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۷
علی ربیعی(ع-بهار)

نی لبک

آوازهایم را بخاطر بیاور

شاید استغاثه  لک لک غمگینی

بر بلندای متروکه ای را

آسمان بشنود

ماه ببیند

باران بخواند

آنگاه  همسرایی باد

خبر از سالی شفاف بیاورد

و آدمی در میان لذت وافر

 بابونه ها و شبدرها بروید

و عشق چون بره ای

به پای هر قصابی وفاداری کند

حالا که در شراره بادها و خاکها

قشون به اتمام خنجرها رسیده اند

و من نیزاز  خیابان خسته خاطراتم عبور کرده ام

خیابان نسلها و دستها

بی ابتداو انتهای دنیا

دنیایی که از تصور تخیلم  فراتر بود

هرچند آوازهایم مانده اند

کوچک

چون منقار قناریها

اندک

چون التجاء وزقها و تالابها

زیر آبی آسمان

عاشقانه  و

چون نی لبک چوپانی

که مجنون صحرا بود

اما تو آوازهایم را در جایی پنهان کن

شاید روزی دوباره برگردم

کاشان قریه مشهد اردهال فروردین 1390

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۴۰
علی ربیعی(ع-بهار)

این ها دلسروده هایی ست که هرکدام یادی و خاطره ای از خود به یادگار گذاشته اند خوب و بد ،زشت و زیبا چه فرق می کند مهم اینست که در ذهن و ضمیر آدمی جایی برای خود دارند که خاطرات و خطرات را نقش می زنند ..همان ها که پایبندی دل و جانت را به تصور و تصویری از صورت و معنا یی  تازه در عالم هستی منجر می شدند  ...باری برای من دهه 60 خورشیدی گاهی به واگویه ای و دل سروده ای منجر می شد ...گاهی به فلسفه بافی از امید و یاس می رسید م،اما هرچه که بود.. روح و جان من را به فلاش بک هایی از گذشت و فداکاری  نسلی می برد که قدر و منزلت زندگی در شرایط جانفشانی برای استقلال و آزادی و عزت کشور را با خون خود معنا کرد و من اگر قطره ای ناچیز از این دریای اخلاص و معرفت شدم و هرزگاهی از حاشیه تا متن را طی کردم بی نصیب از آن همه معرفت عصری نبودم و حالا وقتی به ورق پاره های آن سالها سری می زنم با اندک اصلاحاتی آن دست نوشته ها را به مبارکی ! دنیای مجازی آراسته می کنم تا صاحب دلی چون تو بخوانی و در غم و شادی من شریک شوی ..............وبا یادی از عمران صلاحی در چکامه ای از شمس لنگرودی که گویی همه زندگی را با همه وسعتش در همین هایکوی زیبا معنا کرد که:

     برادرم عمران!

     آخر زندگی آنقدر ارزش داشت!؟

      که برای آن بمیری!

موکب اغیار روزگار

این سان  که رفت  بر من و تو از طومار روزگار

رنجمویه ای ست از زخم  دل آزار روزگار

اینجا به نفس عاشقان آه می کشند

دردا و حسرتا  ازچرخش   پرگار روزگار

جانم پر از نشیب است و ای دریغ

از سرفرازی   خزان  و باغ بیمار روزگار

نالم من از کدام تخت ؟ وکدام بخت نامراد

تلخی زهرخند کیست ؟در اسرار روزگار

طوفان وزید و کشتی ما دریا گرفته است

غرقاب موج بلاییم و دشوار روزگار

ترسم از عاقبت رنجی که گیردسزای تو

بر من گذشت هرچه بود از کردار روزگار

ای کولی مردد بیابان  و آفتاب و خاک

برخیز و کوچ کن ازموکب اغیار روزگار

ماه شهر تابستان 1368 علی ربیعی (علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۶
علی ربیعی(ع-بهار)

 رمان کیمیاگر

...ای کاش که در مسیر بیابانها ی زمین  وا حه ای شکل بگیرد ..............

راستی که هر کتاب دنیایی جدید بر روی آدم می گشاید..رمان کیمیاگر اثر پائولو کوییلو را می خوانم تا به فصلی می رسم که قهرمان قصه با کاروان بعد از عبور از صحرا به واحه ای می رسند و شتران اطراق می کنند زیرا که خبر رسیده است جنگی در حال وقوع میباشد  صحرانشینان و واحه جایی ست که محل صلح جنگاوران صحراست .. و واحه همان جایی ست که نیاز ابتدایی بشر برای عبور از قهر و سرکشی ست و لازم است حساب کنیم که دنیای امروز  علیرغم عبور  از آن همه پستیها و بلندیها به چند واحه یا اتراق گاه صلح نیاز دارد تا  بشر متمدن نیز به اندازه آن بادیه نشین به ارزش صلح و مفارقت پی ببرد ....زیرا از شواهد آن چنان که بر می اید موازنه ای اگر هست روح غا لب هم چنان  ستیز و جنگ طلبی دراعمال و نیات است...هرچند همه کتاب شاید شرح یک بیت هم از ادبیات عرفانی ما نباشد  ....حیرانی و سیر و سلوک عارفی سرگشته در وادی ایمن  چنانکه حافظ فرمود:

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش        آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

سروده ابتدای دوست

1

وقتی که می رسم

به ابتدای دوست

ازشرق مصور خورشید

دلم می خواهد بگویم

چه اوقات قشنگی

فراغت شبنمی

برآستانه برگی نشسته انگار

تنها تنها ذهنم

گنجایش این همه آسمان را ندارد

تا در منظومه ها ی هجرانش

رنج نامه ای بسراید

بدین مضمون

هیچ کس دشمن نیست

حتی تو

که مرا می کشی

از دفترهای گذشته تهران پاییز 1372 علی ربیعی(علی بهار)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

نجوایه بر سالی ک رفت.....

