وقتی دلت گرفته یاد دوست بهترین آرامش است واین سروده یاد ویادگاری ست که مرا به وجد ولذت آن دوستی ها برد................باقی بقایتان. ...
1
در گرگ و میش دل مردگی زمستان
وقتی خبر میرسد
کسی که شاید یک روز معشوقه توبود
بی لبخندی از این دنیا رفت
و تو اورا بی آنکه بخواهی بدرقه کردی برای همیشه
بی اندک فراغ بالی
بی اندک مجالی
بی اندک فرصتی
اینک ذهن
که در محاق منظومه های این همه اندوه فرو میرود
و ریشه هایت
بی آنکه بدانی
در برکه های بی باران جنوبی می پوسند
یا مثل گیاهان خشکآبی این بیابانها ی بی خاطره
به خاکبادی کِبِره می زنند
2
بیا بی حوصله شویم از سایه سار تحمل هستی
خود خواهی تعلق خاطر
و با همه جان به کوچه های کودکی هجرت کنیم
به یاد بیاوریم بازی صبور دست هامان را
با اضطرابی که از تشنه گی و عشق برمیخواست
در پناهگاهی که آنسوی کوچه های دلبستگی بود
یا وقتی که از غیبت نگاهی
- به گردش بی شمار بوسه های آتشین می رفتیم
با لذتی بی دریغ در نیاز جسمانی
3
باغ تماشای ما هم یک راز بود
یک راز زیبا
چه در صلاه ظهر
چه در بیداری شبانه
در اتراق گاهی که می رفتیم
اگر نمور
اگر بی سرپناهی حتی !
آن بالا واسطه ما ستاره های بی شمار آسمان بودند
4
اینجا -
در میان این آسمان بی روح زمستانی
شاید روح تو مفهومی برای این همه غربت باشد
بهار بی سبزه و پرنده
تابستان بی گذشت و گیج در صحاری خاک آلود
و پاییز هم که درختی نداریم
برای برگ ریزان
و ما ماندگار
این نغمه های شومیم
که از سوهان باد به نمک زارها می وزید
5
هی می شمارم روزها را
شب ها را
خواب و خاموشی کوچه ها را
وقطارزندگی که در ازدحام سرگردان
آن همه مسافرفرو رفته درخویش است
6
بعد از این
برایت آنها همه مردانی جوان بودند
ازتبار قدیسین
که حسرت لبخند دختران عاشق را ندارند
ومن که چشم دوخته ام
به آسمان ابری
که پر از دغدغه باران شبانگاهی ست
تا بی شمار مسافران غمگین را
در اندوه یک لحظه فراق وبی کسی اشک باران کنند
7
گفتم کی میایی؟
گفتی میایم !
بی آیین
بی فلسفه
بی قید و بند منظومه ها و کهکشان ها
وسورتمه سیاره ها حتی
بر سطح خالی آسمان
کجاوه کودکانه ای بیش نیست !
آنگاه از سر دلتنگی محض
غبارروبی می کنم خانه های خاک گرفته را
تا تو در جایی دور
باز هم آغاز شوی
و من زاده شوم در تناسخ آتشی ،یا رودی
که خاکسترهای مارا باد باخودببرد
ای هندوی بیچاره همه اعصار
به فضیلت تسلیمت میهمانم کن
که هیچ پایانی متصور نیست
همچنانکه آغازی
8
گاهی رویاهایی دارم
چون همین زمانهای پرتشویش و اندوه
با کوله بار خاطره وترانه های مکررجدایی
که با گریه ای آغاز می شوند
وبر سنگ نوشته ای جاودانه می مانند
کجایند کولیان شوخ؟
تا عزلت خاکیان تورا به سر مستی کوچه باغها بیرند
پرواز تمثیلی پروانه ها
آواز شوق انگیز قناریها
وهیچ مانعی ردای آزدای تورا
در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند
9
هرچند پیام آتشینی برای دلداگی عشاق ندارم
اما دوست دارم عاشقی را
حتی اگر برای بردن معشوقه ای به قبرستان باشد
بیا برویم ای دوست،
همسایه ،
همبازی همه کودکیها،
وبا همه وجود سراسیمه شویم
چون گروه هندوان
که به طواف رود گنگ می روند
علی ربیعی (علی بهار) زمستان 1387
به تعبیر ویل دورانت لذات فلسفه همانا جستجوی جهانی آرمانی ست... بی جستجو، انسان از بدیهی ترین
مفاهیم در هستی جا می ماند ...جستجوگری است که برای انسان بالغ پرسش گری ایجاد می کند ....