برخلاف دونده های دوی ماراتن اسفند که می رسد گویی سال دوپا دارد و یک پاهم

قرض می کند و حالا ندو کی بدو می دود که به آخر خط برسد عجله آخر سال برای

رسیدن به آخر خط شگفت انگیز است! هم برای سال کهنه که می رود هم مردمی که با

دلیل و بی دلیل بدنبال عمر رفته که نمی روند هیچ،... بدنبال آنند که سال کهنه زودتر

رخت بربندد و تو دلگیر و شاید هم کمی بی خیال از گذشت بی مهابای عمری که

سپری شد وبعد با زبان بی زبانی هی تکرار می کنی و تکرار می کنند ای بابا انگار

همین دیروز بود که سال کهنه را نو کردیم ....اما از همه اینها که بگذریم  نوروز حس

مشترکی ست از تیسفون تا شوشی ! که ریشه در این کهن دیار دارد..لذت بزرگی

وعشق وطن در هیچ کهکشانی نمی گنجد

..

                           سروده حس مشترک                           

1

نوروزکه می رسد از راه

چون حس مشترکی ست.....

پاشویه خستگی

پیرمرد قفقازی را جمع می کنم

تا بسلامتی برخیزد

دستان فرسوده پیرزن تاجیک را

بر بنفشه زارهای حوالی  جیحون می کشم

تا جوان شود!

عرق جبین دهقان ترمزی را

با حوله ترمه دوز

اصفهان پاک می کنم

بوی ترنج و نارنج روستاهای فارس را

با شامه و خاطره

ایرانیان همه جهان

قسمت می کنم

از اربیل تا یزد

ازتیسفون تا آیغور

چون اسفند  ...

که خانه تکانی می کنم

خانه ها و پنجره ها را

اندیشه ها و دلهارا

2

اسپند شورانگیز آذربایجان

آتش گاهی ست

که تا قدمگاه رستم

در زابلستان قد کشیده است

"سبز کشمیرمن"

"زلفای تو زنجیر من"

وترانه صبحگاهی انبوه گنجشکان

بر بلندای افراها و سپیدارهای نیشابور و خجند

مژده بخش بهار و باران است

3

سیاوش رعنا و دلیر!

چون گل سرخی آز آتش عبور می کند

با سور چهاشنبه سوری

که بیرق میران نوروزی ست

و قمریا ن سرگشته

با سارها و پروانه ها

بوی بیدبن ها را

به هر کجای سرزمین خاطره می برند

4

عبور می کنم از مزار شریف

تا مزامیر گلرنگ بلبلان دره پنجشیر

قناریهای محبوس کلات نادر

می رسم به اندوه هرات و بامیان

و گریه های بلند هندو کش

از شور چشمه سارها و جویبارانش

تا داغ هزاران لاله پرپر

    شکستن  ها و رستن ها .....

غم نامه های دوری ودوران حرمانش

5

شرق و غرب این فلات

چون دل من بزرگ و خونین است

به یاد می آورم دوشنبه های غریب را

بر کوهپایه های دوشنبه ای که نبودی

گفتی به یاد آر

نجوای عاشقانِ سمرقند و بخارا را

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا" حافط

اسفند 1379ماهشهر علی ربیعی( علی بهار)


 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۹
علی ربیعی(ع-بهار)

کبوتر بچه ای بازار خریدم

یکی از دوبیتی های بیشمار زمزمه بر لبان مادر که شرحی ست بر چاره ناچاری که زندگی باشد...برگردان از گویش بومی به فارسی روز....اینها ترانه هایی بر خواسته از دل مردمانی ست که ساده و صمیمی به دنیا نگاه می کنند و سراسرهمه خود واگویه ای از رنجی هستند که ریشه در دل و جان آنان دارد...رنج تیز پایی آفتاب داغ تابستان و صحرایی که تا دل دریا امتداد می یابد و چون نظر می کنی همه سراب است و آب نیست....... 

کبوتر بچه ای بازار خریدم

میان سینه و دل پروریدم

ندانستم کبوتر بی وفا بود

چنان رفت او، که آثارش ندیدم

 ............  وصف دلداده گی

زندگی که بروید


با ابر


با باران


همنفست  می شوم


پیشانی بر خاکت می سایم


مثل لذت زنبور به گل سوسن


میهمان سرمستی شهد گلبرگهایت می شوم


کندوهای خاطراتم  را


دالان شیرین زندانت می کنم


                           راستی راستی! لذت دیدار ت هنوز هم در دلم می جوشد


                                   فروردین 1381 تهران علی ربیعی (علی بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۰۳
علی ربیعی(ع-بهار)

    گاندی می گوید   چشم در برابر چشم باعث کور شدن همه می‌شود....همدردی و

همدلی با گاندی یعنی همنوایی با روح ظریف بشری، که قدر و قیمت آدمی را آنچنان بالا می برد

که بیچاره گی تن به فراغت روح و روان می رسد....به تعبیرسعدی :

شرطست سعد یا که به میدان عشق دوست

خود را به پیش تیر ملامت سپرکنی !

لذت زندگی

 ازکنج  خلوت  آسمان خدا

تا بوی نان و آشتی همسایه ها

لذت می برم

مثل وقتی که اسفند می رسد

با هیجانی کوچک

که غلیان مورچه های بالدار

در ابتدای گرم جنوب

زیر هر بته ای

کنار هر پیاده رویی

در حاشیه هرجاده ای

جانفشانی می کنند

برای زندگی!

اردیبهشت 1392 علی ربیعی (علی بهار) ماهشهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)