1
از پیشانی کدام ستاره زاده شدم ؟
از شهاب کدام شب؟
ازشاخ و برگ کدام گیاه؟
از بطن کدام مادر؟
در کجای زمین ریشه دارم ؟
تاج محل من کجاست؟
خِنگ ُبتم را چه کسی احیا می کند!؟
خاکسترم از بستر کدام رودخانه می گذرد؟
آی آسمان ستاره ام را نشا نم ده!
2
هر صبح زمرّد
با خورشید و پرنده
با کوه و دریا
تکرار می شوم
و با آهوی نازک خیالم
چون نسیم
به چالش مزّین بهار بارانی می روم
من زنده ام تا زندگی زنده است
3
اینجا هم که ایستاد ه ام
یا هرکجای این زمین
در فصل من
دگردیسی تمشک و پروانه
هر آینه چون دلتای رودخانه
به آرامش ابدی دریا می رسد
آنجا کُرنشی نیست
تسلیم مهربانی محض یک پیوند جاودانه اند
دریا و رودخانه
4
گاهی به پرواز ترانه خیز زنبورها خیره می شوم
رقص پرپر شدن گل ها
لغزش مدهوش گندم زار
اوج بارانی پرستوهای پا ک !
آنگاه قلب من !
پراز شعله جادویی محبت
اجازه می دهد
که از حوالی غریزهِ تن بی هیچ پرسشی عبور کنم
حالا که در تناسب جسم و روح
قد کشیده ام
بزرگ شده ام
تمجید خدا هم بدرقه راهم شده است
انسان شده ام !
5
دستاری پر از عاطفه گل مریم
برای نجات و تحمل
و حضور مقدس واژه رویش
در شکفتن شکوفه ها
رستن گروه مرغابی ها
در حاشیه برکه ها
و برموج هر نسیم پرواز قاصدکها
همراه با لذ ت طلایی خورشید
بعد از بامدادی زمهریر
و هوش و تخیل
که تعبیر قشنگ آدمیند
بر بساط فلک
با ضمیر پرسشگر!
ضمیر بی شماری ابهام
در خواستگاه افق تردید
انگاه که غرق دانش و هیچی
ضمیر صحرا و تشنگی
و خواهش بسیار
برای قرنی و هزاره ای
اگر که زمان زاینده
چه فرقی می کند
لحظه ای ، فصلی
ضمیر خیابان ،کوچه ، خانه
ضمیر دالان های هیاهو
در دپارتمان های تمدن
ضمیر تفاوت
میان رنگ و نژاد و تعلق خاطر
و زنبورها
که شهد روانند در این گرگ و میش سحری!
ضمیر خاموشی ، سکون
بر صبح تماشا
و باقی وجد
که ضمیر دانایی ست ......
ماهشهر پاییز 1376 علی ربیعی (علی بهار)
این ها دلسروده هایی ست که هرکدام یادی و خاطره ای از خود به یادگار گذاشته اند خوب و بد ،زشت و زیبا چه فرق می کند مهم اینست که در ذهن و ضمیر آدمی جایی برای خود دارند که خاطرات و خطرات را نقش می زنند ..همان ها که پایبندی دل و جانت را به تصور و تصویری از صورت و معنا یی تازه در عالم هستی منجر می شدند ...باری برای من دهه 60 خورشیدی گاهی به واگویه ای و دل سروده ای منجر می شد ...گاهی به فلسفه بافی از امید و یاس می رسید م،اما هرچه که بود.. روح و جان من را به فلاش بک هایی از گذشت و فداکاری نسلی می برد که قدر و منزلت زندگی در شرایط جانفشانی برای استقلال و آزادی و عزت کشور را با خون خود معنا کرد و من اگر قطره ای ناچیز از این دریای اخلاص و معرفت شدم و هرزگاهی از حاشیه تا متن را طی کردم بی نصیب از آن همه معرفت عصری نبودم و حالا وقتی به ورق پاره های آن سالها سری می زنم با اندک اصلاحاتی آن دست نوشته ها را به مبارکی ! دنیای مجازی آراسته می کنم تا صاحب دلی چون تو بخوانی و در غم و شادی من شریک شوی ..............وبا یادی از عمران صلاحی در چکامه ای از شمس لنگرودی که گویی همه زندگی را با همه وسعتش در همین هایکوی زیبا معنا کرد که:
برادرم عمران!
آخر زندگی آنقدر ارزش داشت!؟
که برای آن بمیری!
موکب اغیار روزگار
این سان که رفت بر من و تو از طومار روزگار
رنجمویه ای ست از زخم دل آزار روزگار
اینجا به نفس عاشقان آه می کشند
دردا و حسرتا ازچرخش پرگار روزگار
جانم پر از نشیب است و ای دریغ
از سرفرازی خزان و باغ بیمار روزگار
نالم من از کدام تخت ؟ وکدام بخت نامراد
تلخی زهرخند کیست ؟در اسرار روزگار
طوفان وزید و کشتی ما دریا گرفته است
غرقاب موج بلاییم و دشوار روزگار
ترسم از عاقبت رنجی که گیردسزای تو
بر من گذشت هرچه بود از کردار روزگار
ای کولی مردد بیابان و آفتاب و خاک
برخیز و کوچ کن ازموکب اغیار روزگار
ماه شهر تابستان 1368 علی ربیعی (علی بهار)
سروده ابتدای دوست
1
وقتی که می رسم
به ابتدای دوست
ازشرق مصور خورشید
دلم می خواهد بگویم
چه اوقات قشنگی
فراغت شبنمی
برآستانه برگی نشسته انگار
تنها تنها ذهنم
گنجایش این همه آسمان را ندارد
تا در منظومه ها ی هجرانش
رنج نامه ای بسراید
بدین مضمون
هیچ کس دشمن نیست
حتی تو
که مرا می کشی
از دفترهای گذشته تهران پاییز 1372 علی ربیعی(علی بهار)
..
سروده حس مشترک
1
نوروزکه می رسد از راه
چون حس مشترکی ست.....
پاشویه خستگی
پیرمرد قفقازی را جمع می کنم
تا بسلامتی برخیزد
دستان فرسوده پیرزن تاجیک را
بر بنفشه زارهای حوالی جیحون می کشم
تا جوان شود!
عرق جبین دهقان ترمزی را
با حوله ترمه دوز
اصفهان پاک می کنم
بوی ترنج و نارنج روستاهای فارس را
با شامه و خاطره
ایرانیان همه جهان
قسمت می کنم
از اربیل تا یزد
ازتیسفون تا آیغور
چون اسفند ...
که خانه تکانی می کنم
خانه ها و پنجره ها را
اندیشه ها و دلهارا
2
اسپند شورانگیز آذربایجان
آتش گاهی ست
که تا قدمگاه رستم
در زابلستان قد کشیده است
"سبز کشمیرمن"
"زلفای تو زنجیر من"
وترانه صبحگاهی انبوه گنجشکان
بر بلندای افراها و سپیدارهای نیشابور و خجند
مژده بخش بهار و باران است
3
سیاوش رعنا و دلیر!
چون گل سرخی آز آتش عبور می کند
با سور چهاشنبه سوری
که بیرق میران نوروزی ست
و قمریا ن سرگشته
با سارها و پروانه ها
بوی بیدبن ها را
به هر کجای سرزمین خاطره می برند
4
عبور می کنم از مزار شریف
تا مزامیر گلرنگ بلبلان دره پنجشیر
قناریهای محبوس کلات نادر
می رسم به اندوه هرات و بامیان
و گریه های بلند هندو کش
از شور چشمه سارها و جویبارانش
تا داغ هزاران لاله پرپر
شکستن ها و رستن ها .....
غم نامه های دوری ودوران حرمانش
5
شرق و غرب این فلات
چون دل من بزرگ و خونین است
به یاد می آورم دوشنبه های غریب را
بر کوهپایه های دوشنبه ای که نبودی
گفتی به یاد آر
نجوای عاشقانِ سمرقند و بخارا را
"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا" حافط
اسفند 1379ماهشهر علی ربیعی( علی بهار)
کبوتر بچه ای بازار خریدم
یکی از دوبیتی های بیشمار زمزمه بر لبان مادر که شرحی ست بر چاره ناچاری که زندگی باشد...برگردان از گویش بومی به فارسی روز....اینها ترانه هایی بر خواسته از دل مردمانی ست که ساده و صمیمی به دنیا نگاه می کنند و سراسرهمه خود واگویه ای از رنجی هستند که ریشه در دل و جان آنان دارد...رنج تیز پایی آفتاب داغ تابستان و صحرایی که تا دل دریا امتداد می یابد و چون نظر می کنی همه سراب است و آب نیست.......
کبوتر بچه ای بازار خریدم
میان سینه و دل پروریدم
ندانستم کبوتر بی وفا بود
چنان رفت او، که آثارش ندیدم